صفحه 10--21 تیر 89
کاروانسراهای شهرستان نی ریز
دوبیتی های شهر بابک
شش ترانه از علی ترکی
اُو چاشت*
کاروانسراهای شهرستان نی ریز
دوبیتی های شهر بابک
شش ترانه از علی ترکی
اُو چاشت*
زنان و سروده هایشان در گستره فرهنگ مردم ایران زمین
مراسم عروسی در روستای
ایج آب داراب
انواع نان در یزد
پژوهش از: فاطمه دانش*
نظری به آداب معاشرت در کازرون
پژوهش از: زنده یاد محمدمهدی مظلوم زاده
دو روایت از عروس پا در رکاب
روایت اول: از زنده یاد استاد ابوالقاسم
انجوی شیرازی
نشان آئين ها در شعر مولوي
قصه ني، شب کلاه و هَمبونه
بيا جانا مگير از من بهانه
بارگاه نور
امامزادگان بزرگ نی ریز
رؤیاهای نقره ای تو
خرج خَتَک«XARJE-XATAK»
قصه شغال
نشان آئين ها در شعر مولوي
قصه ني، شب کلاه و هَمبونه
بيا جانا مگير از من بهانه
قصه یک لالایی
خانه های شطرنجی
داستان چند ضرب المثل فارسی
بیت خوانی در بوشهر
دو داستان در ارتباط با گرگ و بره
مرگ یک دوست
شعری بهاری از فریدون مشیری
اگر میدانستم...!
او دیگر برای ما نمینویسد...
شماره 31 و 32 فصلنامه فرهنگ مردم منتشر شد
چند ترانه محلی از زاهدان فسا
چند ترانه از محمدصادق رحمانیان
امثال فارسی در گویش کرمان
پری کوچک دریایی...
چند دوبیتی از علی ترکی
دکتر حسین گل گلاب سراینده سرود حماسی «ای ایران»
باران
شعری ماندگار از مجدالدین میر فخرائی «گلچین گیلانی»
نقالی و گونه های آن در ایران
حادثه
شیرازیهای دل به نشاط
قصه آن شتره...!
طنز در فرهنگ مردم فارس
طنز در فرهنگ مردم فارس
قصه کاکاسیاه، روایت زاهدان فسا
داستان چند ضرب المثل
چراغ و کاربرد آن در فرهنگ عامه*
طنز در فرهنگ مردم فارس
مراسم عروسی در فدشکویه فسا
حاجی فیروز
پرورش گوسفند در روستای چهل چشمه
شش ترانه بهاری از علی ترکی
باورها و شکار
یک رسم نوروزی در روستای بابا ایور سیاخ
مراسم عید نوروز در فیروزآباد
مراسم باران خواهی «الله بارون» در نوبندگان فسا
نوروزخوانی در روستای محمودآباد کوار
فرهنگ مردم ارسنجان فارس «جام ارسنجان نما»
شال به گلو کردن ویژه 28 صفر، شهادت امام حسن مجتبی (ع) (زفره ZEFRE)*
روایتی از قصه «بخت»
شعری ماندگار از شاپور پساوند
قسمتی از مثنوی «عشق نامه»
تعزیه وسیله آموزشی
پژوهش از زنده یاد: محمدمهدی مظلوم زاده
ضرب المثل های شمال فارس
مراسم ماه محرم در روستای فیض آباد (سورمق آباده)
لالائی های شیرازی
چند رباعی
سرگذشت یک مَتَلک MATALAK
داستان یک ضرب المثل «دکاً دکا»
سنگ سیاه
چند واژه محلی مربوط به سیوند
قصه درویش دوره گرد و پادشاه
ماه محرم در کازرون
چیستانی عامیانه با چند روایت
فتنه...
جوانی
سه ترانه از علی ترکی
قصه دختر شاه ماران
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
قصۀ پسر تاجر و جمع کوران
قصه ای از شاه عباس
از یادداشت های استاد باستانی پاریزی
یک بالش دیگر هم بگذار...
جشن شب یلدا در ایران
ضرب المثل هایی درباره کلاه
شعری از زنده یاد استاد ملک الشعرا بهار
علی ترکی ،ترانه سرای نام آشنای فارس
شش ترانه از «علی ترکی»
شیرازی
نگاهی به لهجه ی مردم شیراز
قصۀ دختری که از دهانش گل می ریخت
دعاهای منظوم و عامیانه در کازرون
نفس حادثه
روایتی از قصه خاله سوسکه
چند نکته درباره ازدواج در دشت کُربال
شماره 29 و 30 فصلنامه فرهنگ مردم منتشر شد
ابوالقاسم فقیری
گذری بر موسیقی محلی فارس
قصه مردی که از روباه می ترسید
ترانه های ویژه کار
شش دوبیتی از علی ترکی
مراسم عروسی در خنج
دل نوشته هایی از فرهنگ، آداب رسوم و باورهای مردم شیراز
قصه گدای کور و امانتداری او
دو غزل از
استاد محمدرضا نعمتی زاده
انگاره های فرهنگ مردمی در شعر حافظ
انگاره های فرهنگ مردمی در شعر حافظ
داستان چند مثل
قصۀ زرگر دانا
تمثیل و مثل جهرمی
گوشه ای از باورهای اهالی کربال و خرامه
یا مُفت(1)
شعری از: بیژن سمندر
قصۀ پسر تاجر و جمع کوران
چند شعر از ابوالقاسم فقیری
از یادداشت های استاد باستانی پاریزی
یک بالش دیگر هم بگذار...
قصۀ نمکی
مراسم شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان در داراب
مَتَل (MATAL) لحافدوز
جایگاه خرما در فرهنگ مردم خورموج*
سنگ زنی
رسم ا... رمضونی
داستان عُزیر پیامبر که صد سال به خواب رفت
شیراز از گل بهترو
عروسی و مراسم آن در لارستان کهن
چند حلوا مخصوص ماه مبارک رمضان
شمیم نسترن «شعرهای عاشقانه شیرازی»
گوشه ای از بازی های محلی ممسنی
اصطلاحات مربوط به نقاشان ساختمان در شیراز
شعر باید گفت
خواستگاری های عاشقانه
«سمن ناز و جمشید جم»
جایگاه بلبل در ترانه ها و باورهای مردم گرگُنای کازرون
گردآورنده: زنده یاد ابراهیم ابونصری
بخش مهمی از ادبیات رسمی و شفاهی کشورمان درباره «بلبل» و عشق این پرنده کوچک و خوش الحان است. این پرنده به نامهایی چون عندلیب، هزار، هزاردستان، زندباف، زندخوان و بوبرد خوانده
می شود.
در کازرون «شهر سبز» در کوهها، جنگل ها
و دشت های پیرامون آن علاوه بر انواع جانوران وحشی و اهلی، پرندگان زیادی هم زندگی می کنند. اما بلبل در میان همه پرندگان منطقه جایگاه ویژه ای دارد.
بلبل هر چند پرنده ای است وحشی، ولی بعضی ها آن را دست آموز و در قفس نگهداری می کنند. بلبل های منطقه کازرون و روستای گرگُنا پرهای خاکستری، زرد و سفید در بدن و طوقی در زیر گلو و چشمانی بسیار قشنگ و گیرا دارند.
سبدبافان منطقه یکی از هنرهای دستی شان
ساختن قفس های مناسب و زیبا از ترکه «شاخه نازک» درخت بادام کوهی، تاک پوک، بید و ارژن برای نگهداری بلبل می باشد. این پرنده خوش نوا در باور مردم از آن حضرت ابراهیم خلیل الله (ع)
است.
هر بهار مردم این پرنده را به صورت جفت «نر و ماده» در میان درختان جنگل و باغستانها می بینند و صدای دلنوازش را می شنوند. برخی بلبل را پیام آور بهارو سرسبزی و خرمی
می دانند.
بلبل لانه خود را در میان شاخه های
دست نیافتنی درختان جنگل و باغ های اطراف آبادی با برگ، خاشاک، موی بز، پشم گوسفند، پنبه، علف نرم به صورت مرتب و تمیز
می سازد.
بلبل ماده حدود پانزده روز بعد از عید نوروز تا اواسط تابستان دو نوبت تخم می گذارد هر بار 5 الی 7 عدد، معمولاً از تمام تخم ها جوجه بیرون می آید که در این مرحله به جوجه ها
سُرلی (SOROLY) می گویند.
در باورهای مردم آمده است که بلبل هفت جوجه می آورد و فقط یکی از آنها بلبل است و بقیه تیزکو TIZKU می باشد. تیزکو نوعی پرنده است با جثۀ کوچک.
تخم بلبل رنگ زمینه سفید و خال های حنائی و سیاه دارد.
بلبل نر و ماده به نوبت روی تخم
می خوابند که به این دوره کُرچی یا کُرکی
می گویند.
دو هفته بعد جوجه ها سر از تخم بیرون
می آورند و بعد از چند روز کم کم بدنشان پوشیده از کرک می شود حدود دو هفته طول می کشد تا پر جوجه ها کامل شود به این زمان اصطلاحاً «سیخک و بالک» گفته
می شود و چند روز بعد جوجه می تواند همچون والدین به پرواز در آید.
بلبل از میوه درختان و حشراتی چون ملخ، پروانه و کفشدوزک تغذیه می کند... و خرما را هم خیلی دوست دارد... بنابراین عده ای به این پرنده بلبل غزل خوان یا «بلبل خرمائی» می گویند.
کسانی که علاقه به صدای بلبل و نگهداری این پرنده دارند جوجه بلبل را بعد از تولد به دست می آورند و در قفس نگه
می دارند و دست آموز می کنند تا بخواند.
این هجران که می کشم در قفس
کفران نعمتی است که در باغ کرده ام
مشهور است که بلبل را عشق و علاقه به گل به خواری می کشاند:
اگر نه پای مهرت در میان بود
مرا کی دوستی با دشمنان بود
اگر نه عشق گل بر سر نبودی
چرا بلبل به هر خارش مکان بود
* * *
نه بلبل داشت از بستان جدایی
نه گل می کرد میل بی وفائی
ولیکن گردش چرخ ستمگر
زند بر هم رسوم آشنایی
* * *
سحر بلبل به گل این داستان داشت
شکایت ها ز جور باغبان داشت
شکایت ها ز دست نارفیقان
گهی ناله، گهی آه و فغان داشت
ترانه سرایان کشورمان به فصل بهار و گل و بلبل علاقه ویژه ای داشته و در ترانه هایشان
نازک خیالی های بسیار دارند.
گل سرخ و سفیدم کی میائی
بنفشه برگ بیدم کی میائی
بهار اومد گل اومد بلبل اومد
تو ای زیبا نگارم کی میائی
* * *
گلی یا بلبلی یا برگ ناری
دل آرام منی یا رهگذاری
گلم هم بلبلم هم برگ نارم
دل آرام تو نیستم رهگذارم
* * *
گل روی تو را هر گه کنم یاد
چو بلبل بر کشم از سینه فریاد
ز من مجنون تری نادیده لیلی
ز تو شیرین تری کی دیده فرهاد
* * *
دو تا بلبل به دست من رها شد
یکی مشکل یکی مشکل گشا شد
یکی در شاخۀ گل کرده منزل
یکی جاروکش خونۀ خدا شد
* * *
دو وِل دارم که هر دو پیرهنش گل
یکی کبک و یکی مانند بلبل
مو دست کردم که بلبل را بگیرم
پرید از کوه کبک و بلبل از گل
* * *
گلی و بلبلی و یک نگاری
به شادی می گذرانیم روزگاری
از آن خوشتر از آن بهتر نباشد
دمی که می رسد یاری به یاری
بلبل در ترانه های فایز دشتستانی
زایر محمدعلی متخلص به «فایز» دو بیتی
سرای نامی یار مردم جنوب معروف به فایز دشتستانی اهل جایی بود که خورشیدش گرم تر می تابد و روزهایش از شدت گرما طولانی تر است، اهل آنجاست که شب های مهتابی اش روی پشت بام های کاهگلی... صفا و صمیمیتی خاص دارد.
اهل آنجاست که بلبلان شوریده اش
در میان نخلستان ها و باغ ها نغمه سرایی می کنند و نخل را بهتر از هر درختی می شناسند و دانه های ریز
خرما را شیرین تر می خورند.
خرما در باور مردم میوه بهشتی است... بلبل هم از بهشت آمده... فایز هم مونس اوقات خود را بلبل می داند:
خوشا روزی تو گل بودی، مو بلبل
تو گفتی صبر کن کردم تحمل
الهی دشمن فایز بمیره
گل از بلبل برید و بلبل از گل
* * *
سحرگه از نوای مرغ گلزار
سرم پرتاب گشت و دیده بیدار
به گلشن بلبلی خوش می سراید
چه خوش باشد نشستن در بر یار
* * *
دلم چون بلبلی اندر چمن زار
بنالد روز و شب از فرقت یار
یقین فایز از این غصه بمیرد
چرا که بلبلش شد در چمن خوار
* * *
مردم دیارمان که با دوبیتی های باباطاهر عریان همدانی مأنوس و آشنایند اشعارش را زمزمه می کنند. او که در دوبیتی های جانسوزش بلبل را همدرد و همدل خود
می داند:
سحرگاهان که بلبل بر گل آیه
به دامان اشک چشمم گل گل آیه
روم بر پای گل افغان کنم سر
که هر سوته دلی در غلغل آیه
* * *
بیا سوته دلان تا ما بنالیم
ز دست یار بی پروا بنالیم
بشیم بلبل شیدا و به گلشن
اگر بلبل بناله ما بنالیم
بعضی ها بلبل «هزار دستان» را یار و همدم خود می دانند و مانند باباطاهر تصور
می کنند وقتی با بلبل سخن می گویند او درد دل صاحب خود را می شنود و با او همراه و هم راز می شود.
به دل درد غمت باقی هنوزم
کسی واقف نبود از درد و سوزم
نبود یک بلبل سوته به گلشن
به سوز مو نبو کافر به روزم
* * *
دلم بی عندلیب خوش نوائی
که می نالد ز غم هر صبحگاهی
به شاخ گل، سحر بلبل همی گفت
که ای گل بی وفائی، بی وفائی
* * *
بیا بلبل بنالیم از سر سوز
بیا آه سحر از من بیاموز
تو از بهر گل ده روزه نالی
من از بهر دلارامم شب و روز
مردم روستای گرگنا در شب نشینی ها از دوبیتی های شاعران دلسوخته محلی به ویژه فایز بهره می گیرند. ترانه هایی که از هجر گل و بلبل سخن دارند... در شب هایی که مراسم «دوره خوانی» همراه با نوای نی برپاست.
خزان آمد به گلزار جوانی
فتاد از پا درخت شادمانی
پرید از باغ فایز بلبل عشق
درآمد زاغ پیری ناگهانی
* * *
الا بلبل که می نالی شب و روز
بیا سِّر دلت بر من بیاموز
تو از بهر گل پنج روزه نالی
من فایز همی نالم شب و روز
* * *
بیا ای دل ببین از شوُ چه رفته
که بلبل مست و شیدا بر درخته
که بلبل راز دل میگه بر گل
دو یار از هم جدا کردن چه سخته
* * *
گذشت ایام گل ای بلبل زار
بکن چون من ز هجران ناله بسیار
گل تو سر زند هر ساله از نو
گل فایز نمی روید دگر بار
بلبل در زبانزدها «ضرب المثل ها»
در باورهای عامیانه بلبل هندی را در آوازخوانی سرآمد بلبلان جهان می دانند. به کسانی که در سخنوری استادند اصطلاحاً بلبل می گویند «فلانی مثل بلبل حرف
می زند»
به کسانی که گندم نمای جو فروش
می باشند می گویند: «فلانی گنجشک را رنگ می کند و جای بلبل هندی
می فروشد.»
هنگامی که صحبت از وطن می باشد از این مثل استفاده می کنند: بلبل را بردند به باغ بهشت گفت: «یاد از وطن» چون معروف است که می گویند خاک وطن از ملک سلیمان هم خوش تر است.
بلبل به گل و گل به بهار ارزانی، مانند: عطایش را به لقایش بخشیدیم.
- بلبل که پرید آشیانه هم ویران شد. در اهمیت خانواده می گویند.
بلبلی که خوراکش زردآلوی کال است از این بهتر آواز نمی خواند- کنایه از مُزد کم و درخواست کار زیاد است.
مردم بلبل را از پرندگانی می دانند که به فکر فردای خود نیست. در این زمینه قصه ای دارند که می خوانید:
قصۀ مورچه و بلبل
گذشتگان نقل کرده اند به ما رسیده ما هم برای آیندگان تعریف می کنیم:
روزی از روزهای خدا در فصل تابستان که انواع میوه ها در باغ فراوان بود و خرما در شرف رسیدن و شیرین شدن، بلبلی در شاخساری آواز می خواند و
جست و خیز کنان از این شاخه به آن شاخه می پرید و گاهی هم نوکی به میوه های
خوشگوار و شیرین می زد. از قضا این بلبل شیرین کلام با مورچه ای در آن باغ دوست و هم راز بود. بلبل آواز می خواند و مورچه هم گوش
می کرد و هم آذوقه اش را جمع می کرد و به لانه اش می برد تا در فصل سرما آذوقه کافی داشته باشد. گاهی هم به بلبل پند و اندرز می داد.
شبها و روزهای تابستان هم مثل بهار گذشت. کم کم باد پاییزی وزید و سرمای «قُوس = آذر ماه» ازراه رسید و هوا منقلب شد. باران باریدن گرفت و برگی بر درختان باقی نماند و برگ ها مثل گنجشک های تیر خورده یکی پس از دیگری به زمین ریختند.
بالاخره سرمای طاقت فرسای زمستان «سرمای لوطی چزان» از راه رسید اینجا بود که گرسنگی و سرما امان بلبل را برید. به هر جایی که سر می زد خبری از خورد و خوراک نبود.
بلبل سر به گریبان فرو برده و داشت خوشی هایی را که پشت سر گذاشته بود پیش رو مجسم می کرد که ناگهان به یاد دوستش مورچه افتاد. بالی کشید تا خودش را به لانه دوست دیرینه اش برساند و دانه ای
از او قرض کند، تا بلکه از گرسنگی تلف نشود. وقتی مورچه در را برای بلبل باز کرد، خوشحال شد و گفت: خوب دوست عزیز، خودت غریب، گذارت غریب، چطور شد سری به ما زدی؟
بلبل گفت: نه من غریبم، نه گذارم غریب است من و تو با هم دوستیم.
می بینی که در باغ میوه و دانه ای نیست. آمدم تو به من کمک کنی تا زمستان را پشت سر بگذارم و بهار از راه برسد.
مورچه با قیافه ای حق به جانب رو به بلبل کرد و گفت: زمستان و بهار می آید و
می رود وقتی بهار مرا در حال جمع کردن
دانه می دیدی پوزخند می زدی و سخن های
مرا در مورد آمدن زمستان و روزهای سختی که پیش رو داشتیم قبول نمی کردی در اندیشه پس اندازی نبودی راستی «وقتی جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟» من به اندازه و توان خود دانه هایی را به سختی در انبار خانه ام
ذخیره کرده ام، اگر آنها را به تو بدهم چیزی برای خودم نمی ماند. دوستی ما به جا، ولی تو هم باید نصیحت های دوست خود را گوش
می کردی و عاقبت اندیش می شدی.
اینجا بود که بلبل شستش خبردار شد که ای بابا همه چیز در آوازخوانی نیست و باید به فکر آینده هم بود.
منبع: مجله نجوای فرهنگ- شماره دهم- زمستان 87
چیستانهایی از فیروزآباد
گردآورنده: علی مجاهد
این بر کوه سفیدپلو- آن بر کوه سفیدپلو- میون کوه زردپلو
جواب: «تخم مرغ»
عجائب صنعتی دیدم در این دشت
که نر خوابیده بود و ماده می گشت
جواب: «سنگ آسیا»
عجائب صنعتی دیدم در این دشت
سرش را می بریدن زنده می گشت
جواب: «درخت انگور»
عجائب صنعتی دیدم در این دشت
که بی جان از پی جاندار می گشت
جواب: «گلوله تفنگ»
عجائب صنعتی دیدم سرِ تُل
که آب از زیر آتش می خورد قُل
جواب: «قلیان»
عجائب صنعتی دیدم که شش پا و دو سم دارد
عجائب تر از آن دیدم میان ناف دم دارد
جواب: «ترازوی قدیمی»
زرد، زرد زنگُلی
سرتاپاش یه انگُلی
جواب: خرک «نوعی خرمای خشک»
چهار تا کاکا هستند که هر چه می دوند به هم نمی رسند
جواب:«چرخ چاه»
این چیه که روز پُره و شب خالی
جواب: «کفش»
این چیه بالا میره بار داره- پایین میاد کار داره
جواب: «قاشق»
این چیه می دونم کجان، نمی دونم چی چیه؟
جواب: «بچه در شکم مادر»
این چیه، جومه «جامه» سیاه به تن داره- کلاه سبزی به سر داره
جواب: «بادمجان»
دوبیتی های محلی فارس
گردآورنده: سپهیار
ستاره آسمون نقش زمینه
خودم انگشتر و یارم نگینه
خداوندا نگینم را نگهدار
که یارِ اول و آخر همینه
* * *
من از ملک پدر کردم جدایی
گرفتم با غریبون آشنایی
غریبون حالت خوبی ندارن
اول مهر است و آخر بی وفائی
* * *
سر کوه بلند بالا روم من
رفیقون رفتن و تنها روم من
رفیقون رفته اند با یار و یاور
من اینجا مانده ام با عشق دلبر
* * *
الهی آه من جونت بگیره
دعای صبح من شومت بگیره
الهی آه من، کمر نبندی
نه سورمه چشم کنی نه سر ببندی
* * *
سر کوه بلند پنج پنجه شیر
خبر اومد که یارم خورده شمشیر
طبق را پر کنید از دونه نار
که فردا می روم از دیدن یار
* * *
شب، دیشب به خواب اومد نگارم
نشسته بی تکبر در کنارم
اول دست محبت گردنم کرد
دوم پرسید ز حال و روزگارم
* * *
بقربون شب، دیشب بگردم
که یارم اومد و خذمت نکردم
که یارم اومد و دلتنگ برگشت
بقربون دل تنگش بگردم
* * *
میون من و تو دیوار، دیوار
میون من و تو بدگوی بسیار
میون من و تو قاصد نمی خواد
خودم قاصد شوم آیم به دیدار
* * *
پس کوه سیاهم ای برادر
نمی تونم بیایم ای برادر
شنیدم که خط گله نوشتی
بِرویت شرمسارم ای برادر
* * *
سر کوه بلند داشتم درختی
به سایَش می نشستم گاه وقتی
که باد اومد درختم ریشه کن کرد
که من طالع نداشتم هیچ وقتی
* * *
دو چشمونم دم دالون مدامه
دل من انتظار صبح و شامه
اگر از در بیایی شاد می شم
چو بندی از غمت آزاد می شم
* * *
سر خود را میون باغ کردم
گل و بلبل به خود مشتاق کردم
نه گل چیدم نه سیل باغ کردم
دل خود تا قیومت داغ کردم
* * *
قبا آبی، قبایت در بر من
خودت رفتی هوایت در سر من
تو که رفتی نگفتی چون کنم من
در این خونه نظر بر کی کنم من
* * *
تو باشی شمع و من پروانه تو
تو زنجیر و منم دیوانه تو
تو هستی بی وفا و من شب و روز
غمینم بر در کاشانه تو
مراسم دعای باران در داریون
گردآورنده: کرامت اله شکری
در روستای داریون هنگام بی بارانی مراسمی بر پا می دارند
و معتقدند بدینوسیله باران می بارد. شب هنگام عده ای از جوانان دور هم جمع می شوند. یک نفر را که از همه بزرگتر است به عنوان رئیس انتخاب می کنند و زنگی بزرگ به گردنش می آویزند. آنگاه رئیس جلو و بقیه پشت سرش در کوچه ها حرکت می کنند و زنگ را به صدا در می آورند و این اشعار را بلند بلند می خوانند:
کوس، کوس کَرونِه
اُمید خدا بارونه
روش به داریونه
به اولین خانه ای که رسیدند، می خوانند:
کُسَنگلی تُوِ کِرده
(KOSANGALI-TO-KERDE)= کُسنگلی تب کرده
اُو تو کیچا رُو کِرده
(O-TU-KICA-RO-KERDE)= آب در کوچه ها روان شده است.
در این جا صاحبخانه روی آنها آب می ریزد. باز جمعیت می گوید:
اُوِش دادی، نونِش بده= آبش را دادی، نانش را هم بده.
سپس صاحبخانه مقداری آرد به آنها می دهد. به همین ترتیب به همه خانه ها سر می زنند. بعد به سر دکه برمی گردند.
آتش درست کرده آردها را خمیر می کنند و ریگ ریزی را داخل خمیر گذاشته نانی می پزند به نام سوله (SULE) رئیس نان را بین افراد دسته تقسیم می کند. رئیس جای بلندی می نشیند و افراد دورش می نشینند و شروع به خوردن می کنند. سنگ ریزه در دهان هر کس پیدا شد می گویند دندان عقل در آورده و موقع زن دادنش می باشد.
وی پیش رئیس رفته و با آهنگی خاص می خواند، بقیه هم دست می زنند:
-رئیس، رئیس مو (من) زن می خوام/ دختر کل حسن می خوام
رئیس می گوید: عزیز گلم/ جون دِلُم/ حالا که وقتِ سَحَره/ کَل حَسَنم در سفره/ حالا نه وقتِ دختره!
باز وی می خواند: دِلِ مُو ئی قدا طاقت دوری نداره/ چیشِ مُو مثل زمین برای یه چکه اوُ صبر و صبوری نداره/ ترسم وقتی کل حسن بیاد/ بهار مُو خزون بشه/ چیشُم از غصه یار/ سفید و خشک بی جون بشه= دل من این قدرها طاقت دوری ندارد/ چشم من مثل زمین برای قطره ای
آب صبر ندارد/ می ترسم هنگامی که کربلائی حسن بیاید/ بهار من خزان شود/ چشمم از غصه یار نابینا شود.
رئیس می گوید: جون مُِو/ عزیز مُو/ برارِ مُو/ حالا که دل تو ئی قدرا طاقت دوری نداره/ چیشِ تو مثل زمین برای یه چکه اُو صبر و صبوری نداره/ آه بکش تا ابر بشه تو آسمون پیش خدا جا بگیره/ دعا بکن تا غم بشه روی زمین اشک بریزه/ گندم ها سوز بشن/ بلند بشن دون بگیرن/ برات عروسی می کنم/ خونه را جارو می کنم/ بره را قربون می کنم/ اهالی مهمون می کنم/ حجله را خوشبو
می کنم= جان من، عزیز من، برادر من/ حالا که دل تو طاقت دوری را ندارد/ چشم های تو مانند زمین برای قطره ای
آب تاب و تحمل ندارد/ آه بکش تا ابر شود/ ابرها نزد خدا بروند/ دعا بکن که ابرها ببارند/ گندم ها سبز بشوند/ بلند شوند دانه بگیرند/ آن زمان برایت عروسی می گیرم و مردم را به عروسیت دعوت می کنم.
در این هنگام می گوید: آنقدر آه بکشم تا آسمون سیاه بشه/ آنقدر دعا کنم تا آن خدا راضی و مهربون بشه/ بارون رحمت بباره/ گل بشه بهار بشه تا مُوِ رباب بسونم/ نگاش کنم/ صداش کنم
در این موقع همگی خوشحال این واسونک را
می خوانند:
ابر آمد بارون گرفت و آب اومد دالون گرفت
خوش به حال کُرِ( KOR= پسر)رمضون دختر از شاهون گرفت.
در این جا مراسم به پایان می رسد و معتقدند که باران می بارد.
متل گربه
به روایت: علی اصغر کشاورز
محل ضبط: روستای سلامت آباد کربال
شپشکی بید روی یخ نشست(1)
پاش سُرید و پس نشست
گفت: ای یخ تو چه زوری داری؟
یخ گفت: اگر من زور داشتم، آفتاب آبم نمی کرد.
گفت: ای آفتاب تو چه زوری داری؟
آفتاب گفت: اگر من زور داشتم پشت کوه سیاه نمی رفتم.
گفت: ای کوه تو چه زوری داری؟
کوه گفت: اگر من زور داشتم خار روم سُوز نمی شد(2)
گفت: ای خار تو چه زوری داری؟
خار گفت: اگر من زور داشتم شتر من را نمی خورد.
گفت: شتر تو چه زوری داری؟
شتر گفت: اگر زور داشتم بار، بار من نمی کردند.
گفت: ای بار تو چه زوری داری؟
بار گفت: اگر زور داشتم، زمین نمی خوردم.
گفت: ای زمین تو چه زوری داری؟
زمین گفت: اگر زور داشتم مشک سوراخم نمی کرد(3)
گفت: ای مشک تو چه زوری داری؟
مشک گفت: اگر زور داشتم گربه من را نمی خورد.
گفت: ای گربه تو چه زوری داری؟
گربه گفت: زور دارم، بالای زور وَر می جکم
ئی لِت دریچه ور می جکم اولِت دریچه، هر کس
می تونه بِکُریچه(4)
پی نویس:
1 - شپشکی بید (SEPESAKI - BID) = شپش کوچکی بود
2 -خار روم سُوز نمی شد (XAR-RUM-SOVZ) = خار
رویم سبز نمی شد
3 - مشک (MOSK)= موش
4 - وَر می جِکَم ئی لِت دریچه- ور می جکم اولِت دریچه
VARMIJEKAM-ILET-DARICE-VAR- MIJEKAM-ULET-DARICE
می پرم این طرف دریچه - می پرم آن طرف دریچه هر کس می تواند...
کُرچ کرچ بخورد.
عجب دنیای کجی است!
گردآورنده: محمدعلی پیش آهنگ
به روایت: حاجیه خانم نسرین
یکی بود و یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
هر که بندۀ خدان بگه یا خدا
-یا خدا...
پادشاهی بود که در طول زندگیش تنها صاحب یک دختر شده بود. دختره از دخترهای همه چیز تمام بود، مقبول و تودل برو و کم و کسری نداشت.
به ماه می گفت تو در نیا که من درآمدم. خدائیش را بخواهید از نظر فهم و کمالات هم چیزی کم نداشت. شاهزاده خانم خواستگارهای فراوانی داشت. خواستگارها از طبقات مختلف بودند از پسرهای وزیر وزراء گرفته تا پسرهای ملک التجار شهر... آن پایین پایین ها هم که کسی جرأت نمی کرد راسته قصر سلطنتی پیدایش شود.
ولی دختره دست رد به سینه همه زده و برای هر یک عیبی تراشیده بود. پادشاه را میگی ناراحت بود مانده بود که چه کار کند؟
تا اینکه روزی پادشاه دخترش را در خلوت به حضور خواند و علت را از او جویا شد؟
شاهزاده خانم گفت: به یک شرط حاضرم ازدواج کنم.
پادشاه با خوشحالی گفت: چه شرطی دخترم؟
شاهزاده خانم گفت: داماد را خودم انتخاب
می کنم و هر که باشد باید شما بپذیرید وگرنه تصمیم گرفته ام که تا پایان عمر رخت عروسی را نپوشم!
پادشاه گفت: تو شوهر بکن هر که باشد قبول می کنم. شاهزاده خانم گفت: من «عزیزا» غلام مخصوصم را می خواهم. چون جوانی است مهربان، باادب، بلند قد، خوش هیکل، خوش اندام، برازنده در زیبایی هم عینهو یوسف...
حالا شاه بابا نظرتان چیست؟
شاه چه داشت که بگوید از طرفی قول داده بود نمی توانست زیر قولش بزند از طرفی می دید سلیقه دخترش هم بد نیست!
«عزیزا» همه خوبی ها را با هم داشت. به همین خاطر گفت: دخترم مبارک است انشاءالله پای هم پیر شوید از آن طرف عزیزا را خواست. موضوع را با او در میان گذاشت. عزیزا از خوشحالی در پوست نمی گنجید داشت به آسمانها پرواز می کرد.
شاه دستور داد شهر را آذین بستند، ساز و نقاره گذاشتند و تدارک عروسی مفصلی دید و آنها را برای هم عقد کرد، بزن و بکوبی در گرفته بود که بیا و ببین! مردم شهر هم در شادی این عروسی شرکت داشتند و هفت روز و هفت شب خوردند و رقصیدند و زدند و خوشحالی کردند.
شب هنگام عروس و داماد را دست به دست دادند و عروس و داماد به اتفاق وارد قصر شاهزاده خانم شدند چه قصری از زیبایی همتا نداشت.
همه جا آئینه کاری بود همراه با گل و مرغ... عزیزا که تاکنون قصری به این زیبایی را ندیده بود حیران شده بود نمی دانست چه کند؟ تحمل این همه شادی را نداشت مثل اینکه خواب می دید و مرتب می گفت: عجب دنیای کجی است؟!
شاهزاده خانم که فکر اینجایش را دیگر نکرده بود مرتب عزیزا را دلداری می داد که تو خواب نیستی! تو بیداری... تو شوهر منی... خواست خدا بوده که ما به هم رسیدیم به یقین تو لایق این محبت خدایی بوده ای همای سعادت آمده روی سرت نشسته قدرش را بدان!
ولی عزیزا همان حرفش را تکرار می کرد عجب دنیای کجی است؟!
فکرش را هم نمی کردم این همه شادی مگر ممکنه؟ می دانم همه چیز در دست خداست
می دانم خداوند هر کاری بخواهد بکند می کند با این همه من حیران و درمانده ام خدایا شکرت! ولی عجب دنیای کجی است؟!
شاهزاده خانم راستی راستی در کارش مانده بود که چه خاکی به سرش کند!
پیش خودش می گفت: نکند عزیزا دیوانه شده باشد! چه شانسی داشتم من؟! و با خود می نالید و می گفت:
خداوندا، چه خاکی بر سرم شد
عزیزا نوکرم بود شووَرم «شوهرم» شد!
حدیث پیرزن و دزد
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
به روایت: حسن حسن زاده
پیرزنی بود که کارش پشم ریسی بود و در خانه کوچکی زندگی می کرد. شبی دزدی وارد حیاط او شد. پیرزن متوجه شد که دزد وارد حیاط شده است. پیرزن فکری به خاطرش رسید و همین فکر را به کار بست. با خودش بلند، بلند گفت:
- این گُله پشم را بِریسُم- بِرُم خونۀ بِرارُم (BERAROM = برادرم)
- تُوه( TOVE= تاوه) گِلی بیارم- یه من گندم بِبِرشونُم (BEBR SUNOM = برشته کنم) - یکی یکی بُکُر چونُم (خوردن در حالی که زیر دندان صدا کند) - آن وقت بگیرم بخوابم.
دزد با خودش گفت: تا پیرزن بخواهد این کارها را بکند صبح شده، بروم تا فردا شب.
شب بعد باز دزد به سراغ پیرزن رفت. پیرزن بیدار بود باز شروع کرد به خواندن:
- این گُله پشم را بریسم- بِرُم خونۀ بِرارُم - تُوه گِلی بیارم- یه من گندم بِبِرشونم- یکی یکی بُکُر چونُم- آن وقت بگیرم بخوابم.
باز هم دزد کاردش به سنگ خورد و دست از پا درازتر برگشت. شب سوم باز دزد به سر وقت پیرزن رفت. پیرزن هم که آماده بود شروع کرد به خواندن:
- این گله پشم را بریسم- ببرم خونۀ برارم- تُوه گلی بیارم- یه من گندم ببرشونم- یکی یکی بکرچونم- آن وقت بگیرم بخوابم.
دزد که این حرفها را شنید دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد. در را باز کرد وارد اتاق پیرزن شد و گفت: ننه سلام، دلم هوات کرده بود، ننه جون حال و احوالت چطوره؟
پیرزن گفت: دل به دل راه داره. من هم دلم واست تنگ شده بود. بنشین استکانی چای دم کنم بخور. معلومه که خیلی خسته ای.
می خواهم دست و پایت را حنا ببندم.
دزد گفت: نه ننه زحمتت میشه!
پیرزن گفت: نه ننه چه زحمتی، راحته...
دزد توی دلش گفت: خیال کردی، دست و پام را هم اگر حنا ببندی باز کار خودم را می کنم حالا می بینی؟
پیرزن دست و پای دزد را حنا بست و گفت: برم قلیان زن همسایه را بگیرم و بیاورم. قلیان کشیدن این وقت شب
می چسبه، لذت داره. پیرزن از اتاق بیرون آمد و در اتاق را قفل کرد. همسایه ها را خبر کرد. آنها هم سر رسیدند و دزد را تحویل داروغه دادند. این داستان مربوط می شود به روستای گرسکان قرباغ...
گفته های پیرزن بدین شکل هم سر زبانهاست؛ هنگامی که پیرزن با دزد روبرو می شود در حالی که خود را خواب آلود نشان می دهد، می گوید:
دلم می خواهد جوان می شدم- خوشگل می شدم- شوهر می کردم- پسری گیرم می آمد - اسمش را می گذاشتم جمشید. وقتی کارش داشتم صداش می کردم ننه جمشید، های ننه جمشید، تن صدایش را بالا می آورد: های جمشید.... های جمع شید! های جمع شید... های جمع شید...
از صدای پیرزن همسایه ها جمع شدند و دزد را گرفتند.
«محمد گل بادام»
از افسانه های مردم آذربایجان
گردآورنده: صمد بهرنگی، بهروز دهقانی
روزی، روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته و دختر حتی روی آفتاب را هم ندیده بود فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد چیزی از دستش در رفت و شیشه پنجره را شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. بارش برف تازه تمام شده و آفتاب هم درآمده بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفش و به دایه اش گفت: من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست.
دایه اش گفت: جانم خورشید را نمی شود گرفت. دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کرده تا از پنجره به بیرون نگاه کند. شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند
و آن طرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: خواهر ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟
دیگری جواب داد: چرا پیدا نمی شود «محمد گل بادام» از هر چیزی زیباتر است.
دختر پادشاه، ندیده و نشناخته عاشق محمد گل بادام شد و مریض گردید و روز به روز رنگش زردتر شد کسی هم درد و مرض او را نفهمید.
پادشاه وزیرش را خواند و گفت: وزیر، چهل روز مهلت به تو می دهم که علت بیماری دخترم را پیدا کنی والا می دهم سرب داغ در گلویت بریزند.
سی و نه روز گذشت و وزیر کاری نکرد. شب سی و نهم گرفته و غمگین به خانه آمد. دختر کوچکش گفت: پدر باید به من بگویی که چه شده و چرا گرفته ای!
