صفحه 7-- 9 ابان 87
حماسۀ کویر
حماسۀ کویر آخرین کتابی است که توفیق خواندن آن نصیبم شد. استاد باستانی پاریزی نثری راحت و شیرین دارد. رشتۀ تخصصی ایشان تاریخ است و در همۀ حوزه ها از جمله تاریخ گفتنی های شنیدنی بسیار دارد.
در اکثر صفحات کتاب با «پی نوشت» روبرو هستیم و این پی نوشت ها گاهی از متن کتاب هم خواندنی تر است.
در حماسۀ کویر استاد از روستازادگانی می گوید که به خاطر توانایی هایشان شهره شهر شده و به جاهای بالا رسیده اند. این روستازادگان را می توانی در کسوت: نویسندگی، شاعری، منجم، فقیه، دانشمند، روحانی، لشکری، ریاضیدان، قاضی، موسیقیدان و... دید.
کتاب با نام قائم مقام شروع می شود. به روستا می رسد اینکه اهمیت ده چقدر بود و چه شد و چه ظلمی بر آن رفت. آنگاه صحبت از قنات می شود؛ شریان حیات دهات و سرمایه بزرگ ملی که امروزه روز اکثراً در اثر بی توجهی بائر گردیده است.
استاد، نظام حکومتی سه هزار ساله ایران را براساس اقتصاد ده می بیند و می نویسد رشته های این پیوند، درست مثل حلقه قفل بافتنی خرجینهای همان دهاتی ها به هم گره خورده است و اگر سر رشته این رشته ها یعنی واحد اقتصادی ده گسسته شود بنای شهرها به هم خواهد ریخت. از قدیم هم مردم خوب می دانستند که:
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
باز در جایی دیگر می نویسد: «شهر درختی است تنومند که ریشه های آن از روستا آب می خورد، ریشه را نگهدارید، تا شاخه شاداب بماند».
تنها مولوی است که روستا را به گونه ای دیگر می بیند و در تمثیل به دهات می تازد:
دِه مرو دِه مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
هر که روزی باشد اندر روستا
تا به ماهی عقل او ناید به جا
استاد دکتر عباس زریاب خوئی در گفتاری درباره استاد پاریزی می نویسد: «باستانی پاریزی از جمله اشخاص نادری است که استعداد نویسندگی را با شم تاریخی در یک جا جمع کرده است؛ هم نویسنده برجسته و هم مورخ بزرگی است. در اینجا هم این بحث به وجود می آید که آیا تاریخ برای او ابزاری است برای اظهار قریحه درخشان او در نویسندگی و یا نویسندگی در نظر او خادم تاریخ است؟»نکتۀ دیگری که در نوشته های استاد به چشم می آید اهمیتی است که به فرهنگ مردم زادگاهش می دهد و هر جا به مناسبت مختلف از آنها سود جسته است. بیان این جلوه های فرهنگ مردم در روشن کردن موضوع مورد بحث ایشان نقش مؤثری را بازی می کند. در سراسر کتاب به اشعاری برمی خوریم که به صورت تک بیت، دوبیتی، رباعی، قطعه، غزل، مثنوی و ... آمده است.در این اشعار نکته هایی ظریف و خواندنی بسیار نهفته است.راستش از خواندن کتاب لذت بردم. دریغم آمد این لذت را با خوانندگان فرهیخته روزنامه قسمت نکنم. این اشعار را برایتان گلچین کرده ام که به تدریج آنها را می خوانید.
برای استاد عمر پربرکت آرزو می کنم.
