مورچه ها به شنا می روند
زهرا میمندی نژاد
او هنوز هم اوست. اگر صد سال دیگر هم بگذرد برای من او همان اوست. با همان سرآستین های مخملی که من زیاد خوشم نمی آمد.
او روزهای فرد به شنا می رفت و روزهای زوج در پارک شرقی قدم می زد و بعد از دوش شبانه چای داغ می نوشید. خیلی تمیز و مرتب جلوه می کند اما نه! همه چیز او را این طور مرتب نبینید، او بدجنس تر از این حرفهاست.
خبیث ترین موجودی که تصورش را می توانید بکنید. «یک سوسک طلایی در یک قاب طلایی که مرتب می شاشد و دوباره پس مانده هایش را سر
می کشد».
حالا این موجود خبیث و بدجنس در پارک قدم می زند. آنهم در پارک شرقی و مرتب زیر لب زمزمه می کند. دوربین را جلوتر بردم. درست همان روز بود. دوربین را جلوتر بردم. داشت آدامس «ریلکس» می جوید با جلد آبی. خنده دار است نه؟! کنار یک بوته گل نشسته بود روی یک نیمکت پشت به آفتاب.
روز - فضای داخل پارک- برداشت یک، پرده یک
او روبروی یک فواره در چند قدمی یک سیگارفروش نشسته است. دوربین از زاویه پشت حرکت می کند و روی چهرۀ او
 می ایستد. چند خط کوتاه در پیشانی و یک خط قهوه ای تا پایین چانه. حالا دوربین فاصله می گیرد. او بسته آدامس «ریلکس» را در می آورد. یک دانه از آن را جدا می کند و با متانت خاصی شروع به جویدن می کند. دوربین از او دور می شود و روی پسرک سیگار فروش تمرکز می کند. کنت، وینچستر، مانتانا، وینستون و دستهای عرق کردۀ من که دوربین را محکم چسبیده اند.
برداشت 2، پرده 2
گفتگو همیشه چیز مزخرفی بوده است. البته از دید من، من که فرق زیادی بین لذت بردن و خوشم آمد، می دانم. از دید من لذت بردن یک جور تجربه خارجی است. البته نه از جنس چیزهای رمانتیک و یا حتی عملهای رمانتیک، بگذارید واضح تر بگویم ما همیشه دچار یک جور تضاد مسخره هستیم یک جور تضاد که با... که با...
به اینجای جمله هایم که رسیدم با اخم نگاهی به من انداخت. او را می گویم و نزدیک بود مرا از نیمکت بیرون کند. دوربین را خاموش کردم و به کلمه اول جمله هایم فکر کردم: «گفتگو».
گفتم: چرا شما متوجه نیستید من دارم با شما حرف
 می زنم. سر آستین های مخملش را پایین تر کشید و تکانی به خودش داد و مثل دیوانه ها من را نگاه کرد. بعد به فواره ها خیره شد و من شروع کردم به ور رفتن با دکمه های دوربین. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. در همین لحظه پسرک سیگار فروش نزدیکم آمد و سیگار تعارف کرد و به دوربین دست کشید من هم دوربین را روشن کردم و به سمت او گرفتم. سروصدای ما که زیاد شد او خیره شدن به فواره ها را رها کرد و به طرف ما چرخید. منهم از فرصت استفاده کردم و دوباره از او فیلم گرفتم.
روز- فضای داخل پارک - یک نیمکت پشت به آفتاب
همه آنها له می شدند. یکی یکی، ده تا ده تا،  صد تا صد تا، پشت سر هم، هر روز یک مرگ دسته جمعی و یک گور دسته جمعی و هر کدام که زنده می ماند جسم بی جان دیگری را به دوش می کشد تا در گور همگانی بیندازد هر روز همین طور است مرگ،-مرگ و مرگ.
او لبخند می زند و بار دیگر پاهایش را بالا می برد تا ردیف دیگری از مورچه ها را زیر پایش له کند و من فیلم
 می گیرم. پایی که بالا می رود و پایی که پایین می آید و مرگ و او هر روز این عمل را انجام می دهد.
 با وجود این کارهر روزه او، من در تعجبم که چرا باز هم مورچه ها هر روز از زیر نیمکت او و از کنار پاهایش می گذرند. کنجکاو به دنبال پی بردن به این ماجرا هستم. چند روزی می شود که پنهانی از او در این مواقع فیلم می گیرم. از بالا و پایین رفتن پاهایش و مرگ مورچه ها و این بار به نیمکت او نزدیکتر می شوم و سعی
 می کنم تصاویر روی زمین و اطراف نیمکت را بگیرم. او همچنان اخمو نشسته است و زیر لب چیزهایی می گوید شاید شعر و شاید هم...