وزیر گفت: دختر جان، تو چه کاری از دستت برمی آید. قضیه این است که دختر پادشاه مریض شده و حکیم ها نمی دانند مرضش چیست و پادشاه به من گفته اگر تا چهل روز فکری به حال دخترش نکنم سرب داغ در گلویم می ریزد. فردا روز آخر است و من از آن می ترسم و گرفته ام. دختر وزیر گفت: پدر این که کاری ندارد! بگو پادشاه یک مهمانی بدهد و دخترش را هم آن جا بفرستد، باقیش با من.
وزیر صبح زود رفت و موضوع را به پادشاه گفت. پادشاه همان روز در باغ خود مهمانی داد و زنان و دختران همه وزیرها و وکیل ها
را به باغ خواند.
دختر وزیر به پدرش گفت: پدر بگو یک قلب گوسفند را چاک، چاک بکنند و توی باغ از جایی بیاویزند.
بعد دختر پادشاه را با خودش برداشت و به گردش برد. وقتی که چشم دختر پادشاه به قلب چاک چاک افتاد آهی کشید و گفت: ای قلب! قلب من از عشق محمد گل بادام چاک چاک شده تو برای خاطر کی چاک چاک شده ای؟
دختر وزیر آمد و قضیه را به پدرش گفت. وزیر هم رفت پیش پادشاه و گفت: پادشاه، دخترت عاشق محمد گل بادام شده من دردش را پیدا کردم درمانش را خودت بکن. پادشاه غضبناک شد و گفت: من دیگر دختری به این نام و نشان ندارم.
این دختر آبروی مرا برد. هنوز در پرده بوده که عاشق محمد گل بادام شده. سپس دستور داد صندوقی بیاورند. صندوقی آوردند پادشاه دخترش را گذاشت توی صندوق و انداخت به رودی که از جلو قصر می گذشت.
محمد گل بادام داشت باغ خودش را آبیاری می کرد که دید آب بند آمد. رفت دید صندوقی جلو آب را گرفته، صندوق را در آورد و آنرا باز کرد. دید دختری توی صندوق نشسته است. دختر را ول کرد و آمد به خانه.
ننه اش پرسید: محمد گل بادام، چه بود؟
گفت: هیچ چیز، یک قوطی و توش یک دختر. درش آوردم و ولش کردم که برود پی کارش.
ننه گفت: می خواستی بیاوریش پیش ما بماند.
گفت: ول کن ننه! یک دختر بود دیگر، همین!
دختر که پشت در ایستاده بود فهمید که محمد گل بادام همین خودش است.
ننه اش دست برنمی داشت و هی می گفت: آخر پسر جان من هم تک و تنهایم، برو او را بیاور تا با هم همدم و هم صحبت شویم.
آخر سر محمد گل بادام رفت دست دختر را گرفت و آورد سپرد به دست ننه اش. یکی دو ماه با هم زندگی کردند. ننه محمد گل بادام دختر را خوب پایید و دید که رفتار و حرکت او به دخترهای معمولی نمی ماند. روزی او را زیر پا کشی کرد و دختر تمام سرگذشتش را برای ننه محمد گل بادام گفت.
ننه هر روز که محمد گل بادام به خانه می آمد به او می گفت: محمد گل بادام، بیا این دختر را بگیر. محمد گل بادام هم
می گفت: ول کن ننه، اگر دختر خوبی بود چرا روی آب آمد پیش ما؟! یک روز صبح وقتی که محمد گل بادام می خواست بیرون برود ننه اش گفت: محمد گل بادام امروز به کدام باغ می روی؟
محمد گل بادام گفت: به باغ گل سفید.
بعد از رفتن او ننه اش یک اسب سفید و یک دست لباس سفید به دختر داد و گفتنی ها را گفت و راه اش کرد که برود به باغ گل سفید.
از در که وارد شد دید محمد گل بادام دارد می آید،
گفت:
گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان می خواهم
صندلی آوردند خانم نشست. کمی از این جا و آنجا صحبت کردند. دختر به دور و برش نگاه کرد. محمد گل بادام گفت: خانم چه می خواهید؟
دختر گفت: آب می خواستم.
گفت: برای خانم در ظرف طلا آب بیاورید!
گفت: خیر، ما در ظرف طلا آب نمی خوریم در ظرف نقره بیاورید.
آب را خورد و پا شد که برود از هر گل یک دسته برایش چیدند و او برگشت به خانه. عصر هم محمد گل بادام به خانه آمد. ننه اش
گفت: محمد گل بادام بیا این دختر را بگیر.
محمد گل بادام گفت: خبر نداری ننه امروز دختری آمده بود به باغمان، چه دختری! یک زیبا صنم! آدم می خواست صبح تا شام بنشیند تماشایش کند.
صبح باز وقتی که محمد گل بادام می خواست سر کار برود ننه اش
گفت: محمد گل بادام امروز به کدام باغ می روی؟
محمد گل بادام گفت: به باغ گل زرد.
وقتی بیرون رفت ننه اش یک اسب زرد و یک دست لباس زرد به دختر داد و گفتنی ها را گفت و راهی اش کرد که برود به باغ گل زرد.
از در که وارد شد دید گل بادام دارد می آید، گفت:
گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان می خواهم
باز صندلی آوردند خانم نشست. گل بادام هم نشست. کمی از این جا و آن جا صحبت کردند. دختر به دور و برش نگاه کرد. محمد گل بادام پرسید: خانم چه می خواهید؟
گفت: آب می خواستم.
گفت: برای خانم در ظرف طلا آب بیاورید!
دختر آب را گرفت و خورد و ظرفش را پس داد. باز از هر گل یک دسته برایش چیدند و او برگشت به خانه.
عصر هم گل بادام به خانه آمد. ننه اش گفت: محمد گل بادام بیا و این دختر را بگیر.
محمد گل بادام گفت: ننه دختر ندیدی خیال می کنی این آش دهن سوزی است. امروز دختری آمده بود به باغمان، چه دختری صد بار زیباتر از دختر دیروزی، ماه بود ماه!
ننه اش چیزی نگفت. صبح باز به پسرش گفت: محمدگل بادام امروز به کدام باغ می روی؟
گل بادام گفت: به باغ گل سرخ.
ننه اش باز یک اسب سرخ و یک دست لباس سرخ به دختر داد و گفتنی ها را گفت و راهی اش کرد به طرف باغ گل سرخ.
دختر از در که وارد شد دید محمد گل بادام دارد می آید، گفت:
گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان می خواهم
باز صندلی آوردند و خانم نشست و کمی با گل بادام از این جا و آن جا صحبت کرد. بعد به دور و برش نگاه کرد. گل بادام پرسید: خانم چه می خواهید؟
دختر گفت: آب می خواستم.
گل بادام گفت: برای خانم در ظرف طلا آب بیاورید!
دختر گفت: خیر ما در ظرف طلا آب نمی خوریم در ظرف بلوری بیاورید.
در ظرف بلوری آب آوردند. آب را که خورد ظرف را از دستش انداخت و ظرف افتاد روی پایش و شکست و پایش زخمی شد.
محمد گل بادام دست کرد و دستمالش را از جیبش در آورد و زخم پای دختر را بست. باز از هر گل یک دسته برایش چیدند و او برگشت به خانه.
عصر هم محمد گل بادام به خانه آمد. ننه اش گفت: محمد گل بادام بیا این دختر را بگیر!
محمد گل بادام گفت: آخر ننه تو چه دیده ای! امروز هم دختری آمده بود به باغمان، چه دختری! صد بار زیباتر از دخترهای روز پیش، آدم از تماشایش سیر نمی شود.
ننه به دختر یاد داده بود که برود لب حوض جایش را بیندازد و بخوابد.
گل بادام رفت وضو بگیرد. دید دختری پشت سر هم ناله
می کند و می گوید:
به عشق تو ای جام طلا
جان و دل من افتاد تو بلا
بسوزی ای باغ گل سرخ
همه ش خار شدی برای من
آخ پای من!
آخ پای من!
محمد گل بادام این طرف و آن طرف نگاه کرد ببیند فرد دیگری آن طرف ها هست یا نه. وقتی که یقین کرد صدا از شخص دیگری نیست رفت پای دختر را نگاه کرد. دستمال خودش را دید که به پای دختر سرخ پوش بسته بود. آمد پیش ننه اش
و گفت: ننه این دفعه می خواهم این دختر را بگیرم.
ننه اش گفت: پسر این دختر فلان پادشاه است پی عشق تو آمده این جا.
همان دختری است که سه روز است می آید پیش تو.
محمد گل بادام دختر را گرفت، هفت شبانه روز جشن گرفتند و شادی کردند.
منبع: کتاب افسانه های آذربایجان، ناشر: انتشارات مجید
دو غزل از غلامحسین سالمی
به احترام ابوالقاسم ایرانی
ستایش 6
سپیده سر زد از شرق جاودانه دوباره
دلم هوای تو کرده است ای یگانه دوباره
ز تو به خیر ندیدیم و عمر ما سپری شد
خوشا شراب و خوشا مستی شبانه دوباره
کجاست گوشه دنجی که مست و بی خبر از خود
رها شوم ز هیاهوی این زمانه دوباره
به غیر دوست کسی قدر دوست را نشناسد
خوش آنکه دوست بگیرد ز من نشانه دوباره
زپا فتاده ام ای مهربان من مددی کن
ببین که آتش دل می کشد زبانه دوباره
دلم گرفته از این روزگار و خسته ام از خود
خوش آنکه دیده نبیند چنین زمانه دوباره
بیا که وارهم از این سکوت و هم سخنی کن
برای من تو بخوان شعر عاشقانه دوباره
به لطف توست که آید بهار و سبزه زند سر
به یمن توست که گل می دهد جوانه دوباره
به شوق توست که این شعر عاشقانه سرودم
به یاد توست که می خوانم این ترانه دوباره
سپیده سر زد از شرق جاودانه دوباره
دلم هوای تو کرده است ای یگانه دوباره
* * *
ستایش 7
اگر که باز دهد فرصت این زمانه دوباره
سرود وصل بخوانیم عاشقانه دوباره
برای شستن زنگار غم ز خاطره هامان
روان شویم به سوی شرابخانه دوباره
به روی غصه ببندیم در به همت باده
برآوریم ز دل بانگ شادمانه دوباره
سزاست گر که بسائیم سر به درگه ساقی
که بی اثر کند افسون هر فسانه دوباره
چو عکس چهرۀ ساقی به جام باده در افتد
به نور غرقه شود شام بی کرانه دوباره
فسرده سردی ایام گرچه جان و دل ما
زدیده آتش دل می کشد زبانه دوباره
به قول خواجه شیراز دل به غصه مبندیم
که بوی یوسف کنعان رسد به خانه دوباره
چو بلبل از ستم زاغ گرچه گوشه نشینیم
به یاد دوست بخوانیم این ترانه دوباره
سپیده سر زد از شرق جاودانه دوباره
دلم هوای تو کرده است ای یگانه دوباره
قصۀ شبکور (خفاش)*
می گویند تنها پیغمبری که زبان حیوانات، پرندگان، خزندگان و چرندگان را می دانست حضرت سلیمان بود. روزی از روزها حضرت سلیمان نبی بار عام داد. همه مخلوقات خداوند جمع شدند. حضرت نگاهی به آنها کرد و گفت: هر کدام از شما که از خلقت خود ناراضی هستید می توانید گله و شکایت خود را مطرح کنید تا به عرض پروردگار برسانم. اگر گله شما بجا باشد یقین بدانید که خداوند در خلقت شما تجدیدنظر خواهد کرد.
نخستین موجودی که پیش آمد مار بود.
مار گفت: یا سلیمان من از وضع خلقت خویش شکایت دارم.
سلیمان فرمود: چه شکایتی؟!
مار گفت: یا سلیمان همه می دانیم که خداوند قادر و تواناست و هر کاری که مصلحت بداند انجام می دهد. ای پیغمبر خدا، من از پروردگار شکایت دارم که چرا دست و پایی به من نداد که بتوانم مانند سایر موجودات راه بروم، طعمه ای پیدا کنم و بخورم. اکنون مجبورم روی زمین بخزم. سینه و تمام بدنم روی زمین کشیده می شود و از این بابت ناراحتم. از خداوند بخواه که تغییری در خلقت من بدهد، باشد که از این ناراحتی نجات یابم.
بعد از مار، باد زبان گشود و گفت: یا سلیمان من هم از خلقت خود ناراحتم!
حضرت سلیمان گفت: چرا ناراحتی؟
باد گفت: همۀ آفریده های خدا استراحتی در زندگی خود دارند ولی من استراحتی ندارم شب و روز باید بوزم گاهی از مشرق به مغرب و زمانی از شمال به جنوب، از قول من به خدا بگو که باد هم استراحتی لازم دارد.
به دنبال باد، آب به زبان آمده گفت: هر موجودی برای خودش جای مخصوصی دارد، مکانش معلوم است ولی من همه جا هستم هر زمان انسان بخواهد در اختیار او هستم.
چه می شد که من هم محل مخصوصی داشتم تا قرب و منزلتم بیشتر شود و از دست انسان دو پا آسوده گردم!
چهارمین موجودی که زبان به شکایت گشود خورشید بود.
خورشید گفت: یا سلیمان من هم از خلقت خویش گله دارم. هر موجودی به سهم خویش استراحتی دارد. من باید شبانه روز مرتب طلوع و غروب کنم چه می شد اگر من هم هر دو، سه ماهی طلوع و غروب می کردم و بدین ترتیب استراحتی در زندگی داشتم. از قول من به خدا بگو هوای ما را هم داشته باش!
در این هنگام سلیمان نبی به سخن در آمد و گفت: کسی دیگر شکایتی از خلقت خود ندارد؟
همگی گفتند: نه شکایتی نداریم.
سلیمان گفت: قبل از اینکه گفته های شما را به خداوند عرض کنم آیا در جمع شما کسی پیدا نمی شود که به شکایت مار، آب، باد و خورشید جواب گوید؟
اگر کسی هست بیاید و حرفهایش را بزند. اگر قانع شدند که خوب و اگر نشدند آن وقت من موضوع را به عرض خدا می رسانم.
در این هنگام موجودی کوچک از میان جمعیت یواش یواش آمد و گفت: یا سلیمان اگر اجازه دهی هر چهار نفر را قانع سازم. همگی به جثۀ نحیف او نگاه کردند و غرق در حیرت شدند. این موجود کسی نبود غیر از شبکور (خفاش).
حضرت سلیمان گفت: بسیار خوب اول جواب مار را بده.
شبکور گفت: یا سلیمان خداوند در خلقت مار نهایت عدالت را به خرج داده است. چرا؟ می دانید که در دهان مار کیسه زهرآلودی وجود دارد که اگر به هر جانوری برسد او را هلاک می کند. جناب مار دست و پایی ندارد و موجودات از سم مهلک او در هراسند. اگر مار دست و پا داشت ببینید موجودات چه می کشیدند؟! بدین ترتیب خلقت مار صحیح و درست است.
حضرت سلیمان گفت: سخنان شبکور مورد تأیید است یا نه؟
همه موجودات گفتند: آری.
و مار به کناری رفت.
شبکور گفت: یا سلیمان در خلقت باد هم خداوند نهایت عدالت را به خرج داده، زیرا اگر باد نبود جاهای متعفن هیچ وقت پاک
نمی شد و از همه مهمتر بیشتر گیاهان به وسیله باد بارور می گردند اگر بنا بود باد جای ثابتی داشته باشد درختان بارور نمی شدند پس باید باد دائم در حرکت باشد.
حضرت سلیمان فرمود: سخنان شبکور مورد تأیید است؟ همه گفتند: بله
باد هم به کناری رفت. نوبت به آب رسید.
شبکور گفت: یا سلیمان خداوند در خلقت آب نیز نهایت عدالت را داشته است، زیرا همه موجودات به آب زده اند. اگر آب همه جا در دسترس مردم نبود مردم از تشنگی و موجودات و گیاهان از بین می رفتند پس باید آب همه جا باشد. این بار هم سخنان شبکور مورد قبول حضار قرار گرفت آب نیز به کناری رفت. نوبت به خورشید رسید.
شبکور گفت: یا سلیمان خداوند در خلقت خورشید هم نهایت عدالت را به خرج داده است. اگر خورشید طلوع و غروب نمی کرد چهار فصلی به وجود نمی آمد. از طرفی در این دو، سه ماهی که خورشید می خواست استراحت کند تکلیف مردم، جانوران و گیاهان چه می شد؟ پس خلقت خورشید هم روی نظم و ترتیب معینی است. این بار هم سخنان شبکور مورد تأیید قرار گرفت.
حضرات مار، باد، آب و خورشید چون چنین دیدند هر کدام برای شبکور دندان تیز کرده و چپ چپ به او نگاه کردند.
مار گفت: هر کجا ببینمت با نیش زهرآلودم خدمتت می رسم!
آب گفت: هر زمان اراده کردی که آب بخوری از پیش رویت می گریزم تا از تشنگی هلاک شوی!
باد گفت: هر کجا ببینمت، آنقدر تند
می وزم و تو را از دیاری به دیاری می برم تا نیست و نابود شوی!
خورشید گفت: هر وقت تو را دیدم آنقدر گرم به تو می تابم تا از شدت گرما نابود شوی!
شبکور که برای خود چهار دشمن قوی تراشیده بود، مات و متحیر مانده بود که چه بکند. رو به حضرت کرد و گفت: بدین ترتیب تکلیف من چیست؟
از جانب خداوند به سلیمان الهام شد که به شبکور بگو منبعد در خلقت تو تجدیدنظر کردیم. فضولات تو سم مهلکی برای مار خواهد بود به طوری که هر کجا زندگی کنی مار جرأت گذر کردن از آن جا را هم نداشته باشد.
در بدن تو دو پستان قرار می دهیم که از آن بنوشی و احتیاج به آب نداشته باشی. همچنین در بدن تو تنوره ای می گذاریم که از یک طرف باد را گرفته و از طرف دیگر بیرون دهی و همیشه بر باد سوار شوی.
و از جانب خورشید هم هیچ ترسی نداشته باش زمانی از لانه ات خارج شو که خورشید غروب کرده باشد و بدین ترتیب حضرات مار، باد، آب و خورشید دست از پا درازتر راه را گرفتند و رفتند.
*به خفاش، شبکور، موش کور و شب پره هم می گویند.
کتابشناسی تعزیه
محمدحسن رجایی زفره ای قسمت چهارم و پایانی
عاشورا در فرهنگ مردم
محمدعلی عارفی نژاد
تهران، لوح محفوظ، 1379 ش، 128 ص
* * *
فهرست توصیفی نمایشنامه های مذهبی ایرانی مضبوط در کتابخانه واتیکان
مترجم جابر عناصری
تهران، مؤسسه فرهنگی هنر، 1368 ش، 290 ص
درباره فهرست 1055 مجلس تعزیه که در واتیکان موجود است
* * *
فیلم ویدئویی، شماره 715، تعزیه به روایت دیگر
تحقیق خانم لاله تقیان، بهرام بیضایی و جابر عناصری
تهران، مؤسسه رسانه های تصویری، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
* * *
ققنوس پیش خوانی ها و نوحه ها گوشه ها و مرثیه ها در تعزیه نواحی ایران
جهانگیر نصری اشرفی
تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، سوره مهر، 1381 ش، 166 ص
* * *
کاروان نینوا (نمایش تعزیه گونه کاروان نینوا)
علی عرب، سیما رجبی
ناشر اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بیرجند، 1370 ش، رقعی، 64 ص
درباره یک مجلس تعزیه است به نظم و نثر
* * *
کندوکاوی در تعزیه و تعزیه خوانی
غلامرضا گلی زواره
قم، انتشارات مهراس، 1379ش، 142 ص
* * *
کنزالمصائب
آخوند ملا اسداله آمره ای، به اهتمام حجت الاسلام عزت ا...
محمدی اراکی
جلد دوم، 1374 ش، 564 ص
جلد سوم، 1374ش، 792 ص
در جلد دوم 23 مجلس کامل تعزیه به زبان ترکی و در جلد سوم 26 مجلس به زبان ترکی وجود دارد.
* * *
گلواژه های عزا بر گلبرگ های رثا
جابر عناصری
تهران، انتشارات کیومرث، 1379ش، 603 ص
* * *
گفتارها و گفتگوهایی دربارۀ تعزیه
صادق همایونی
شیراز، انتشارات نوید، 1380ش، 176 ص
* * *
موسیقی مذهبی ایران، جلد اول موسیقی تعزیه
محمدتقی مسعودیه
تهران، سروش، 1367 ش
تاریخچه تعزیه و دو مجلس تعزیه و نت نویسی آن به روش علمی
* * *
موسیقی مذهبی ایران و نقش آن در اشاعۀ موسیقی ملی ایران
حسن مشحون
شیراز، سازمان جشن هنر، 1350 ش
* * *
مجمع المراثی مسمی به ریاض البکاء
میرزا نصرالله شهاب اصفهانی (تاج الشعرا)
به اهتمام اسماعیل خان ثاقب پسر شهاب
چاپ سنگی، 1319 ق، رحلی، چاپ اصفهان
مشتمل بر یک قصیده و دو چهارده بند و هشت مجلس تعزیه است.
* * *
مجلس عروسی امام حسن عسکری(ع) و تولد با سعادت امام زمان (عج)
ناظم و سراینده: عبدالحسین معین قمی، تریل مأمونیه زرند
تهران، کتابفروشی اسلامیه، 1369 قمری، 24 ص
هفت ترانه از علی ترکی
لبخند گل
دوباره فصل لبخند گل آمد
به دیدار بنفشه سنبل آمد
زمستان رخت بربست از گلستان
به هم خوانی «ترکی» بلبل آمد
* * *
قند لب
از آن روزی که سازم خوش نوا شد
به «نائی» وجودم همصدا شد
به خود آمد خداجویانه برخاست
ز قید لب فرو بستن رها شد
* * *
زلف سخن
نظر بر گوهر یک دانه کردم
سر زلف سخن را شانه کردم
زدم چنگی به گیسوی معانی
ز هر تارش دلی دیوانه کردم
* * *
رمز سرفرازی
بزن «نائی» نوای دل نوازی
نوای جانفزای بی نیازی
به وجد آور مرا یک بار دیگر
که گویم با تو رمز سرفرازی
* * *
مرغ چمن
چه خوش گر مرغ دستان ساز باشم
چه خوشتر آنکه در پرواز باشم
مرا الفت به مرغ خانگی نیست
که با مرغ چمن دمساز باشم
* * *
دل او را
ز سرمستی سپردم راه کویش
که بودم سالها در جستجویش
دل او را به خود همراه کردم
گرفتم فالی از دیوان رویش
* * *
حلقه هر دام
خوش است ای همدلان گمنام بودن
برون از حلقه هر دام بودن
به زیر بار خودکامان نرفتن
به جمع همدلان همگام بودن
از افسانه های مردم بختیاری
زن زیبا و شکارچی
گردآورنده: کتایون لیموچی
در زمانهای خیلی دور در یک آبادی دو برادر با یکدیگر زندگی خوشی داشتند. برادر بزرگ کشاورز و دامدار لایقی بود و به کشاورزی و دامداری اشتغال داشت. برادر کوچکتر در شکار کردن مهارت داشت و هیچ پرنده، چرنده و درنده ای از تیر او جان سالم بدر نمی برد.
در بازگشت از شکار روی شانه اش گوزن، بز کوهی یا قوچی و در دستهایش چند کبک دیده می شد.
این برای اهالی آبادی قابل باور نبود که شکارچی بدون صید به خانه بازگردد. آنقدر شکار می کرد که همسایگان هم از گوشت شکارهایش استفاده می کردند.
یک روز که شکارچی با شتاب در تعقیب صیدی بود، ناگاه چشمش به دختری بلندقامت و زیبا با موهای طلایی و چشمانی زیبا افتاد که در کوهستان سرگردان بود. شکارچی حیران شد که این دختر زیبا چرا در کوهستان سرگردان است؟
به خود مسلط شد و دختر را صدا زد و پرسید: تو کیستی؟ تنها در این کوهستان چه می کنی؟ شکارچی که نیستی، چون تیر و کمان هم نداری. آیا نمی دانی کوه و کمر پر از حیوانات درنده است، اگر به تو حمله کنند چه خواهی کرد؟
دختر با صدای غمگینی گفت: من تک و تنها هستم و در این دنیا کسی را ندارم. آنقدر در کوهستان و دشت و دمن می گردم بلکه آشنا یا خویشی پیدا کرده و بقیه عمر را در پناه او زندگی کنم.
چشمان دختر پر از اشک بود. شکارچی بسیار متأثر شد. به دختر گفت: ما دو برادر هستیم که با هم زندگی می کنیم، اگر مایل هستی بیا و در پناه ما زندگی کن. خانه ما را خانه خود بدان و ما را دوست خود، تو هم یکی از اعضای خانواده ما خواهی شد.
دختر فوری پذیرفت گویی منتظر چنین پیشنهادی بود. با خوشحالی تمام به دنبال شکارچی به راه افتاد و به خانه آنها رفت. دو برادر دختر زیبا را تحت سرپرستی گرفتند. دختر هم به کارهای خانه و آشپزی می پرداخت. هر سه نفر زندگی گرمی را شروع کردند.
خانه روح و حال دیگری به خود گرفت. برادرها از صبح کار می کردند و شب که به خانه برمی گشتند، بوی مطبوع غذا خانه را پر کرده بود و همه جا نظافت شده بود. دختر زیبا در خانه می چرخید و از آنها پذیرایی می کرد.
هر سه از این وضع لذت می بردند و خوشحال بودند. یک روز برادر بزرگتر برادر کوچکترش یعنی شکارچی را به گوشه ای فرا خواند و گفت: این دختر زیبا، کدبانوی لایقی است، کسی را هم در این دنیای پهناور ندارد به ما پناه آورده، بیا مردانگی کن و او را به ازدواج خود در آور.
شکارچی با دختر زیبا ازدواج کرد.
جشن بزرگی به راه انداختند. به اهالی غذا و شیرینی دادند. صدای دهل و سرنا در این چند روز قطع نمی شد.
شکارچی از این ازدواج خیلی راضی بود. شب عروسی، دختر زیبا و زیباتر شده و مثل دُرّ می درخشید.
شکارچی احساس می کرد خوشبخترین مرد دنیاست. عروسی به پایان رسید. شکارچی و دختر زیبا زندگی آرامی را شروع کردند چند ماهی گذشت.
شکارچی روز به روز ضعیف و ضعیف تر می شد و رنگش رو به زردی می رفت. برادر بزرگتر که حکم پدر را برای برادر کوچکترش داشت، نگران حال برادر خود شد.
روزی برادر بزرگتر از شکارچی پرسید: چرا این قدر ضعیف و رنجور شده ای؟ آیا مشکلی داری؟
شکارچی جواب داد: به خاطر کار زیاد است نگران من نباش.
برادر بزرگتر مشاهده کرد برادرش بهبود نیافته بلکه روز به روز حالش وخیم تر می شود. نزد ملای آبادی رفت که مردی ریش سفید و سرد و گرم چشیده روزگار بود. تمام ماجرا را برای او مو به مو گفت.
ملای پیر گفت: من به زن برادرت شک دارم به احتمال زیاد بیماری برادرت به این زن ارتباط دارد
و دستور داد وقتی زن شکارچی نان می پزد بدون آنکه بفهمد مقدار زیادی نمک را در خمیرش بریزید و شب موقع خواب کلون در را بیندازید و او را کاملاً زیر نظر بگیرید.
برادر بزرگتر دستوراتی را که ملا داده بود به شکارچی گفت.
شکارچی در خمیر زنش مقدار زیادی نمک ریخت، چندین بار چنگ زد که خمیر را به حالت اول بازگرداند سپس لگن خمیر را سر جایش گذاشت و خود به شکار رفت.
غروب شکارچی از کوهستان برگشت. زن سفره رنگینی را پهن کرد. شکارچی از خوردن غذا و نان چشم پوشی کرد. به زن گفت خسته است بهتر است رختخوابش را پهن کند. زن بستر شکارچی را پهن کرد، او به بستر رفت و وانمود کرد خواب است.
زن زیبا شروع به خوردن غذا و نان کرد. پس از اتمام غذا سفره را جمع کرد، به بستر رفت و در کنار همسر خود آرمید. شکارچی کلون در را طوری انداخت که زن نتواند آن را بگشاید.
ساعتی گذشت زن تشنه اش شد خواست در را باز کند نتوانست. مرد را صدا کرد که در را بگشاید مرد جواب نداد و خود را به خواب زد.
زن گفت: تشنه ام آب می خواهم کلون را نمی توانم باز کنم.
گویی مرد از این دنیا رفته بود.
شکارچی از لای پلک هایش همه حرکات زن را زیر نظر داشت. ناگاه دید که زن بلند شد، دور خود چرخید، بالا رفت، پایین آمد، لرزید، لرزید و تبدیل به یک مار وحشتناک شد، از زیر در چوبی که با زمین یک وجب فاصله داشت سرید و بیرون رفت و بعد از مدتی از زیر در داخل شد. مار وحشتناک پیچ و تاب خورد، گلوله شد، خود را به این طرف و آن طرف انداخت و به شکل همان زن زیبا درآمد و کنار شکارچی در بستر خوابید. شکارچی که شاهد تمام صحنه بود تعجب کرد، ترسید، چندشش شد و لحظه شماری می کرد که سپیدۀ صبح بدمد. زمان برایش کند می گذشت. بالاخره سپید صبح دمید. شکارچی حادثه آن شب را برای برادرش تعریف کرد.
برادر همراه با شکارچی نزد ملای پیر رفتند و جریان شب گذشته را به طور کامل شرح دادند. ملا رو به شکارچی کرد و گفت: به سرنوشت بدی دچار شدی، تو در خطر بزرگی قرار داری، اگر این راز را نمی فهمیدی به زودی به هلاکت می رسیدی، طوری که کسی متوجه نمی شد یعنی مرگ تدریجی!
و اضافه کرد در افسانه های قدیم آمده مار خطرناکی به صورت دختر جوان و زیبایی سرگردان کوهها و صحراهاست و درصدد یافتن طعمه ای است. قبل از اینکه او تو را به هلاکت برساند باید نابودش کنی. ملای پیر نقشه ای طرح کرد تا شکارچی آن را انجام دهد.
غروب شکارچی به خانه برگشت. زن برای انجام کارهای خانه دور خود می چرخید. همه جای خانه را مثل دسته گل تمیز کرده بود. جوشانده ای را مهیا و به شکارچی داد.
شکارچی به زن زیبا گفت: مدتی است احساس خستگی می کنم، نیاز به تفریح دارم اگر مایل باشی جوشانده و غذا را برداریم و به صحرا برویم.
زن پیشنهاد شکارچی را پذیرفت. شکارچی تیر و کمان و مقداری طناب برداشت و به اتفاق برادرش به صحرا رفتند و از آنجا خود را به بالای کوهی رساندند. روی کوه دو درخت کهن و تنومند بلوط بود. شکارچی با طنابی که همراه داشت هر دو شکله (تاب) درست کرد. اول برادر بزرگتر در هر دو شکله نشست و شکارچی او را هل داد. فریاد شادی برآوردند. برادر بزرگتر با هر دو شکله در هوا مشغول رفت و آمد بود. هر دو برادر آن چنان از لذت هر دو شکله داد سخن می دادند تا زن وسوسه شد. نوبت بعد شکارچی به هر دو شکله نشست و زن شروع به هل دادن او کرد. شکارچی به زن می گفت: بیشتر، بیشتر هل بده و زن او را هل می داد.
بعد زن مشغول آماده کردن و چیدن غذا در سفره شد. زن به شکارچی و برادرش تعارف کرد که برای صرف غذا سر سفره حاضر شوند. ناهار را خوردند. آنگاه شکارچی و برادر بزرگش مقدار زیادی چوب درخت و خاشاک را بین دو درخت بلوط زیر هر دو شکله جمع کردند و آنها را افروختند تا آرام آرام شعله ور شود.
حالا نوبت زن بود که در هر دو شکله بنشیند. او نشست و شکارچی او را هل می داد. زن بالا و پایین می رفت. شکارچی با مهارت و زیرکی آرام گره طناب را باز کرد و زن در میان شعله های آتش افتاد. زن خواست فرار کند ولی نتوانست. شعله های آتش به او امان نداد. زن کمک می خواست ولی دو برادر تنها تماشایش می کردند. ناگهان زن زیبا به صورت مار مهیب و وحشتناکی در آمد که در میان گدازه های آتش که به آسمان زبانه می کشید به خود می پیچید، کم کم سوخت و از میان رفت.
منبع: کتاب افسانه های مردم بختیاری،
ناشر: انتشارات پازی تیگر، به کوشش: کتایون لیموچی
واژه، اولین مجله فرهنگی و ادبی شیراز
دی ماه سال 1337 شمسی بود که اولین شماره «واژه» در شیراز به چاپ رسید. دومین شماره اسفندماه 1337 و سومین شماره تاریخ خرداد 1338 را بر پیشانی داشت...
سردبیر واژه استاد حسن گریست بود. نگارنده افتخار شاگردی او را داشت. خدایش بیامرزاد. کلاسش راحت نبود. شاید به خاطر این بود که زبان ما تعریفی نداشت نمی دانم چه شد که وسط سال ایشان عوض شد و استاد بصیری آمد... دو واحد درس ما هم پاس شد.
به طوری که عباس کشتکاران می نویسد نام «واژه» پیشنهاد نیکلا راست معلم زبانهای باستانی ایران بود.
«واژه» ضمیمه روزنامه گلستان در می آمد. به طوری که مجله «دریا» را هم که ما بعدها در آوردیم ضمیمه روزنامه «پیام آسمانی» بود. دریا هم مانند «واژه» سه شماره بیشتر چاپ نشد و بعدها دریای ما هم خشکید یا خشکانیدندش که حکایتش را جایی نوشته ام. واژه به همت عباس کشتکاران منتشر می گردید.
51 سال از چاپ واژه می گذرد همکاران واژه این عده از اهالی فرهنگ شیراز بودند:
- «حسن گریست، نورانی وصال، عباس کشتکاران، نیکلا راست، حسن سمسار، جلال چوبینه، نعیم وحیدی، فرهنگ جهانپور، هوشنگ خضرائی، محمد شفیعی، رضا شرفی، پرویز خائفی، پروین قاضی عسگر، ک. امین، کاظم عطاران و فریدون توللی... که همگی در زمینه شعر، نویسندگی و ترجمه از بهترین ها بودند. عده ای
از ایشان روی در نقاب خاک کشیده اند، یادشان گرامی و روانشان شاد باد. واژه در قطع مجله سخن در می آمد و آن زمان در نزد اهالی فرهنگ ارزش و اعتباری خاص داشت.
چاپ واژه را از استاد عباس کشتکاران داریم. کشتکاران هم از خوبان روزگار ماست قدرش را بدانیم. کشتکاران کم می نویسد ولی زیبا و فاخر می نویسد.
استاد از دوستداران حضرت خواجه است. هر جا که بنویسد و هر زمان که به مناسبتی صحبت کند از شعر والای خواجه شیراز یاری می طلبد این دیگر از ویژگیهای اوست. آنچه در سالهای اخیر از عباس کشتکاران دیده ایم مقاله هایی است بیشتر تاریخی، با نثری سنگین و پذیرفتنی. شاید خیلی ها ندانند که عباس کشتکاران قصه هم می نویسد او را هم باید در ردیف پیشکسوتان قصه نویسی فارس به حساب آوریم. امید که روزی مجموعه قصه های او را هم ببینیم.
در سال 1383 مجموعه «واژه» مجدداً چاپ شد و به عنوان اولین نشریه دفتر موقوفه بنیاد فرهنگی خاندان شادروان زین العابدین کشتکاران به اهالی فرهنگ هدیه شد و از آن به بعد این عیدانه هر سال ادامه یافت و در سال جاری «کار ناکرده» استاد تقدیم اصحاب فرهنگ گردید. کار بنیاد فرهنگی کشتکاران قابل ستایش است و ماندگار. برای استاد عباس کشتکاران و دیگر دوستان همراهش آقایان برکت و خالصی که برای توسعه بنیاد، فکرهای خوب دارند آرزوی سلامتی و موفقیت داریم.
از شماره سوم «واژه» شعری را از استاد هاشم جاوید برایتان برگزیده ایم که می خوانید:
سایه مبارکش بر سر شیراز و شیرازی ها مستدام باشد.
بت شکن
چون مار زخم دیده به دیدار او شدم
دل پر شرنگ کینه و جان پر شرار خشم
ناسازگار و تلخ و بداندیش و کینه توز
می تافت شعله جای نگاهم ز هر دو چشم
رفتم که چون نسیم خزان تند و بی امان
نیلی کنم ز سیلی بیداد روی او
بازوی سیم رنگ به پیچانمش به درد
چنگ افکنم به حلقۀ زرین موی او
* * *
چون برق آتشم زده در خرمن امید
وانگه کشیده دامن و چون باد رفته بود
آسوده خفته بود و در آن چهره می نمود
کان خشم و قهر و تندیش از یاد رفته بود
* * *
من بت پرست خیره و بت خفته پیش روی
پولاد بازوئی که شود بت شکن کجاست؟
من مرد آرزو و نیازم نه خشم و جنگ
سنگین دلی که بشکند آن جان و تن کجاست؟
* * *
می آمدم که پای نهم بر سرش به قهر
اما نهادمش ز سر مهر سر بپای
بت ساز روزگار بسی بت شکن شناخت
کاخر به آستانه بتخانه کرد جای
هاشم جاوید- شیراز 1337
کتابشناسی تعزیه
محمدحسن رجایی زفره ای
تعزیه در خور
مرتضی هنری
تهران، مرکز مردمشناسی، 1354 ش، چاپ دوم، تهران، اطلاعات، 1381 ش
تاریخچه تعزیه و تعزیه خوانی در خور، سرایندگان تعزیه در خور، آنهایی که در اصلاح و دوباره نویسی کار کردند به علاوه 5 مجلس تعزیه
* * *
تعزیه طفلان مسلم
ملوک السادات میر فندرسکی
گرگان، مؤسسه انتشاراتی مختومقلی فراغی، 1381 ش، 70 ص
جلد 2 رقمی 101 ص
* * *
جنگ شعاع: تعزیه نامه های کتابخانه ملک (جلد اول)
محمدرضا خاکی با همکاری پریسا کرم رضایی
تهران، مؤسسه فرهنگی گسترش هنر، 1381 ش، 370 ص
12 مجلس در این جلد چاپ شده. اگر چه 53 نسخه توسط رضا خاکی و 117 نسخه توسط جمشید ملک پور تصحیح شده که به تدریج چاپ شود.