ابوالقاسم فقیری
تک بیت های به یادگار مانده در «حماسه کویر» استاد باستانی پاریزی
بگو به خضر که از عمر جاودانه ترا
چه حاصل است جز از مرگ دوستان دیدن
* * *
آنچه رفته است، بد و خوب، به یک لحظه گذشت
و آن چه مانده است، به یک لحظه دیگر گذرد
* * *
دست از مسِ وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
* * *
بستند عهد و الفت، گلچین و باغبانی
بیچاره عندلیبی، افسوس گلستانی
* * *
هر جا که سیه گلیم آشفته دلی است
شاگرد من است و خرقه از من دارد
* * *
ای مردگان، ز خاک یکی سر به در کنید
بر حال زندۀ بتر از خود نظر کنید
* * *
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
* * *
سعی کردم که بدهکار نباشم به کسی
وای از دست محبت که بدهکارم کرد
* * *
بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
* * *
سرکشان را فکند تیغ مکافات از پای
شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
* * *
نمی دانی هر آنکس بیش دارد
نظر بر خرقه درویش دارد
* * *
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری زسر، تا آبت از سر بگذرد
* * *
بوی گل خود به چمن راهنما شد ورنه
مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست
* * *
بی سبب خود را به خیل کج کلاهان دوختیم
چرخ اگر وارو زند، دیگر گدایی مشکل است
* * *
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
* * *
گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش
* * *
عشق ما را به سر کوچه و بازار کشید
دیدی آخر به کجا عاقبت کار کشید
* * *
بنازم همت پر شاخ و برگ آن درختی را
که سایه از سر هیزم شکن هم برنمی گیرد
* * *
گفتار صدق مایه آزار می شود
چون حرف حق بلند شود، مار می شود
* * *
به زیر دلق مرقع کمندها دارند
دراز دستی این کوته آستینان بین
* * *
گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
* * *
آهن و فولاد از یک کوره می آید برون
آن یکی شمشیر گردد، وین دگر نعل خر است
* * *
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیرانِ قفس را می کند خشنود، آوازم
* * *
یک تن آسوده در جهان دیدم
آن هم آسوده اش تخلص بود
* * *
بخت یار است، ولی بخت بد آنجاست که یار
هر کجا پای نهد دست به یغما دارد
* * *
گر به خاکستر نشانند آتشِ ما را چه باک
هر چه باداباد، ما کشتی در آب انداختیم
* * *
در بزم جهان جز دلِ حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
* * *
فدای خانه در بسته ات شوم مجنون
ز هر طرف که نظر می کنم، بیابان است
* * *
سنت ابر است این، که هر چه گیرد زبحر
جمع کند جمله را، باز به دریا دهد
* * *
چو برداری از کوه و ننهی به جای
سرانجام کوه اندر آید ز پای
* * *
ما دگر نام خریداری یوسف نبریم
که عزیزان جهانند خریدارانش
* * *
بر مزار ما غریبان نِی چراغی، نِی گلی
نِی پَر پروانه سوزد، نِی صدای بلبلی
* * *
ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
ادامه دارد.............
کلاغ در فرهنگ مردم اردستان
پژوهش از: سید احسان اله هاشمی
انواع کلاغ
در اردستان سه نوع کلاغ را می شناسیم بدین شرح:
1 - کلاغ زنگی:
کلاغی با جثۀ متوسط، حلال گوشت که به خاطر سیاه یک دست بودن به کلاغ زنگی موسوم شده لابد منسوب به زنگ و زنگبار شاید هم به خاطر آنکه در صدای خوش آهنگ و منظم خود به هنگام پرواز آرام و طولانی بر فراز آسمان طنین زنگی نهفته دارد، کلاغ زنگی نام گرفته با دو گونه نه چندان متمایز: یکی با منقار و پای زرد... دیگری با منقار و پای قرمز که از نوعی حرمت و قداست نیز برخوردار است. به اعتبار آنکه معتقدند پا و منقار خود را با خون امام حسین(ع) و دیگر شهیدان کربلا آغشته کرده است. این پرنده مهاجر است و تابستان به مناطق سرد می رود.