گفتگو از یک منطق روایی شروع می شود، از کنار همه حوادث می گذرد و به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمی کند و مرتب سعی در عوض شدن دارد. یک جور اتفاق و یا بگذارید از زاویه دید خودم بگویم...
در اینجای جمله هایم به یاد مورچه ها می افتم و بحث را عوض می کنم و می گویم:
«شما از مورچه ها خیلی متنفرید؟» او همانطور که به فواره ها
 خیره است، جواب می دهد. امروز آب فواره های حوض خیلی کم شده، نه؟
و چیزهای دیگری که من اصلاً نمی شنوم. دوربین را رو به پایین نگه
می دارم طوری که او نبیند وگرنه مثل دفعه قبل، عصبانی
 می شود و مرا به باد ناسزا می گیرد. صبر می کنم تا حرکت لبهایش متوقف شود. دوباره می گویم: «به نظر من مورچه ها هم یک جور گفتگو دارند هم با خودشان هم با همه آن چیزهایی که در اطرافشان هست. شما این طور فکر نمی کنید؟!»
منتظر جواب نمی شوم و ادامه می دهم: «من یک فیلمساز هستم و سعی دارم از زندگی  آدم های اطرافم که جالب به نظر می رسند فیلم تهیه کنم. البته مستند هستند و بعداً که حرفه ای شدم فیلم های بهتری می سازم».
در همین حین که حرف می زنم نگاهم به مورچه هاست که اطراف کفشهای او جمع شده اند و منتظر می شوم که او با چند ضربه همه آنها را له کند.حرکت سریع مورچه ها از لبه باغچه پشت نیمکت شروع می شود و تا کنار کفشهای براق مرد ادامه دارد. حرکت به سوی مرگ، به سوی یک تکامل ناخواسته و یک جور حادثه که شاید ریشه در گفتگوها داشته باشد. از ابتدای زندگی تا انتهای یک جور ابدیت.
پایان صحنه اول
امروز باز هم به پارک می روم، اما این بار بدون دوربین. پسرک سیگار فروش درست در همان نقطه همیشگی نشسته است و او روی نیمکت پشت به آفتاب نیست. به اطراف نگاهی می اندازم. چند نیمکت دور و بر را هم می بینم اما اثری از او نیست.
کنار پسرک سیگار فروش می روم و می پرسم:  امروز چه روزیه؟ پسر بلافاصله جواب می دهد: «روز خوبیه از صبح کار و کاسبی خوب بوده». دوباره می پرسم: منظورم این است که امروز یک روز زوج بود یا یک روز فرد؟ جواب می دهد: «زوج» و من یقین پیدا می کنم که امروز حتماً یک روز زوج بوده و او به پارک نیامده است، اما این چطور ممکن است؟ آدم منضبطی مثل او؟!
   روی نیمکت همیشگی او می نشینم. همان نیمکتی که برای اولین بار او را در آنجا دیدم. اثری از مورچه ها نیست. اطراف نیمکت و دور و بر باغچه، هیچ کجا. حرکت ظریف و تند فواره ها و قطره های نحیف آب که به گوشه و کنار پرتاب می شوند را می بینم.
گفتگوی آب- صدا- نور و من که به نظر خودم کمی مضطرب می آیم و شاید هم گیج. با وجود اینکه امروز یک روز زوج بود او به پارک شرقی نیامده است. این احتمال وجود دارد که او فردا بیاید، یک روز فرد.
راه می افتم و از پارک بیرون می روم و فکر می کنم که فردا حتماً با دوربین برگردم و در دل آرزو می کنم که او هم بیاید.
پایان صحنه دوم
بالا- پایین... دیروز و چندین روز پیش. در ساعتی معین. در روزهای زوج و در مکانی مشخص و بعد از گذشت زمانی نسبتاً  طولانی از نشستن، شروع به بالا و پایین بردن پاهایش کرده و به این طریق تمام ردیف مورچه های زیر پایش را له می کند و بعد از انجام این کار ثابت می نشیند و به فواره ها خیره می شود.حرکت مورچه ها از باغچه پشت نیمکت شروع شده، به پاهای او ختم می شود و بعد از چند دقیقه یک خط سیاه ممتد و مرگ و نقطه.