* * *
جنگ شهادت (جلد اول)
به اهتمام زهرا اقبال زیر نظر محمد محجوب
تهران، سروش، 1355 ش، 216 ص
6 مجلس در این جلد کتاب شده بقیه مجالس قرار است در جلدهای بعد چاپ شود
* * *
جنگ تعزیه از مدینه تا مدینه
جابر عناصری
تهران، کیومرث، 1381 ش، 816 ص
نسخه هایی است که با پشتیبانی عبدالرضا زارع اشکدزی به چاپ رسیده
* * *
خورشید کاروان: تاریخچه شبیه خوانی و زندگینامه شبیه خوانان دامغان
عطاءالله میوه ای
تهران، مؤسسه انتشارات پازینه، 1381، 112 ص
* * *
خورشید کاروان
مهدی توسلی
تهران، جهان یازانه، 1380 ش، 102 ص
نمایشنامه ای است از اسیری اهل بیت امام حسین
علیه السلام (از کربلا به شام) و دیر راهب
* * *
دفتر تعزیه
8 دفتر آن به نظر رسیده به اهتمام داود فتحعلی بیگی، گاهی با همکاری محمدحسین ناصر بخت، محمدحسن رجایی زفره ای و هاشم فیاض
در هر دفتر 4 یا چند مجلس تعزیه چاپ شده است
* * *
درباره تعزیه و تئاتر
لاله تقیان با همکاری جلال ستاری
تهران، نشر مرکز، 1374 ش، 239ص
* * *
سیر تحول در شبیه خوانی (تعزیه)
جمشید ملک پور
تهران، جهاد دانشگاهی، 1366 ش، 278 ص
* * *
مطالبی دربارۀ تعزیه و مجالس قربانی کردن اسمعیل، شهادت امام حسین (ع)، امیر تیمور والی شام، مالیات گرفتن جناب معین البکاء
* * *
سیر تاریخی تعزیه در کازرون
محمدمهدی مظلوم زاده
تهران، مرکز تحقیقات مطالعات و سنجش برنامه فرهنگ مردم، 1382، 318 ص
* * *
سلطان کربلا
جابر عناصری
تهران، زرین و سیمین، رحلی، 104 ص، مصور
با کاغذ و چاپی نفیس و زیبا
* * *
شبیه خوانی (گنجینه نمایشهای آئینی مذهبی)
گردآوری: جابر عناصری
تهران، 1372 ش، رقعی، 248 ص
مجموعه مقالات سمینار پژوهشی تعزیه
* * *
شبیه نامه حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
به کوشش جابر عناصری
تهران، اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ری، 1380، رایزن، 80 ص
* * *
شبیه خوانی (کهن الگوی نمایش های ایرانی)
جابر عناصری
تهران، 1372 ش، رقعی، 248 ص
* * *
شبیه عاشورا (بررسی هنر مردمی تعزیه و چند مجلس شبیه خوانی به زبان آذری)
محمد سیمزاری
اردبیل، 1382 ش، 192 ص
* * *
شرم خنجر
محمدعلی رجبی کیاسری
تهران، حوزه هنری، 1376 ش، 104 ص
مجلس ذبح حضرت اسمعیل است
* * *
شبیه نامه دیر مکافات
جابر عناصری
تهران، نمایش، 1367 ش، رقعی، 67 ص
* * *
شیراز خواستگاه تعزیه
صادق همایونی
شیراز، بنیاد فارس شناسی، 1377 ش، 72 ص
* * *
درد شیرین عشق!
ابوالقاسم فقیری
در پگاه یک صبح بهاری
خداوند اراده کرد
«درد» را
بین آفریدگانش تقسیم کند
هر کدام به بهانه ای
از پذیرفتن سهم خود
شانه خالی کردند
تنها انسان بود
که درد را به جان خرید
همراه با شرطی؛
-که درد شیرین عشق
ویژه انسان باشد
خداوند
پذیرفت
و درد عشق نزد انسان
ماندگار شد!
* * *
سهم درویش
آی دووَرل(1)
سبد به دست آبادی
که سُرو خوانان(2)
به چیدن سبزی های
کوهی می روید
در این روزهای بهاری
سهم درویش را
فراموش نکنید؛
برگی پیدُن هم کافیست!(3)
* * *
مرگ باغ
سیب می فروخت
سیب گلاب شیراز
«آب
از پای گل خورده
سیب گلابی!»
مرگ باغ هایی:
که عمری با آنها زندگی کرده بود
یعنی حقیقت داشت؟
«حمام رفته
خضاب کرده
سیب گلابی!»(4)
در خوابش هم نمی دید
مسجد بردی(5)
بدون باغ را...
با چشمانی به خون نشسته
و دلی شکسته
پیرمرد بود
که آوار شده بود
بر دیوار ریخته یک باغ
* * *
تنخواه
پیشکش به استاد پرویز خائفی
گفت:
انبوه موههایت
توده ای از برف را می ماند
گفتم:
مرده ریگ
پدر است
گفت:
تنخواه
پربهایی است
اهل سودا باشی
خریدارم
گفتم: چند می خری؟
گفت: 72 پیمانه زر
به تعداد بهارهایی
که پشت سر گذاشته ای
گفتم: دلم راضی نیست
پایان راه را با رفیق
شیرین تر می بینم.
پی نویس:
1 - دووَرَل DUVARAL = دختران
2 - سُرو SORU= آواز، بیت، واسونک
3 - پیدُن PIDON= پونه
4 - قسمتهایی که داخل گیومه است از نغمه طوافان دوره گرد شیرازی است.
5 - مسجد بردی MASJED- BARDI= نام قدیم قصردشت.
چند ترانه ماندگار از
غلامحسن اولاد «م- اندیش»
چهره های فرهنگی شهرمان را می شناسم و همگی را دوست دارم از جمله این چهره های دوست داشتنی غلامحسن اولاد است که خلق و خوی ویژه خود را دارد انواع شعر را می شناسد و در غزل امروز حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
از دیگر خصوصیات شعر او نگاه دقیقی است که به فرهنگ مردم این سرزمین دارد. واژگان محلی، زبانزدها و باورهای مردمی پیرایه هایی برای شعر او هستند و همین ارزشی است برای شعر او.
اولاد ترانه هم می نویسد. ترانه های او پهلو به ترانه های ناب محلی می زند و من باور دارم که شعر اولاد می ماند و ترانه های ساده و زیبایش پروازی سرمدی خواهند داشت در پهن دشت سینه های مردم؛ کوچه و بازار، چادرنشینان و روستائیان این سرزمین.
ترانه هایش ساده، زبان دار و تأثیرگذارند.
تازگی ها اینجا و آنجا ترانه هایی از او شنیدم راستش لذت بردم. در قالب ساده ترانه بیشتر صحبت از محبت است. محبتی که زیور انسانی است.
محبت آتشی بر جونم افروخت
که تا صبح قیامت بایدم سوخت
ز آبش گر برون آری بمیره
محبت را ز ماهی باید آموخت
از اولاد خواستم تعدادی از آخرین ترانه هایش را در اختیار این صفحه بگذارد و ایشان با محبت تقاضایم را پذیرفت. با سپاس از ایشان این ترانه ها را می خوانید.
ابوالقاسم فقیری
مزن شانه به آن گیسو که نازه
«پریشونی» به زلفت می برازه
تو را دیدست و موی پر کلاغی
کلاغ از این جهت عمرش درازه
* * *
سرِ کوه بَمو پازن نشسته
پازن، با یک بغل گردن نشسته
بگو بِرنوُ رَمَش میدی نزن کِل
که آهو در کنار من نشسته
* * *
دلی دارم که از دستت بلاله
درون سینه مثل زخم گاله
انار انگار پاشیدند توی چشمام
همه ش زیر سر آن سیب کاله(1)
* * *
کسی کولی هوای من نداره
هوای این سر و گردن نداره
سر زا رفته بودم بِختَرم بید
کفِ دستم دگر دیدی نداره(2)
* * *
تو می گفتی که پیشونیت بلنده
زمین زیر پات اسب کرنده
همه کف بینی ات کولی، همین بود
کس و ناکس به ریش من می خنده(3)
* * *
نذار چشمام، چیشای مسِت ببینه
دلم را باز پا بسِت ببینه
نترس از اون جمالت کم نمیشه
فقط کولی می خواد دست ببینه
* * *
گل پونه کنار جو نمی خوام
دهن غنچه سیاه گیسوی نمی خوام
قدیمی شد دیگه زیبا پسندی
بلند قد و کمان ابرو نمی خوام
* * *
میِ سرخ سبویم را مَریزی
به دل بغض گلویم را مَریزی
شب و تش باد و... گیسوی تو بر دوش
ز دوشت آبرویم را مَریزی(4)
* * *
تو را می خواستم باور نکردی
سرت نازم که با من سر نکردی
چو اشک از چشمت افتادم سرانجام
از این آب روان لب تر نکردی
* * *
لباسی از غزل دور تنش بود
تنش نازکتر از پیراهنش بود
کجا گیسوش را سر می بریدند
اگر دستم به دور گردنش بود
پی نویس:
1 - زخم گاله GALE= زخم عمیق.
2 - بخترم بید BEXTAROM-BID= بهترم بود، سرزا رفتن= مردن هنگام زایمان، گونه ای مرگ تلخ.
3 - اسب کُرند= اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد،-پیشونی بلند- اقبال بلند- از اصطلاحات کولی ها.
4 - تَش باد TAS-BAD= بادی گرم ویژه نقاط گرمسیر.
درباره واژه های مصطلح در دشت کربال
گردآورنده: محمدکریم احمد پناهی
محمدکریم احمد پناهی از دوستداران صدیق فرهنگ مردم است. درباره دشت کربال زیاد کار می کند... سالهاست او را می شناسم، تاکنون مطالب جالبی از وی دریافت داشته و چاپ کرده ام.
آخرین مطلبی را که در سال 87 ایشان در اختیار صفحه کشکول گذاشت گوشه ای از واژه های مصطلح در دشت کربال بود. از آقای احمد پناهی خواستم این واژه ها را با دقت تهیه و ارسال دارند که به تدریج آنها را چاپ کنیم.
با علاقه و پشتکاری که در این دوست سراغ دارم، مطمئن هستم که ایشان در این مهم موفق خواهند شد.
با تشکر از ایشان گوشه ای از این واژه ها را می خوانید و منتظر کارهای بعدی ایشان می شویم.
دبیر صفحه کشکول- ابوالقاسم فقیری
* * *
1 - کَلَکِه (KALAKE)= به پسرهای نوجوان می گویند.
2 - کَرنا(KARNA) = نوعی ساز بزرگ. در گذشته در روستاها رسم بود در پایان مراسم عروسی صبح زود قبل از طلوع خورشید نوازنده ای که کارش کرنازدن بود، به پشت بام خانه داماد می رفت و کرنا می زد به این مراسم «مبارک باد» می گفتند که به جوانان به ویژه جوانان دم بخت شور و حالی می بخشید.
رسم بود که در پایان نوازنده کرنا خلعتی از داماد دریافت می کرد.
3 - دُم بُلُک (DOM-BOLOK)= طبل کوچکی است که کنار نقاره می گذارند.
4 - ربه (REBE)= یکی از کارهای زراعت برنج است که دانه های شلتوک را تمیز کرده، دُجگال آن را می گیرند آنگاه به مدت یک هفته در چاهی کم عمق، حوض یا ظرفهای بزرگ می خیسانند سپس آن را بیرون آورده روی زمین صافی که خاک اره یا پوست شلتوک ریخته اند به قطر 10 تا 15 سانتیمتر پهن می کنند و روی آنها را با علف و خاک و خاشاک می پوشانند شلتوک ها بر اثر حرارت علف های سبز کم کم جوانه می زند و به این کار ربه REBE)) می گویند.
5 - چلتوک= همان شلتوک است.
6 - تج (TEJ)= جوانه زدن
7 - غَنج (qANJ)= سخت آرزومند بودن به چیزی
8 - دیگ جوش دادن= بعد از فراغت از کار کشاورزی و پشم گیری، روستائیان دسته جمعی به زیارت یکی از امامزاده های نزدیک به آبادی می روند، گوسفندی را سر می برند، پلو می پزند، حلوا درست می کنند و گاهی چند روز در کنار زیارتگاه می مانند که به این مراسم مذهبی- تفریحی دیگ جوش دادن می گویند.
استاد شهریار می گوید:
چو دیگ جوش فقیران بر آتشم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم
9 - کیسا KISA)) = وسیله ای است برای صاف کردن زمین زراعتی بعد از کاشت و آبیاری.
10 - بَدبَدَن (BADBADAN)= پرنده ای است گوشه گیر که تُن صدایش درست مثل نامش می باشد.
11 - پِره (PERE)= وسیله ای است برای ریسیدن پشم، مو و پنبه.
12 - بندک سرگاو = نام نوعی بازی محلی
13 - باره (BARE)= صدای گاو و گاومیش
14 - چَقلی CAqALI)) = شکار پرندگان با چوبدست.
15 - گُونیسک یا گُولیس(GONISK-GOLIS)= پرنده ای سیاه رنگ حلال گوشت که به آن سار هم می گویند. این پرنده علاقه زیادی به حیوانات دارد و روی پشت آنها به خصوص گاو و گاومیش نشسته حشرات بدن آنها را می گیرد و می خورد.
16 - تاله دون TALEDUN))= تاله یعنی ساقه برنج که خوراک خوبی برای حیوانات است. تاله دون محل نگهداری تاله.
17 - پَچوُ PACO)) = کود گاو یا گاومیش را در تابستان با کاه مخلوط کرده به صورت گلوله در آورده در آفتاب خشک و برای سوخت زمستانی از آن استفاده می کنند.
18 - خاگ XAG))= تخم مرغ، به تخم پرندگان دیگر هم خاگ می گویند.
19 - سی (SI)= برای
20 - گیره GIRE))= بافتنی زنبیل مانندی که از شاخه های جوان بادام کوهی می بافند. از گیره برای حمل اشیاء و میوه ها استفاده می کنند.
21 - هَرس HARAS))= تیر چوبی که در سقف ها به کار می رفت.
22 - قُوارمه، قُورمه و قُرمه (qORME) = در عشایر و در روستاها درگذشته برای اینکه گوشت آماده پخت داشته باشند به ویژه در فصل پاییز و زمستان چند گوسفند، بز یا بره را پروار می کردند تا فربه شوند سپس به موقع آنها را سر بریده و گوشت و استخوانش را قطعه قطعه می کردند و می پختند. البته به صورت نیم پز سپس آنها را در شکمبه گوسفند که تمیز شده بود می ریختند.
شکمبه ها را خوب شستشو داده و برای برطرف شدن بویشان به آنها دود گیاهان خوشبو می دادند آنگاه داروهای معطر و فلفل، زردچوبه، دارچین، سبزیهای خشک شده معطر و نمک به اندازه کافی به آن می زدند و در جای خنک کنار مشک آب نگهداری کرده و هر زمان لازم می شد به مقدار کافی از آن برداشته و غذای مورد نظرشان را درست می کردند. در حقیقت این گوشت آماده را می توان یک نوع کنسرو محلی به حساب آورد.
23 - خوره (XURE) = کیسه مانندی است که از پشم، پنبه و یا مو می بافتند و در آن آرد و دیگر غلات می ریختند.
24 - گوزه GUZE)) = تاپو محفظه ای است گلین که به صورت استوانه یا مکعب تهیه می شود و در آن گندم، جو و حبوبات را نگهداری می کنند. از پشت گوزه برای مخفی کردن وسایل از جمله قطار فشنگ، تفنگ، شش پر و چماق استفاده می کنند.
25 - گمک GAMAK))= یک نوع تنقلات که از برنج تهیه می کنند.
26 - چاله= اجاق
27 - کز کردن (KEZ)= با حالت غم و اندوه گوشه ای نشستن
28 - خش بید XAS-BID))= خوش بود، جایتان خش بید، خیلی خش گذشت.
29 - توه TOVE)) = تابه
30 - بار آسیو (بار آسیابی)= در گذشته روستائیان برای اینکه در فصل پاییز و زمستان کم و کسری نداشته باشند چند بار غله گندم، جو، ذرت و... به آسیاب می بردند و آرد می کردند تا به موقع از آن استفاده کنند به این کار بار آسیوئی می گفتند.
دفع چشم زخم در نی ریز
گردآورنده: محمدعلی پیش آهنگ
چشم زخم و نظر زدن را باور داریم، حتی در قرآن کریم هم در چند سوره از چشم زخم و گزندی که به افراد می خورد، یاد شده است:
1 - سوره یوسف(ع) آیه های: 68-67
2 - سوره ن والقلم و ما یسطرون آیه: 50
سعی می کنیم خودمان و یا نزدیکانمان را از آسیب و صدمه چشم زخم مصون داریم. در گوشه و کنار ایران هر قوم به گونه ای به این مهم نظر دارد. در نی ریز هم مردم برای دفع چشم زخم این مراسم را دارند:
نظر سوزونی کردن NAZAR-SUZUNI-KERDAN
هنگامی که فردی به خاطر حسد و عزیز آمدن در نظر دیگران چشم زخم بخورد و بیمار شود برای بهبود این فرد چنین عمل می کنند:
در ظرفی آتش کرده مقداری نَوَن NAVAN (نَوَند= اسپند- اسفند) را آماده می کنند آنگاه دانه های نَوَن را برداشته یکی یکی روی سر بیمار می شکنند و در ظرف آتش می اندازند و این چنین می گویند:
یک دانه نَوَن/ صد و سی دانه نَوَن/ هر که چشم زده عزیز ما را کور بشه/ خیر نبینه. (اسم بیمار را هم بیان می کنند).
و در هر نوبت می گویند بترکه (بترکد) چشم همسایه دست راستی! بقولپه BEqOLPE چشم همسایه دست چپی! (بقولپه= قولپیدن- بزند بیرون) کور شه همسایه جلوی! در بیاد چشم همسایه عقبی! چلاق (COLAq) بشه همسایه بعدی! (چلاق= نتواند راه برود). لال بشه همسایه بعدتری!
و به این ترتیب نام تمام همسایگان و خویشاوندان را به زبان می آورند و در پایان مجدداً می گویند: یک دانه نون/ صد و سی دانه نون/ هر که چشم زده عزیز ما را خیر نبینه، لال، کور، چلاق... بشه/ از زبون بیفته انشاءاله/ آنگاه ظرف آتش را دور سر بیمار می چرخانند. بعد آن را به نوجوانی می دهند که از منزل بیرون برده و بریزد زیر ناودانی که رو به قبله باشد. وی نباید به پشت سرش نگاه کند. هنگامی که او مشغول این کار است، مرتب می گویند: چه چیزی می بری؟ نوجوان می گوید: قضا و بلا.
می گویند: برود و برنگردد!
بدین مراسم در نی ریز «نظر سوزون» می گویند.
دود کردن اسفند، تنها ویژه این کار نیست. در عروسی ها هنگامی که داماد و عروس جداگانه به حمام می رفتند توسط همسایگان برای عروس و داماد اسفند دود می کردند و مراسم از این قرار بود: در یک مجمعه یک جلد قرآن کریم، یک عدد آیینه، مقداری شیرینی، پول خرد و مقداری آتش که اسفند در آن ریخته اند جلو عروس یا داماد می گرفتند، عروس یا داماد ایستاده قرآن را می بوسید وی را از زیر قرآن رد می کردند و پول های خرد را روی سرش می پاشیدند.
همراهان عروس و داماد به عنوان تشکر می گفتند: خونه آبادون... و اضافه می کردند شواش، شواش، (شواش= شباش- شاد باش)
همچنین هر زمان شخص محترم عزیزی وارد شهر می شد برایش اسفند دود می کردند به خاطر اینکه آسیبی از طرف مردم به وی نرسد.
* * *
اسفند را بهتر بشناسیم
اسفند گیاهی است از تیرۀ سدابیان که بیشتر در نواحی مرکزی و شرقی، جنوبی و غربی آسیا در آب و هوای بحرالرومی یا معتدل و نواحی استوائی می روید که بدان اسپند، سپند، حرمله، سداب بری، نون، نوند و بو خوش هم می گویند.
این گیاه دارای دانه های ریز سیاه رنگی است که برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند. اسفند بوی خوشی دارد که برای گند زدائی از بوی آن استفاده می کنند.
در شیراز هنگام تحویل سال رسم است که اسفند در آتش می ریزند. شاعران هم از اسفند گفته اند:
ای سپندی منشین خیز و سپند آر سپند
تا ترا سازم از این چشم گرامی مجمر
چشم بد را ز چنان شاه بگردان به سپند
کافرین باد بر آن صورت زیبا منظر
«فرخی»
برای چشم خودم دود می کنم اسپند
به «مردمی» اگر از روی یار برگردد
«غلامحسن اولاد»
خیز و دفع چشم بد، اسپند سوز
«مولوی»
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم
یارب ز چشم زخم زمانش نگاهدار
«حافظ»
* * *
بر تخته زدن – بزنم به تخته
می گویند خیر و شر در درخت و نبات وجود دارد. زمانی که فرد مورد نظر کسی باشد یعنی آن فرد در چشم آن کس زیبا بیاید و به قولی به چشم نزدیک باشد برای اینکه این فرد چشم زخمی نخورد شخص به مجردی که چشمش به وی می رسد، بر تخته زده می گوید: چشم بد دور! ماشاءاله، ماشاءاله و باور دارند که فرد صدمه ای نمی بیند.
و این چنین موضوع را توجیه می کنند:
به محض اینکه به تخته ضربه خورد روح خیر که در تخته موجود است صدا را می شنود و متوجه می گردد که روح شر تصمیم به حمله دارد به همین خاطر متقابلاً حمله کرده و روح شر را از بین می برد.
* * *
یک باور قدیمی در نی ریز
در گذشته در نی ریز اگر کسی چشم زخمی به وی رسیده و بیمار شده بود در صورتی که آن شخص متمکن بود و اسب، الاغ، گوسفند، گاو و شتر داشت کلاه فرد بیمار را برداشته بر سر حیوانی می زدند در صورتی که حیوان می مرد معتقد بودند که قضا و بلا خورده به حیوان. همچنین عقیده داشتند که باید حیوانی را در خانه نگهداری کرد تا اگر بخواهد قضا و بلایی به خانه بیاید متوجه حیوان شود و صاحبخانه صدمه ای نبیند.
* * *
دو داستان از شوری چشم
در ارتباط با چشم زدن و چشم خوردن و به طور کلی شوری چشم داستانهایی سر زبانهاست که اجمالاً به ذکر آنها می پردازیم.
-می گویند شخصی بر روی پشت بام منزلش ایستاده بود. از دور سواری را دید که به سرعت به طرف آبادی می آید. آن شخص که از مهارت اسب سوار تعجب کرده بود درآمد و گفت: چه سوار کار ماهری است.
هنوز جمله اش تمام نشده بود که سوارکار به سختی به زمین می خورد و جابجا می میرد. چون شخص به سراغ اسب سوار می رود پسرش را می بیند و بلادرنگ می گوید: ای کاش کور و لال شده بودم!
-می گویند یکی از خوانین فردی را در اختیار داشت که چشمش شور بود و در این کار تا آنجا جلو رفته بود که نگاهش به هر بنده خدایی می افتاد رد خور نداشت و طرف نقش زمین می شد یک روز با خان بیرون آبادی ایستاده بودند. سواری ناشناخته به طرفشان می آمد با چه سرعتی! مرد چشم شور رو به خان کرد و گفت:
خان خودش را بزنم یا اسبش را؟
خان گفت: اسبش را.
مرد چشم شور گفت: اسبش؟!
در دم اسب نقش زمین شد و مرد.
منابع:
1 - فرهنگهای دهخدا، معین و عمید
2 - بیانات بانو فاطمه دختر حاج امیر- مادر یحیی خیراتی
3 - گفتگو با جهاندیدگان محلی
4 - یادداشت های دکتر جواد فرزانفر
هر چه کُنی به خود کُنی*
گر همه نیک و بد کنی
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
به روایت: فرشته ماندنی پور
یکی بود و یکی نبود
جلّز خدای ما هیشکی نبود
هر که بندۀ خدان بگه یا خدا
-یا خدا
در زمانهای گذشته درویش پیری بود که در شهر می گشت و اشعاری در وصف مولا علی(ع) و فرزندانش می خواند. مردم کوچه و بازار هم پولی به او می دادند. او می گرفت و تشکر می کرد. این بیت شعر را هم همه جا می خواند:
هر چه کُنی به خود کُنی
گر همه نیک و بد کنی
بشنوید از زنی بود که شوهرش عمرش را داده بود به شما. تنها پسری داشت که او هم در مسافرت بود. زن از صدای درویش بدش می آمد.هر روزه خدا هم این صدا را می شنید و روز به روز هم از دست درویش ناراحت تر می شد تا اینکه زن روزی با خودش گفت: باید این مرد را سر به نیست کنم تا برای همیشه دست از مزاحمتش بردارد. به فکر افتاد که غذای زهرآلودی را درست کرده و به او بدهد و همین کار را هم کرد. فردا که درویش آمد نان و مربایی به او داد. درویش گرفت و تشکر کرد و گفت: دست دهنده محتاج نمیشه! خیر ببینی
زن!
و باز شروع کرد به خواندن:
هر چه کُنی به خود کُنی
گر همه نیک و بد کنی
درویش قسمتی از کوچه های شهر را پشت سر گذاشت. یک وقت دید که از شهر خارج شده گرسنه شده بود، گفت: بنشینم و به شکمم برسم!
زیر سایه درختی نشست. هنوز سفره را پهن نکرده بود که دید جوانی می آید خسته و خاک آلود. بفرمایی گفت و جوان بی تعارف سلامی کرد و نشست و گفت: از راهی دور می آیم، خسته و گرسنه. خداوند برایت خوش بخواهد که من را به خوردن دعوت کردی.
درویش گفت: این غذا روزی تو بوده این را هم خدا رسانده. با لذت بخور... مولی سخیه... روزی ما هم می رسه درویش جوان مسافر را تنها گذاشت و رفت بی خبر از آنکه غذا زهرآلود است و باز شروع کرد به خواندن:
هر چه کُنی به خود کُنی
گر همه نیک و بد کنی
فردای آن روز صبح زود درویش از خواب صبحگاهی بلند شد. دوگانه را به جانب یگانه گزارد و گفت: الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار. بسم اللهی گفت و از خانه بیرون آمد و باز شروع کرد به خواندن:
هر چه کُنی به خود کُنی
گر همه نیک و بد کنی
درویش می خواند و می آمد تا باز گذارش به همان کوچه و زن افتاد. زن صدای درویش را که شنید تعجب کرد که یعنی چه! من دیروز غذای زهرآلود به او دادم ولی هنوز زنده است! یعنی چی شده؟
درویش که او را می دید، گفت: غذایی را که دیروز محبت کردی قسمت من نبود بیرون شهر جوان بلندبالایی را دیدم که از سفر دور و درازی می آمد خسته و گرسنه بود. دلم برایش سوخت غذا را به او دادم نوش جانش...
با نشانه هایی که درویش از جوان می داد زن پسرش را شناخت و با اندوه گفت:
-دیدی چه خاکی به سرم شده رودم را به دست خودم سر به نیست کردم!
گفته اند بد نکن تا بد نبینی!
و صدای درویش را می شنید که می خواند:
هر چه کُنی به خود کُنی
گر همه نیک و بد کنی
* برایتان نوشته ام که پیش از انقلاب نزدیک به بیست سال برنامه فرهنگ مردم «رادیو شیراز» را می نوشتم. برنامه ای که طرفداران زیادی داشت. از آن زمان یادداشت های زیادی دارم که بعضی خواندنی هستند. تا سر پا هستم انشاءالله تصمیم دارم آنها را سر و سامانی؛ بدهم چرا که آدمی از فردایش بی خبر است! زندگی است دیگر...
این قصه هم از آن یادداشت هاست..
دلمشغولی صاحب این قلم هم همین یادداشت هاست. راهی رفته ام پشیمان هم نیستم تنها دلخوشیم این است که یادگاری از خودم به جا می گذارم.
یادگاری که سالهای سال می ماند. سرسبز باشید.
کتابشناسی تعزیه
محمدحسن رجایی زفره ای
تعزیه در ایران و دو مجلس آن
ابراهیم بوذری
تهران، وزارت فرهنگ و هنر، 1357 ش
* * *
تعزیه تئاتر تمام
مترجم افضل وثوقی
مشهد، اداره کل فرهنگ خراسان، 1361 ش، 73 ص
ترجمه دو مقاله است دربارۀ تعزیه
* * *
تعزیه در ایران
صادق همایونی
شیراز، انتشارات نوید، 1367 ش، 818 ص، مصور
تاریخچه تعزیه، توصیف تعزیه، متن چند مجلس تعزیه
* * *
تعزیه حدیث قدسی، مصائب در نمایش آئینی
علی بلوکباشی
تهران، 1384، امیرکبیر، 240 ص
* * *
تعزیه
عباس بنی صدر
چاپ کانادا، 1944 میلادی
شعرهای تعزیه است به فارسی و ترجمه آن به فرانسه
* * *
تعزیه نمایش مصیبت
جابر عناصری
تهران، بخش فرهنگی جهاد دانشگاهی، 1365 ش، 309+4 ص
33 مجلس تعزیه است که خلاصه تعزیه و شرح مختصری از گرد آورنده در آن آمده
* * *
تعزیه و تعزیه خوانی
صادق همایونی
تهران، جشن هنر، 1353 ش، 201 ص، مصور
بخش اول سخنانی پیرامون تعزیه، تاریخچه تعزیه و تعزیه خوانی و اصطلاحات تعزیه خوانی بخش دوم کتاب 4 مجلس تعزیه است.
* * *
تعزیه در استان بوشهر
حیدر عرفان برازجانی
شیراز، انتشارات نوید، 1379 ش، 440 ص
تاریخچه و نوحه های مرثیه و 9 مجلس تعزیه (شبیه خوانی)
* * *
تعزیه هنر بومی پیشرو ایران
(روی برگ اول: نیایش و نمایش در ایران)
مترجم: داود حاتمی
تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1367 ش، 10+410 ص
کنفرانسی دربارۀ تعزیه در شیراز (28 مرداد 55- 2 شهریور 55) تشکیل شده و شامل خطابه هایی است درباره تعزیه که در این کنفرانس محققان خارجی و ایرانی خوانده اند.
* * *
تعزیه حر
پرویز صیاد
تهران، انتشارات سازمان جشن هنر، 1350 ش
متن تعزیه منسوب به سید مصطفی کاشانی (میرعزا) است
مضطرب قصاب
نوشتۀ: زنده یاد شیخ عبدالرسول شیرازی
مضطرب تا اندازه ای که قوه و تحمل داشت سلاخی و گوشت کشی می نمود. او اصلاً سواد و کمال و معرفتی نداشت. نمی دانم به استحقاق یا غیر استحقاق، خدا قریحۀ شاعری به او داده بود که غزلیات او معروف و در لطافت و نازک کاری، شعرای سخن سنج معاصر خود را متحیر نموده بود و غالباً معنی اشعاری که گفته بود را از او سؤال می کردند که خود نمی دانست و مکرر می گفت: من خود نمی دانم چه می گویم! مطلبی به قلبم می افتد سپس به زبانم جاری می شود.
مرحوم فرصت الدوله که یکی از مشاهیر عصر و از سخنوران نامی و از علوم متنوعه جدیده و قدیمه بهره کافی داشت، در تمام دیوانش غزلی به لطافت غزل مضطرب ندارد و هم چنین دیگران روی هم رفته می توان گفت در فن سخن سرائی با فقدان هر طور کمالی نابغه بود.
این شخص کور شد و از شغل و کسب خود مهجور گردید. در خانه نشست. اهالی قصاب خانه به پاس سابقۀ خدمت و داشتن مقام ادبی موهوبی(1) او مختصر یومیه ای در حدود روزی سی شاهی برایش مقرر داشتند و به او می رسانیدند.
مدتی به همین منوال گذشت. کم کم حال تجردی برایش پیدا شد و به عالم خود خودش بود. روزی آمدند به او گفتند به واسطۀ اضافه شدن مالیات قصابان، یومیه ات قطع شد بدون اینکه تغییر حالی پیدا کند قلیانی که در دست داشت، می کشید از دست انداخت و شکست. گفت: این ده شاهی.
قوری و فنجان را هم از پای اجاق برداشت دور انداخت و گفت: این هم هفتصد دینار! آتش هم نمی کنم، این روزی سی شاهی که به ما می دادند. وقتی که نه چای بخورم نه قلیان بکشم چه احتیاج دارم که بدهند یا ندهند؟!
مضطرب با کمال عسرت(2) و فشار می گذرانید. مرحوم شعاع الملک که یکی از شعرای نامی بود برای من نقل کرد که شبی بسیار سرد، برف زیادی آمده بود. به خیال افتادم که بروم ببینم در این گیر و دار آشوب طبیعت به سر مضطرب چه آمده است.
رفته بر او وارد گشتم. دیدم در تاریکی بدون آتش و چراغ نشسته، نصف منزلش(3) که در او نشسته خراب شده، عیالش هم افتاده پایش شکسته. احوالپرسی کردم جوابی نداد. پهلویش نشستم و به اوضاع ناهنجارش می نگریستم. ناله زن از فشار درد یک طرف، سردی هوا یک طرف، نبودن وسایل یک طرف، خرابی منزل یک طرف و خوف انهدام باقی مانده اتاق یک طرف، این بیچاره را مبهوت کرده و هیچ نمی گوید.
مضطرب قوطی کبریتی از پهلوی دستش برداشت، یک نخ آن را بیرون آورد و آتش زد. گرفت برابر آسمان تا تمام سوخت. ندانستم که برای چه این کار را کرد.
خودش گفت: دانستی برای چه کبریت روشن کردم؟
گفتم: نه!
گفت: برای اینکه خدا وضعیت مرا ببیند!
چیزی نگذشت. دق الباب(4) کردند. به من گفت: ببینید کیست که در این موقع شب راه گم کرده؟
رفتم دیدم نوکر معتمد دیوان است، آمده سی تومان برای مضطرب آورده است و رسید می خواهد گرفتم آوردم و گفتم: رسید می خواهد.
گفت: من از کجا وسیله نوشتن رسید دارم بروید بلکه او را راضی کنید. رفته او را روانه کردم، گفت: حالا که چشم خدا اوضاع ما را دید و به ما رحم کرد شما هم رحم کرده نان و آبی برایمان دست و پا کنید. رفتم وسایلی تهیه کرده، آمده دادم و مرخص گشتم.
نمی دانم چه هست که اگر ما هزار مشعل روشن کنیم چشم روزگار اوضاع ما را نمی بیند و بر مصایب ما رحم نمی کند.
-«... بخش هایی از دعای ابوحمزه، ص 188، مفاتیح الجنان، تهران، انتشارات اسوه بی تا»
کجاست آن عطاهای بلند تو؟ کجاست آن بخشش های گوارای تو؟ کجاست گذشت گرانسنگ تو؟ کجاست گشایش نزدیکت؟ کجاست فریاد رسی سریع تو؟ کجاست رحمت گسترده ات؟ کجاست بنده نوازی گرانقدرت؟ کجاست فضل بزرگ تو؟ کجاست نعمت سنگین تو؟ کجاست احسان قدیم تو؟ ای کریم کرمت کجاست؟
پی نویس:
1 - موهوبی= موهوب یعنی بخشیده شده، منظور استعدادی است که خدا به او بخشیده است.
2 - عسرت= تنگی، دشواری، تنگدستی، فقر
3 - منزل= اتاق
4 - دق الباب= کوفتن در
منبع: روزگار پهلوی اول، تألیف عارف آزادیخواه، شیخ عبدالرسول نیر شیرازی، به همت دکتر محمد یوسف نیری، استاد بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز
ناشی خاتون مادر شیخ ابواسحاق و بارگاه حضرت شاهچراغ(ع)
گردآورنده: فریده معتکف
مذهب تشیع از زمان پادشاهان آل بویه معزالدوله و عضدالدوله و سپس چند تن از زمامداران و وزیران و شاهان فارس و در زمان اتابکان و بعد پادشاهان آل اینجو رو به گسترش رفت. احمد معزالدوله یکی از پسران بویه که در سال 338 ه.ق بر تخت سلطنت نشست و در ترویج مذهب شیعه اثنی عشری بکوشید و فرمان داد که هر ساله از روز اول ماه محرم کارهای دیوانی و کارهای جاری و کسب مردم تا روز عاشورا تعطیل گردد و زن و مرد به تعزیه دارای شهادت حضرت امام حسین(ع) و اصحابش بپردازند که این قرار تا این زمان هم باقی مانده است.
او در سال 351 ه.ق امر داد که بر درهای مساجد بغداد لعن به معاویه و عاصبین حق آل علی را بنویسند.
همین پادشاه در روز هیجدهم ماه ذی الحجه سال 354 ه.ق فرمان داد تا شهر بغداد را آذین بندی و چراغانی کنند و مردمان لباس نو و فاخر بپوشند و به مناسبت واقعه غدیر خم و اعلام ولایت حضرت علی (ع) به سرور و شادمانی بپردازند و آن روز را عید غدیر بنامند.
عضدالدوله بقاع شهدای کربلا و قبر حضرت علی (ع) را تعمیر نمود و بر آنها گنبد و بارگاه ساخت. وجود سادات شیراز و احداث بقاع متبرکه شاه چراغ و سید میرمحمد و سید علاءالدین برادر حضرت امام رضا(ع) و علی بن حمزه که در اواخر سده دوم و اوایل سده سوم هجری در شیراز شهید شده اند، خود شاهد بارزی است بر این که پیروان تشیع در شیراز جمعیت قابل ملاحظه ای را تشکیل می دادند. بنای نخستین بقعه علی بن حمزه را که حدود سال 220 ه. ق شهید شده به امیر عضدالدوله دیلمی نسبت می دهند که مدفن علی بن بویه عمادالدوله متوفی سال 338 ه.ق و صمصام الدوله، بهاءالدوله متوفی 338 ه.ق را در همین مکان دانسته اند و بنای شاه چراغ را به امیر اعظم- سعید مقرب الدین ابوالمفاخر مسعود بن بدر وزیر اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی- قتلغ خان که به سال 623 ه.ق به تخت سلطنت نشست نسبت می دهند و بقعه سید علاءالدین حسین را هم از بناهای همان اتابک می دانند.