2 - کلاغ جاره:
زاغچه، نوعی کلاغ با جثۀ کوچکتر، حرام گوشت و با بالهای کوتاه، سپید و سیاه و دم بالنسبه بلند که بعضی آن را «قارچ غالا» هم گویند «غالا به زبان اردستانی» به معنی کلاغ است، سبکبال و چابک با حرکاتی نظیر جست و خیز نوعی گنجشک که ما آن را «جاجیر تپا» گوییم که وجه تسمیه آن بر بنده معلوم نشد و این همان کلاغ خوش شگونی است که با صدای خود بر بام خانه ها آمدن مسافرین را با جار زدن مژده می دهد. شاید به همین خاطر «کلاغ جاره» نامیده شده است.
3 - کلاغ گری یا کلاغ گره:
کلاغی با جثۀ بزرگ و حرکات کند و سنگین و بالهای سیاه و خاکستری رنگ که آن را «کلاغ ... خور» هم می گویند، به لحاظ کثافت خوار بودنش این نوع کلاغ به دزدی شهره شده است و هر چه برسد مثل گوشت، نان، پنیر، قالب های کوچک صابون(1) و جوجه های تازه از تخم سربرآورده را ربوده و طعمه خود می سازد. دو قسم اول را به نامهای زاغ و زاغچه شناختیم با توجه به مصراع معروف «زاغکی قالب پنیری دید» بیراه نیست این قسم کلاغ را «زاغک» بنامیم که کلاغ مورد بحث ما همین است.
ریشۀ مثل «بچه اول مال کلاغه»
این مثل را شنیده ایم که: بزی از گله جدا بیافتد، یا نصیب گرگ خواهد شد یا کفتار.
در مورد جوجه هم پر واضح است که تا وقتی که هنوز «گربه خوار» است اگر چند قدمی از مادر دورتر شود، دیگر نباید امیدی به زنده ماندنش داشت که یا مال گربه است یا طعمه کلاغ.
این اصطلاح «مال کلاغ است» چون در مورد جوجه مترادف با از بین رفتن و تلف شدن بوده است. کم کم برای دیگر چیزهای فانی و از بین رفتنی که نباید دل به آنها بست و اعتباری برایشان قائل شد، اعم از ذیروح و غیرذیروح علم شده است بدین شرح: بچه اول خانواده به علل گوناگون، چون کم تجربه بودن پدر و مادر جوان و مراقبت های ناشیانه و پاره ای ندانم کاری ها که بیشتر نبودن بهداشت، سوءتغذیه، بدی وضع معیشت هم مزید بر علت می شد معمولاً تلف می گردید که در این جور موارد اطرافیان برای تسلای خاطر زوج جوان و امیدوار کردنشان به ماندنی بودن فرزندان بعدی می گفتند: «بچه اول مال کلاغه» یعنی ماندنی نبوده و نباید از همان ابتدا به زندگانیش دل بست که این خود حکایت مثل مورد نظر ماست.
برف کلاغ
اولین برف سال را هم به اعتبار آنکه خوردنی نیست و نباید بدان دل بست برف کلاغ گویند.
«در شیراز به اولین برف، برف سگ می گویند» اضافه
می شود که برف دوم را هم برف حمامی و گاهی هم برف چوپان می گویند که موضوع آن با درآمدهای سالانه حمامی و چوپان مربوط
می شود که خود بحث جداگانه و در خور توجهی است.
پیاز کلاغ
گیاهی است خودرو با ساقه ای شبیه ساقه پیاز و نازکتر از آن که در بهاران در باغات می روید و از آن برای رنگ کردن تخم مرغ به رنگ سبز کم رنگ در ایام نوروز استفاده می شود.
تره کلاغ
تره کلاغ گیاهی است شبیه تره معمولی که در بیابانها می روید و دو برگ آن از دو طرف و یکی از وسط بالا می آید.
جو کلاغ
به زبان محلی«یه غالا» علفی است خودرو شبیه جو با ساقه های
نازکتر و کوتاه تر که در سالهای بارانی در کنار کشتزارها و به خصوص در روستاها، در ساحل رودخانه ها به صورت انبوه می روید.