دوباره فیلم را عقب می برم و همین تصاویر را می بینم و چند بار دیگر هم همین کار را می کنم. او در فیلم مغرورتر و سرکش تر از حالت طبیعی اش به نظر می رسد. یعنی چه چیزی باعث می شود که او هر روز به پارک بیاید و به این عمل احتمالاً نفرت انگیز دست بزند؟
دوباره فیلم را عقب می برم. صحنه آخر را درست روز آخری که توانستم او را ببینم گرفته ام. کفش هایش سیاه و براقند و مورچه ها در اطراف آنها وول می خورند. دوربین من همه این تصاویر را خوب گرفته است. این دوربین با همه دوربین ها فرق دارد. تصاویر کفش ها را بزرگتر می کنم. حالا همه چیز واضح تر
شده است حتی چیزهای کوچک و ریز در تصویر مشخص هستند. شاید باور نکنید شاید آن چیزی را که من دیده ام شما باور نکنید.
همیشه بین تضادها و باورها یک خط گفتگو طولانی، خوابیده است، یک جور رمزگشایی به وسیله حروف. حروفی که در گفتگوها زاییده می شوند و یا در یک جور اتفاق گفتگویی.
درست مثل همان چیزی که الان روی صفحه تلویزیون ثابت شده است و دوربین من که با همه دوربین های دنیا فرق دارد همه این چیزها را خوب دیده است و حالا دارد برای من نشان می دهد. یک جفت کفش سیاه و براق که پوشیده شده از ماده های شیرین، چیزی مثل شکر سفید یا شکر قهوه ای، چه فرق می کند مهم این است که مرگ را می آفریند و مورچه ها را به سمت عدم می برد.
روز - فضای داخل پارک - برداشت 3 پرده 3
امروز دوربین را با خودم به پارک می برم و کمی خوشحال هستم که برای خودم هم غیرمنتظره است. شاید دلیلش فهمیدن راز اوست. او که زیادی اوست. آنقدر که حتی اسمش را نفهمیدم. کمترین چیزی که در گفتگوها مشخص می شود.پسرک سیگارفروش در همان پرده تکراری نشسته است. دوربین را خاموش به دست می گیرم و منتظر او می شوم. امروز می خواهم او را واقعاً به منطق گفتگو نزدیک کنم و وادارش کنم که حرف بزند. منتظر روی نیمکت دیگری می نشینم و به سمتی که او همیشه می آید خیره می شوم که خیرگی هم یک جور گفتگوست با فضا و چشم هایی که به هم نمی خورند و شاید هم اصلاً مهم نباشد.
او باید روی همان نیمکت بنشیند و به عملی که انجام داده اعتراف کند، اگر کتمان کند من آن فیلم را به عنوان مدرک و سندی قاطع ارائه می دهم، اما آیا واقعاً اعتراف می کند؟ درست است او خیلی سمج تر از این حرفهاست که توضیح بدهد.
زمان خیلی تند می گذرد و تقریباً نزدیک غروب است. دوربین را روشن می کنم و از فضا و پسرک کمی فیلم
می گیرم. امروز یک روز فرد بود روز قبل از آن یک روز زوج بود و او در هیچکدام از این دو روز به پارک نیامد. او باید
می آمد و توضیح می داد.
الان چند روز می شود که من با دوربینم به پارک می آیم، اما او نمی آید و من خودم شروع می کنم به گفتگو ر اجع به او، او که در یک برهه از زمان آمد و در مبحث عمیق گفتگو وارد شد. مثلاً کشتن مورچه ها یک جور گفتگوی خیالی میان ذهن و جنایت، و جنایت اگر کشتن هزاران مورچه باشد. اول فضا شکل می گیرد. او به پارک می آید بعد گفتگوها شکل می گیرند و حرکت شروع می شود. درست از همان نقطه ای که مورچه ها متولد می شوند و به سمت پاهای او حرکت می کنند. گفتگوی بعدی ذهن مورچه های دیگر است که اگر امروز کشته نشوند فردا حتماً کشته خواهند شد و این یقین و او تنها گفتگوهای اسرارآمیز این متن هستند.
برداشت آخر - پرده آخر
پسرک سیگارفروش فیلم را به دستم داد و گفت: فیلم خوبی بود... خب... من نمی فهمم.. خوب... من سیگار دارم کنت، وینستون، خب شاید پارکش را عوض کرده. بعد خداحافظی کرد و رفت.دوربین از زاویه پشت نیمکت حرکت می کند و به جلوی نیمکت می آید.یک جفت کفش سیاه و براق جفت شده و مرتب در پایین نیمکت قرار دارد. چند لحظه دوربین را روی آنها متمرکز می کنم. این صحنه آخر را همین جوری گرفته ام. شاید چون دیگر به این پارک نمی آیم.
صدای پسرک سیگار فروش را از پشت سرم می شنوم که جار می زند: «کنت، وینستون، هی خانم، میگم...»
برمی گردم نگاهش می کنم، می خندد، می گوید: هیچی برو... و لی لی کنان از زاویۀ دیدم بیرونمی رود.