نویسنده کتاب شدالازار معین الدین جنید شیرازی در این باره می نویسد:
«به دور بقعه گرد می آیند و به ختم قرآن می پردازند قاریان با آهنگ های خوش به قرائت مشغول می شوند و خوراک، میوه و حلوا داده می شود و پس از طعام، واعظ بالای منبر می رود و این تفصیلات در فاصله بین نماز عصر و شام انجام می یابد.
خاتون در غرفه مشبکی که مشرف به مسجد است می نشیند آخر سر هم بر سر مقبره چون سرای پادشاهان طبل و شیپور و بوق می نوازند.
همین ملکه، روستای میمند را که یکی از املاک بزرگ است وقف بر بقعه حضرت شاهچراغ نمود که علی الظاهر از موقوفات آن آستانه است.
ولی متأسفانه از چهل، پنجاه سال به این طرف از جانب اشخاص سودجو و متجاوز، تجاوزاتی به حریم این موقوفه شده و دعوی ملکیت مزارع را نموده اند و آنها را تصرف کرده اند.
منبع: فارس شناخت ویژه تاریخ و جغرافیا، دوره جدید، شماره اول، بهار 1387
کتابشناسی تعزیه
محمدحسن رجایی زفره ای
اهل ماتم: آواها و آیین سوگواری در بوشهر
محسن شریفیان
تهران، 1383، 330ص، مصور، همراه سی دی
آیین های موسیقی در بندر بوشهر، موسیقی مذهبی، موسیقی سوگواری، بیت خوانی در مجالس سرور و عزا، چاوشی، ذکر، پامنبری و روضه خوانی، سینه زنی ماه محرم، نوحه ها، مرثیه ها، آهنگ ها
* * *
ادبیات نمایشی مذهبی (هفت پرده عشق)
جابر عناصری
تهران، 1372 ش، 248 ص
درباره چند مجلس تعزیه است
* * *
ارزیابی سوگواریهای نمایشی
غلامرضا گلی زواره
تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، 1375، 230 ص
دربارۀ تعزیه و پیشنهادهایی برای اصلاح آن
* * *
از مرثیه تا تعزیه
غلامرضا گلی زواره
قم، نشر حسنین، 1382ش، 248 ص
* * *
با کاروان تعزیه (نگاهی به تاریخ تعزیه در رضوان شهر)
منصور افشاری اسفید واجانی
اصفهان، انتشارات یکتا، 1383 ش، 232 ص
شرح حال تعزیه خوانان رضوان شهر (از توابع اصفهان)
* * *
پژوهشی در تعزیه و تعزیه خوانی از آغاز تا پایان دورۀ قاجاریه تهران
عنایت ا... شهیدی
با همکاری و نظارت علمی: علی بلوکباشی
تهران، دفتر پژوهش های فرهنگی، 1380 ش، 820 ص
پژوهش ارزشمندی است دربارۀ تعزیه
* * *
تعبیه (مجالس شبیه خوانی)
داود فتحعلی بیگی با همکاری هوشنگ هیهاوند
تهران، نمایش، 1386 ش، 464 ص
درباره30 مجلس تعبیه (تعزیه) است
* * *
تئاتر ایرانی سه مجلس تعزیه
مایل بکتاش، فرخ غفاری
تهران، نشر قطره، 1383 ش، 144 ص
* * *
تاریخ اجتماعی/ سیاسی تئاتر ایران (1 تعزیه)
مجید فلاح زاده
تهران، پژواک کیوان، 1382 ش، 344 ص
* * *
تاریخ تکایا و عزاداری قم
مهدی عباسی
قم، 1371، 374 ص
تاریخ تکایا، مرثیه سرایان، نوحه خوانان، ذاکران، تعزیه نویسان و تعزیه خوانان قم
حکایاتی از کریم خان زند
گردآوری و پژوهش: ابوالقاسم فقیری قسمت پنجم و پایانی
حکایت سیزدهم
روزی گدایی نزد وکیل رفت و اظهار داشت که بینایی خود را با توسلی که سر قبر پدر شما داشته ام به دست آورده ام.
کریم خان با عصبانیت اظهار داشت: پدر من در طول عمر خود مردی نادرست و ستمگر بوده و نزد خدا قرب و منزلتی ندارد که به خاطر او خداوند کوری تو را شفا دهد... و گدا را از خود راند.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی ص 102]
حکایت چهاردهم
معروف است که در شهر تبریز زنی از خاندان بزرگ و قدیمی، الماس گرانبهایی داشت که می خواست آن را بفروشد. وقتی این خبر به حاکم شهر «خداداد خان» دادند آن زن را احضار نمود و به دقت الماس را نگریست و گفت:
-خریدار این الماس هستم، بگذار پیش من باشد، فردا پولش را می پردازم. زن پذیرفت و به خانه اش رفت. حاکم همان شب حکاک ماهری را فرا خواند و دستور داد تا شبیه الماس را بسازد.
حکاک بدل را آماده کرد و حاکم الماس اصل را برداشت و بدل را جای آن گذاشت وقتی فردای آن روز زن آمد حاکم الماس بدل را به او برگرداند و گفت: آن را
نمی خواهم.
زن الماس را برداشت و به خانه رفت. وقتی جعبه را باز کرد، متوجه شد که به جای الماس او بدلی شبیه آن گذاشته اند.
در تبریز ماجرا را به کسی نگفت و چون از عدالت کریم خان زند مطالب زیادی شنیده بود رهسپار شیراز شد.
وکیل به زن اظهار داشت: چند روزی در شیراز بمان چون حاکم الماس تو را به عنوان هدیه و یا بابت مالیات برای من می فرستد.
اتفاقاً همین طور شد و حاکم آن را به عنوان مالیات ارسال نمود.
خان زند الماس را به زن داد و فرمان داد تا حاکم مالیات تبریز را بپردازد.
[ کریم خان زند- نوشته عباس رمضانی - برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت تاریخی- محمود حکیمی جلد 3 ص 201-202]
حکایت پانزدهم
همۀ مورخان، ساده زیستی وکیل را مورد تأیید قرار داده اند او با طبقات پایین جامعه حشر و نشر داشت و لباسهای ساده و ارزان می پوشید.
تخت او یک نمد تا شده و ظروف غذایش از مس بود. زمانی نمایندگان بازرگانی انگلیس بشقاب چینی به او هدیه کردند. کریم خان آن را روی زمین انداخت و شکست. سپس دستور داد بشقابی از جنس مس بیاورند و آن را نیز روی زمین انداخت و چون نشکست به نمایندگان بازرگانی انگلیس گفت: مردم فقیراند و چینی به دردشان
نمی خورد در حالی که بشقاب مسی هیچ وقت نمی شکند.
[کریم خان زند- نوشته عباس رمضانی - برگرفته از کتاب کریم خان زند و زمان او - پرویز رجبی ص 138]
روایت دیگری از حکایت پانزدهم
«از یادداشت های صدرا ذوالریاستین به نقل از پدرشان»
می گویند زمانی عده ای از تجار انگلیس به خدمت کریم خان زند می رسند. ضمن گفتگو و تقدیم هدایا، مقداری بشقاب چینی را هم پیشکش می کنند. امیدوارند که با حمایت کریم خان زند بازار پررونقی را در شیراز فراهم آورند.
کریم خان پیشکشی را می گیرد، دستور می دهد از بازار مسگرهای شیراز، یک گونی ظروف مسی بیاورند بشقاب های چینی را هم در یک گونی کرده دستور
می دهد از بالای ارک کریم خانی هر دو گونی را به پایین بیاندازند. آنگاه هر دو گونی را جلو آورده به تجار انگلیسی نشان می دهد. از چینی ها چیزی سالم باقی نمانده و ظروف مسی سالم سالم اند.
کریم خان رو به تجار انگلیسی کرده، می گوید: چینی به درد مردم این دیار نمی خورد!
حکایت شانزدهم
می گویند زمانی دوازده هزار کارگر شیرازی و غیر شیرازی به فرمان کریم خان باروی شهر شیراز را می کشیدند و خندق دور آن را می کندند. کریم خان هر روز به آن سرکشی می کرد. یک روز در حضور وی دیگی پر از اشرفی در خندق پیدا شد خان دستور داد همه اشرفی ها را بین کارگرها تقسیم کنند.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی ص 101]
حکایت هفدهم
وقتی «صفی قلی خان شاملو» که کریم خان زند در زمان اقامت خود در خراسان در خدمت او بود برای عزیمت به مکه وارد شیراز شد کریم خان در حضور همه کوچک و بزرگ، مخدوم سابق خویش را تواضعی رسا نمود و گفت: من چاکر این دولتمند بودم و بار منت احسان او بر گردن من بسیار است.
و تا چند روز که صفی قلی خان شاملو در شیراز بود، کریم خان از محبت و اظهار حق شناسی و رعایت حقوق خدمت قدیم، نسبت به وی فروگذاری نکرد.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی ص 102]
حکایت هجدهم
در دورانی که کریم خان زند در پری و کمازان و در کنار ایل و تبارش زندگی می کرد دوستی به نام خالو چهارشنبه «خالو= دایی - لرها «خ» را «ح» تلفظ
می کنند چنانکه خونه را حونه می گویند» داشت. وقتی کریم خان به حکومت رسید و خالو چهارشنبه از آن اطلاع حاصل کرد موضوع را با همسرش در میان گذاشت تا بتواند با همفکری او برای دیدار با خان زند رهسپار شیراز شوند.
همسر خالو این ماجرا را باور نکرد، ولی سرانجام در اثر اصرار شوهر خود حاضر به عزیمت به شیراز و دیدار با کریم خان شد.
خالو با همکاری همسرش وسایل سفر را آماده کرد و چوپان وار راه شیراز را در پیش گرفت. در ورود به آن شهر خود را به قصر کریم خان رساند و بدون هیچگونه سلام و علیکی قصد ورود به دیوان خانه را داشت که ناگهان فریاد زدند:
عمو کجا می روی؟
خالو چهارشنبه پاسخ داد: می خواهم بروم حالو کریم را ببینم.
نگهبانان گفتند: حالو کریم کیه، برو پی کارت!
سرانجام خالو چهارشنبه فهماند که می خواهم کریم خان را ببینم.
موضوع را به کریم اطلاع می دهند وی فوراً خالو را پذیرفت و مانند سابق که با هم دوست بودند از او پذیرایی به عمل آورد.
ابتدا وی را به حمام فرستاد و دستور داد برایش یک دست لباس نو تهیه کنند و به او بپوشانند. بعد از چند روزی که به عنوان مهمان در قصر ماند به او گفت: اگر کار و شغلی می خواهی به تو خواهم داد.
خالو چهارشنبه منصب شیخ الاسلامی لرستان را تقاضا کرد.
کریم خان فرمان داد تا حکم مذکور به نام دوستش صادر شود. پس از صدور حکم آن را به رؤیت خالو چهارشنبه رساندند تا بخواند و سپس جهت امضاء نزد کریم خان زند ببرند.
خالو گفت: من سواد ندارم.
منشی باشی موضوع را به کریم خان اطلاع داد.
کریم خان گفت: اشکالی ندارد، فرمانی هم برای سواد او بنویسید. «در اصطلاح اجتهاد - دیپلم - لیسانس و... می باشد.»
این کار هم انجام شد و خالو چهارشنبه شیخ الاسلام لرستان شد.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی - ص 102 و 103]
حکایت نوزدهم
کریم خان زند بر سر سفره ظرفی غذا موسوم به لرزانک «تر حلوا» دید [ترحلوا از خوراکهای ویژه ماه رمضان است ] دست به ظرف برد و مظروف چنانکه طبیعت آن است بلرزید.
وکیل دست بکشید و گفت: «خودش را نمی تواند نگاه دارد مرا چگونه نگاه تواند داشت!»
[امثال و حکم - علی اکبر دهخدا -جلد دوم ص 755]
حکایت بیستم
حاجی میرزا حسن فسائی در فارسنامه می نویسد کریم خان بارها این حکایت را برای دیگران بازگو کرده است:
-وقتی در اردوی نادری مردی سپاهی بودم و از فقر و احتیاج، زینی طلاکوب را از مرد زین سازی دزدیدم و این زین مال یکی از امرای افغان بود روز دیگر شنیدم که زین ساز بیچاره در زندان نادری است و حکم شده که روز دیگر اگر زین را ندهد به طناب رسد «یعنی طناب در گردنش انداخته، او را خفه کنند» دل من از این خبر بسی سوخت. زین را بردم و به جایی که برداشته بودم گذاشتم و صبر کردم که زن زین ساز رسید. چون آن را بدید نعره کشید و از فرط سرور بر زمین افتاد و دعا نمود و گفت: «خداوند به کسی که این زین را واپس آورده آنقدر عمر دهد که صد زین مرصع طلاکوب به خود ببیند و من یقین دارم که از دعای آن زن به این دولت رسیدم.»
[کریم خان زند - عبدالحسین نوایی ص 254]
حکایت بیست و یکم
صاحب رستم التواریخ می نویسد: تاجری هندی در شیراز مرد و ثروتی در حدود صد هزار تومان از خود برجای گذاشت، بی آنکه وارثی داشته باشد. بزرگان دولت بدو گفتند که این تاجر در ایران وارثی ندارد و طبق روش سلاطین می باید اموالش را به ضبط «خزانه» دهند.
کریم خان که چنین عملی را شایسته مقام سلطنت نمی دانست بلکه چنین پیشنهادی را نیز توهین آمیز تلقی می کرد خشمگین شد فریاد برآورد: «که ما مرده شور نیستیم، اموالش را نگهدارید و تحقیق کنید و به وارثش سپارید.»
[کریم خان زند- عبدالحسین نوائی ص 272-273]
حکایت بیست و دوم
وقتی مردی به کریم خان شکایت برد که زنی را به شرط بکارت گرفته ام، ولی در شب عروسی متوجه شدم که دختر نیست. می خواهم او را رسوا کنم تا دیگر مردم چنین گندم نمایی و جوفروشی نکنند و دیگران را فریب ندهند.
کریم خان از روی محبت مشت زری به وی داد و گفت: از مروت و جوانمردی به دور است که آن زن و خانواده اش را بی آبرو کنی!
مرد از این محبت خان متأثر شد و او را سپاس گفت و برفت.
مرد دیگری که این داستان را شنیده بود خود را به کریم خان رسانید و گفت:
-دختری در عقد ازدواج در آورده ام ولی غیرباکره درآمده است کریم خان که منظور او را فهمیده بود با مهربانی بدو گفت: فرزند، امسال همه عروس ها در شب زفاف بیوه از کار در آمده اند، صلاح در آن است که با وی بسازی.
[کریم خان زند- عبدالحسین نوایی ص 277-278]
حکایت بیست و سوم
وقتی دیگر که در خارج از شیراز کریم خان به ساختن تکایا اشتغال داشت، درویشی نزد او آمد که برای من هم تکیه ای بسازید که فقرا و غربا شب در آنجا بیاسایند وکیل پذیرفت و به ساختن آن امر داد.
یکی از حاضران گفت: این درویش مردی بنگی و باده خواره است.
برای این طایفه چه تکیه ای باید ساخت؟!
خان بلند نظر انعامی به درویش داد و گفت: اکنون که چنین مخارجی دارد باید وظیفه ای
«حقوق مرتب» به او داده شود تا چنانکه خواهد معیشت نماید و در پیش مهمانان خود شرمگین نماند. بدین دستور هم وظیفه ای برای آن مرد تعیین گردید و هم تکیه ای برایش ساخته شد.
[ کریم خان زند- عبدالحسین نوایی ص 278]
از خواندن این حکایات به این نتایج می رسیم:
1 - کریم خان زند مردم اطرافش را می شناسد و دوست دارد.
2 - فقر و نداری را می فهمد.
3 - ساده زندگی می کند و سادگی را دوست دارد.
4 - در عین بزرگی، گذشته اش را فراموش نکرده و خودش را گم نمی کند.
5 - اقتصاد را در حد خود می شناسد.
6 - به عمران و آبادی نظر دارد بناهایی که در شیراز و دیگر شهرها احداث می نماید نشانه ایست از این عشق و علاقه او به عمران و آبادی.
7 - با شکار میانه ای ندارد، در حالی که شاهان یکی از دلمشغولی هایشان شکار است.
8 - شیراز و شیرازی ها را دوست دارد.
پی نویس:
*صحت این روایات بعید نیست زیرا این آقا محمدخان کسی است که از فرط کینه دستور داد عمارت دیوانخانه وکیل را در شیراز خراب کردند و دو ستون مرمر جلو تالار را پیاده کرد و به تهران برد. راجع به آقا محمد گلسرخی و سرنوشت او نیز به نای هفت بند ص 405 مراجعه شود و راجع به سوختن ناخن هایش به اژدهای هفت سر ص 177- حماسه کویر ص 608-609-610
منابع:
1 - بناهای تاریخی و آثار هنری جلگه شیراز-بهروزی علی نقی
2 - داستان امثال - امینی، امیرقلی
3 - امثال و حکم - دهخدا، علی اکبر
4 - فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی - خضرائی، امین
5 - کریم خان زند - رمضانی، عباس
6 - کریم خان زند - نوائی، عبدالحسین
7 - قند و نمک - شهری، جعفر
8 - گنجینه لطایف - فرداد - م
حکایاتی از کریم خان زند
گردآوری و پژوهش: ابوالقاسم فقیری قسمت چهارم
حکایت هشتم
کریم خان زند چون عاشق عمران و آبادی بود با همه گرفتاری هایی
که داشت و رسیدگی به دعاوی و شکایات مردم هر زمان که کوچکترین مجالی می یافت به سرکشی ساختمان هایی که به دستور او ساخته می شد می رفت. گویند روزی کریم خان برای سرکشی ساختمان طاق قرآن که در دهنه تنگ الله اکبر ساخته می شد رفت پس از سرکشی روی سنگی نشسته و قلیان کشید. در این موقع قبیله ای از ایلات ترک قشقایی که سرحد و گرمسیر
می کردند در حال عبور از تنگ بودند. پیرمردی سپید موی که سنین عمرش نزدیک به یکصدسال می رسید و کدخدای قبیله بود مدتی ایستاده به ساختمان باشکوه طاق می نگرد.
درباریان و اطرافیان وکیل به او می گویند که زودتر رد شود زیرا که وکیل آنجا نشسته است.
پیرمرد که نام وکیل را می شنود و هنوز او را ندیده است تقاضا می کند که وکیل را به وی نشان دهند.
در آن زمان بنا به دستور وکیل هر کسی می توانست هر وقت که بخواهد به حضور وکیل برسد و عرایض خود را مستقیماً بیان نماید.
درباریان وکیل را به او نشان دادند. او نزدیک وکیل رفته تعظیم می کند و می گوید:
-قربان عرضی دارم.
وکیل می گوید: بگو
پیرمرد می گوید: آن شتر لوک قوی هیکلی را که پیشاپیش ایل در حرکت است می بینی؟
وکیل می گوید: بله می بینم.
پیرمرد می گوید: بار آن تمام مسکوک نقره و طلاست که من در طی سالیان عمر دراز خود گرد آورده ام، ولی متأسفانه چون اولادی ندارم به مجرد اینکه مُردَم، ایلخانی آن را تصاحب می کند. چون شما را پادشاهی خیراندیش و عمران طلب
می دانم و می بینم که علاقه زیادی به آبادی و ساختن بناهای عام المنفعه دارید، تقاضا دارم که تمام آن پول را قبول فرمایید و آنها را در راه خیرات مصرف کنید. وکیل می گوید: راه خیرات برای همه باز است و شما هم می توانید هر کار نیکی را که بخواهید انجام دهید، و البته اگر با دست خودت آن کارهای نیک را انجام دهی بهتر است تا به دست من.
ولی پیرمرد اصرار داشت و وکیل امتناع می ورزید. تا عاقبت پس از چانه زدنها وکیل آن را قبول کرد.
در این هنگام پیرمرد با خوشحالی می گوید: اکنون اگر بمیرم به راحتی می میرم.
گویند پس از این واقعه وکیل سر به سجده شکر می گذارد و خداوند را سپاس می گوید که آنقدر او را مورد اعتماد رعایا قرار داده است که مردم با طیب خاطر و اصرار، وجوه خود را به وی می سپارند.
[بناهای تاریخی و آثار هنری جلگه شیراز- نگارش علی نقی بهروزی ص 91 و 92]
روایت دیگری از حکایت هشتم
روزی کریم خان در هنگام عمارت مشهور به تنگ الله اکبر در دامنه آن کوه و بر کنار آن رهگذر نشسته بود و خربزه اصفهانی
می خورد. وقتی بود که ایلات ترک از ییلاق آمده از آن راه به قشلاق می رفتند. پیرمردی سپیدموی و قوی هیکل با بارهای سنگین بر پشت شتران به همراه گاو و گوسفند خود در رسیده از علت ازدحام پرسید.
بدو گفتند زود بگذر که وکیل در دامان کوه نشسته است پیرمرد تعظیم کرد ایستاد و به وکیل نگریست. وکیل گمان کرد که مردی محتاج است و هوس خربزه کرده وی را پیش خواند، خربزه داد و حال وی پرسید. پیرمرد گفت: از ایلات ترکم و عمرم به حد نود رسیده و ارث و فرزندی ندارم صاحب ثروت و مکنتم و آن شتر لوک که
می گذرد از زر و دینار و نقد گرانبار است و مرا بدان حاجتی نیست. چون وکیل در ساختن بناهای خیر کوشا است استدعا دارم که این ثروت و دولت از من بپذیرند و این مال را در مصالح خیر به مصرف رسانده و بر من منت نهد.
وکیل گفت: خود در خیرات و ساختن پل صرف کن.
پیرمرد گفت: از من برنیاید و اگر بمیرم، بزرگ طایفه ببرد و مرا سودی نباشد. چندانکه کریم خان از قبول انکار نمود، ولی او اصرار ورزید و لابه کرد. تا حالی بر کریم خان بگردید و به سجده افتاده بگریست، و به حضار گفت که از ظلم نادری و جریمه رعایا و مدفون کردن مال خلق اندیشه کردم و خدای را شکر گفتم که بر خلاف ایام سابق، رعایا زر خود بر شتر بار کنند و مرا به ضبط آن تکلیف نمایند و من طمع نکنم. پیداست که در دل رعایا از من محبتی خدایی است.
پیر رنجیده و گریان همی رفت و او خداوند مجید را سپاس می گزارد.
[کریم خان زند- نوایی عبدالحسین ص 270-271]
حکایت نهم
شاه بخشید- شیخ علی خان نبخشید
و یا:
شاه می بخشد- شیخ علی خان نمی بخشد
شیخ علی خان وزیر و پیشکار کریم خان زند معروف به وکیل الرعایا
بوده است. گویند مرحوم کریم خان که مردی خوش قلب و رحیم دل بوده، هر کس از او تقاضایی می کرد فوری اجابت می نموده و دستور می داده که پولی به او بپردازند. دیگر پولی در خزانه نمی ماند که غالباً شیخ علی خان یا آن حواله را
نمی پرداخته و یا به پرداخت مبلغ کمی اکتفا می کرده است. این اقدام شیخ علی خان به صورت ضرب المثلی درآمده که از آن زمان بر سر زبانهاست:
شاه می بخشد - شیخ علی خان نمی بخشد.
این حکایت را - به شاه عباس ثانی هم نسبت می دهند.
روایت دیگری از حکایت نهم
شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد.
گویند شاعری روزی به پیشگاه پادشاه دادگر ایرانی کریم خان زند رفت و قصیده ای را که در مدح وی ساخته بود بخواند. شاه به وزیر خود شیخ علی خان زنگنه ای امر کرد که یک هزار اشرفی صله به او بدهد. شیخ علی خان که این مبلغ را زیاد می دانست تا به یک نفر شاعر داده شود در پرداخت آن تسامح و تعلل را گذاشت و هر روز به نحوی برای شاعر عذری می آورد. تا بالاخره شاعر به ستوه آمد یکسره رفت نزد شاه و عرض کرد شیخ علی خان صله امیر را نمی دهد.
شاه رو به شیخ علی خان کرد و فرمود: دو هزار اشرفی به او بدهید. شیخ علی خان که دادن یکهزار اشرفی را زیاد می دانست معلوم بود در پرداخت دو هزار اشرفی زیادتر تعلل می کند.
شاعر باز نزد شاه می رود و به پیشگاهش از دست شیخ علی خان شکایت می برد. شاه این دفعه امر می فرماید: سه هزار اشرفی به او بدهید. شیخ علی خان باز مسامحه می کند و بالاخره کار به جایی می رسد که بر اثر کثرت رفت و آمد و شکایت شاعر صله او چندین به هزار اشرفی می رسد و در آخرین بار که شاه حکم می کند هزار اشرفی به او زیادتر داده شود رو به شیخ علی خان
می کند و می فرماید: خود می دانم که از چه رو در پرداخت این وجه مسامحت را جایز می شماری، ولی من در اشتباه نیستم، بلکه تو در
اشتباه بزرگی هستی. من از آن رو امر کردم یک هزار اشرفی به عنوان صله به او داده شود که این پول در خزانه ما راکد مانده و دیناری به کار مردم و کشور نمی آید. باید در دست توده پخش شود.
این بود که هر دفعه هزار دینار نیز بر آن مزید می کردم.
می دانم که این شاعر می رود با این پول خانه ای می سازد که یک دسته بنا و عمله از این راه نان می خورند. اثاثیه می خرد، دسته ای دیگر به نوا می رسند. به همین نحو هر دیناری که خرج می کند باعث رواج پول راکد خزانه ما در بین افراد مردم می گردد . شیخ علی خان اطاعت می کند و بدون تأمل حواله شاعر را می پردازد و از آن روز این مثل سائر گردیده در موردی به کار می رود که کسی حواله ای به کسی دهد و کارگزارانش از پرداخت آن امتناع یا قصور نمایند.
[داستانهای امثال گردآورنده: امیرقلی امینی - جلد دوم]
حکایت دهم
شمشیر بریدن و بخت نبریدن
اصل این جمله منسوب به کریم خان زند است می گویند در جنگلی کریم خان شکست خورده و با خانواده خود در حال هزیمت بوده است.یکی از دشمنان شمشیر کشیده، سوار بر اسب ناسزاگویان کریم خان را تعقیب می نماید.
کریم خان هر چه بدو تذکر می دهد که دست بردارد و برگردد او توجه نمی کند و مبارزه طلبانه به ناسزاگویی ادامه می دهد.
کریم خان زند که در وهله اول قصد شمشیرکشی نداشته ناگهان برآشفته و شمشیر می کشد و با یک ضربت او را چنان دو نیم می کند که هر نیم آن به طرفی می افتد. آن گاه کریم خان شمشیر خود را بوسیده با تأسف می گوید:
- تو می بری، بختم نمی برد!
یکی از شعرای زمان کریم خان در این مورد چنین گفته است:
همی رفت و می گفت پژمان به تیغ
تو بُری و بختم نبرد، دریغ!
[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی- تألیف: امین خضرایی ص 164]
حکایت یازدهم
می گویند کریم خان زند بیمار شد. طبیبی حاضر آوردند. چون نبض و زبان بیمار را بدید گفت: دستگاه اماله آوردند تا کریم خان را اماله کنند.
چون چشم کریم خان به اماله افتاد در غضب شد و فریاد زد:
-کدام پدر سوخته را باید اماله کرد؟
طبیب وحشت زده گفت: جان نثار را خان!
پس به فرمان کریم خان طبیب را اماله کردند و از قضا روز دیگر بیمار بهبود یافت و از بستر برخاست.
گفته اند از آن پس هرگاه کریم خان احساس اندک کسالتی
می کرد فرمان می داد تا حکیم باشی را اماله کنند.
در امثال و حکم علامه دهخدا داستان به این صورت آمده است:
طبیب، ترکی را دستور تنقیه داد.
ترک برآشفت: که مرا؟
طبیب هراسان گفت: مرا!
طبیب را حقنه کردند: «اماله- تنقیه»
از قضا را ترک بهبودی یافت. سپس در هر بیماری ترک، با طبیب همین معاملت می رفت.
استاد بهمنیار در داستان نامه این جریان را به آزاد خان نامی از رؤسای اکراد نسبت داده و اضافه کرده که بالاخره حکیم «طبیب» از حقنه شدن مکرر چون به تنگ آمده بود فرار کرد.
ضمن فرار دید سواری شیشه اماله به دست عقبش می آید و ملتمسانه می گوید:
-بگذار این شیشه مثل همیشه عمل شود که درد دل خان خیلی زیاد است بعد هر کجا که می خواهی برو!
[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی - تألیف امین خضرایی ص 363]
حکایت دوازدهم
قوش کریم خانی؛ خودش بگیرد و خودش بخورد!
باید درآمدی کسب کرد تا بتوان آن را هزینه کرد. شاهان و رجال ایران غالباً عاشق شکار بوده اند و برای صید پرندگان و حیوانات وحشی، قرقی- قوش، شاهین، باز، سُنقر و چرغ و غیره را برای صید تربیت می کردند. از اطراف و اکناف هم اشخاص گاهی از این مرغان شکاری برای تقدیم می آوردند.
از جمله وقتی برای کریم خان زند- سر دودمان سلسله زندیه- که مطلقاً اهل تجملات پرخرج نبود قوشی زیبا به عنوان تحفه آورده بودند.
کریم خان از بازیار پرسید: خوراک این قوش چیست و چگونه باید از این حیوان پذیرایی کرد؟
بازیار جواب داد: این قوش روزی دو وعده غذا می خورد، هر وعده باید گوشت یک مرغ بزرگ یا دو کبوتر به او داد. در فاصله دو وعده غذا اگر مقداری از انواع تنقلات نیز به او داده شود، در فربهی و سلامتش بی اثر نخواهد بود.
محل این قوش باید قفس بالنسبه بزرگ و بسیار زیبا باشد.
روزی یک بار هم باید او را شستشو دهند تا گرد و خاک که بر سر و رویش نشسته زدوده گردد.
کریم خان مجدداً پرسید: بگو ببینم این حیوان زبان بسته در ازای این همه تیمارداری و پرستاری چه فایده دارد؟
بازیار جواب داد: هرگاه وکیل الرعایا قصد شکاری کند و تصادفاً کبک یا کبوتری از دور ببیند، قوش را رها می کنند و این قوش احتمال دارد یکی از پرندگان را صید کند و به حضور سلطان بیاورد و همچنین اگر آهویی از جرگه شکار و تیررس سلطان فرار کند، هنر قوش این است که خود را به آهو
می رساند و در مقابل دیدگانش آنقدر پر پر می زند تا حضرت وکیل الرعایا به آهو نزدیک شوند و آن را هدف قرار دهند.
کریم خان که تاکنون سراپا گوش بود و دیده از حیوان تقدیمی برنمی داشت با تبسمی که حاکی از صفا و وطن خواهی و رعایت اقتصاد و صرفه جویی در دستگاه سلطنت بود به آورنده قوش گفت: به این ترتیب به حساب شما من باید روزی چهار کبوتر و مقداری تنقلات برای این حیوان تدارک کنم و یک نفر مربی نیز برای تیمار و راحتی او استخدام نمایم!
حضار مجلس همگی به علامت تصدیق سر فرود آوردند.
کریم خان پکی به قلیان مرصع زد و به لهجه لری گفت: ولش کنین خوش بیره، سی خوش بو هوره! در دربار من ستون خرجی برای این گونه تفریحات و تجملات بی فایده وجود دارد.
VELES-KONIN-XOS-BEYRE-SI-XOS-BOHORE
رهایش کنید، خودش برود بگیرد و خودش بخورد.
[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، تألیف امین خضرائی ص 892- 893]
قناری
برای استاد حسن امداد
ابوالقاسم فقیری
آن مرد که پیش رویم نشسته بود
گفت: ببین قناری!
آوازش را انتظار می کشیدیم
اما دریغ از نغمه ای؟!
آن مرد گفت:
قناری ها به هنگام
برای دلشان می خوانند
اکنون چمیدنش را
بر روی مرمرهای یشمی رنگ
پیش رو داشتیم
آن مرد گفت: دم عزیزی است
هنوز لحظاتی بر ما نگذشته بود
که آواز هزاران قناری عاشق را شنیدیم
و آن مرد که پیش رویم نشسته بود
برفهای مانده از روزگار بر سرش
قطره
قطره
آب می شد
جزیره کیش، اسفند 86
کودکان را می مانید
روزگاری بود
که به کسوت قلندران درآمده بودیم
روزی چهل قلندر بودیم
و دانه ای مویز
دایره وار بر بوریایی به ناهار
نشسته بودیم
مویز
درست در میان خوان نهاده شده بود
اکنون هشتاد چشم مشتاق آن را مینگریست
پیر ما
که بر کار ما ناظر بود
فرمایش کرد:
چاره این است که به تماشا دلخوش کنید
دیر زمانی
روزی
آن روزمان را نظاره می کردیم
هم چنان گرسنه!
پیر ما که چشم از ما برنمی داشت
با اندوه گفت:
کودکان را می مانید
بمانید تا به کمال برسید
حکایاتی از کریم خان زند
گردآوری و پژوهش: ابوالقاسم فقیری قسمت سوم
حکایت چهارم
می گویند زمانی که شالوده ستونهای سنگی شبستان مسجد وکیل را می کندند خان زند برای بازدید و نظارت نزدیک بر کار بنایان در ماه مبارک رمضان شخصاً به مسجد می رود. در خاتمه بازدید برای خان زند قلیان مخصوصش را که طلای مرصع بوده می آورند و مشغول کشیدن
می شود.
در این میان خبر می دهند که شیخ عبدالنبی از علمای نامدار زمان کریم خان زند به مسجد می آید. جریان به عرض کریم خان زند می رسد، وی به پاس احترام شیخ و حرمت ماه مبارک رمضان قلیان مرصع را در گودال یکی از ستونهای مسجد می اندازد. گویند این قلیان هنوز در زیر یکی از ستونها مدفون است. همچنین زمانی که کار ساختمان مسجد وکیل به اتمام می رسد، به دستور کریم خان زند شیخ عبدالنبی به اقامه نماز جماعت، مسجد وکیل را افتتاح می کند و از آن پس در این مسجد امام جماعت می شود.
مرگ شیخ عبدالنبی
شیخ بسیار مورد توجه خان زند بوده و مردم آن زمان شیراز ارادت زیادی به شیخ داشته اند به طوری که او را منبع برکات برای شیراز می دانستند. شیخ عبدالنبی وصیت
می کند که پس از مرگ، جسدش را در نجف اشرف در جوار حرم مطهر حضرت علی علیه السلام به خاک بسپارند.
ولی پس از وفات او کریم خان زند دستور می دهد جسد را در خاک شیراز دفن کنند و می گوید: کسی که برای شیراز منبع برکات بوده در همین خاک هم باید مدفون شود و به احترام وصیت شیخ دستور می دهد تا خاک نجف را به شیراز بیاورند لذا جسد شیخ عبدالنبی را امانت می گذارند.
به دستور کریم خان زند کاروانی مرکب از چهل بار شتر گندم به نجف فرستاده می شود. خاک ها را در قبرستان شیراز می گسترانند و جسد شیخ عبدالنبی را در میان تشییع جنازه باشکوهی که کریم خان زند هم در آن شرکت داشته به خاک می سپارند. از آن زمان به بعد دارالسلام شیراز به «صفه تربت» معروف می شود.
[نقل از مقاله خانه در سنگی - روزنامه اطلاعات جنوب - یکشنبه شش اسفند ماه 1350]
درباره «صفه تربت» نگارنده روایت دیگری از استاد حجار حاج مهدی چیزفهم شنیده که در مطلب «سیری در قبرستانهای شیراز» آن را آورده ام که در این جا هم به ذکر آن می پردازم:
می گویند در گذشته سالی در کربلا قحطی بسیار شدیدی اتفاق می افتد. خبر به گوش اهالی بیضاء
می رسد. آنها مقدار زیادی گندم بار چند نفر شتر کرده راهی کربلا می شوند. گندم ها را به مردم قحطی زده می رسانند. مردم کربلا در مقابل این احسان چیزی ندارند که بدهند. می گویند: برای اینکه دست خالی برنگردید خاک کربلا را با خود ببرید.
چاروادارهای بیضاء همین کار را می کنند. خاک را به قبرستان شیراز می آورند و بدین ترتیب «صفه تربت» ایجاد می شود و مردم و اهالی بیضاء مرده های خود را در همین محل به خاک می سپردند.
مردم عامی شیراز به «صفه تربت» می گویند: «سفره تربت» به قبرستان دارالسلام هم می گویند: «بیرون دَرسَل» که کوچک شده دارالسلام باید باشد.
حکایت پنجم
هنگام بنای مسجد وکیل، کریم خان زند تا فرصتی پیدا می کرد به دیدار مسجد می رفت. استاد بنا با عمله هایش درگیر ساختن سر در مسجد بودند.
در میان عمله ها کریم خان چشمش به کاکاسیاهی افتاد که آجرهای کریم خانی را تا بالای سر در مسجد به بالا پرتاب می کرد و به دست استاد می رساند.
کریم خان پیش خود گفت: عجب زور و بازویی!
مدتی کاکاسیاه را سیل می کرد [سیل SEYL= سیر، تماشا] کنجکاویش هر لحظه بیشتر می شد. وسوسه شد درباره کاکاسیاه بیشتر بداند. یکی از ندیمان را فرا خواند و از او خواست درباره کاکاسیاه پرس و جو کند. ندیم رفت و فردا به خدمت کریم خان رسید و آنچه را که دیده و شنیده بود این چنین شرح داد:
-خان به سلامت. کاکاسیاه از مال دنیا آه در بساط ندارد، ولی در عوض زن جوان مقبولی دارد. مثل بلور بارفتن، از سر قپ هاش خون می چکد.
«قُپ qop= گونه»- گیس هاش مثل شب سیاه تا اینجا...
دو چشم های شهلا عینهو نرگس های شیراز، ناز و کرشمه، شاخ نبات خواجه اهل راز... هیچی خان، آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد. با این همه جانش که می رود و می آید برای خاطر کاکاسیاه است...
کاکاسیاه از سر کار که برمی گردد به پیشوازش می رود. آب می آورد که دست و رویش را بشوید، حوله می دهد که صورتش را خشک کند، غذاهای خوشمزه برایش می پزد. در یک کلام برای او می میرد. این عشق بی ریای زن است که به کاکاسیاه چنین نیرویی داده است.
کریم خان این حرفها را که شنید به فکر انجام نقشه ای می افتد مایل است کاکا سیاه را آزمایش کند. پیرزنی را برای انجام کارش به سراغ زن می فرستد.