کلاه کلاغ
قارچ را به زبان محلی اردستانی «شاخه زبان پهلوی» کولو غالا گویند که معنایش به فارسی «کلاه کلاغ» می شود. هر چند فارسی زبانان هیچگاه این کلمه را به کار نمی برند. گفتنی است که در بعضی نقاط اطراف قارچ را، «کالا قاضی» گویند که منظور همان «کلاه قاضی» است.(2)
کلاغ در ضرب المثل های مردم:
1 - یک کلاغ، چهل کلاغ یا «یک کلاغ را چهل کلاغ کردن» که مثلی مشهور است - در چیزی مبالغه کردن.
2 - سنگ مفت کلاغ مفت- در مغتنم شمردن فرصت در کاری که امید نفع در آنست و خرجی هم ندارد. «در شیراز
می گویند سنگ مفت، گنجشک هم مفت، بزن شاید گرفت»
3 - کلاغ پر نمی زند «پرنده پر نمی زند» یعنی هیچکس نیست - مکانی بسیار خلوت.
4 - به کلاغ گفتند اگر جراحی روده خودت را تو بگذار. به مفهوم «کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی»
5 - کلاغه خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش هم یادش رفت.
«در نکوهش از تقلید کورکورانه گفته می شود»
6 - مثل کلاغ زواره می ماند که نگفت و نگفت وقتی هم گفت: گفت....! در مورد کسی گفته می شود که هیچ حرف
نمی زند وقتی هم صحبتی می کند مطلبی بی ربط و نابجا به زبان می آورد.(3)
7 - اگر تو کلاغی من بچۀ کلاغم- کنایه از آنکه از تو زیرک تر
و فهمیده ترم.(4)
8 - کلاغ خوش خبر- قارچی بکن! یا- قارچ غالا- نوکت طلا -
اگر خبر خوشی داری قارچی بکن. «خطابی است به همان «کلاغ جاره» خوش شگون - «قارچ قالا» زمانی که بر بالای بام خانه ها
صدا می کند.
9 - اگر صد سال ز بی گوشتی بمیرم - کلاغ از دور قبرسون «قبرستان» نگیرم - در مناعت طبع گفته می شود.
حکایت
در اردستان از دیرباز باجناق یا «هم داماد» را چل تائی «چهل تائی» می گویند که خود از دشمنی و کدورت یا لااقل عدم تفاهم و همدلی میان آنان حکایت دارد.
حکایت از این قرار است که چهل «هم داماد» در باغی یا در مکانی مورد حمله کلاغ واقع می شوند و کلاغ چشم یک، یک آنها را از حدقه بیرون می آورد ولی در این میان هیچ یک از این عده حاضر نمی شوند در دفع خطر از دیگری ولو برای یکبار هم که شده کلاغ را کیش کنند.
یا به اختلاف روایت، هر یک موضوع را از دیگران پنهان داشته و حاضر به ابراز آن با دیگر باجناق ها نیست. که هر چه بوده خواسته اند
از عدم تفاهم و نبودن همدلی میان «هم دامادها» سخن به میان آورند. در حال حاضر روابط «هم دامادها» به خصوص در اردستان عموماً صمیمانه، مودت آمیز و غالباً بر مبنای دوستی و احترام متقابل استوار است. تا جایی که شاید بتوان بهترین و صمیمانه ترین روابط دوستانه را میان این دسته از خویشاوندان سببی سراغ گرفت.(5)
پی نویس:
1 -قالب های کوچک صابون را در اردستان «مالی صابون» گویند.گفتنی است که کلاغ ها که گویی دیگر سیر شده اند و دست از صابون دزدی کشیده اند. شاید صابونها دیگر اصل نیست و به ذائقه اشان خوش نمی آید.
2 -واژه نامه کشاورزی اردستان مندرج در نامواره دکتر محمود افشار جلد هشتم به همین قلم.
3 -زواره شهر دیگری از فرمانداری اردستان.