پیرزن پرسون، پرسون خانه کاکاسیاه را پیدا می کند. به دیدار زن می رود از این طرف و آن طرف می گوید. از زیباییش تعریف می کند و دست آخر می گوید:
-نمک ببارت، حیف از تو نیست که با این همه زیبایی دل در گرو محبت این کاکاسیاه بسته ای؟
با این همه قشنگی توی شیراز هزاران خاطرخواه و کشته و مرده داری!
خلاصه آنقدر پیرزن در گوش زن می خواند که او را از این رو به آن رو می کند پسین که کاکاسیاه از سر کار برمی گردد بنای بدرفتاری با او را می گذارد نه استقبالی، نه شامی، نه محبتی!
کاکاسیاه حیران می ماند که یعنی چه؟! با خودش
می گوید از من چه گناهی سر زده که مستوجب این بی محبتی هستم؟ می ماند که چه کند؟!
فردای آن روز باز گذار کریم خان به جلو مسجد
می افتد کاکاسیاه را می بیند که دل مرده و ناتوان، حتی قادر نیست آجر را دو متری پرتاب کند. کریم خان در می یابد که کاکاسیاه واقعاً دلبسته زنش می باشد و باز هم متوجه نیروی عشق می شود. اینجاست که متوسل به پیرزن شده و پیرزن دست به کار می گردد.
اصل ماجرا را برای زن تعریف می کند. زن و شوهر را با هم آشتی می دهد و رشته محبت آنها را از سر نو محکم
می شود و بدین ترتیب آب رفته به جوی برمی گردد.
فردای آن روز کریم خان باز به دیدن مسجد می رود کاکاسیاه را می بیند که چون سابق آجرهای کریم خانی را به بالای سر در مسجد پرتاب کرده و به دست استاد می رساند.
این حکایت بدون حضور کریم خان زند روایت های دیگری هم دارد که شکل کازرونی آن را به روایت زنده یاد محمدمهدی مظلوم زاده در کتاب قصه های مردم فارس چاپ دوم به نام «قصه کاکاسیاه» آمده است.
حکایت ششم
روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته و از کثرت آمد و شد مردم خسته بود. چون هنگام مراجعت رسید از جا برخاست. در این موقع شخصی فریاد برآورد و دادخواهی کرد.
کریم خان گفت: کیستی؟
آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند.
کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه
می کردی؟
مرد تاجر گفت: خوابیده بودم.
کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟
مرد تاجر گفت: به این امید که تو بیدار هستی!
کریم خان از این گفته در فکر فرو رفت، در ضمن خوشش آمد. دستور داد تا قیمت مال آن شخص را بدهند و عده ای را به تعقیب دزدان فرستاد.
[گنجینه لطایف- گردآورنده: فرداد م ص 21]
حکایت هفتم
در زمان کریم خان زند شخصی صد تومان قرض کرد و از صابونات «استهبان» به شیراز رفت تا به کریم خان بگوید در خانه ام دوازده کلوک دیده ام.
[کُلوک Koluk کوزه های دهن گشادی است که روی آن لعابی سبز دارد و سابقاً برای نگهداری شیره، روغن و ترشی از آن استفاده می کردند از آن در گرفتن فال کلوک هم استفاده می شود ]
کریم خان پس از پرس و جو و با خبرشدن از اوضاع و احوال مردم استهبان به مرد گفت: این دویست تومان بگیر برای خودت که این همه راه را به شیراز آمده ای و دوازده کلوک هم برای خودت.
مرد به استهبان برگشت. صد تومان آن شخص را داد. سر کلوک ها را که باز کرد غیر از مقداری سا SA «تفاله خشک شده انگور» چیزی داخل کلوک ها نبود. راستی کریم خان زند از کجا فهمید که چیزی داخل کلوک ها نیست؟!
[از یادداشت های محمدرضا آل ابراهیم - پژوهشگر فرهنگ مردم]
یادداشت هایی از سر مهربانی
دخترهام دارند به راه می آیند...
نوشتۀ: ف. جویا
دخترها! کارها روی میز، کارهایتان را می بینم. نجوایی در کلاس در گرفت و باز سکوت بود که بر کلاس سایه افکند. دخترها همگی خانم محمودی را دوست می داشتند، ولی در کنار این دوستی شیطنتشان را هم داشتند. به خوبی دریافته بودند که محمودی خوبی آنها را می خواهد و دلش می خواهد که آنها چیزی یاد بگیرند. نصیحت چاشنی هر ساعت کاری بود، ولی گوش های
دخترها یکی در بود و یکی دروازه و آنها در عالم خودشان بودند.
-بچه ها خدا را شکر امروز از نصیحت خبری نیست!
-چندان دلخوش هم نباش...!
این گفتگوی دو تا از دخترها بود که خنده ریز سایر دخترها را به دنبال داشت.
خانم محمودی تبسمی کرد و گفت: پند و نصیحت هم به چشم. از من گفتن و از شماها هم نشنیدن! آن هم به موقعش... از همین جلو شروع می کنم. پروین کارت را بیاور ببینم.
خانم محمودی کار پروین را پیش رویش نهاد و خریدارانه بدان نگریست.
گفت: خوبه داری راه می افتی... پیش از نقاشی چی؟
همه کلاس با هم یکصدا گفتند: خانم طراحی.
درسته اساس کار نقاشی طراحیه. برای رسیدن به بام موفقیت پله ها را هم باید در نظر داشت.
-خانم کو حال؟!
باز کلاس زد زیر خنده. خانم محمودی همچنان که نگاهش روی کار پروین بود، گفت: روی صحبت من با حال دارهاست نه بی حال ها. پروین بفرما بشین. دقت بیشتر، موفقیت بیشتر.
-لاله نوبت شماست.
کار لاله همان کار نیمه تمام هفته قبل بود. هفته پیش هم همین کار را آورده بود. ببین جانم با این شیوه ای که در پیش گرفتی به جایی نمی رسی. اشتباه کردی که این رشته را انتخاب کردی خوب حالا حرفی داری بزنی؟
-نه خانم حرفی نداره... دختر توداریه! ولی نگاه ظاهرش هم نکنید به موقعش با پنبه سر می بره.
خانم محمودی گفت: وکیل و وصی نمی خواد!
باز لاله ساکت بود و سر به زیر کف کلاس را نگاه می کرد. معلوم نبود در چه اندیشه ای است.
-ببین جانم! سکوت چاره کار تو نیست، حالا بشین.
به همین ترتیب خانم محمودی کارهای هنرجویان کلاس را می دید، در ارتباط با کار آنها تذکراتی می داد و معایب کارها را بازگو می کرد. در هر حال سعی می کرد به شکلی بچه ها را به راه بیاورد، ولی بعضی اهل نبودند و دل به کار نمی دادند. برای آنها تنها کلاس درس راهی برای گریز از خانه بود.
گیسو! کارت را بیاور ببینم. کار گیسو را که می دید می توانست به دنبال درس مبانی بپردازد.
-گیسو شما را صدا کردم ها!
-شنیدم خانم.
گیسو خودش را به میز خانم محمودی رساند. کاری در دستش نبود.
گیسو از بچه های خوب کلاس بود. خانم محمودی روی آینده اش حسابی ویژه باز کرده بود. می دانست که اگر کارش را رها نکند به یقین از نقاشان خوب آینده خواهد بود.
-دست خالی می بینمت؟!
گیسو حرفی نزد. زد زیر گریه. اکنون به پهنای صورتش می گریست.
چی شده بود؟ ماجرا چه بود که آن چنان دخترک را آشفته کرده بود.
-گریه نکن به من بگو چی شده؟
-خانم ما بگیم؟ ما همه چی رو می دونیم. باباش کارش را پاره پاره کرده؟!
-درسته؟
گیسو گفت: بله خانم این هم کارم.
دست در جیبش کرد. پلاستیکی از آن بیرون آورد که پر از خرده های کاغذ بود.
-این چیه؟
خانم کارم است.
و باز زد زیر گریه. از آن کلاس شاد دیگر خبری نبود. دخترها همه مغموم گیسو را می نگریستند.
-تعریف کن ببینم چی شده؟
-خانم دیشب با بابام حرفم شد. بحثمان درباره یک فیلم تلویزیونی بود. اول گفتگوی آرامی داشتیم ولی بعد بحثمان بالا گرفت. همه می دانستند که حق با من است، ولی بابام حرف خودش را می زد. دست آخر وقتی دید نمی تواند مرا مجاب کند عصبانی شد، کارم را برداشت و ریز ریز کرد.
بعدش هم گفت: نقاشی ات را پاره می کنم که دیگر روی حرف بابات حرفی نزنی.
همه تعجب کرده و ناراحت شده بودند. خانم محمودی مانده بود که چه عکس العملی نشان دهد. سرانجام گفت: همین امروز به بابات تلفن می کنم. بابات در حق تو ظلم کرده است.
-نه خانم خواهش می کنم بهش تلفن نکنید. من او را خوب می شناسم اگر فهمید که من موضوع را با شما در میان نهاده ام جری تر می شود. می ترسم دست رویم بلند کند. آخر می دانید بابام دستِ زدن دارد. خانم من طاقت کتک خوردن را ندارم!
خانم محمودی گفت: استدلال تو را قبول ندارم، اما به خاطر تو فعلاً تسلیم هستم ولی روزی باید جواب او را بدهم.
-امروز بقیه وقت کلاس را همگی به یک کار دسته جمعی می پردازیم. پاره های نقاشی گیسو را کنار هم
می چینیم و از نو بدان شکل می دهیم. درست مثل دانه های
پازل. حالا گیسو برو صورتت را بشوی و برگرد.
اکنون همه کلاس کنار هم مشغول انجام کار بودند.
خانم محمودی گفت: این زنگ راحت هم بیرون نمی رویم، می ایستیم و کار را ادامه می دهیم. خانم محمودی منتظر مخالفت بچه ها بود، ولی کسی مخالفتی نکرد.
خوشحال شد این را به فال نیک گرفت و با خود اندیشید: دخترهام دارند به راه می آیند.
جایگاه سنگ در فرهنگ مردم
پژوهش از زنده یاد: ابراهیم ابونصری
سنگ از جمله اجسامی است که در فرهنگ مردم دارای جایگاه خاصی است و بشر آن را به گونه های مختلف به کار می گیرد و از آن استفاده می کند. جانوران و خزندگان پناهگاه خود را از میان سنگ ها
انتخاب می کنند.انسان تاکنون با سنگ کارهای جالب توجهی انجام داده است. سنگ هایی که امروزه در تزئینات منازل و اماکن به کار برده می شوند، عبارتند از: سنگ معمولی، سنگ گندمی، سنگ آهک، سنگ گچ، سنگ مرمر، سنگ سیاه، سنگ مرمریت، سنگ خارا، سنگ تراورتن، سنگ چینی، سنگ پی، شالوده و....
سنگ کاربرد اقتصادی، فرهنگی، دفاعی و تزئیناتی دارد. از سنگ در امر صنعت، شیشه، سیمان، آهن و فیروزه استفاده می شود. همچنین از سنگ در مجسمه سازی، سنگفرش کوچه ها، سدها، نمای ساختمان و تزئینات منازل استفاده می شود.سنگ از جمله اجسامی است که نمی سوزد،
نمی پوسد، در آب حل نمی شود، زنگ نمی زند و همچنین آثار تاریخی ایران کهن همه از سنگ است. مانند غار شاپور کازرون، نقش رستم، پاسارگاد، تخت جمشید، بیستون و ستونهای مستحکم مساجد از جمله مسجد وکیل شیراز، شیرهای سنگی و سنگ قبور در قبرستانها... همه و همه از سنگ است.
حجاران ایران زمین از گذشته های دور در هنر حجاری و مجسمه سازی، کوشا بوده و آثار باارزشی را از خود به یادگار گذاشته اند.
بعد از چرم، کاغذ و پارچه، سنگ تنها وسیله ای است که حجاری روی آن دوام بیشتری دارد و می تواند در مقابل عوامل جوی مقاومت نماید.
سنگ را در جلوه های گوناگون فرهنگ مردم مثل: ترانه ها، متل ها، ضرب المثل ها، پند و نصایح می بینیم.
جایگاه سنگ در ترانه های محلی
یقین دانم دلی از سنگ داری
و یا از صحبت ما ننگ داری
طریق رسم دلداری نه اینه
که بر عاشق جهان را تنگ داری
* * *
رهم دور و دراز و مرکبم لنگ
به بارم شیشه و هم صحبتم سنگ
مُو که بهر خودم شیشه نسازم
چرا بر شیشه مردم زنم سنگ
* * *
درخت غم به جونم کرده ریشه
به درگاه فلک نالم همیشه
رفیقون قدر یکدیگر بدونید
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
* * *
فلک از آسمون سنگت به زیره
به زیرش بی کسون خرد و خمیره
هر آن بی کس ز دستونت خوره سنگ
به سختی می کنه جون تا بمیره
* * *
فلک در آسمون سنگ می تراشه
ندونم شیشه عمر که باشه
برو فایز نگه در طالعت کن
که شاید شیشه عمر تو باشه
* * *
سفید مرغی بدم در باغ پسته
فلک سنگی زده بالم شکسته
فلک سنگم نزن بالم تو نشکن
که خاک بی کسی بر مو نشسته
* * *
سرم سنگه که بالشتم زمینه
خدا دونه که تقدیرم همینه
صد و بیست سال بمونم روی دنیا
که آخر منزلم زیر زمینه
* * *
خوشا آن دم که قبرم می کنند تنگ
به بالیم سرم خشت و گل و سنگ
به پا دارم که از قبرم گریزم
تنم با مار و موران می کنه جنگ
* * *
نباشد آدمی را اعتباری
نگاه کن نقش هر سنگ مزاری
که چندان خفته اند اندر دل هم
ولی نشنیده بوئی از گل هم
* * *
بیا بابا خدا سنگت نمایه
ز چشم کور و ز پا لنگت نمایه
تو که چوغ «چوب» می شکنی در کار مهدی
الهی الحدی تنگت نمایه
* * *
سر کوه گُتو «بزرگ» جنگ پلنگه
صدای ناله و تیر و تفنگه
جوانان خوش بگوئین و بخندین
که بالشت قیومت تخته سنگه
* * *
گل سرخ و سفیدم دسته دسته
میون سنگ مرمر او نشسته
الهی بشکند این سنگ مرمر
که یارم یکه و تنها نشسته
* * *
پسینی عشق دلبر بر سر اومد
شکافته گل که بوی عنبر اومد
سر سنگ لحد بستن به فایز
سر از فایز که سنگ از هر کس اومد
* * *
بت نامهربون یار ستمگر
جفا جو سنگدل بی رحم و کافر
بیا از کشتن فایز حذر کن
بیاندیش از حساب و روز محشر
* * *
غم و دردم به هر کس گفتنی نیست
که سنگ از آسمون افتادنی نیست
بسی بر پای لنگم سنگت اومد
یقین دونم که رازم گفتنی نیست
* * *
مکن کاری که بر پا سنگت آیه
جهان با این فراخی تنگت آیه
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو بینی نامه خود، ننگت آیه
* * *
دلت ای سنگدل بر من نسوزه
عجب نبود اگر خارا نسوزه
بسوزم تا بسوزانم دلت را
در آتش چوب تر تنها نسوزه
* * *
اگر آهی کشم افلاک سوزه
در و دشت و بیابون پاک سوزه
اگر آهی کشم از گوشه دل
گچ و سنگ و گل نمناک سوزه
مَتَل( MATAL) سنگی زدم تو بالش
خسته، خسته، خسته
رفتم به باغ پسته
دیدم کلاغ نشسته
سنگی زدم تو بالش
* * *
تلۀ «قطره» خونی افتاد
جاش علف در اومد
علف دادم به بره
بره پشم خوبیم داد
* * *
پشمو دادم به نونوا
نونوا نون خوبیم داد
نونو دادم به سقا
سقا آب خوبیم داد
* * *
آبو دادم به مرغو
مرغو تخم خوبیم داد
تخمو دادم به عطار
عطار شمع خوبیم داد
* * *
شمع و بردم به پیری «امامزاده»
دعا کردم نمیری
سنگ در زبانزدها «ضرب المثل ها»
1 - سنگ بزرگ برداشتن نشانه نزدن است.
کاربرد= زمانی که کسی بخواهد عمل محالی را انجام دهد.
2 - هر کس دور از دعواست، دو تا سنگ در دست می گیرد.
کاربرد= زمانی به کار می رود که شخصی بدون اطلاع کافی درباره موضوعی اظهارنظر می کند.
3 - سنگ توی قبرمان در آمده!
مترادف است با ضرب المثل گاومان زاییده.
کاربرد= زمانی به کار می رود که پیشرفت کاری با اشکال روبرو شود.
4 - گوهر خود را به سنگ نزن!
کاربرد= با آدم نادان سروکله نزن.
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی/ صبر کن گوهرشناس قابلی پیدا شود
5 - سنگ صبور بودن...
کاربرد= تحمل سختی ها را داشتن...
6 - سنگ روی یخمان کرد
کاربرد= آبرویمان را برد، دست کم گرفتمان
7 - پول را روی سنگ بگذاری آب می شود
کاربرد= در اهمیت و ارزش پول گفته می شود.
8 - سنگ اندازی کردن
کاربرد= در کار کسی کارشکنی کردن، چوب لای چرخ دیگران گذاشتن.
9 - سنگ دنبال قافله انداختن
کاربرد= عمل انجام شده ای را مجدداً پیگیری کردن
10 - دیوانه ای سنگی در چاه می اندازد که ده نفر عاقل هم نمی توانند آن را از چاه در بیاورند
کاربرد= آدم نادانی دست به کاری می زند که دیگران در حل و فصل آن عاجزند.
11 - برای نهادن چه سنگ و چه زر
کاربرد= در ارتباط با ثروت اندوزی اشخاص خسیس گفته می شود.
12 - تا سرش به سنگ نخوره نمی فهمد
بگذار سرش به سنگ بخورد
کاربرد= هر کس سزای عمل خود را می بیند.
13 - مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد
کاربرد= مرد باید سردی و گرمی دنیا را بچشد.
14 - سنگ پی کار باید محکم باشد. «پی= شالوده»
کاربرد= کار باید از شالوده محکم باشد بنا را از همان شالوده باید محکم ساخت.
15 - هر کس سنگ خودش را به سینه می زند
کاربرد= هر کس در اندیشه خویش است
16 - سنگ مفت گنجشک هم مفت- بزن شاید گرفت
کاربرد= در انجام کاری مشکوک هستی می گویند انجامش بده شاید درست شد.
17 - شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی
کاربرد= در هنگامی که از نزدیکانت ضرر ببینی گفته می شود.
18 - هر چه سنگه برای پای لنگه
کاربرد= آدم بیچاره مدام دچار ضرر و زیان می شود.
19 - رو که نیست، سنگ پای قزوینه!
کاربرد= درباره اشخاص پررو گفته می شود.
20 - کلوخ انداز را پاداش سنگ است.
کاربرد= در مقابل انجام کار بد باید منتظر کار بد باشی.
21 - گر نگهدار من آنست که من میدانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
کاربرد= امیدم به خداست می دانم که از من محافظت می کند.
منبع: نجوای فرهنگ، فصلنامه پژوهشی واحد فرهنگ مردم، شماره 4 تابستان 86
حکایاتی از کریم خان زند
گردآوری و پژوهش: ابوالقاسم فقیری قسمت دوم
حکایت دوم
می گویند روزی کریم خان زند از مردی از ایل زند پرسید: ماهی چند بار به گرمابه می روی؟
بیچاره مرد که هرگز نام گرمابه را نشنیده بود، گفت: خان گرمابه چیه؟
خان گفت: جایی است که مردم بدان جا رفته و سر و تن را می شویند.
مرد پرسید: خان شما هر چند گاه به گرمابه می روید؟
خان گفت: ماهی یکبار
مرد خندید و گفت: معلوم می شود جناب خان مرغابی است، وگرنه آدمی این همه در آب نمی رود.
کریم خان پرسید: شما هر چند گاه خودتان را شستشو می دهید؟
مرد گفت: دو بار، یک بار که به جهان می آییم، یک بار که از جهان می رویم.
* * *
در ارتباط با ساختن مسجد وکیل حکایات متعددی را مردم شیراز بازگو می کنند این هم چند حکایت در این باره:
حکایت سوم
می گویند زمانی که مسجد وکیل ساخته می شد هر زمان که کریم خان فرصت می کرد به دیدار مسجد می رفت. روزی کریم خان به سرکشی مسجد رفت. پس از بازدید روی سنگی نشست. پیشخدمت قلیان مرصعی را که همیشه حاضر داشته به دستش می دهد. کریم خان ضمن کشیدن قلیان با دقت عمله ها را تماشا می کرد. ناگهان چشمش به عمله ای افتاد که خیره مدتی او را نگریست بعد سر بر آسمان بلند کرد و زیر لب چیزی گفت.
کریم خان او را پیش خواند ماجرا را پرسید عمله هم به سادگی گفت: چو تو را که نامت کریم است با این قلیان مرصع دیدم با خودم هم که نامم «کریم» است و به نان شب محتاجم مقایسه کردم به درگاه خداوند که نام او هم «کریم» است توجه کرده گفتم: خدایا، تو یک کریمی، این هم یک کریم، من هم یک کریم!
کریم خان که از بیانات او متأثر شده بود همان قلیان مرصع را به وی بخشیده و گفت: بهای این قلیان سی هزار تومان است مبادا تو را فریب داده، به بهای اندک از تو بخرند.پس از چندی یکی از بزرگان شیراز به همان بهایی که کریم خان گفته بود قلیان را از عمله خریده به کریم خان پیشکش کرد و عمله از توانگران روزگار خویش شد.
تابلو سه کریم
همین حکایت «سه کریم» سوژه کار نقاشی می شود
به نام «آقا محمود» که ماجرایش را به قلم شیرین استاد باستانی پاریزی در کتاب حماسه کویر می بینیم:
آقا محمود گویا نقاشی بود که نی هم می زد و در دربار
کریم خان زند بود. او تابلویی کشیده بود که منظره بخشیدن قلیان را مجسم می کرد. وقتی آقامحمدخان بر شیراز تسلط یافت بسیاری از اطرافیان زندیه فرار کردند از جمله همین آقا محمود نقاش بود که به بوشهر رفت.در شیراز آقامحمدخان یک روز تابلو بزرگ «سه کریم»
را دید. از خشم دستور داد تا اسب ها را قصیل و جوشور دادند. سپس تابلو را زیر دست و پای اسب ها انداختند آن شاهکار را از بین بردند. گویا آقا محمدخان گفته بود که اگر نقاش را ببینم دستش را می برم. همۀ کسانی که از آقا محمود تابلویی داشتند امضای او را از پای تابلو محو کردند.گفته می شود که وقتی خبر انداختن تابلو زیر دست و پای اسبان به آقا محمود در بوشهر رسید از فرط اندوه سکته کرد و مرد. نقاش به روایتی ده سال روی این تابلو کار کرده بوده است.این آقا محمود،
نی زن خوبی هم بود و یک روز در دستگاه شور آهنگی خاص نواخت. کریم خان، به جایزه نی مخصوص خود را به نقاش بخشید. «کریم خان خود نی نوازی روستایی بوده است.»این آقا محمود شاگردی داشت به اسم آقا محمد خواجه کازرونی، استاد در دم مرگ، نی مخصوص جایزه را به این شاگرد بخشید و آقا محمد خواجه نیز به مناسبت نواختن آهنگ «زرد ملیجه» آن را به شاگرد خود آقا محمد گلسرخی نی نوازِ کرمانی جایزه داد. به تدریج سری طلا و نقره این نی که دست به دست شده بود از میان رفته و تنها تنۀ آن باقی مانده، با خط بسیار زیبا و نقاشی دلپذیر آن و شعر: بشنو از نی چون حکایت می کند...
مرحوم علی پولادی آن را به دست آورده بود و هنوز هم وجود دارد.
بیشتر این حرفها را من از پدرم و از مرحوم پولادی شنیده ام «والعُهدَهُ عَلَی الرّاوی»*
روایت دیگری از حکایت سوم
کریم خان زند در همه جا و همه وقت با مردم زندگی می کرد و به درد دل آنان می رسید سخنان مردم را می شنید و به شکایت آنان رسیدگی می کرد و اگر احیاناً حرف تندی هم از مردم می شنید به دل نمی گرفت و در همه وقت منصف و مهربان و بخشنده بود.
هنگامی که سرگرم ساختن مسجد وکیل بود، روزی برای تماشای کار و رسیدگی به ساختمان از نزدیک به آنجا رفت. پس از سرکشی چون خسته شده بود روی سنگی نشست و قلیان خواست.ناگهان نظرش بر مرد ژنده پوشی در میان کارگران افتاد که سر بر آسمان برداشته و زیر لب زمزمه می کند.کریم خان وی را پیش خواند و از علت آن عمل جویا شد.
کارگر گفت: خدایا تو یک کریمی و این هم یک کریم است از بندگان تو که حشمت و سلطنتش داده ای تا آنجا که به یک اشاره پیشخدمتی صاحب جمال قلیانی طلایی به این آب و تاب به دستش می دهد و من هم یک کریم که در عین فقر و فاقه به کار گل پرداخته و به مزدی کم ساخته ام و از صبح تاکنون در آرزوی قلیانی گلین هستم و فراهم
نمی شود. از تفاوت حال این «سه کریم» متعجب شدم!
کریم خان از شنیدن این کلام ساده ولی جانسوز سخت متأثر شد و قلیان طلای مرصع را بدو داد تا بکشد و بعد بدو بخشید و گفت: قیمت آن فلان مقدار است متوجه باش گولت نزنند آنگاه کارکنان دولت به همان مقدار پول به او دادند و قلیان را از او باز خریدند.
{کریم خان زند- نوائی عبدالحسین ص 276-277 برگرفته از کتاب روضه الصفای ناصری}
*متن سخنرانی اینجانب در کنگره بزرگ زندیه - خرداد ماه 1387
گذری و نظری بر همایش بین المللی زبان شناسی و مردم شناسی لارستان
ابوالقاسم فقیری
مردمان فارس بزرگ، از روزگاران گذشته مهمان نوازی را با خودشان یدک می کشیدند. لارستان هم که پاره ای از فارس است این صفت ارزشمند و انسانی را با خودش دارد. 23، 24 و 25 اسفند ماه به بهانه شرکت در همایش بین المللی زبان شناسی و مردم شناسی لارستان، مهمان لاری ها بودیم و مزه مهمان نوازی ایشان را چشیدیم.
مهمانان همایش چه آنانکه سخنرانی داشتند و چه آنها که به عنوان مهمان ویژه در همایش حضور داشتند اکثراً از همایش رضایت داشته و اگر از ایشان می پرسیدید همایش چگونه گذشت؟ به یقین این جواب را می شنیدید: خوب بود و به قول استاد باستانی پاریزی خش (XAS ) «خوش» بود.
کار همایش گسترده و وسیع بود و همت بالا. کم و کسری نبود. لار برای اولین بار بود که دست به برگزاری چنین همایشی می زد. از قدیم می گفتند: «سفره نینداخته بوی مشک می دهد.»
سفره ای که پهن شد، ممکن است کم و کسری هم داشته باشد، که انصاف حکم می کند آدمی آن را ندیده بگیرد.
ساعت 5/5 بعدازظهر روز پنجشنبه مورخ 22/12/87 به اتفاق استاد صادق همایونی به ترمینال کاراندیش رسیدیم. کم کم همراهان از راه رسیدند؛ دکتر جمشید صداقت کیش، دکتر عبدالعلی لهسائی زاده و دکتر سکندر امان الهی بهاروند که اینها را از نزدیک می شناختم. ساعت 5/6 از ترمینال بیرون زدیم و شهر را ترک کردیم. نیم ساعتی گذشت و بعد جاده بود و سیاهی شب و روستاهایی در مسیر راهمان که اکثراً با هم شباهت داشتند. در اتوبوس بعضی خوابیده بودند، ولی خواب سراغ ما نیامد که نیامد.
همین جا اجازه می خواهم مطلبی را درباره خواب به عرض برسانم. آن را در یک پرانتز سوای مطلب مورد بحث مان داشته باشید.
- سال 36 در روستای فهلیان ممسنی تدریس می کردم. آن زمان جاده شیراز- کازرون- ممسنی خاکی بود. از ممسنی خودمان را به کازرون می رساندیم و در آنجا منتظر می ماندیم که اتومبیلی از راه برسد، آنچه نصیب می شد یا کامیون های باری بود و یا تانکرهای نفت کش. سرانجام کامیونی از راه رسید سوار شدم. راننده بچه شیراز بود اتفاقاً بچه محل درآمدیم. گفت: اگر خوابت می آید بخواب.
گفتم: خوابم نمی برد.
گفت: پس ماجرایی را تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید.
گفت: از بوشهر به شیراز می رفتیم اسداله شاگردم در رکاب ایستاده بود و دنده پنج هم در دستش. دنده پنج قطعه ای از کنده درخت بود. در گردنه ها هر زمان که ماشین نمی کشید شاگرد وظیفه داشت از رکاب پایین بپرد و دنده پنج را زیر چرخ عقب بگذارد تا ماشین بایستد. شب بود و می رفتیم. گهگاه برمی گشتم
و به اسداله می گفتم:
-اسدالله بیداری؟
جواب می داد: بیدارم، برو!
در عالم خودم بودم و از اسداله بی خبر که یک لحظه به طرف اسداله برگشتم. دیدم از او خبری نیست با خودم گفتم: دیدی بچه مردم را سر به نیست کردم! به هر جان کندنی بود کامیون را نگه داشتم پایین آمدم و اسدالله را دیدم که وسط جاده دراز به دراز خوابیده بود. باکی نداشت. سرم را بردم کنار گوشش و گفتم: اسدالله بیداری؟
گفت: بیدارم برو؟!
این را می گویند یک خواب ششدانگ.
* * *
نزدیک به نیمه شب بود که مقابل هتل کوثر لار رسیدم. جمعی انتظارمان را می کشیدند. شهر در این قسمت بیدار بیدار بود.
عبدالنبی سلامی دوست و پژوهشگر کازرونی خودش را به ما رساند. شام که خوردیم رفتیم که در «استاد سرا» استراحت کنیم.
همین جا بنویسم که این همایش با مشورت جناب سلامی سر و سامان یافته بود که باید از ایشان سپاسگزار بود.
مراسم گشایش همایش تالار وحدت:
ساعت 5/8 صبح جمعه اتومبیل آماده بود که ما را به تالار وحدت برساند. آن جا بود که چشممان به جمال عده ای از اهالی فرهنگ روشن شد. دیدار این عزیزان غنیمت بود؛ استادان: دکتر منوچهر ستوده، دکتر احمد اقتداری، دکتر علی اشرف صادقی، دکتر باستانی پاریزی، میر جلال الدین کزازی، دکتر چیستا یثربی، دکتر علی بلوکباشی، استاد سید احمد وکیلیان،
احمد حبیبی، دکتر بدرالزمان قریب، دکتر محمود جعفری قنواتی، دکتر حسنلی و استاد ایرج افشار. از پیش آرزو کرده بودم استاد ایرج افشار را زیارت کنم که به آرزویم رسیدم. کتاب «سیری در ترانه های محلی» را تقدیم حضورشان کردم. پسین همان روز دیدارشان میسر شد. فرمودند تبریک می گویم.
راستش خوشحال شدم. دریافتم بیراهه نرفته ام.
برنامه گشایش آغاز شد: کلام خداوند منان را شنیدیم. سپس سرود جمهوری اسلامی، سخنان مقام معظم رهبری در خصوص لارستان بزرگ، سرود لارستان و بعد پیام حضرت
آیت الله آیت الهی قرائت شد. سخنرانی استاد احمد اقتداری به دلم نشست دومین بار بود که ایشان را می دیدم. یادم می آید یک بار به اتفاق «یاران یکشنبه» در یکی از بیمارستانهای شیراز به عیادتش رفتیم.
آن زمان قلب استاد به ایشان نامهربانی کرده بود. الحمدالله اکنون سالم می دیدمش، پرشور و استوار مثل همیشه شیدای ایران و خلیج همیشه فارس و سرزمین دوست داشتنی لارستان.
سرود لارستان که پخش شد پرمحتوا و گوش نواز بود.
و در پایان آیین باران خواهی در لارستان را دیدیم که به صورت نمایشنامه ای عرضه شد و سخت جالب بود.
مجری برنامه، هنرمند ارزنده سینما و تئاتر کشور، جمشید ارجمند بود. با هم گپی زدیم که بچه های اهل فرهنگ شیراز را خوب می شناخت.
برنامه سخنرانی ها در سه سالن انجام می شد: بخش ایران شناسی
«سالن فرمانداری لار»، بخش زبان شناسی «سالن آمفی تئاتر بیمارستان امام رضا(ع)» و بخش مردم شناسی «تالار اندیشه دانشکده پرستاری لار».
از همه سخنرانی ها نمی شد استفاده کرد و ما کشیده شدیم به سوی فرهنگ مردم.
مطالب جالبی توسط پژوهشگران تهیه شده بود که همگی در ارتباط با فرهنگ لارستان بود. مطلبی را که صاحب این قلم برای عرضه در همایش انتخاب کرده بود، «جایگاه لارستان در ترانه های محلی» بود که انشاءالله جداگانه چاپ خواهد شد.
عنوان سخنرانی استاد صادق همایونی؛ «باقر لارستانی» و موضوع سخنرانی دوستمان دکتر صداقت کیش «سیاحان و لارستان» بود.
جالب توجه اینکه سالن های سخنرانی همگی از علاقمندان پر بود و استقبال جوانان از همایش فوق العاده می نمود.
از جمله برنامه های دیگر همایش، برنامه های «شعر در آینه جنوب» بود که حضور این عزیزان در همایش: «محمدعلی بهمنی، محمدجعفر روئینا، راشد انصاری، صادق رحمانی، سیلوانا سلمان پور، محمدطاهر طاهری، دکتر نوروزی، عبدالرضا مفتوحی،
دکتر سلمانی، میر زینل امیری نژاد و محمد ابراهیم یوسفی، دکتر حسنلی و... که جلوه ای خاص به آن داده بود و با شعر بعضی از ایشان آشنا بودم. از جمله خانم سیلوانا سلمان پور که ساکن دبی است توفیق دست داد با ایشان آشنا شوم.
خانم سلمان پور با محبت از ما دعوت کرد که از زادگاهش «اوز» دیدن کنیم که نتوانستیم «اوز» را از نزدیک ببینیم.
خانم سلمان پور مثل همه هنرمندان جنوبی پرشور و بامحبت بود. کتابهایش را برایمان به ارمغان آورده بود. شعری از کتاب «نبض برگ» ایشان را در ادامه می خوانید. شاعر این شعر را برای زادگاهش «اوز» نوشته است.
تقدیم به شهرم «اوز»
«اوز» شعر هزاره ها
آنگاه که مادر
با سخاوت
به هر یک از فرزندانش
پاره ای از هستی اش را
می بخشید
تو
آرام و تشنه لب
در فاصله دو کوه، در دل دشتی
نشسته بودی
همه سهمشان را گرفتند
نفت، مس، طلا، فیروزه، جنگل، دریا...
به تو که رسید،
چیزی نمانده بود
حتی «آب»
پس
تمامی عشقش را
به تو بخشید
و تو
فرزند خلف ایران
شهر هزاره ها
در فراخنای تاریخ
سربلند زیستی
بی آب
با عشق
«دبی- 1374»
دیدنی های شهر لار
بعدازظهر شنبه از دیدنی های شهر لار؛ مرکز نشر معارف اسلامی در جهان، خانه محمودی، باغ نشاط، حمام، موزه، بازار قیصریه، دهن شیر بازار، قلعه اژدها پیکر، حمام خور و خانه کامیاب دیدن کردیم که اجمالاً از مرکز نشر معارف اسلامی در جهان، باغ نشاط و بازار قیصریه لار صحبت می کنیم.
مرکز نشر معارف اسلامی در جهان
این مرکز را زنده یاد آیت الله سید مجتبی موسوی لاری بنیان گذاشته اند و مرکز اصلی آن در شهر قم است که شعبه ای هم در لار دارد، به طوری که دکتر موسوی فرزند آیت الله اظهار می داشت: کار این مرکز چاپ کتابهایی درباره معارف اسلامی است به زبانهای زنده دنیا. این کتابها رایگان برای علاقمندان فرستاده می شود و تاکنون موفقیت های بی شماری داشته است در نتیجه این کار عده ای حقانیت اسلام را دریافته و به دین اسلام مشرف شده اند.
باغ نشاط
این عمارت در ضلع شمالی پل شاه عباسی بنا شده که قدمت آن با استناد از اسناد به دست آمده به عهد افشاریه باز می گردد. مساحت باغ در حدود 80×180 مترمربع است. عمارت اصلی در سه طبقه بنا گردیده که شامل زیرزمین، طبقه همکف و طبقه اول می باشد که متأسفانه عوامل فرسایش و وقوع زلزله های متعدد در منطقه خسارتهای جبران ناپذیری بر آن وارد ساخته به طوری
که از طبقه اول این بنا جز چند طاق چیزی باقی نمانده است، اما خوشبختانه طبقه همکف و زیرزمین از این آسیب و بلایا صدمه کمتری دیده اند.
طبقه زیرزمین دارای سه اتاق می باشد، اتاق مرکزی درست زیر ایوان اصلی بنا قرار دارد که از بالا به وسیله یک منفذ هشت گوش روشن می شود و در وسط اتاق مرکزی زیرزمین، حوضچه ای
از سنگ مرمر هشت گوش بنا گردیده است. سقف این اتاق نیز با کاربندی های چشمگیر آراسته شده است. آثار وجود بادگیر هم دیده می شود که وظیفه تهویه و کوران هوا را در طبقات مختلف به خصوص زیرزمین داشته است.
هوای هدایت شده از طریق بادگیر با عبور از ساقه بادگیر و عبور از منافذ پیش بینی شده، کار تهویه ساختمان را به عهده داشته است. از داخل حیاط به وسیله چند پله در دو طرف به ایوان اصلی و با شکوه بنا می رسیم که مهمترین و شاخص ترین
قسمت بنا را تشکیل می دهد و انواع گچبری در طرح ها
و نقوش هندسی، گل و گیاه و پرندگان در بدنه سقف ایوان مشاهده می شود. ایوان به وسیله دالانهایی به اتاق های مجاور مربوط می شود که از تماس مستقیم با اشعه آفتاب در ضلع غربی در امان می ماند و در طبقه اول جز چند دهنه طاق چیز دیگری باقی نمانده است.
در گوشه شمالی باغ نشاط حمامی نیز بنا شده که احتمالاً تاریخ ساخت آن همزمان با ساخت بنا و عمارت اصلی می باشد. محوطه باغ پوشیده از درختان تناور کنار، نخل و انار می باشد.
«نقل به اختصار از نشریه لارشناسی، یک اسفندماه 87»
راستش نشاطی در باغ نشاط ندیدم و بی اختیار به زبانم جاری شد:
-خداوندا بده بارون رحمت...!
بازار قیصریه لار
در گذشته های نه چندان دور لار از مراکز عمده بازرگانی و تجاری فارس محسوب می شده و در مسیر کاروان های تجاری قرار داشته است. کالاهایی که از بنادر جنوب کشور ترخیص می شده با عبور از آنجا به سایر مناطق فرستاده می شده است و از این رو لار از رونق اقتصادی مناسبی برخوردار بوده و وجود بازار برای تسهیل این امر ضروری بوده است. بازار قیصریه لار یکی از بناهای مهم تاریخی فارس است که از لحاظ معماری و سبک کار اهمیت فراوانی را حائز می باشد و معروف است که
کریم خان زند بازار قیصریه را سرمشق ساخت بازار وکیل شیراز قرار داده است. با این تفاوت که بازار وکیل شیراز از آجر و بازار لار همه از سنگ است. این بنا که در ضلع شمالی میدان شهر قرار دارد، شامل چهار بازار متقاطع به یک اندازه است که هر کدام 24 دهانه دکان دارد. دکان ها هر کدام ایوانی در جلو داشته و 3 متر عرض دهانه آن می باشد. چهار سوق بازار هشت ضلعی و دارای یک طاق گنبدی به ارتفاع 18 متر و به ابعاد 5/13×5/13 متر است.
کتیبه ای به خط نستعلیق به طور برجسته بر روی سنگ نقش گردیده که حاکی از تعمیر بازار در سال 1015 ه.ق -
چهارصد و پانزده سال- پیش است.
«نقل به اختصار از نشریه لارشناسی، یک اسفند 87»
شیرینی های لاری
شهرستان های فارس هر کدام شیرینی های ویژه خود را دارند که به سان سوغات این طرف و آن طرف برده می شود.
شیراز: کلوچه و مسقطی و سوهان عسلی
فسا: نان فسائی
نی ریز: حاجی بادام
داراب: کماچ
لار: مسقطی لاری که شهرت فراوانی دارد، دِلبَرو (DELBARU)، قماچ (qOMAC)، قُتلمه (qOTLMA)
مراسم اختتامیه تالار وحدت
مراسم پایانی و خداحافظی بعدازظهر روز یکشنبه 25 اسفندماه 87 در تالار وحدت انجام شد. برنامه با تلاوت آیاتی از کلام اله مجید آغاز شد. باز هم سرود
لار را داشتیم.
فیلم هایی ویژه پاسداشت آیت الله سید مجتبی موسوی لاری، دکتر احمد اقتداری و دکتر محمدباقر وثوقی تهیه شده بود که دیدنی بودند. دلم می خواست دکتر وثوقی را از نزدیک می دیدم که این دیدار میسر نشد، چون ایشان در همایش حضور نداشتند ولی در ارتباط مستقیم با استاد صدایش در سالن پخش شد و از اینکه نتوانسته بود در همایش شرکت نماید از جمع حاضران عذرخواهی کرد.
بیانیه همایش را دکتر کزازی خواند و در پایان تقدیر و اهداء تندیس و خداحافظی.
در مراسم پایانی کلید طلایی شهر لار از طرف شهردار به نمایندگی از مردم لارستان به سرکار خانم دکتر بدرالزمان قریب و دکتر ابراهیم باستانی پاریزی، کهنسال ترین شخصیت
شرکت کننده در همایش اهداء شد.
سپاسگزاری
برگزاری همایش بین المللی زبان شناسی و مردم شناسی لارستان بدون شک یک حادثه بزرگ فرهنگی بود. این موفقیت را به مردم لارستان، شهرداری لار، شورای اسلامی شهر لار، فرمانداری لارستان، دبیر همایش دکتر بهزاد مریدی و دیگر یاران صمیمی همراهشان تبریک گفته و می نشینیم به انتظار همایش های بعدی که امید دارم جوانب کار از هر جهت سنجیده شود.
چند نکته:
1 -تبلیغات بر روی همایش کم بود. رسانه های گروهی از جمله نشریات استان از کنار این رویداد فرهنگی بی تفاوت گذشتند در حالی که همایش با توجه به گستردگی اش جای گفتگو فراوان داشت.
2 -دوست طنازی می گفت مسئولین همایش تهرانی ها و شهرستانی ها را با یک چشم ندیدند باز هم صحبت از خودی گدازی بود.
گفتم: لاری های عزیز هم خواستند ثابت کنند فارسی هستند آخر همانطور که می دانید یکی از خلق و خوی ما فارسی ها خودی گدازی و غریب نوازی ماهاست.
3 -لارشناسی نشریه ای بود هشت صفحه به صورت تمام رنگی که به مناسبت همایش منتشر می شد. چند شماره از آن را دیدم کاری وزین و ارزشمند بود.
دست مریزادی دارم برای کلیه دست اندرکاران این نشریه به ویژه جناب سردبیر آقای ایرج اعتمادی. توفیق، رفیق راهشان باشد.
آداب و رسوم نوروزی در
قریه آباده مرشدی بوانات
گردآورنده: شنگل حسام پور
در اسفند ماه مردم قریه آباده مرشدی بوانات کم کم خود را برای برگزاری مراسم نوروز آماده می کنند، دستی به سر و روی خانه ها
می کشند و به فکر خرید لباس، نقل و شیرینی و تهیه آجیل ها و
خوردنی های محلی می افتند. یکی از خوراکی هایی که برای ایام عید تهیه
می کنند «گردوی اوسال» است (اوسال- گردوئی که آب سال کهنه رویش گذشته باشد).
طرز تهیه: ابتدا مقداری گردوی کاغذی را آماده می کنند. گردوی کاغذی نوعی گردو است که پوستش نازک و مغزش سفید است. گردو را شکسته به طوری که پوست از مغز جدا نشود. سپس آنها را در دیگی ریخته، به مقدار معینی آب و اوشن پهنو (آویشنی که برگش پهن باشد) به آن اضافه می کنند تفاوتی نمی کند این آویشن شیرازی باشد و یا کوهی همراه با مقداری نمک.
دیگ را روی آتش می گذارند و می جوشانند. این گردو باید در دیگ جوشانده شود تا زمانی که مزه آویشن را به خود بگیرد و پوستش کمی تیره گردد. آنگاه محتوی دیگ را (گردوی اوسال) بیرون آورده می گذارند خنک شود. همراه با آن گندم، شاهدانه، کنجد، تخمه آفتابگردان، کدو، هندوانه، خربزه، مغز بادام و هسته زردآلو در تاوه «تابه» نیم برشته می کنند که از مجموع اینها نوعی آجیل محلی بسیار خوشمزه فراهم می آید. انجام این کارها به عهده خاتون خانه است.قبل از نوروز باید حتماً کاچی سَیَن یا سَیَن درست کنند که همان سمنی «سمنو» است.
طرز تهیه: کاچی سَیَن (KACI-SAYAN)
مقداری گندم آب ندیده را تمیز کرده در پارچه ای که از جنس وال می باشد می ریزند، پارچه را گره زده زیر باران می گذارند تا گندم خیس بخورد. اگر باران نبود آب روی آن می ریزند سپس گندم را زیر نور آفتاب می گذارند تا گندم تج (جوانه: TEJ)
بزند. (در شیراز به تج می گوییم تنجه TENJE)
پس از تج زدن گندم ها را در سینی یا روی غربال پهن
می کنند می گذارند تا خشک شود. سپس آن را در جوقن (هاون سنگی:JUqAN) می کوبند. بعد در دیگی می ریزند و مقداری آب بدان اضافه می کنند خوب به هم می زنند تا شیره ای
فراهم آید. سپس این شیره را با پارچه نازکی صاف می کنند همراه با مقداری روغن و مغز گردو در دیگ می ریزند اگر هنگام پختن کاچی سین باران ببارد به جای آب از آب باران استفاده
می کنند زیرا باور دارند که کاچی سین آنها خوشمزه تر خواهد شد. آنگاه زیر دیگ آتش می کنند. محتوی دیگ را باید مرتب بهم زد در غیر اینصورت ته آن گرفته و می سوزد و رنگ آن تیره
می شود.پختن کاچی سین در شب انجام می گیرد. زنها هستند که کنار دیگ حضور دارند و دیگ را با کفگیر هم
می زنند. هر کس هر نیتی داشته باشد با هم زدن کاچی سین نیتش را در دل بیان می کند و معتقدند که مرادشان برآورده
می شود. کسانی که پای دیگ هستند همه باید طاهر باشند. چون کاچی سین پخته شد سر دیگ را برمی دارند و آتش زیرش را خاموش می کنند. دیگ را رها کرده همگی در اتاق دیگری
می خوابند می گویند دم دمای سحر حضرت فاطمه (س) می آید
و انگشت مبارکش را در کاچی سین می زند تا شیرین شود.
«این باور در شیراز هم نزد مردم مرسوم است.»
طرز تهیه نان شیرین:
پختن نان شیرین در تمام فارس بین اهالی مرسوم است. نان شیرین را از آرد گندم، روغن، شکر یا شیره، آب و یا شیر تهیه می کنند. این نان روی تاوه پخته می شود. این نان به دو صورت آماده می گردد.
1 -نان نازک که بدان تری هم می گویند 2-نان بزله (BOZLE) که نسبت به نان نازک ضخیم است و صبح ها به عنوان صبحانه مصرف می شود.
تخم مرغ رنگ کردن:
رنگ کردن تخم مرغ به عهده بچه هاست. برای رنگ کردن تخم مرغ از گل موک (MUK) استفاده
می کنند. موک گلی است بی برگ که شکلی شبیه استوانه دارد و رنگ آن بنفش سیر است. هر گل یک ساقه دارد که در اسفند ماه در مزارع سبز می شود. بچه ها گل ها را
می چینند و روز قبل از عید که عرفه نامیده می شود، هر چند تخم مرغی که بخواهند رنگ کنند با مقداری آب و چند گل موک در کاسه ای
ریخته و کاسه را روی آتش می گذارند. به مرور که تخم مرغ ها پخته می شود رنگ بنفش به خود می گیرند. این تخم مرغ ها را در سفره می گذارند و پس از تحویل سال بچه ها به تخم مرغ بازی می پردازند که بدان تخم مرغ جنگو می گویند. روز قبل از عید کارها همه تعطیل است. معتقدند که اول سال نو باید تا ساعت سعد دست به کاری نزنند. شب عید همه به حمام می روند و نباید چرک سال کهنه را به سال نو ببرند. روز عرفه هر خانواده سعی می کند چند شاخه گل بادام و یکی دو شاخه سرو به خانه بیاورد. سبزه را هم دور کوزه یا لبتخت که معمولاً گندم یا عدس است، سبز کرده اند. برای آمدن نوروز و رفتن اسفند حکایتی دارند که به قصه عمو نوروز می رسیم. در این روایت هم پیرزن چشم انتظار عمو نوروز است، ولی از عمو نوروز خبری نیست. پیرزن خوابش می برد چون بیدار می شود متوجه می شود که عمو نوروز آمده چون خواب بوده نخواسته بیدارش کند. پس قلیان را جلو کشیده می کشد. گونه پیرزن را می بوسد و می رود. پیرزن که چنین می بیند دست می کند تکلو (TOKOLU) را برمی دارد. «هیزم سر سوخته که بدان چلوس COLUS هم می گویند.»
ناراحت می گوید: اَهَمنم رفت، بهمنم رفت، دماغم میزنه آتش
دست کنم بردارم تکلو- دنیا را زنم آتش
می گویند: اگر تکلو به دریا بیفتد سال خوبی خواهد شد با برف و باران زیاد ولی اگر تکلو در خشکی افتاد سال، سال قحطی خواهد بود.
* * *
رسم عیدی دادن:
جوانانی که نامزد دارند وظیفه دارند شب عید برای نامزدشان عیدی بفرستند. رسم است خانواده پسر مقداری برنج، روغن، گوشت، مرغ، شیرینی، نقل، یکی دو سر قند، چند متر پارچه، سکه طلا، سمنی و آجیل محلی را که تهیه دیده اند در چند مجمعه (سینی بزرگ) می گذارند، پارچه ای اطلسی یا گلی مخملی روی آن می کشند و اینها را چند زن به خانه عروس می برند.
عید اول خانواده عزادار:
اگر خانواده ای عزیزی را از دست داده باشد پیش از عید یا بعد از عید باید سال عیدش را بگیرند... با اطلاع قبلی قوم و خویش به خانه متوفی می روند، سال نو را تبریک گفته و لباس رنگی به خانواده عزادار می پوشانند. در اصطلاح می گویند آنها را از عزا در آورده ایم.
خوراک شب عید:
برای شام شب عید مرغی را می کشند و مرغ پلو درست
می کنند. بعضی هم سیرمو (SIRMU) (سیرموک، نوعی سبزی خودرو که در مزارع می روید این گیاه از خانواده موک است دارای پیازچه و برگهای بلند و نازک) آن را لای پلو
می گذارند. دم پخت آن هم لذیذ است.قبل از تحویل سال همه لباس نو می پوشند. سفره را پهن می کنند و این وسایل را در سفره نوروزی می گذارند: قرآن، آینه، تخم مرغ رنگی، شاخه ای
گل بادام، شاخه ای سرد، سبزه، سنجد، سماق، کاچی سین، سکه، گردوی اوسال و مجموعه آجیل های محلی و ظرفی شیرینی.مردم قریه آباده در ارتباط با تحویل سال این باور را دارند:
می گویند دنیا روی شاخ گاو نری است که ته هفت دریا قرار دارد و زمانی که می خواهد سال تحویل شود، گاو کره زمین را از این شاخش به شاخ دیگرش منتقل می کند. اگر کره زمین روی شاخ قرار نگیرد دنیا به آخر می رسد. می گویند از این جابجایی حرکتی ایجاد می شود از این جهت تخم مرغ را روی آینه قرار می دهند تا حرکت زمین را به چشم ببینند. هنگام تحویل سال دعای تحویل سال را می خوانند. بعضی هم سوره یاسین تلاوت می کنند. چون سال تحویل شد کوچکترها دست بزرگترها را می بوسند و سال نو را به هم تبریک گفته و می گویند: عیدتون مبارک، صد سال به این سالها، سال نو کنی تندرستی و پدر خانواده با توجه به وسعش هدایایی به بچه ها می دهد. اهالی شادی می کنند و مقداری از خوراکی های داخل سفره را می خورند.چون سال تحویل شد سفره را جمع می کنند. در این موقع سعی می کنند چشمشان به چشم دیگری نخورد. سرشان را به زیر انداخته به پشت بام می روند و بروی غلنجشک (qALANJESK :زاغی) نگاه می کنند، چون معتقدند غلنجشک خوش یمن است. در ایام نوروز زاغی در این روستا فراوان است بعد از دیدن زاغی به سرو کهنسالی که نزدیک آبادی است می نگرند. این سرو دو متر قطر و بلندی آن نزدیک به سی متر است. اهالی در ارتباط با این سرو افسانه ای دارند که آن را می خوانید:
می گویند نزدیک به این سرو، سرو دیگری بوده که بدان سرو ماده می گفتند و اکنون از سرو ماده خبری نیست و هر صبح نوروز این دو سرو به طرف هم کشیده شده و شاخه هایشان
به هم می رسیده است و با هم روبوسی و عید مبارکی
می کردند. پیرمردی روایت می کند صبح نوروزی از کنار سروها می گذشتم، قصد حمام داشتم آنها را دیدم که سر به زمین نهاده و شاخه هایشان
در هم گره خورده است. دیدنشان برایم جالب بود و خیلی عجیب! برای اینکه اهالی حرفم را باور کنند دستمالم را از جیب در آورده بر سر شاخه نر بستم، چون از حمام برگشتم دیدم سروها راست ایستاده اند و دستمالم بالای بلندترین شاخه سرو دیده می شود.
برفی کردن
پژوهش از زنده یاد: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
در ایام قدیم زمستان با برفهای سنگین و بارانهای دم ریز و بسته شدن راهها برای آنانکه در شهرک و روستا بودند، فصلی بود آسایش بخش و آرامی ده و فرصتی بود مناسب تا در خانه بمانند و با خاطری جمع در زیر کرسی و کنار آتش آسوده بزیند و چه آسوده زیستنی؟!
خاصه آنکه سرگرمی های احیاناً شوم، مفسدت خیز و زیانبار امروزی با ظاهرهای آراسته و باطن های دوزخی و زهرناکشان وجود نداشت، چون که غربی جماعت هنوز به این سرزمین نیامده بود و بساط مردم فریبی اش را نگسترده بود. اما تفنن های بی ضرر و تفریحات به راستی سالم هم فراوان بود و مردم یکنواختی این فصل طولانی و خاموش را با چنان سرگرمی های نجیب و انسانی درهم می شکستند. خویشتن و خانواده خویش، حتی همسایگان و بستگان و ساکنین کوی و محله خود را سرگرم و طربناک می داشتند. وانگهی به هر یک از مشغولیت ها که بنگری در آن نکته ای آموزنده، دقیقه ای تربیتی و لطیفه ای انسانی می بینی. برای مثال اگر کودکی دست اندرکار آن باشد جلدی و چابکی یا رازداری و اتکاء به نفس می آموزد و اگر بزرگی در آن شرکت داشته باشد، آیین بزرگی و لوازم آن را به کار می بندد و با آنکه عنوانش سرگرمی و مزاح است، متضمن فایدتی معنوی، انسانی و اخلاقی هم هست که همین رسم برفی کردن یکی از آن جمله است و در بسیاری از جاها هنوز رواج دارد که با آمدن اولین برف برگزار می شود.
برفی کردن در استان مرکزی
یکی از دیه های دهستان جاسب ( JASB) شهرستان محلات، واران جاسب است که نقطه ای است خوش آب و هوا و کوهستانی با جمعیتی قریب سه هزار نفر.مردم واران عقیده دارند، اولین برف نشاط آور و باشگون و مایه برکت است و بشارت دهنده رحمت خدا.
همین که برف اول بر روی زمین نشست زنان آبادی از پیر و جوان که همگی زنده دل و بانشاط هستند، کمی برف را در دستمال یا پارچه ای محکم می بندند و گره می زنند و به پسرک های هفت، هشت ساله تا چهارده ساله می دهند و سفارش لازم را به آنها می کنند تا بیدارِ کار باشند و به تله نیفتند. پسرک باید بسته را به منزل آشنا یا خویشی که گفته اند ببرد و به کدبانوی خانه بدهد و در موقع باز کردن گره آن فوری فرار کند و بکوشد که دستگیر نشود. پسرک هم به خانه ای که دستور داده اند می رود و برف را می دهد. باز کننده بسته تا گره بسته را باز نکرده حق دنبال کردن پسرک را ندارد، اما به مجردی که گره باز شد و دید که توی بسته برف است فوری پسرک را دنبال می کند. اگر او را گرفت با کمال مهربانی اما با سرزنش و نیش زبان او را به خانه می برد و صورت او را با ته دیگ یا سرمه که معمولاً در همه خانه ها هست سیاه می کند. آن وقت قدری نخودچی کشمش در جیب و کیسه پسرک می ریزد و می گوید: برو به مادرت بگو مبارک است خیلی زحمت کشیدی. اما اگر پسرک توانست بگریزد و موفق به فرار شد گیرنده برف بازنده است. آن وقت چنانچه طرف صبح باشد فوری تهیه آش رشته را می بیند. نخود و لوبیا و عدس را بار می گذارد و به بریدن رشته مشغول می شود. یک ساعت به ظهر مانده به خانه فرستنده برف رفته، پس از اظهار تشکر می گوید: کارهایتان را که کردید بیایید خانه ما آش بخورید. طرف هم با شوخی و خنده و رد و بدل کردن تعارفات معموله دعوت او را می پذیرد و نزدیک ظهر تمام اهل خانه برای خوردن آش رشته می دوند و آن روز را به خوشی و شادی به پایان می رسانند. از این آش رشته برای همسایه ها هم می فرستند. سپس نزدیک غروب خداحافظی می کنند و به منزل خود برمی گردند. در صورتی که پسرک گیر افتاد و صورتش را سیاه کردند، چون به خانه برگشت مادرش بساط پختن آش رشته را فراهم می کند. بعد از گیرنده برف عذرخواهی کرده و آنها را به مهمانی فرا می خواند. اگر بعدازظهر باشد این تشریفات به روز بعد موکول می شود.
برفی کردن در خُمین
در خمین فرستادن برف بدین ترتیب است که برف را در بسته ای
می پیچند و در قابلمه ای قرار می دهند و به پسرکی که برنده آن است رموز اغفال طرف و گریختن به موقع را گوشزد می کنند. پسر اگر زرنگ باشد با چهره ای ساده و بی خبر از همه جا سلام می کند و می گوید: مادرم گفت آش پخته بودیم، یاد شما بودیم.
آن گاه ظرف را می دهد و می گوید: بی زحمت ظرفش را خالی کنید!
اگر طرف ظرف را گرفت، پسر پا به فرار می گذارد و فریاد
می کند: آی باختی!
و صاحب خانه متقابلاً فریاد می کند که: بگیریدش.
اگر پسر را گرفتند روی او را با دوده یا زغال سیاه می کنند، اگر هیچ یک از این دو نبود به بازوی او یک نیشگون خیلی سخت می گیرند و او را رها می کنند و بازنده باید ش رشته بدهد.
برفی کردن در مازندران و گیلان
در بعضی از شهرها و آبادی های مازندران و گیلان مانند ساری و آق مشهد ساری، کاورد KAVARD، دودانگه، رامیان و میان آباد نیز برفی کردن مرسوم است. لیکن مردم این ناحیه خود را به برف اول مقید نساخته اند، بلکه هرگاه برف ببارد، «برف نامه» برای همدیگر می فرستند. مثلاً این چند بیت را:
برف می بارد چو جیحون از هوا
قاصد ما آمده سوی شما
قاصد ما را اگر کردی سیا
شیرینی دارد تعلق بر شما
گر نکردی روی قاصد را سیا
شیرینی حاضر نما از بهر ما
بر کاغذی نوشته و لای بقچه ای می گذارند و به برنده می آموزند که چنین گوید:
- «مادرم گفت ببینید این پارچه را که خریده ام، جنس آن خوب است یا نه؟»
اگر این حیله گرفت طرف برفی شده است و بازی را باخته است ولی اگر به موقع ملتفت قضیه شد پسرک را می گیرند و رویش را سیاه می کنند و بازی را می برند.
در کاورد این رسم به نام فرستادن «یخ نامه» معروف است، بازنده باید علاوه بر شام به برنده ها شبچره هم بدهد.
در میان آباد گرگان اگر قاصدی دستگیر شود و نتواند فرار کند صدا می زنند دیگ بیاورید. دیگ را می آورند و بر سر و صورت او می مالند. آن وقت فریاد می کشد که مهمانی را من می دهم.
این جمله را چند بار تکرار می کند بعد رهایش می کنند، به خانه اش برگشته تهیه ناهار و یا شام را می بیند.
برفی کردن در فارس
در شهرستان آباده و آبادی های اطراف آن مانند اقلید، در
غوک(DERqUK)، دشت بیضا و صغاد این رسم متداول است و با آمدن اولین برف، مردم این نقاط همدیگر را برفی می کنند.
در آباده آن کسی که بسته محتوی برف را می برد همین که بسته را داد، می گوید: «برف ما خونه شما- کاچی شما، خونه ما» و بازنده باید کاچی بپزد و مهمانی بدهد. اما اگر برنده برف گیر افتاد، سه پایه آهنی سنگین مطبخ را به گردنش می آویزند و به همان حال او را گرو نگه می دارند تا والدین او خبردار شوند و باخت خود را قبول کنند و پسرشان را آزاد سازند.در دشت بیضاء اگر آورنده برف گیر افتاد رویش را سیاه
می کنند و یک الک روی صورتش می گیرند و او را در کوچه های آبادی
می گردانند.در درغوک پسری که مأمور برفی کردن است، اگر گیر افتاد شوخی، شوخی به او کتکی جانانه می زنند و سه پایه آهنی را به گردنش می آویزند.
در صغاد از آمدن برف خیلی شاد و خوشحال می شوند و از اینکه رحمت الهی نازل شده شاکرند، اما اگر آورنده برف را گرفتند مقداری آب بر سر و رویش می ریزند و سه پایه را به گردنش می آویزند و نگهش می دارند تا خانواده او جریمه ای بپردازند. آنان هم مقداری کشمش، برگه زردآلو، سنجد و بادام می دهند و پسر خود را آزاد می کنند.در اقلید به بهانه فرستادن «لقمه محبت» و آب دعا که دافع ترس و وحشت است یا «کاسه همسایه گری» یعنی تحفه همسایه، طرف را اغفال می کنند و برنده برف می گوید: «برفوک ما خونه شما- امشو میشم مهمون شما» و فرار می کند اما اگر طرف اغفال نشد و پسرک شیطان را گرفت علاوه بر اینکه سه پایه بزرگی به گردنش می آویزند، جارویی هم به او می بندند و او را از خانه بیرون می کنند. اما پسرک شیطان هم به این آسانی گرفتار
نمی شود. مثلاً اگر او را دنبال کردند می کوشد تا خود را به حوض آب برساند و دستش را در آب بزند، زیرا اگر دست خود را به آب زد از مجازات معاف است.
برفی کردن در خراسان
مطابق اسنادی که در پرونده برفی کردن داریم، این رسم در شهرها و آبادیهای خراسان نیز مرسوم است. در تربت حیدریه و آبادی های آن مانند محولات (MAHVELAT) فیض آباد صبح روزی که شب قبلش اولین برف سال به زمین نشسته است، هر خانواده ای به فکر می افتد که خانواده دیگری را از خویشاوندان و منسوبان یا دوستان و آشنایان خود برفی کند و برنده شود. آن وقت مقدار کمی برف داخل پاکتی می گذارد یا در میان بقچه و بسته ای که چیزی در آن پیچیده قرار می دهد و به وسیله آدمی که باید زبر و زرنگ باشد برای خانواده ای که مورد نظر است
می فرستد. غالباً شخصی که به وسیله او برف فرستاده می شود از میان زن ها
و خدمتکارهای خانه انتخاب می شود که بتواند ظرف یا بسته محتوی برف را به منزل اندرونی و نزد کدبانوها ببرد و گاهی هم به وسیله نوکر یا مرد دیگری برای مرد خانه می فرستند. اگر قاصد مرد باشد، در خانه را می زند و به هر کس که دم در آمد آن ظرف یا بسته را می دهد و خودش پس از اینکه مطمئن شد بسته یا ظرف به دست خانم خانه رسید، فریاد می زند: «برفی ما از شما» و فرار می کند که گرفتار و سیه روی نشود، چون که اگر او را بگیرند رویش را با دوده سیاه می کنند. آن وقت فرستنده برف باخته است و باید مهمانی بدهد. در کاشمر و آبادی های آن مانند شفیع آباد و کُندُر (KONDOR) همچنان در گناباد و مِند (MEND) گناباد هم برفی کردن رواج دارد و یکی از سرگرمی های فصل زمستان است که با فرو ریختن اولین برف ارتباط دارد. مثلاً به شب نشینی یا به قول خودشان به چراغو (CERAqU) رفته اند و صحبت از این است که از غروب، برف شروع به باریدن کرده است. جوانان محلی دست به کار تهیه کف
می شوند و از مقداری اُشنان یا چوبک کف درست می کنند. آن گاه قدری از این کف را در ظرفی می گذارند و به دست پسری چابک می دهند تا به عنوان تحفه به خانه فلانی ببرد. گیرنده کف هر چه وارسی می کند اثری از برف نمی بیند و به خاطر جمع ظرف را
می ستاند، غافل از اینکه در زیر ظرف کاغذی چسبانده اند و این جمله بر روی آن نوشته شده:
«قاصدی آمد ز ما سوی شما- ظرف کف آورده از بهر شما- برفی ما از شما - مهمانی شما از ما» و گیرنده به همه افراد حاضر در آن مجلس باید سور و مهمانی بدهد.بعضی اوقات زیرکی و هوشمندی به خرج می دهند تا یکی را برفی کنند. مثلاً ظرفی آش یا پلو به دست پسر خانواده می دهند و او را نزد فرد مورد نظر می فرستند.کدبانوی خانه که هوشیار و بیدار است می بیند اثری از برف نیست، بلکه ظرفی خوردنی و مطبوع است که در سینی نهاده شده و سرپوش به روی آن گذاشته اند.
ناچار ظرف را می گیرد و با تشکر و سپاس از آورنده آن خداحافظی می کند، اما هنوز چند قدمی نرفته است که پسرک آورنده آن خوراکی فریاد می کند: «برفی ما از شما - مهمانی شما از ما» و کدبانو متحیر به خانه می آید و شروع می کند به وارسی کردن ظرف ها و می بیند که در زیر ظرف آش یا پلو کاغذ کوچکی چسبانده اند که بر روی آن چنین نوشته شده است:
برف و بارانست و توفان در هوا
قاصدی آمد که برفی از شما
گر گرفتی روی او را کن سیاه
ور بماند روی او مانند ماه
شرط باشد جمله را مهمان کنی
جوجه را زیر پلو پنهان کنی
در شاهرود با نزول اولین برف، خانواده ها برای یکدیگر و خویشاوندان خود نامه های کوچکی می نویسند با این دو بیت:
اول برف، برفو بر شما
قاصدی آمد ز ما نزد شما
یا بگیر و روی قاصد کن سیا
یا که ما هستیم مهمان شما
و با حیله های مختلف همدیگر را برفی می کنند.
یاران...
ابوالقاسم فقیری
نوروزی دیگر از راه می رسد، مثل همیشه زیبا و خواستنی. با تمام وجود به پیشوازش برویم، مقدمش را گرامی داریم و در نگاهداشت آن بکوشیم که یادگار ارزنده ای
است از نیاکان ما و با خیام همصدا شویم که می فرماید:
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
هم اینک مردم جهان بر روی این کره خاکی اعیاد فراوانی دارند، ولی هیچکدام عید نوروز نمی شود. نوروز ایرانی شکوه دیگری دارد؛ چرا که با بهار می آید. بی سبب نیست بوی بهار را که می شنوی همه را دگرگون می بینی.نیاکان ما بی تردید فرزانگانی بزرگ بودند که نخستین روز بهار را نخستین روز سال برگزیدند.
هیچ ملتی را چنین عید و جشنی نیست. عزیزش بداریم و هرگز از یادش نبریم.نوروز با مردم این دیار پیوندی ناگسستنی دارد. همراه با پوشیدن جامه نو، دل و جان را هم نو کنیم.روز و روزگارتان خوش و همه روزتان نوروز.
سنت زیبای نوروزی
«عیدی دادن و عیدی گرفتن»
عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد
«عیدانه» فراوان شد تا باد چنین بادا
«دیوان مولانا»
از جمله سنت های زیبای نوروزی، یکی هم عیدی دادن و عیدی گرفتن است که بدان «عیدانه» و «نوروزی» هم گفته می شود. از گذشته های دور این رسم بین ایرانیان رواج داشته و سینه به سینه این آیین پسندیده به امروز رسیده است. اکنون هم این رسم مقدس و مردمی به وسیله بزرگ خانواده انجام می شود. رسم است که صبح عید نوروز کوچکترها به دیدن بزرگ خانواده رفته و وی با گشادهرویی هدیه ای به اطرافیانش پیشکش می کند. کمیت عیدانه مورد نظر نیست و کسی چشم به کم و زیاد بودن آن ندارد و همگی دریافت «نوروزی» را پرشگون دانسته... اتفاق
می افتد که گاهی سالها آن را نگه می دارند.
اگر عیدی پول باشد آن را مایه کیسه قرار داده و تمام عمر آن را حفظ می کنند و بعضی بر این باورند که جیبشان هرگز بی پول نخواهد شد. باشد که این رسم را نکو داریم مخصوصاً سعی کنیم کودکان را از هدیه نوروزی بی نصیب نسازیم؛ چرا که خاطره سبز و شیرین این عیدانه ها سالها نزد آنان می ماند. علاوه بر افراد خانواده که صبح عید نوروزی را دریافت می کنند گروه های دیگری هم هستند که عیدی دریافت می کنند و به عبارتی دیگر چشم انتظار گرفتن عیدی هستند که اجمالاً اسامی آنها در شهر و روستا آورده می شود:
الف- ساکنین شهر: سلمانی «آرایشگر»، حمامی، پستچی، دراویش، لوطی ها «نوازندگان محلی»، سپور «کارگران شهرداری»، عروس و دامادهایی که زندگیشان را تازه شروع کرده باشند، جوانانی که تازه نامزد کرده باشند.
ب-ساکنین روستا: چوپانان، سلمانی، حمامی، دشتبان و نوازندگان محلی، دراویش، کدخدا و...
که از این عده بعضی اکنون وجود خارجی ندارند که تنها از بعضی از این گروه یادی کرده می گذریم. در گذشته نه چندان دور پول چندانی در دست مردم نبود و به جای پول چیزهای دیگری به رسم «عیدانه» هدیه داده می شد.
عیدی مختصر می شد به نان شیرین، هر خانواده نان شیرینش را خود می پخت. تخم مرغ پخته رنگ کرده، نخودچی کشمش، آجیل محلی و شیرینی...
در زیر با مراسم عیدی گرفتن دراویش، لوطی ها «مطرب های محلی» و عیدی فرستادن برای عروس در شیراز آشنا می شوید.
1 -عیدی گرفتن دراویش
پیش از این درویشان دوره گرد، قبل از عید بیکار نمی نشستند. چادر سفیدی در خانه متمکنین نصب می کردند و اشعاری می خواندند و تا چیزی از صاحب خانه نمی گرفتند، نمی رفتند. وای بر احوال صاحب خانه ای
که عیدی به آنها نمی داد. این جا بود که درویش در بوقش
می دمید و در اصطلاح بوق صاحب خانه را می زد و این بوق صدای بدی داشت البته کمتر صاحب خانه ای راضی می شد که بوقش را بزنند.
بود بر درب سرای اغنیا
خیمه درویش و بوق مَنتشا(1)
گر نمی دادند عیدی، آن فقیر
بادها می کرد در شاخ نفیر(2)
این ترانه عامیانه هم در شیراز بین مردم رایج است که باید در ارتباط با همین موضوع باشد:
درویشم، کلاه ریشم
تا نسونم(3) رد نمی شم
«از این رسم اکنون خبری نیست.»
2 -عیدی گرفتن لوطی ها «مطرب های دوره گرد»
صبح عید نوروز مطرب های محلی به خانه های گردن کلفت ها یعنی پولدارهای شهر می رفتند. عید را تبریک گفته، شروع به نواختن آهنگهای شیرین شیرازی می نمودند و در پایان به جان صاحب خانه دعا کرده و سلامت و خیر و برکت را برایشان آرزو می کردند. سازهایی که این نوازندگان استفاده می کردند کمانچه بود همراه با تار و ضرب و دایره «دف».
معمولاً صاحب خانه با روی خوش با مطرب ها روبرو می شد و به آنها عیدی دلخواهی می داد. اکنون از این مطرب های محلی خبری نیست.
می باید کیسه از کرم بگشادن
وندر کف مطربان درم بنهادن
نائی و دفی را همگان «عیدانه»
چون سال گذشته می بباید دادن
«دیوان سلطان ولد»
3 -عیدی فرستادن برای عروس
شب عید است و عیدی می برند، یار
صد و پنجاه شتر فیروزه در بار
نویسم نامه ای از گوشه بار
که دستم خالیه، ای نازنین یار
«از ترانه های محلی فارس»
عیدی دادن و عیدی گرفتن نزد شیرازیان مرسوم است، مخصوصاً جوانانی که نامزد دارند برای نامزدشان عیدی می فرستند. کسانی که دخترانشان را به خانه بخت فرستاده اند، عید اول برای عروس و داماد عیدی می فرستند.
معمولاً عیدی ها را در چند خوانچه گذاشته و طبق کشان (گروهی بودند که کارشان همین طبق کشیدن بود و در هر محله ای عده ای از آنها حضور داشتند) طی مراسمی هدایا را به خانه داماد می بردند. از جمله چیزهایی که همراه این عیدی بود می توان از: مرغ، ماهی، آجیل، میوه، شیرینی و سبزه نوروزی نام برد. مرغ باید حتماً سفید باشد که بالهایش را رنگ می کردند. همراه با این هدایا یک قطعه طلا هم بود. عیدی فرستادن هنوز هم در شیراز مرسوم است ولی طبق کش ها نیستند.
پی نویس:
1 -مَنتشا (MANTASA) = عصائی مخصوص از چوب ستبر گره دار است که درویشان و قلندران با خود دارند.
2 -نفیر= قسمی کرنای کوچک که بیشتر قلندران با خود دارند.
3 -نسونم= نستانم
نوروز خوانی
پژوهش از: جواد برومند سعید
گل در گلستان آمد
بلبل به بستان آمد
ای امت محمد
نوروز سلطان آمد
آن گونه که دیدیم جشن نوروز به مناسبت پیروزی جمشید بر دیوان بنیاد شد و آن در واقع جشن پیروزی مردم بود از این رو همه مردم در این جشن شرکت داشته و مخارج آن را پرداخت می کردند.
برگزاری این جشن چنان بود که چند روز پیش از نوروز کوسان(1) های شاهی با «علم عید» در شهر می گشتند و فرا رسیدن نوروز را با موسیقی و سرود به آگاهی مردم رسانده و هزینه عید را از آنها می گرفتند.
پس از گذشت سالها و سده ها که این آیین را همین گونه برگزار می کردند، اما بعدها که فراز و فرودهای روزگار، زمانه را بر ایرانیان دگرگون ساخت پیشینه و سبب بنیاد این آیین نیز فراموش شد.
از دوران هخامنشی ها اطلاع دقیقی در دست نیست، اما ساسانیان در چگونگی جشن نوروز دگرگونی های بنیادی انجام دادند، زیرا جشن نوروز با حفظ اصالت و کیفیت واقعی خود با دین ورزی و نهادهای سیاسی آنها سازگار نبود. از این روی این مراسم را با دگرگونی های مسخ شده ای برگزار می کردند. در دوران مغول نیز این سنت به صورت نوعی باج گیری و سودجویی برای کارگزاران مغول درآمده بود، بعدها به سبب ناراحتی و نگرانی عمومی، شاه مجبور شد این آیین را لغو کند.