4 -تمثیل و مثل
5 -تقسیم خویشاوندان به نسبی و سببی شاید توضیح نخواهد. نسبی آن دسته که از راه پدر و مادر خویشاوند می شوند و سببی از راه خانواده یا ازدواج.
قصیده وارۀ پدر
مرتضی امیری اسفندقه
بی تو پدر! حقیر شدم، بی بها شدم
قربانیِ سیاه ترین ماجرا شدم
بی تو یقینِ مؤمنِ من گردِ شک گرفت
بی تو- پدر! به کفر زدم، بی خدا شدم
بی تو کسی نبود- دری وا کند به روم
بی تو دوباره، هم قفس انزوا شدم
از انزوا بریدم و اما چه فایده
در کوچه های پرت و پریشان رها شدم
چون کودکانِ «شیرزد» بی پناه، آه
بی تو دوباره در بدرِ کوچه ها شدم
خمیازه بود و رخوت و تخدیر و خوابِ مرگ
رویم سیاه! بی تو پدر! مبتلا شدم
رفتی و رفت بی تو به غارت هویتم
بی تو هدر شدم، همۀ من! هبا شدم
یعنی دوباره بعدِ تو: دست خودم نبود
یعنی دوباره بعدِ تو: سر به هوا شدم
اعصاب زخم خورده، تشنج، تنش، هراس
آه ای پدر مپرس، چه بودم، چها شدم؟!
میخانه های مخفیِ شب بود و بغضِ من
«میخواره وار، از پس هیهای ها شدم»
از تو به ارث، غیر مصیبت چه برده ام؟
در خانۀ خراب تو صاحب عزا شدم
چیزی نداشت خانه، به جز چالش و چخش
بی تو سپر- پدر! سپر هر بلا شدم
بی تو غرورِ سرکشِ من هاژ و واژ - ماند
پشتم شکست بی تو پدر- بی تو، تا شدم
سجاده را به نیم پیاله فروختم
بی تو- مرا ببخش- پدر - بی حیا شدم
زیر فشار فقر و نجابت... پدر مگو
بعد از تو - حیف! سایه کشِ هر گدا شدم
خوابم نمی برد- نه هم امشب- که سالهاست
بی تو- دوباره طعمۀ کابوس ها شدم
خوابیدم و نه خواب! که مردم نفس، نفس
از خواب نه! که بعد از تو از مرگ پا شدم
تا بودی ای رفیق- نفهمیدم ای دریغ
بعد از تو با مصیبت تو آشنا شدم
چیزی نمانده است به خود سوزیم- پدر!
دردم نگفتنی ست - شبیه رضا شدم
گفتی که: روزهای بدی در کمین توست
بدتر از این چه بود- که از تو - جدا شدم؟!
منبع: نقد و بررسی کتاب تهران - شماره 23 - تابستان 1387
دو شعر از
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
م- سرشک
می چرخد این تسبیح
می چرخد این تسبیح و دستی، هیچ پیدا نیست
پشت سر هم دانه ها یک ریز می آیند
یک دانه روشن، دیگری تاریک
ریز و درشت دانه ها، در رشته ای باریک
نه می توانی رشته را دیدن
نه دست را در کار گردیدن
می چرخد این تسبیح و عمر ما
پایان پذیرد
عاقبت
اما...
«اما» رها کن، جای «اما» نیست
می چرخد این تسبیح و دستی، هیچ، پیدا نیست
***
غزل برای گلِ آفتابگردان
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان
نگهت نه خسته بادا و
شکفتنِ تو دیدم
گلِ آفتابگردان
به سحر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد کنی ز هر سو، ره آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دمِ همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر،
جست و جوها
من و بویه* رهایی
و گَرَم به نوبتِ عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
وگرچند، رسیدنی نباشد
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
* بویه= امید
منبع: کتاب زندگی و شعر محمدرضا شفیعی کدکنی- به کوشش مجتبی بشردوست