از زمانی که دربار و کوسان های درباری به طور رسمی در مراسم نوروز خوانی شرکت نمی کردند، مردم خود انجام این سنت را به عهده گرفتند. بنابراین از آن روزگاران که این آیین مردمی شد، آگاهی و سند معتبری در دست نداریم که اعلام نوروز چگونه بوده است.
احتمالاً شهرهای شمالی ایران به سبب دوری از مراکز قدرت و زد و خوردهای فرهنگی و سیاسی گوشه هایی از این مراسم را حفظ کرده اند. از جمله یکی از این مراسم را با نام «نوروز خوانی» می توان بازشناسی کرد.
نوروز خوانی آن گونه که از نام و کارکردش پیداست، دنباله همان مراسم نوروز خوانی دوران جمشید است از این قرار:
-یکی از مراسم جشن نوروز «نوروز خوانی» است. اگر بپذیریم که ایرانیان این سنت باستانی را همچنان نگاهبانی کرده اند، باید گفته شود: نوروز خوانی هایی که در این روزگار در پاره ای از نقاط کشورمان به ویژه در مناطق شمال ایران معمول است، یادگاری است از ترانه های متداول در روزگاران پیش از اسلام. رسم چنین است که چند روز پیش از فرا رسیدن نوروز سه یا چهار تن خواننده و نوازنده در خانه ها می روند و اشعاری متضمن فرا رسیدن بهار و استقبال از نوروز و دعای خیر برای ساکنان خانه همراه با نواهایی ساده و
بی پیرایه می خوانند.
ترانه های نوروز خوانی اغلب به گونه ترجیع بند است.
خواننده اصلی متناسب با شأن صاحب خانه، ابیاتی بدیهه می سراید و چون به ترجیع می رسد دسته جمعی می خوانند.
گاه نیز تمام ترانه به طور گروهی خوانده
می شود. شعر یکی از ترانه ها چنین است:
گل در گلستان آمد
بلبل به بستان آمد
ای امت محمد
نوروز سلطان آمد
«حسینعلی ملاح، مجله دنیای سخن، اسفند 1369»
از چگونگی شکل گیری سنت «نوروز خوانی» و زمان پیدایش آن به دلیل عدم ثبت در منابع و اسناد فرهنگی اطلاع دقیقی در دست نیست، ولی آنگونه که از اشعار و موسیقی «نوروز خوانی» پیداست، این سنت ریشه ای تاریخی در فرهنگ مردم مازندران داشته است. در گذشته های نه چندان دور(2) همه ساله پیش از فرا رسیدن نوروز و تقریباً از نیمه اسفند تا اول فروردین، هنرمندان «خوانندگان بومی»
پای به روستاها و شهرها نهاده و آمدن بهار و نوروز را به مردم بشارت می دادند. تا آنجا که به تحقیق هیچ خانه ای را از صدای خوش خود
بی نصیب نمی گذاردند. اشعاری که نوروز خوانان با آواز می خواندند از سه قسمت تشکیل می شد.
بخش اول: نوروز خوانی معمولاً در مدح ائمه و اهل بیت پیامبر بود که از کتب شعرای پارسی زبان برداشت شده و توسط نوروز خوانان به حفظ خوانده می شد.
بخش دوم: اشعار به گویش طبری بوده و در وصف بهار، زیبایی های مستتر در آن و امید به زندگی بهتر فی البداهه از طرف نوروز خوان سروده و خوانده می شد.
بخش سوم: اشعار نوروز خوانی نیز همانند بخش دوم به گویش طبری بوده و نوروز خوانان با توجه به اوضاع و احوال افراد خانواده در مدح آنان
می سرودند و می خواندند.
این اشعار در مجموعه خود و در همه مناطق دارای ترجیع بندهای ثابت بود و توسط یک نفر که همیشه نوروز خوان را همراهی می کرد همخوانی می شده است.
هر چند اشعار نوروز خوانی هم به گویش مازندرانی و لهجه های متفاوت آن و هم به زبان فارسی خوانده می شد، لیکن موسیقی آن در اساس از نوع موسیقی مازندرانی بود و آهنگ واحدی داشت. ضمن اینکه در تمام مناطق از ملودی ثابتی تبعیت می کرد در صورتی که اشعار نوروز خوانی در مکانهای مختلف تفاوت هایی داشته اند.
آن دسته از اشعار که از کتب شعرا برداشت
می شد و آن بخش از اشعار که به صورت ترجیع بند توسط فرد همخوان مورد استفاده قرار
می گرفت در سراسر مازندران ثابت بود، اما اشعار فی البداهه اصولاً متغیر بوده و در مناطق مختلف براساس شرایط و حسِ نوروز خوان سروده و خوانده می شد، گو اینکه از نظر مضمون و نوع ترتیب و شکل، از قواعد نوروز خوانی
پیروی می کرده است. نوروز خوان علاوه بر همخوانی، کیسه ای را با خود حمل می کرد و انعام اهدائی از سوی مردم را که شامل پول، برنج، گندم و یا حبوبات بود در آن جای می داد.
نوروز خوان در پایان نوروز خوانی، در هر منزل مژدگانی و انعام خود را براساس بضاعت مالی صاحب خانه به آواز طلب می کرد و صاحب خانه نیز با روئی گشاده به تقاضای نوروز خوان جامه عمل می پوشانید و این خود هدیه ای بود به بشارت دهندگان بهار.
از آنجایی که خوانندگی و نوازندگی در مازندران جزو حرفه ها محسوب نمی شد، نوروز خوانان مایل بودند تا از طرف مردم محل سکونت خویش شناخته نشوند و به همین سبب در مناطقی دور از محل سکونتشان به نوروز خوانی می پرداختند که در بعضی از مناطق این عمل شب انجام
می شد. لازم به توضیح است که اگرچه نوروز خوانان معمولاً از هنرمندان، تعزیه گردانها و هنرمندان بومی بودند لیکن حرفه اصلی آنها در طول سال کشاورزی بود. نوروز خوان با خود، سازی همراه نداشت و موسیقی نوروز خوانی از طریق آواز بیان می شد.
غالب مردم مازندران به ویژه کودکان و نوجوانان اشعار ثابت نوروز خوانی را از حفظ داشتند و هر از گاه و غالباً پس از رفتن نوروز خوان به تقلید از او می خواندند:
باد بهاران بیمو= باد بهاران آمد
مژده ها دین دوستون= مژده ها دهید دوستان
گل به گلستان بیمو= گل به گلستان آمد
(احمد محسن پور، جهانگیر نصر اشرفی،
نقل از مجله آدینه، اسفند 66)
نوروز خوانی در سنگسر
نوروزست و سال نو به شما سازگار باشد
و پیغمبران ما که یکصد و بیست و چهار هزار تن هستند
و امامان ما که دوازده تن هستند
دنیا و آخرت یار و همراهمان باشند
نوروز از روز الست به یادگار مانده است
و خدای ما شریک ندارد و یکی است
و خدای ما به توفان دستور داد که دنیا را به زیر آب برد
و یاران نوح را با او سوار بر کشتی- سلامت کرد
و نوروز روزی بود که کشتی حضرت نوح نجات پیدا کرد
نوروز است و سال نو بر همه ما سازگار باشد
نوروز روز صاحب الزمان است که ظهور خواهد کرد.
و ذوالفقار علی (ع) بر کمر خواهد بست
به هنگام خجسته نوروز است که اصحاب کهف باید همراه امام زمان باشند
نوروزست و سال بر همه ما سازگار باشد
زنهای سنگسری چشم انتظار نوروز می مانند.
«برگردان شعر نوروز خوانی، جابر عناصری، چیستا، سال اول ص 926»
نوروز خوانی در رودبار الموت
ای خانم باجی
زبر و زرنگی
کاسه بردار برو زیرزمین
برای ما بیار، نون برنجی
خدا نکند از ما بِرنجی
نوروز خوانی در تپه محمدی بیجار
نوروز شد، نوروز شد
گل در چمن پر غنچه شد
استاد ما پیروز شد
بابا بده نوروزیم
ای مادر حوری لقا
بگشا در صندقچه را
چیزی بده این بچه را
این بچه خوش لهجه را
مادر بده نوروزیم
«جابر عناصری، چیستا، سال نهم ص 674»
نوروز خوانی در سمای مازندران
در روستای سمای مازندران همزمان با خانه تکانی و تهیه مقدمات نوروزی، دسته های «نوروز خوانی»
در کوچه های ده به راه می افتند. نوروز خوان ها دسته، دسته از دهات دور و نزدیک می آیند و 15، 20 روز پیش از عید در تمام روستاهای منطقه به گشت و سیاحت می پردازند. هر دسته نوروز خوان از چند مرد جوان تشکیل شده که ترانه هایی
به فارسی می خوانند و از صاحبان خانه ها هدایایی می گیرند.
باد بهاران آمده
نوروز سلطان آمده
مژده دهید ای دوستان
این سال نو باز آمده
این نوبهار مبارک باد
این لاله زار مبارک باد
نوروز خوانی درآلاشت
در آلاشت چنین می خوانند:
نوروز سلطان آمده
باد بهاران آمده
گل در گلستان آمده
مژده دهید ای دوستان
نوروز سلطان آمده.
نوروز خوانی در دماوند
بچه های دماوند دسته به دسته به در خانه ها
می روند و در حالی که اشعار دسته جمعی می خوانند،
پول و شیرینی می گیرند:
قدم، قدم آیم بیرون
آیم خدمت آقایون
چه از پیر و چه از جوون
نوروز سلطان آمده
گل در گلستان آمده
ای مشتی عموی با ایمون
شدی سوار مادیون
به به از این جفت کوُتَر «کفتر»
تو نبینی داغ دختر
به به از این یه جفت خروس
تو نبینی داغ عروس
نوروز سلطان آمده
گل در گلستان آمده
بالا خانه را فرش کنین
سمور برنج رُو تش کنین(3)
نونک حلوا رو رَج کنین
تا ما بیاییم مبارک باد
نوروز سلطان آمده
گل در گلستان آمده
«آیین های نوروزی ص 46-47»
پی نویس:
1 - کوسان= به معنی کوس نواز، موسیقیدان
2 - سنت نوروز خوانی تا سال 1350 در سراسر مازندران متداول بوده لیکن از این تاریخ به بعد رفته، رفته منسوخ گردید و از سال 57 به کلی متروک شد.
3 - سماور برنجی تان را آتش کنید.
منبع: کتاب نوروز جمشید، پژوهشی نوین از پیدایی نوروز، دکتر جواد برومند
و من مانده بودم...
فاطمه پنجعلی
سوز سرما از کناره های شیشه چهره ام را می سوزاند. نگاه راننده از آئینه بالای سرش مسافران را می پایید. از حالت نگاهش بدم آمد. صدای نفس های آرام مادرم به گوش می رسید. چه زود خوابش برده بود. هر وقت اتوبوس سوار می شد خوابش می برد. حوصله ام داشت سر می رفت. در یک آن اشعه های زرین صبحگاهی جای خود را به فضای خاکستری رنگ داد. حالا بیرون باران می بارید. بوی باران و کاههای مانده در کشتزارهای دو طرف جاده، مشام را نوازش می داد. صدای مسافری از ته اتوبوس بلند شد:
-«بر محمد و آل محمد صلوات»
صدای صلوات حاضران با ترمزدستی اتوبوس در هم قاطی شد. به پلیس راه رسیده بودیم. محوطه خلوت به نظر
می رسید. راننده دفترچه اتوبوس را برداشت و پیاده شد.
صدای شرپ شرپ باران به گوش می رسید.
پسر بچه ده دوازده ساله ای خودش را به اتوبوس رساند. اندامی لاغر و چهره ای درهم داشت. کارتونی را با خود حمل می کرد که پلاستیکی روی آن کشیده بود.
آرام صدا کرد: «بیسکویت، آب میوه، کیک، آدامس بدم؟
یکی دو تا از مسافران کیک و آب میوه خریدند. مادرم که از خواب بیدار شده بود، خواب آلود پرسید:
-مادر، مرتضی، رسیدیم؟
با تعجب به او گفتم: نه مادر، شما خوابتان برد اینجا پلیس راهه!
حالا پسر بچه به کنار صندلی ما رسیده بود.
-بیسکویت، آب میوه، کیک، آدامس بدم؟
مهربانانه نگاهم کرد. هم سن و سال خودم بود. در یک لحظه چشمانم با چشمان سبز رنگش درهم آویخت. دلم
می خواست چیزی از او می خریدم. برای مدت کوتاهی کنار صندلی ایستاد. ساکت و آرام... بعد رو به جلو حرکت کرد.
به مادرم گفتم: پول بده آب میوه بخرم.
چهره اش را در هم کشید و غر زد: برات خوب نیست مریض میشی. این آب میوه ها تاریخ گذشته است! شیراز که رسیدیم برات می خرم. بعدش هم ما داریم میریم آزمایش خون، نباید چیزی بخوری!
پسرک که حرفهای مادرم را گوش می داد این بار بلندتر گفت:
- بیسکویت، آب میوه، کیک بهداشتی، تازه تازه.
مادر چهره اش را در هم کشید و رویش را به طرف شیشه برگرداند. ترجیح دادم چیزی نگویم. یعنی نباید اصرار
می کردم. تازه حق با مادرم بود.
راننده که ساعت زده و برگشته بود سر پسرک داد کشید و گفت:
- بزن به چاک بچه! میدونی خیلی پررو هستی؟! شیطون میگه...
و من انگاری تمام دنیا را به سرم کوبیدند دلم گرفت نه از حرفهای راننده، بلکه به خاطر مظلومیت پسرک که باید این غرولندها را تحمل می کرد.
پسرک آخرین دویست تومانی را هم از مشتری گرفت. یک مرتبه سریع به طرف من برگشت. لبخندی مهربان توی صورتش بود. در چشم به هم زدنی یک آب میوه و یک بیسکویت را در دامنم گذاشت و با عجله به طرف در اتوبوس دوید.هاج و واج مانده بودم. به جز مادرم کمتر کسی متوجه کار پسرک شد.
حالا باران شلاق وار می بارید. اتوبوس آرام به حرکت در آمد.
شیشه را پاک کردم تا بتوانم بیرون را بهتر ببینم. زیر باران ایستاده بود برایم دست تکان می داد مانده بودم که چه بکنم؟ چیزی به ذهنم نمی رسید. من هم برایش دست تکان دادم. ولی دیگر دیر شده بود. اتوبوس، جاده و پسر بچه را با همه مهربانیش در زیر باران جا گذاشت و رفت.
مادرم گفت: چه پسر آقایی یادت باشد برگشتن از زیر خجالتش در بیاییم!
و من حرفی نداشتم که بزنم!
شماره 26 فصلنامه فرهنگ مردم منتشر شد
این شماره فصلنامه فرهنگ مردم ویژه همدان است. در این شماره مطالبی می خوانیم از: استاد ایرج افشار، پرویز اذکائی، اسماعیل قدکچی، نصراله آژنگ، محمدابراهیم زارعی، هادی گروسین، عباس زند، مهدی محمدی، هوشنگ پورکریم،
اصغر کریمی، علی اشرف صادقی، دکتر مهرداد نغزگوی کهن، علی رضا ذکاوتی قراگزلو،
سیداحمد وکیلیان، سیدعلی رضا هاشمی، ایرج چراغی، سیاوش دیهیمی، محمدیوسف رجبی، نصراله عبادی، محمدجواد کبودر آهنگی، علی جهان پور،
رضا مفتول، عباس فیضی، استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی، حمید فرزانه،
ولی قیطرانی، پگاه خدیش و حمیدرضا دالوند...
همراه با گزارش ها و معرفی کتابهای: جامع التواریخ، بخارا کجاست، قصه های عاشقانه قدیمی، اسب در قلمرو پندار، چهار گفتار در مردم شناسی میبد، گویش نقوسان تفرش، ضرب المثل های شهر بابک، اسناد محکمه، سرگذشت موسیقی دانان قزوین، عروسی و ترانه های رایج در استهبان، آداب و رسوم نوروز، کولی ها یا غربتی ها و آشنایی با چند ماهنامه...
* * *
قسمتی از «سرمقاله» نوشته مدیر فصلنامه فرهنگ مردم را با هم می خوانیم:
-ایران سرزمینی است با فرهنگی والا و گونه گون که هزاران سال است بر فراز فرهنگ جهان می درخشد. چه فرهنگ رسمی و فخیم ایران و چه فرهنگ شفاهی و مردمی اش از ارزش ویژه ای برخوردار است.
اهمیت و ارزش فرهنگ رسمی ایران بر هیچکس پوشیده نیست، اما در این میان فرهنگ شفاهی مردم ایران که در برگیرنده فرهنگ بیش از سی قوم ایرانی است و قدمتی به درازای عمر انسان بر این فلات دارد، در اثر دگرگونی های جامعه نوین ایرانی دستخوش فراموشی و آسیب است.
فرهنگ مردم ایران حاصل برآیند تلاش تمام ساکنان این مرز و بوم از آغاز تا امروز است. این فرهنگ با آزمون و خطا و تجربه از صافی ها گذشته و به نسل حاضر رسیده است. وقتی به تاریخ این سرزمین به دقت بنگریم، درمی یابیم که چگونه مدام چشم طمع بدخواهان متوجه این مرز و بوم و فرهنگ آن بوده است و با چه فداکاری هایی نیاکان ما به دفع این چشم زخم ها پرداخته اند.
از این رو تمام خرده فرهنگ های اقوام و ساکنان این مرز و بوم حائز اهمیت است. حتی ثبت یک مثل یا ترانه یا قصه و محافظت از یک مادر چاه قنات و برپایی یک جشن ساده خانوادگی تا جشن فراگیر نوروز و به سوگ نشستن برای یکی از پیشوایان دینی و یاری گری مردمی و ثبت هنرهای معماری و شهرسازی ایرانی، همه و همه ارزشمند و پاسداری از آنها ضروری است. از دست دادن هر یک از این خرده فرهنگ ها به منزله قطع یکی از اندامهای پیکره بزرگ فرهنگ ایران است.
این همه، هر ایرانی متعهدی را بر آن می دارد که در اندیشه نگهبانی از فرهنگ مردم این سرزمین برآید.
از این رو دست اندرکاران فصلنامه فرهنگ مردم از همان آغاز با همت فرهیختگان در اندیشه حفظ و نگهداشت فرهنگ شفاهی اقوام ایرانی برآمدند.
پس از چند سال تجربه، آنان دریافتند در کنار پژوهش های متنوع در حوزه فرهنگ مردم لازم است، ویژه نامه هایی در حوزه های خاص فرهنگ مردم ارائه شود.
گرچه این کار به مراتب دشوارتر از شماره هایی با مقاله های متنوع بود، اما نظر خوانندگان را برانگیخت و هر شماره فصلنامه به عنوان مرجعی ماندگار شد.
در آستانه سال ششم انتشار فصلنامه، تجربه دیگری را آزمودیم و آن انتشار ویژه نامه های فرهنگ مردم شهرها و مناطقی بود با فرهنگهای کهن، اما در شرف دگرگونی، شماره نخست به شهر کاشان اختصاص یافت و از جهات مختلف به معرفی فرهنگ مردم کاشان پرداخته شد. این ویژه نامه توجه تمام فرهیختگان به ویژه کسانی که جویای مآخذ کاشان شناخت بودند و دانشجویانی که پایان نامه های
خود را به فرهنگ و هنر کاشان اختصاص داده بودند، جلب کرد و خستگی را از تن دست اندرکاران زدود.
اینک دومین ویژه نامه منطقه ای به شهر همدان، نخستین جامعه مدنی و دروازه تمدن ایران اختصاص یافته است.
* * *
ویژه نامه همدان، با نظارت و سرپرستی دکتر پرویز اذکائی فراهم آمده است. پرویز اذکائی خود از محققان و پژوهشگران بنام فرهنگ عامه می باشد که تاکنون بیش از 400 عنوان اثر در زمینه های گوناگون از وی طبع و نشر شده است.
* * *
چاپ فصلنامه فرهنگ مردم ویژه همدان را به دوستانمان سید احمد وکیلیان و دکتر پرویز اذکائی تبریک گفته و برای ایشان دست مریزاد داریم. به یقین این شماره فصلنامه فرهنگ مردم، مرجعی خواهد بود برای دوستداران فرهنگ مردم به ویژه دانشجویانی که می خواهند کاری را در زمینه فرهنگ مردم همدان انجام دهند کاری که مانا و مطمئن باشد.
* * *
در پایان این مختصر به نکته ای اشاره کرده و می گذرم. فصلنامه فرهنگ مردم به همت سید احمد وکیلیان و خاتون خانه اش «زهره زنگنه» به دست من و شما می رسد. بدون هیچگونه حمایتی بارها نوشته ام این کار نیاز به ایثار و از خودگذشتگی دارد و تاکنون که این فداکاری را از ایشان دیده ایم.
راستش همشهری گرامی، سید احمد وکیلیان علاقه مند است که یک شماره فصلنامه را به شیراز اختصاص دهد.پژوهشگران فرهنگ مردم در این ولایت همگی در خدمت این تصمیم هستند. می ماند یاری مادی این طرح که آرزو دارم کسانی که توانایی مالی دارند از سر مهربانی قدم پیش گذاشته، این مهم را حمایت کنند. هستند کسانی که دستشان به دهنشان می رسد و عشق به شیراز را در
سینه هایشان دارند.
قصۀ زن خارکن و دیو
گردآورنده: محمدعلی پیش آهنگ
به روایت: خاور خانم دلشاد نی ریزی
یکی بود و یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
هر که بندۀ خداست بگه یا خدا
-یا خدا
زیر آسمون کبود در روستای بِشنه ( BESNE) زن و شوهری بودند که پای هم پیر شده بودند. در خانه کوچکی زندگی می کردند. زن کارهای خانه را انجام
می داد و در فرصتی که به دست می آورد، پشم می ریسید. مرد هم خارکنی می کرد. روزها به صحرا می رفت و با تیشه پشته ای خار فراهم می کرد سپس خارها را به شهر می آورد و می فروخت. پولی به اندازه بخور نمیری گیرشان می آمد. خوشحال بودند که دستشان جلو در و همسایه دراز نیست. گاه و بیگاه خداوند را شکر می کردند که محتاج خلق روزگار نیستند.
در یکی از روزها که خارکن به بیابان رفت باد تندی می آمد. خارکن هر چه خار می کند باد، خارها را با خود می برد. خارکن تعجب کرده بود که یعنی چه؟ در عمرش چنین روزی را به خاطر نداشت. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا شاهد باش که امروز چه می کشم؟! در همین فکرها بود که چشمش به بوته خار خیلی بزرگی افتاد. با خودش گفت:
-این بوته خار را می زنم همین را به کول می کشم و به شهر می برم و
می فروشم. فردا هم خدا کریم است. رفت کنار بوته تیشه را بالا برد و خدا را یاد کرد وقتی تیشه را پایین آورد صدایی شنید درست صدای جِلِنگی ( JELENGI) بود مثل اینکه سر تیشه به آهنی خورده بود. خم شد و زیر بوته را نگاه کرد. سر زنجیری را دید. سر زنجیر را گرفت و کشید. دید زنجیر جلو می رود. زنجیر را گرفت و جلو رفت. به سوراخی رسید. داخل سوراخ شد. آنجا دری را دید. در را باز کرد و جلو رفت. باز هم به دری رسید. جلو رفت. هفت در را پشت سر گذاشت. در آخری را که باز کرد به خانه بزرگی رسید.
وارد خانه شد. دید خدا داده برکت، هر نوع خوراکی که می خواهی موجود است. وارد آشپزخانه شد هفت تا دیگ دید توی هر دیگ یک رنگ پلو. خارکن هم گرسنه بود و هم خسته. سینی بزرگی جلو کشید، آن را از پلو پر کرد و سیر خورد. خلاصه دلی از عزا در آورد. آن وقت در خانه را بست و از همان راهی که آمده بود برگشت و از آن به بعد هر روز که به خارکنی می آمد سری به خانه می زد و تا می توانست
می خورد. بعد هم کوله خاری آماده می کرد و به شهر برمی گشت. خارها را می فروخت و پولش را به زنش تقدیم می کرد.
روزی چند دانه از برنج ها توی ریشش گیر کرد. خارکن به شهر آمد. خارهایش را فروخت و به خانه آمد. داشت پول خارهای آن روز را به زنش می داد که چشم زنش به برنج ها در ریشش افتاد.
زن گفت: خوشم باشد این برنج ها در ریشت چکار می کند؟
خارکن دست به ریشش برد دید بله درسته.
زن گفت: راستش را بگو پلو از کجا آوردی؟
خارکن گفت: مال همسایه هاست.
زن گفت: میری برای من هم پلو میاری وگرنه جات توی خانه نیست.
خارکن گفت: پلوشان تمام شده.
زن گفت: پلوشان تمام شده یا نشده، من حالیم نیست. من هم پلو می خواهم. زن پاش را کرده بود توی یک کفش و مرتباً اصرار می کرد.
خارکن مانده بود که چه بکند. زن دست بردار نبود. دست آخر مجبور شد، اصل ماجرا را برای زن تعریف کند.
-اگر قول بدی به کسی نگویی و حرفی جلو کسی نزنی همه چیز را برات تعریف می کنم و می برمت که یک شکم سیر پلو بخوری.
زن گفت: قول می دهم.
خارکن به اتفاق زنش به بیابان رفتند. وارد خانه شدند. زن چشمش که به خوراکهای جورواجور افتاد نمی دانست چکار بکند. رفت نشست سر دیگ شکرپلو و حالا نخور و کی بخور!
سیر که خورد از خوشحالی شروع کرد به آواز خواندن.
هر چه خارکن می گفت زن دست بردار ممکن است صدایت را یکی بشنود زن زیر بار نمی رفت. می گفت: خوشحالم چرا آواز نخوانم.
نگو که آن خانه، خانه دیو بود. ناگهان صدایی شنیدند که می گفت: بو میاد، بو آدمیزاد میاد، آمدم بخورمتان؟!
زن و شوهری از ترس شروع کردند به لرزیدن. باز هم صدای دیو بلند شد:
-بو میاد، بو آدمیزاد میاد، آمدم بخورمتان؟!
آنها مانده بودند که چه بکنند. ناگهان چشمشان به خمره ای افتاد که گوشه آشپزخانه بود. زن گفت: بریم توی همین خمره پنهان شویم. هر دو دویدند رفتند توی خمره قایم شدند. دیو نعره زنان وارد شد. این طرف و آن طرف را گشت. کسی را ندید از قضا رفت روی آن خمره نشست.
زن هم پرید و ران دیو را به دندان گرفت و جوید که فریاد دیو بلند شد. دیو افتاد به التماس کردن و گفت: ولم کن، مردم، جونم به لبم رسید. هر چی دارم مال شما. ولی زن دست بردار نبود. حالا دیو به گریه افتاده بود. خوب که دیو درمانده شد زن رهایش کرد و دیو دوان دوان از آنجا فرار کرد و تمام دار وندارش به خارکن و زن رسید.
خارکن در اینجا رو به زنش کرد و گفت: عجب از مکر شما زنان، ای داد از دست شما زنان؟!
و زن و شوهری نشستند به زندگی کردن.
بالا رفتیم دوغ بود- قصۀ ما دروغ بود
پایین آمدیم ماست بود- قصۀ ما راست بود.
افسانه مغول دختر
پژوهشگر: هوشنگ جاوید
قسمت دوم و پایانی
نزدیک صبح زود با بانگ خروسان سحر از خواب بیدار شد. نماز شکر به جا آورد. با ذکر خدا بر لب، کمند انداخته از دیوار کاخ بالا رفته، در گوشه ای از باغ پنهان شد. سپیده زده و نزده هوا روشن شده و نشده با همهمه و رفت و آمد خدمتکاران متوجه شد که اتفاقی می خواهد بیافتد. در همین لحظه دختری دید بالابلند، قوی هیکل و خوش چشم. خوش اندام با گیس بافته که بر سر هر بافته گلی از یاس و زنبق آویزان کرده، آرام و با صلابت از در اتاقی بیرون آمد و فرمان داد تا مادیانی بیاورند؛ چون شب جمعه بود و مغول دختر
می خواست پیش از ظهر برای فاتحه اهل قبور به گورستان برود و بر خاک مادرش حاضر شده دلی تسلی دهد.
پیشکاران و خادمان رفتند تا مادیان و کجاوه را آماده کنند. جلو اتاق که خلوت شد پسر پشت درختی تنومند ایستاده شروع به خواندن کرد:
الا دختر مغول من
خدات کرده نصیب من
بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من
مغول دختر به شنیدن صدای زیبای پسر، شیفته شده به میان درختان باغ دوید و در برابر خود جوانی دید رشید و تنومند با ابروانی پرپشت و موههای بلوطی رنگ، چشمانی درشت که معلوم بود در رزم آوری
و تکاوری مقاوم است. دل از سینه اش به در شد و گل غرورش پرپر گردید ولی برای اینکه پسر را بترساند با صدایی بلند گفت:
ای پسره احمق، تو کی هستی؟ چطور توانستی به اینجا راه پیدا کنی، مگر نمی دانی سزای تو برای این کار مرگ است؟
پسر گفت: من مرد رهم میان خون آمده ام
از پای فتاده سرنگون آمده ام
مرا نترسان. من ساعت هاست که در اینجا مراقب رفتار توأم و الان هم میدانم که چه خواسته و چه می خواهی بکنی و سرود خواند:
طلب کردی بیارن مادیون
نگاه کن در من مجنون
شدم من آلاخون والاخون
بیا نازی مغول من، بیا خرمن گل من
دختر گفت: خودت را به من بشناسان.
پسر گفت: من پسر حاکم فیروزه ام، همان که به عشق تو سالهای پیش زندگی و حکومت را رها کرد و گوشۀ خانقاه خلوت گزید و دق کرد. من آمده ام که ببینم تو چه موجودی هستی و حالا که دیدمت دل به تو داده ام هر چه بخواهی می دهم ولی تو را از اینجا به نزد خودم می برم.
دختر گفت: ای بیچاره آن همه آدمی که پشت دروازه ها نشسته اند
تا من بیایم و یک گوشه چشمی به آنها نگاه بکنم تا با آرزو نمیرند را ندیده ای؟
این شهر صد و بیست دروازه دارد، پای هر دروازه چهل درویش، شب و روز سنگ مرا به سینه می زنند هر کدام حاکم جایی بودند و حالا حاکم خاکسترنشین اند. جرأت وارد شدن را نداشته اند، باید بدانی که پدر و برادرهایم تو را خواهند کشت برو و به جوانی ات رحم کن.
پسر گفت: آنها که تو گفتی همه جرأتشان تا پشت دروازه معشوق بوده من که الان اینجایم حتی اگر فرمان کشتن مرا بدهی باز هم من برنده ام و آنها و تو باخته اید.
من از هیچ چیز نمی ترسم هر چه می خواهی انجام بده.
دختر گفت: بسیار خب، برای آنکه به تو ثابت کنم که چه عاقبتی در انتظار توست، اجازه می دهم که به دنبال من به همراه خدمتکاران بیایی و همه چیز را ببینی. پسر فهمید که مغول دختر عاشق او شده والا دستور کشتنش را می داد پس با خوشحالی تمام آماده شد.
خدمتکاران مادیان آوردند و مغول دختر قضیه را با ندیمه اش در میان گذاشت و سوار شد و ندیمه پسر را واداشت تا پای کجاوه راه بیاید.
به هر دروازه از شهر که رسیدند جمعیت خاکسترنشین غوغایی به راه انداختند. چند تایی خودشان را زیر پای اسب انداختند و
می خواستند خودشان را بکشند یکی به خودش تیغی می زد تا بمیرد.
دختر از کجاوه صدا کرد: می بینی؟
پسر گفت: این ها در عشق خودشان صادق نیستند.
دختر گفت: چرا مگر نمی بینی چگونه جان شیرین خودشان را نثار پای اسب من کردند؟
پسر گفت: به همین دلیل عاشق نیستند. چون عاشق واقعی هرگز دست از طلب برنمی دارد، تا کام او برآید و بر هیچ چیز هم اندیشه نمی کند. آنها فقط به درد مردن می خورند.
رفتند تا رسیدند به همان دروازه ای که پسر اولین خاکسترنشینان را دیده بود. باز همان معرکه به راه افتاد. آه و فغان برخاست خاک و خاکستر بر فریاد و نعره و ضجه ها به هوا رفت. در همین بین آنکه پسر را پیشتر دیده و او را نصیحت کرده بود متوجه شد که پسر پا در رکاب مغول دختر زیر کجاوه می آید پس فریاد زد:
-آهای نگاه کنید، این همان پسره، نیومده می خواد بره! غوره نشده مویز شده...
ما سالها اینجا نشسته ایم و این یک لاقبا نیومده پا رکابی دختر شده. بریزید پدرش را در بیاورید. پسر به میان جمع افتاد. یکی خورد و دو تا زد، دو تا زد و سه تا خورد، اما مردانه مبارزه کرد.
مغول دختر وقتی رشادت پسر و حمله ناجوانمردانه خاکسترنشینان را دید دستور داد یکی از نگهبانان به کاخ خبر دهد و دیگران هم جمع را تار و مار کنند... تا نگهبان به قصر برسد حاکم خان بیشک را خبر کند خاکسترنشین ها یا خود را به پای مغول دختر کشتند و یا به دست پسر لت و پار شدند و اما ناگهان در میان شور مردی و غلغله نامردی، از پشت سر یکی بخت و یکی بدبخت با تخماق به سر پسر کوبید و پسر بیهوش افتاد.
دختر مغول که شاهد ماجرا بود آه از نهادش برآمد و او هم در کجاوه بیهوش شد. ندیمه که وضع را این چنین دید نگهبانان را واداشت تا گردن آن نابکار را بزنند.
حاکم که رسید دید ای عجب جوان تنومند و رشید و خوش چهره ای
بر زمین افتاده و غش کرده و دخترش را هم دید... از دانایی و فراستی که داشت پی به مسئله برد.
ندیمه هر چه کرد نتوانست موضوع را کتمان کند.
حاکم گفت: من آنچه خواستم بدانم دانستم. این جوان را به کاخ برده تیمارش کنید و دخترم را نیز به کاخ خودش برده از او مراقبت کنید تا ببینم عاقبت چه می شود.
پسر چند روزی تحت مداوا و مراقبت در کاخ خان بیشک به سر برد تا توانست دوباره چشم باز کند و به حرف بیاید. در این زمان پدر مغول دختر بالای سرش بود. پسر به هر صورت که بود برخاست و به رسم ادب نشست و سلامی کرد و علیکی جانانه شنید و خوشحال شد.
پدر مغول دختر گفت: حالت رو به بهبودی است خدا را شکر کن که از مرگ رستی.
پسر تشکر کرد.
پدر مغول دختر گفت: ای پسر من نمی دانم توچه کسی هستی، اما چون جانت را در برابر نبرد به خاطر دخترم که گرانبهاترین کس من است، به خطر انداخته ای تو را احترام کرده ام و از این بابت از تو ممنونم، اما به تو گفته باشم که اگر عاشقی و می دانم که هستی، عشق را فراموش کن و اگر خواستگاری، پای پیش مگذار که دیر آمده ای
و دختر من براساس رسم پیوند بین دو کشور و به خاطر محکم شدن ریشه های ارتباطی دو ملت هند و مغول، هفته پیش برخلاف رسم معمول ما و فقط به سبب مسائل اقتصادی و تهی بودن خزانه کشورمان بنا به دستور من با پسر پادشاه هند نامزد شده و سه روز دیگر برای انجام مراسم ازدواج به همراه همسر آینده اش و کاروان همراهشان به هندوستان می رود. پس بدان و آگاه باش و تکلیف خود را بدان و جان خود را بردار و برو.
آه از نهاد پسر برآمد و فریاد کرد:
چه کین داری فلک کینت بسوزد
چه رسم است این آیینت بسوزد
مرا جان سوختی در کوره غم
الهی جان شیرینت بسوزد
و دوباره غش کرد و بی حال شد و افتاد. طبیبان بالای سرش حاضر شدند تا مداوایش کنند. نیمه های شب که پسر دوباره به هوش آمد مغول دختر را بر بالین خود دید که می گرید و قطرات اشک چون قطرات باران بر پوست تبدارش می نشیند. پسر برخاست و نشست و سلامی کرد و علیکی پرمحبت شنید.
مغول دختر گفت: ای پسر حال که همه چیز را فهمیدی از اینجا برو نمان و مرا فراموش کن.
پسر گفت: من از اینجا بروم؟ هرگز! شما که قدرت دارید بگویید مرا بکشند یا به دار بیاویزند من که برای دلسوزی شما اینجا نیامده ام.
این عشق حقی است که خداوند در مورد تو در جان و روح من قرار داده و من آمده ام به حقم برسم. تو هم سهم من از زندگی هستی محال است بروم و سپس زمزمه کرد:
عزیزم ترک جانون می توان کرد مغول یار
نمیشه ترک یار مهربون کرد مغول یار
دل اینجا دلبر این جا من مسافر مغول یار
سفر بی دلبرم کی می توون کرد مغول یار
خدا داند ز مردن نیست باکم مغول یار
ولی از دوریت اندیشه ناکم مغول یار
مغول دختر، مغول یار، ترا می خوام هزار بار
مغول دختر که ناله های پسر را شنید طاقت نیاورد برخاست و گریه کنان دور شد. پدر مغول دختر که در پس ستون ها پنهان شده بود در خود شکست و خرد و از قدرت عشق پسر مثل برف آب شد و با خود گفت: چه اشتباهی کردم، این پسر، ایمان، یقین و پایداری همه را با هم دارد و صد پایه بهتر از آن هندی است اما افسوس صدای پسر همچنان درکاخ می پیچید:
مغول دختر مغول یار مغول شمشیر جرّار
مغول دختر که هستی؟ تو پیمان را شکستی
بیا نازی مغول یار
ترا می خوام هزار بار
حاکم با خود چاره ای اندیشید و صبح روز بعد که به دیدار پسر رفت و او را مغموم دید احوال نپرسید بلکه حال پسر را دگرگون کرد و بی معطلی گفت: ای پسر، من می دانم که تو پسر حاکم فیروزه ای
و من کردها را به غیوری و متعهد بودن ستایش می کنم و چون از علاقه دختر خود به تو نیز باخبرم، راهی را به تو پیشنهاد می کنم که اگر چنین کنی دختر من به تو تعلق خواهد یافت و شما دو عاشق از ناراحتی بیرون خواهید آمد.
پسر گفت: هر چه باشد به دیده منت دارم، حتی اگر به سختی آوردن تخم سیمرغ از قله قاف باشد.
حاکم گفت: پسرجان پادشاه هند چهل شتر زر و جواهر به خزانه من آورده و چهل قطار شتر دیگر هم در روز عقد به من تحویل
می دهد و چهل قطار شتر زر و جواهر مهر دخترم کرده که به مجرد خواندن خطبه عقد تحویل می دهد اگر تو بتوانی نیمی از این مقدار را به من برسانی دختر را به تو تحویل می دهم والا راضی نشو که ملت من از قحطی و گرسنگی و بی پولی بمیرند اینجا عشق جای خود، اما موضوع این است که یک قوم در حال از بین رفتن است و نمی شود جان همه را به خاطر عشق و دلدادگی دو نفر
به خطر انداخت.
پسر گفت: حرفی غیرممکن زدید در حالی که فردا دختر را
می برند. من دوازده روز تا سرزمینم فاصله دارم می مانم و صبر می کنم
و خدا را ستایش می کنم تا مرا به مراد دل برساند؛ چرا که آن خدایی که من می دانم اگر بخواهد ما را به هم می رساند و اگر نخواهد نه البته من در دل امیدوارم که به هم می رسیم.
حاکم گفت: امروز مراسم ما در مورد نامزدی دخترم صورت
می پذیرد و فردا دخترم راهی هندوستان می شود تا در آنجا پس از آنکه مادر پسر دختر مرا دید و رضایت داد عروسی صورت پذیرد و تا آن روز هفت روز وقت داری.
پسر گفت: همان که گفتم توکل به خدا می کنم که او گشاینده و بخشاینده است.
غروب همان روز پسر در باغ قصر حاکم قدم می زد که دید مشاطه ها مغول دختر را آرایش کرده اند و چهل گیسوی بافته برایش فراهم آورده و سر هر بافته گلی از زنبق و یاس زده اند و در حال آرایش لباسهایش هستند و او در آن حال کتاب می خواند و مطلب می نویسد. پسر شروع کرد به خواندن:
مغول دختر چقدر حوری
میان باغ انگوری
مغول دختر تو در باغی
میان دختران تاقی
بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من
مغول دختر را برداشتند و بردند به اتاقهای اندرونی کاخ و در یکی از اتاق ها مراسم مخصوص حنابندان را شروع کردند. نقل پاشیدند و کِل کشیدند و حنای آماده را به دست های مغول دختر مالیدند. پسر که در تعقیب او بود دزدانه هر طور بود خود را به نزدیک محل رساند و با دیدن مراسم دوباره شروع کرد به خواندن:
مغول دختر غلط کردم
مگر فکر دگر کردم
مغول نازی جفا کرده
حنا بر دست و پا کرده
عجب غوغا به پا کرده
همه میگن خدا کرده
بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من
خبر به حاکم رسید که چه نشستی که پسر، لحظه به لحظه دنبال دختر است و جمع را راحت نمی گذارد. حاکم گفت: از من کاری ساخته نیست تا الان که پادشاه هند برنده بوده تا بعد چه شود.
شب گذشت و صبح زود کاروان آماده با سیصد سوار هندو به دنبال کجاوه مغول دختر به سوی هندوستان، شهر خان بیشک را ترک نمودند. از دروازه شهر که رد شدند پسر بر بالای تپه مشرف به دروازه صدای آوازش برخاست:
مغول دختر زر در گوش
بگیر دست مرا بفروش
به نیمی نان و سی سیر گوشت
بکن یک حلقه ام در گوش
منم بنده غلام تو
مغول دختر فدای تو
بیا نازی مغول دختر
بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من
القصه کاروان رفت و رفت. پسر هم به دنبالش. هفت شب و شش روز در راه بود تا به هندوستان رسید. پسر همراه کاروان مغول دختر وارد قصر مهاراجه هندی شد و از همان نگاه اول مادر شوهر به مغول دختر سر پله های کاخ، متوجه شد که این زن با این وصلت از بنیاد مخالف است.
همین طور هم بود. مغول دختر وارد کاخ شد بی خبر از آنکه مادر شوهر نابکار مقداری نقل تر را به سم هلاهل آغشته کرده و در تاقچه اتاق حجله نهاده تا عروسش از آن بخورد و در دم بمیرد، چون در هندوستان رسم است که برای شیرین بودن پا قدم عروس و شیرین شدن جریان زندگی زوجین، نقل در کاسه و عسل در بلور کرده کف اتاق حجله قرار می دهند. به هر حال عروس و داماد وارد کاخ شدند و پس از آنکه سر و تن را شستند و آراستند و مشاطه گران کار خود را انجام دادند، مغول دختر که از تشنگی هلاک شده بود کوزه آب را پیش کشید و جرعه ای آب خورد و پسر که عاشق شیرینی بود مشتی از نقل ها را به دهان برد و بلعید تا مغول دختر کاسه را سر جایش برگرداند داماد با جگر خون شده و چشمان وق زده
جلو چشم مغول دختر به زمین افتاد و پر پر زد و جان باخت. حیله مادر داماد دامن فرزند را گرفت و همین است که می گویند: «چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی». به هر حال با صدای جیغ و داد مغول دختر، فریاد شیون از خانه های شهر بلند شد و همه در لباس عزا فرو رفتند و پسر که موقعیت را مناسب دید به هر حیله ای که بود خود را به مادر داماد رساند و گفت: بی بی صاحب به سلامت باشد. من اهل ولایت خاورم به شما نصیحت می کنم که این دختر بدقدم را از این کاخ دور کنید والا همه شما به مرگی نامعلوم
می میرید مگر شما نمی دانستید که بر سر این دختر بدقدم صدها مرد جان باخته اند و به وصالش نرسیده اند؟!
مادر داماد گفت: راست می گویی؟! الهی جگرش در بیاید که جگر پسرم به خاطر او تکه تکه شد پسر مثل دسته گل من رفت ولی این بدقدم نحس آمد، حالا چه کنم؟
پسر گفت: من مسیر خان آروم را بلدم. اگر هزینه صد غلام را با اجرت لازم و چهل شتر جواهر به من بدهید می توانم این دختر بدقدم را به پدرش برسانم. شاید هم سر راه سر به نیست شد خدا می داند. مادر داماد گفت: من حاضرم چهل شتر جواهر و هفتصد غلام و کنیز و چهل شتر اطلس و حریر کشمیر بدهم که همین الان این عروس نکبت را از اینجا دور کنی که ملتی را عزادار کرد و داغ بزرگی بر دلم گذاشت.
پسر خوشحال رفت تا وسایل سفر را مهیا سازد. نزد مغول دختر رفت و گفت: این هندی ها رسم بدی دارند شوهر که مُرد زن را هم به همراه جسد شوهر روی هیزم گذاشته می سوزانند و این رسم به هیچ وجه قابل تغییر نیست.
مغول دختر به گریه افتاد که: این را شنیده ام، حال چه کنم، هر چه بگویی گوش می کنم. من حاضرم اگر مرا از مرگ برهانی بدون هیچ شرطی با تو ازدواج کنم و کنیز تو شوم.
پسر گفت: این که کم است، تو الان بیوه شده ای و ازدواج با یک بیوه برای من بد است.
مغول دختر گفت: هر چه که اینها جواهر به من داده اند مال تو. هر چه هم که بخواهی از پدرم می گیرم و به تو
می دهم ولی مرا از این مرگ وحشتناک برهان.
پسر ته دل خوشحال و به ظاهر ناراحت گفت: قبول، آماده شو تا نیمه شب خبرت کنم.
نیمه های شب پسر به سراغ مغول دختر آمده و با او از کاخ خارج شد به همراه نگهبانان و مادر داماد مرده تا دروازه شهر رفتند و مغول دختر دید که کاروانی عظیم منتظر آنهاست.
پسر و دختر خدا را یاد کرده و سوار شدند و به راه افتادند و از دروازه کشمیر گذشتند و رو به سوی دیار فیروزه به راه افتادند. همین که از آنجا دور شدند پسر، پیکی بادپا به سوی دیار خان بیشک فرستاد تا به پدر مغول دختر خبر دهد که چه اتفاقی افتاده و هر چه سریع تر خود را به فیروزه برساند.
پیک رو به خان بیشک و کاروان به سوی فیروزه می رفت و پسر خوشحال از اینکه به یار می رسد در میان راه می خواند:
مغول دختر گل میوه
شب عقدت شدی بیوه
میریم با هم سوی خیوه
بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من
پیران و راویان کهنسال روایت کرده بودند که شب عید نوروز بوده که پسر و مغول دختر به فیروزه رسیدند و مغول دختر دید که پدرش به همراه خانواده پسر بر سر راه انتظار آنان را می کشند.
کاروان به پیشبازشان آمد و با جلاه و شکوه تمام مغول دختر و پسر وارد فیروزه شدند و همان شب جشن مفصلی به راه افتاد و دو عاشق و معشوق به هم رسیدند و تا صبح صدای پسر از کاخ فیروزه بلند بود که برای همسرش می خواند:
مغول دختر گل غوزه
که فردا عید نوروزه
که عشق ما همین روزه
بیا خرمن گل من
این قصه از آن زمان توسط بخشی ها نسل به نسل و سینه به سینه نقل و از فیروزه تا خیوه و بخارا و سمرقند و خوارزم و کرمان و سیستان و فارس و طبرستان رفت و بازگو شد و هر که توانست در آن به سلیقه خود و بنا به خلق و خوی مردم منطقه اش چیزی اضافه نمود ولی قصه همین بود و همین هست و همین خواهد ماند یا شاید بماند والله اعلم.
چه در بالا چه در پایین چه در پست
از این افسانه در هر خانه ای هست
چو بر گرد همه عالم بگردی
درون هر دلی افسانه ای هست
راویان:
- سهراب محمدی، شمال خراسان، آشخانه بجنورد، بخشی
- علی غلام رضایی- روستای آلمه جوغ از توابع قوچان، بخشی
- حسین محولاتی رضایی کاشمر، خواننده
- محمدحسین محولاتی، کاشمر
- سیدمحمد نجم الدین، خواننده
- شادروان بانو آمنه نجم الدین 85 ساله، نیشابور
- شادروان کبری غیاث پور 70ساله، قوچان
منبع: شماره 5 و 6 نجوای فرهنگ، پاییز و زمستان 86
شش دوبیتی از ترانه سرای شیرازی، علی ترکی
مبین بنشسته در بُستان خموشم
به گل پیوسته گشته عقل و هوشم
به روی من مبین با چشم خواری
که من آن خارِ، بار گل به دوشم
* * *
ز هر سازی نوائی تا شنیدم
به پای دل به دنبالش دویدم
دریغا از پی آن جستجوها...
کسی را همنوای خود ندیدم
* * *
به سرگردانی بیچاره سوگند
به غربت، غربت آواره سوگند
ندیدم در جهان مشکل گشایی
به طفل خفته در گهواره سوگند
* * *
درون کشور دل شهریارم
طریقی جز طریق دل ندارم
بهشت عقل، ارزانی شما را
که من صاحبدل و عاشق تبارم
* * *
مکن ای ماه تابان، ترک گلزار
مَنِه پا در بیابان بلا بار
که می ترسم به پای نازنینت
نشیند از جفای آسمان خار
* * *
بمان ای دوست تا من هم بمانم
بخوان آواز تا من هم بخوانم
مرا بنواز با لطف نگاهی
که جای اشک در چشمم نشانم
دو غزل ماندگار از کاظم پزشکی
1
تا سر به پای آن گل رعنا گذاشتیم
پا از نشاط بر سر دنیا گذاشتیم
پروانه گر که سوخت ز شوق وصال دوست
این رسم را ز روز ازل ما گذاشتیم
با داغ دل چو لاله ازین دشت فتنه خیز
رفتیم و داغ بر دل صحرا گذاشتیم
آسان نبود کندن دل از دیار و یار
دل را به یاد خویش در اینجا گذاشتیم
از ما هر آن گناه که سر زد به روزگار
رندانه پای آدم و حوا گذاشتیم
در ما کسی به چشم عنایت نظر نکرد
آئینه در مقابل اعما گذاشتیم
تا تافتیم روی از این مردم دو روی
پا جای پای عزلت عنقا گذاشتیم
بستیم لب ز قصه شب های هجر یار
وین قصه را به گیسوی او واگذاشتیم
ما را هر آنچه بود پزشکی ز هست و نیست
یکسر به راه این دل رسوا گذاشتیم
* * *
2
خرم دمی که باز به شیراز رو کنم
آنجا هر آنچه خواست دلم آرزو کنم
هر صبح تا به تربت «حافظ» برم نماز
با شعر عاشقانه «سعدی» وضو کنم
گم کرده ام جوانی خود را در این دیار
تا باز یابمش، همه جا جستجو کنم
یابم اگر که شاهد عهد شباب را
ای دوستان شکایت پیری به او کنم
شد پاره، پاره پیرهن عمر و پیریم
مهلت نمی دهد که من آن را رفو کنم
زان باد لاله سوز که بر این چمن گذاشت
یک گل نماند تا سخن از رنگ و رو کنم
دلدار رخ نهفت «پزشکی» چو بخت و رفت
دل هم نماند تا که ز دل گفتگو کنم
بازم هوای شور و جوانی فتد به سر
هر دم که یاد نوش لبی بوسه جو کنم
افسانه مغول دختر
پژوهشگر: هوشنگ جاوید
قسمت اول
مقدمه:
زمانی منطقه فیروزه یکی از مهمترین شهرهای خراسان قدیم به شمار می آمد که کرمانج ها آنجا را با همت خود تبدیل به یکی از آبادترین مناطق تحت مرزداری خود کرده بودند. کُردان ایل جلالی به این ناحیه افتخار می نمودند. آنان با حسن اخلاقی که داشتند و دارند با تمامی همسایگان خویش به داد و ستد می پرداختند و همنشینی های قومیشان تا بدان حد بود که ایل های مختلفی چون آنائوها، یموت ها، کوگلاهای ترکمن و بازماندگان گرائیت ایلهای مغول به آنها نزدیک شده و گاه تا یورت های
ایران چون النگِ لیلی، مرغزار فاروج، دشت تیتکانلو و یا کناره های
هیرمند و دشت چناران و چکنه «اندیشه فعلی» کوچ می کردند. چند گاهی مرتعی در اختیار می گرفتند و به هنگام فصل سرد باز می گشتند.
در این کوچ گاه، اتفاقات عجیبی رخ می نمود که حکایت «مغول دختر» از جمله آن است که نقل آن نیز در میان راویان کهنسال موسیقی ایران به یادگار مانده است. حکایت پرسوز و گداز عاشقانه ای که امروز آخرین نغمه های بازماندۀ آن را به صورت رنگ باخته و تکه پاره شده در میان اقوام کرد خراسان، فارس، سیستان بلوچستان و کشورهای پاکستان، افغانستان، تاجیکستان و هندوستان می توان شنید.
نغمه های این نقل موسیقیایی در نواحی مختلف دارای صورتهای گوناگون و مختلفی است. بخش روایتی دارای نوعی کلام آهنگین «رستیاتیو» است، بدین معنی که حکایتگر با سرعت زیادی که در ادای کلمات دارد، یک نت را به پایه «فا» یا «سل» گرفته و در تمام طول روایت داستان فرکانس صوتی اش را تغییر می دهد و به نوعی بحر طویل وار
می خواند. در زمان اجرای ترانه ها که اکثراً در دستگاه دشتی اجرا
می شود، قسمت های شاد ضرباهنگ لنگ پنج چهارم، سه چهارم و هفت هشتم دارند و در زمان گردش و تعقیبات و حوادث ضرباهنگ دوچهارم در آن جریان می یابد، در زمان حزن و اندوه آوازهای غمناکی اجرا می شود، که در نوع خود بی نظیر است.
در زمانی که روایت کلامی اوج می گیرد ساز دوتار یا تنبورک یا نی به همراه دهل دستی ضرباهنگی معادل دو چهارم دارند.
آوازها در بیات ترک، بیات تهران- شوشتری- دشتی و شور اجرا
می شوند و گاه ماهور نیز شنیده می شود. معروف ترین اجراکنندگان این نقل طی هشتاد سال گذشته در خراسان عبارت بودند از: استاد مرحوم حمراء گل افزو شیروان، استاد مرحوم غلامعلی ریحانی، آشخانه بجنورد آن را می خواند و نقل می کرد.
در استان مازندران و گلستان استاد مرحوم حسینعلی خسروی کتولی «نوازنده پیرعلی آباد کتول» آن را اجرا می کرد که خدایشان بیامرزاد. در این نقل و نقل حسینا هنگامی که ماجرا توسط حکایتگران خنیاگر اجرا می شود، حکایتگر سعی می نماید تا همانطور که در جایی ثابت نشسته از حرکات دستها و میمیک چهره و حرکات بالاتنه و گردن و سر به گونه ای
تفهیمی و درست استفاده نماید و هرگز حرکات اضافی ندارد. سهراب محمدی هنگامی که به لحظه حرکت کاروان می رسد طوری بر صحنه زانو می زند و ساز می نوازد و می خواند و نقل می کند که گویی بر جهاز یا مرکبی سوار شده و بر صحنه می تازد.
علاوه بر شگردهای خاص حکایتگران که امروزه چونان آیین های مختلف در حال رنگ باختن است، شکل ماجرا نیز باسایر حکایت های ایرانی متفاوت است که باید در اینجا بخوانید و اگر فرصتی پیش آمد در جایی ببینید و بشنوید.
نقل مجلس افسانه مغول دختر
روزگاری که گفته اند در عهد صفویان بوده و خدا عالم است، حاکمی در ولایت فیروزه زندگی می کرد که از مال و مکنت و حشمت و جاه چیزی کم نداشت و چون شهریاری می نمود که تاج نداشت.
روزی به هنگام عبور قبایل کوچرو گرائیت ایل مغول از کناره شهر، حاکم نیز در سیر و شکار به سر می برد که متوجه آن کاروان شد. پس با یارانش به ایل نزدیک شد و میهمان رئیس ایل گردید.
بساط چای و چورک(1) آماده شد و در این میان چشم حاکم به دختری چهارده ساله زیبا، بالابلند، چشم بادامی، مومشکی و سپیدرو افتاد که هر قدمش خاک راه را به تلاطم می آورد، دل که جای خود دارد. پیالۀ مخلوط آویشن و نعنای دم کشیده از دستش افتاد و اسیر خرامیدن آهوی زیبای مغول شد.
رئیس ایل، که خود حاکم منطقه ای بود و از علم ریمیا باخبر بود موضوع دستش آمد و به مکنونات قلبی حاکم پی برد، اما به روی خود نیاورد، بلکه برای آنکه حاکم را از اندیشه اش دور کند ساز توشورش(2) را آورد و مقامی زد و خواند و حاکم را سرگرم نمود، اما پس از رفتن حاکم دستور بازگشت سریع ایل را به سرزمین خودشان داد و به یک چشم برهم زدن
همه چادرها برچیده شد، بارها بسته شد وظرف یک شب تا به صبح فرسخ ها
از آن شهر دور شدند.
ایل را می گذاریم و به سراغ حاکم می رویم. حاکم به خانه رسید. بسیار مشوش بود. پیشکار که حال او را دگرگون دید، وی را به سرای خلوت برد و علت را جویا شد.
حاکم گفت: هیچ نگو که با همۀ کهولت سن و داشتن زن و فرزند که چون جان دوستشان دارم دل به این دختر مغول باختم و نمی دانم چه کنم؟
پیشکار گفت: قربانت گردم! شما که در معرفت نمونه اید. دست از این مسئله بردارید، آنچه دیدید فراموش کنید؛ چرا که آن دختر رئیس ایل است و نامش را هیچکس نمی داند. این غزال خوشخرام تاکنون صدها مرد را به کشتن داده و تن به ازدواج نداده آوازه این دختر تا کجاها که نرفته.
پدرش صد مرد جنگی آماده مرگ دارد که به تمام فنون جنگاوری، تکاوری و زورآوری آشنا هستند. حق نان و نمک داشته که حال شما را فهمیده و هیچ نگفته. بی گمان تا به حال هم از راهی که آمده برگشته تا حسن همجواری و همنشینی با ما را از دست ندهد.
حاکم گفت: هر چه بگویی قبول ولی من آنچه دیدم جلوه ای بود از کار خداوند که نمی توانم از آن به سادگی بگذرم. پس برای اینکه مجنون نشوم، راه زهد و عبادت در پیش گرفته ترک سیاست می کنم و به کسوت گوشه گیران خانقاه در می آیم و همه این زندگی را به گردش چشمی می بخشم.
هر چه اصرار کردند فایده نداشت. حاکم شبانه خرقه پوشید و از مقر حکومت به گوشۀ خانقاه رفت و پسرک خویش را که چهارده ساله بود جانشین خود نمود.
سالها گذشت ایل مغول هم دیگر به آن حوالی نیامد، اما پسر به هجده سالگی که رسید پدرش دق کرده و مرده بود به همین سبب پیشکار پدرش را خواست و از او ماجرای پدر را پرسید.
پیشکار همه چیز را بدون کم و کاست برای او گفت.
پسر که مطلع شد، گفت: اگر یک گردش چشم چنین بلایی به سر پدرم آورده، پس صاحب آن چشم باید خیلی نیرومند باشد، من می روم و او را می یابم و با خود به فیروزه می آورم. می روم ببینم این حرفها راست است یا نه؟
پس اسب و آذوقه خواست و چنین سرود می خواند:
بگو اسبم بیاید پیش
نمی ترسم زقوم و خویش
از این قصه دلم شد ریش
مگر بینم، مغول دختر
پیشکار گفت: آقازاده تو را به خدا به جوانیت رحم کن، مغول ها زن به غریبه نمی دهند. تکه تکه ات می کنند.
پسر حاکم گفت: اگر خدا بخواهد پدر این مغول دختر را دست بسته به اینجا می آورم و دختر را هم به حرم سرایم می آورم و یا می میرم ببینم تا خدا چه می خواهد.
پس یا علی گفت، زادراهی آماده کرد، راه دیار مغول دختر را در پیش گرفت و گفت: اگر تا سه ماه دیگر برگشتم که هیچ وگرنه برادرم را حاکم کنید.
مادر پسر که باخبر شده بود سر راه ایستاد. پسر را که دید زاری کرد و فریاد کشید که شیرم را حلالت نمی کنم تو هم مثل مردهای دیگر رد گم می شوی. بازگرد. پدرت دق کرد، اما تو را می کشند و خواند:
بیا فرزند نکن پیرم
که من از زندگی سیرم
حلالت نیست این شیرم
به تو لعنت مغول دختر
پسر گفت: ای مادر حرفهایت روی چشمم، اما من تصمیم خود را گرفته ام
و می دانم که خدا یاری ام می کند تا به مقصودم برسم. پس بگذار بروم. اگر بازگشتم که چه خوب والا دیدار به قیامت. من قسم خورده ام
و باید به نتیجه برسم. مادر که دید فرزندش این طور مصمم به رفتن است از سر راه کنار رفته، دعای خیری برای او کرد و با چشم خونین به خانه بازگشت و پسر به راه خود رفت و پیش از اینکه ادامه راه دهد، به مادر گفت: مادر پس از من مال و دارایی و زمین و آنچه که داریم به برادرم و شما می رسد. اگر تا سه ماه نیامدم حکومت را به برادرم بسپارید.
مادر گفت: به جدم زهرا اگر سخن دیگری بگویی پیش از آنکه راه بیفتی خودم و تو را خواهم کشت من می دانم که با دست پر باز می گردی حال برو خدا نگهدارت باشد. فقط بدان که خان مغول
بیرحمتر از چنگیز است.
پسر یک قاتمه به خود زده یکی به اسب، یکی به هوا و به تاخت دور شد. یکی دو روزی که رفت به کویری رسید بی آب و علف که کفچه مار «افعی کویری» و خار مغیلان و کژدم قرار داشت.
سر برکه ای ایستاد تا آبی بنوشد دست که به آب برد ناگهان اسبش شیهه ای کشید و نقش بر زمین شد. پسر حیرت زده برگشت و دید که عجب کفچه ماری به اسبش زده که در دم حیوان را کشت فهمید که نباید از آن برکه آب بخورد. فوراً شمشیر کشید و مار را دنبال کرد تا مار به جفتش رسید هر دو را به ضربتی کشت و سر هر دو را پایمال کرد تا مارهای دیگر به سراغش نیایند. در روایت های عامه آمده که اگر مار را کشتند باید سر آن را نیز پایمال کنند. آنگاه به نزدیک برکه آمد جایی منتظر ماند و شبی را بدون خواب در همانجا تشنه گذراند.
صبح زود با صدای زنگ کاروانی که از دور می آمد برخاست و به سوی آنان رفت.
قافله سالار که پسر را دید و حال و روزش را فهمید او را به غذا دعوت کرد و درکجاوه ای جایش داد و گفت: از مسیری که می رود به سه راهی سرزمین مغول دختر می رسد و راه را به او نشان خواهد داد. پسر بعد از اینکه در کجاوه قرار گرفت، شروع به زمزمه کرد و بعد خوابش برد.
زمزمه پسر این چنین بود:
از این لنگر و اون لنگر
که اشتر می خوره کنگر
نمی تونم کنم باور
ببینم من، مغول دختر
عصر روز بعد که پسر با صدای قافله سالار چشم باز کرد به سه راهی رسیده بودند.
قافله سالار گفت: ای پسر جان، ما اینجا راهمان از شما جدا می شود. من راه سرزمین خودمان را می دانم، اما راه سرزمین مغول دختر را چون نرفته ام نمی دانم باید اینجا منتظر بمانی تا کاروانی آشنا بیاید، شاید به مقصد برسی. پس مقداری آذوقه و آب به پسر دادند و دور شدند.
کم کم شب شد و دل توی دل پسر نماند، ماه از پس ابر تیره برآمد و همه جا را روشن کرد. پسر به تضرع و نیایش روی آورد و سر به درگاه خداوند نهاد و سپس این طور خواند:
رسیدم سر سه راهی
زدی چراغ روشنایی
نمی دانم کدام راهی
خداوندا تو آگاهی
در همین زمان شبانی که در حال بازگرداندن گله بزهایش به آغل بود از دور پیدا شد که نی می زد و می خواند. پسر به آواز نی جلب شد به سوی شبان رفت و با دیدن قیافه شبان فهمید که او هر کاره باشد کارش این نبوده. سلام کرد و علیک شنید و پسر و شبان همراه شدند.
شبان به پسر گفت: هان تو کجا، این جا کجا، کی هستی؟
پسر حکایت حالش را گفت و شبان به پسر خندید و گفت: راه بدی را پیش گرفته ای! آن دختر مغول هزاران چون من و تو را به بیابان کشانده و آواره کوه و صحرا کرده و به هیچکدام وفا نکرده. من را که می بینی پسر حاکم کومشم. طبق، طبق طلا و جواهرات بردم و این گله بز را پیشکش کردم ولی برادرهایش مرا زدند. اما چون روی بازگشت نزد خانواده و پدرم را نداشتم و از سویی نمی توانستم مغول دختر را فراموش کنم چنین آواره دشت و کوه شده ام. حال امشب بیا مهمان من باش، فردا راه را به تو نشان می دهم. پسر شب را پیش شبان ماند و صبح که برخاستند و نماز به جا آوردند پسر حاکم به شبان گفت: من نمی دانم تو چقدر حرفم را می فهمی، اما بدان که عاشق واقعی صدها بار به پای مرگ می رود تا مطلوب را دریابد. تو با یک کتک خوردن گریختی و راه بیابان را گرفتی، از من می شنوی برگرد و همه چیز را به پدرت بگو و به آوارگی خودت خاتمه بده؛ چرا که حکومت جانشین می خواهد و حاکم «کومش» غیر از تو
کسی را ندارد.
شبان آواره کمی فکر کرد و گفت: بله درست می گویی خدا خیرت بدهد که مرا از اشتباه به درآوردی. من باز می گردم ولی به خاطر آنکه از تو خوشم آمد این دو گله بز را هم به تو می بخشم امیدوارم روزی تو را در فیروزه ملاقات کنم.
پس گله را به پسر داد و راه «کومش» را در پیش گرفت، پسر نیز به سوی سرزمین مغول دختر به راه افتاد. تمام طول راه با خود می خواند:
دو تا گله بز دارم
دو تا چوپان دزد دارم
اگر خواهی که بگذرم
به باشلُقت مغول دختر
بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من
مغول دختر، مغول دختر(3)
پسر رفت و رفت تا رسید به دو جوان تنومند که یکی کاروان اشتر داشت و دیگری گله میش، هر دو به جان هم افتاده بودند و یکدیگر را
می زدند. پسر به میان آنها رفت و جدایشان کرد.
سلامی کرد و علیکی شنید و گفت: ای نادانان، آخر در این بیابان برهوت دو تا آدم که باید به همدیگر کمک کنند تا جان سالم به در ببرند، این طور به جا هم افتاده اید فکر کرده اید که اگر هر کدامتان زخمی بخورید، دخلتان آمده و سر سالم به دیار نمی رسانید؟! آخر دو مسلمان که با هم این کار را نمی کنند.
با حرفهای پسر هر دو جوان زدند زیر گریه و بغض دلشان ترکید.
یکی گفت: ای برادر من پسر حاکم کرمانم. وصف مغول دختر را شنیده بودم. با تمام مخالفت پدرم دو گله شتر و ده جواهر را برداشتم و راهها آمدم تا به دیار مغول دختر رسیدم، اما او جواهراتم را گرفت و برادرانش کتک مفصلی به من زدند و مرا با شترانم از شهر بیرون کردند.
پسر گفت: خوب چرا با این بیچاره درگیر شدی؟
جوان دوم گفت: من هم پسر خان یکی از ایل های لر هستم دو گله قوچ و پنج طبق زر آماده کردم و چون تصویر مغول دختر را در دست درویشی دیدم عاشق آن شدم. راه را از درویش پرسیدم و آمدم تا به دیار مغول دختر رسیدم. همه کسانم و بزرگان ایل مرا نصیحت کردند که چنین نکنم، اما من گوش نکردم و به راه زدم و آمدم. وقتی به دربار پدر مغول دختر رسیدم و مراد خود را گفتم نمی دانستم که آنها از دست این آدم که پسر حاکم کرمان است عصبانی هستند. پس تلافی را سر من در آوردند، مرا زدند، زرهایم را گرفتند و گله هایم را پس دادند و از شهر بیرونم کردند. حال که پس از چند وقت آوارگی به هم رسیدیم گفتم تلافی کنم چرا که حق من این نبود.
پسر حاکم فیروزه بر آنان خندید و گفت: ای بیچاره ها شما نه عشق را شناخته اید و نه عاشق بوده اید این همه راه آمده اید خودتان را آواره کرده اید، از خانواده رانده شده اید، به معشوق که نرسیدید، راستی که نفهمیدید چه کنید؟
مگر نشنیده اید که:
گر عاشق صادقی ز مردن مهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
شما به یک عتاب معشوق آواره شدید؟ خاک بر سرتان، به دیار خود برگردید که با شما نمی شود کتاب عاشقی نوشت. عرضۀ رسیدن به معشوق را نداشتید گناه را به گردن دیگری می اندازید برگردید که شما آبروی عشق را هم برده اید. من مطمئنم اگر به دیار خود بازگردید هیچکس به شما چیزی نمی گوید بلکه با شما بهتر هم رفتار می کنند.
آن دو جوان از حرفهای پسر به خود آمده با یکدیگر روبوسی نموده و برخاستند تا به سوی دیار خود بروند. در لحظه جدا شدن به پسر گفتند: ای پسر از اینکه ما را از اشتباه خود به در آوردی ممنونیم و به خاطر خوبی هایت
گله های قوچ و شتر را به تو می بخشیم و می رویم. اگر روزی زنده ماندی و به دیار ما آمدی خوشحال می شویم که قدم بر دیده ما بگذاری و میهمان ما شوی. عشق تو را زیبنده است و بس. بی گمان مغول دختر به تو خواهد رسید. هر دو از پسر خداحافظی کرده و به سوی دیار خود راه افتادند. پسر نیز گله های بز، شتر و قوچ را برداشت و در حال آواز خواندن راه خود را در پیش گرفت:
دو تا گله شتر دارم
دو تا ساربان لر دارم
دو تا گله میش دارم
دو تا چوپان خویش دارم
دو تا گله بز دارم
دو تا چوپان دزد دارم
اگر خواهی که بگذرم
به باشلقت مغول دختر
بیا ناز مغول من
بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من، مغول دختر
دو جوان به سوی شهر و دیار خود و پسر حاکم فیروزه به سوی مغول دختر روانه شدند.
پسر سه شب و سه روز و سه ساعت و سه دقیقه و سه ثانیه رفت تا خسته و گرسنه و تشنه به کنار برکه ای رسید. گله به آب رسید و پسر نرسید. مشتی آب که به صورت زد از شدت خستگی افتاد و بیهوش شد.
چند ساعت، چند روز و چند هفته گذشت؟ کسی نمی داند. فقط وقتی چشم باز کرد دید که سر بر زانوی پیری سپیدموی، گشاده روی و پرهیبت دارد که دست نوازش بر سر او می کشد.
گاه می خندد و گاه می گرید. «در پاره ای روایات پیرمرد سپید موی را حضرت علی(ع) و در دیگر روایات حضرت خضر می دانند».
پسر برخاست سلام کرد و علیکی شنید و پرسید: ای پیر نورانی، شما کیستی و چه بر من گذشته است؟
پیر گفت: فرزندم هراس نکن من راهنمای درماندگانم، برخیز که خدا با توست گرچه در کار تو سختی فراوان وجود دارد، اما دست خدا با توست. از رحمت خدا غافل مشو، برخیز غذایی فراهم کن امشب را در اینجا بگذران تا راه را به تو بنمایم و بگویم چه کنی.
پسر فوری آنچه را که پیر به او گفته بود انجام داد و کباب لذیذی فراهم آورد. شام را که خوردند پیرمرد به پسر گفت: پسر جوان، مغول دختر چون تو عاشق هزاران دارد نام شهری که او در آن زندگی می کند خان بیشک «بشکک» است و چون همه مردم آن شهر در آرامش کامل زندگی می کنند به آن خان آروم هم می گویند. آنجا همه مغولند، رسم مغول براین است که دختر به غریبه نمی دهند. و آن دختر مغول خود از این موضوع باخبر است، اما مسئله در اینجاست که این موضوع را به دیگرانی که اسیر زیبایی او می شوند نمی گویند و کسی از این راز باخبر نیست. به تازگی آنان نقشه کشیده اند که با سیاست با حاکم کشمیر مراوده کرده مغول دختر را به پسر او بدهند و از این راه ثروت کشمیر را به همراه سایر جواهرات، اعتبار خزانه مملکتی قرار داده بر غرور و افتخار و فخرفروشی خود اضافه کنند؛ چرا که نه معدنی دارند نه صنعتی و چون از گله داری هم خوششان نمی آید به همین خاطر زر و سیم را می گیرند و گله ها را پس می دهند چونکه قدر طلا و پول و جواهر را شناخته اند اما این را بدان و به کسی نگو که در ابتدا مغول دختر، خوار و خفیف می شود اما عاقبت به تو می رسد و تو به مراد دلت می رسی فقط خدا را فراموش مکن.
پسر گفت: ای پیر از کجا می دانی؟
پیر گفت: در طالع تو چنین نوشته اند و خان بیشک و مغول دختر سرنوشتشان با حضور تو تغییر می یابد. پس هرقدم که برمی داری نام خدا را از یاد مبر و عشق او را فراموش نکن که بزرگترین معشوق عالم اوست. ذکر خدا تو را به کام دل می رساند.
شب گذشت و صبح شد. پسر از خواب برخاست پیر را ندید. شگفت زده وضویی ساخت و نماز شکر به جا آورد و به راه افتاد. دید شتری که خودش سوار است جلودار شده و گله ها را به دنبال خود می کشد، دانست که لطف خدا شامل حال او شده پس خوشحال و آواز خوانان به راه ادامه داد:
از این سنگر به اون سنگر
از این لنگر به اون لنگر
شترها می خورن کنگر
نمی تونم کنم باور
ببینم من مغول دختر
دو تا گله قوچ دارم
دو تا مرد بلوچ دارم
دو تا گله میش دارم
دو تا چوپان خویش دارم
دو تا گله شتر دارم
دو تا ساربان لر دارم
دو تا گله بز دارم
دو تا چوپان دزد دارم
همه اش پیشکش خان آروم
مغول دختر به دست آروم
دو شب و دو روز دیگر رفت تا از راه دور سواد شهری پیدا شد. شهری که بزرگ بود و تا چشم کار می کرد ادامه داشت. جلوتر که رفت دروازه ها
را بسته بودند و مجبور بود تا صبح صبر کند. پس گفت: دوری به گرد شهر بزنم ببینم چه خبر است. جان تازه ای یافته بود. گله از پیش و پسر از پیش. دید این شهر صد و بیست دروازه دارد و به هر دروازه چهل آدم از جوان و پیر مجنون وار و درویش گونه زار می زنند و می گریند. شعر
می گویند و حیران و فریاد مغول دختر از نهادشان برمی خیزد.
فهمید که ای عجب، کار سختی را در پیش گرفته، پس جلو رفته سلامی کرد و علیکی شنید. حال را پرسید. یکی از میان جمعیت جلو آمد و گفت: سلطان ولایتی، امیر ایلی، خان طایفه ای و بزرگ قبیله ای بوده ایم. به عشق وصال مغول دختر آمدیم و اینجا گرفتار شدیم. نه روی برگشت داریم و نه توان وصال تو هم بیا به جوانیت رحم کن، اگر به هوای این عشق آمده ای از همین جا برگرد ما خاک شدیم تو خاک بر سر نشو.
پسر گفت: خاک بر سر شما که نه عشق را شناخته اید و نه معشوق را. شما عرضۀ جانفشانی در راه وصال را نداشتید و بیخود به این میدان پا نهادید مگر نشنیده اید که:
کسی که عاشق است از جان نترسد
که عشق از کند و از زندان نترسد
حالا یا من به مغول دختر می رسم، یا به مرگ و غیر از این هم نمی خواهم.
جماعت حیران به او خندیدند و هر چه کردند که پسر برگردد فایده ای
نکرد و رفت و گله اش را به شخصی امین سپرد و شبانه از دیوار شهر بالا رفته وارد شهر شد. در تاریکی شب هر جور بود خود را به نزدیکی کاخ خان رسانید و همانجا رحل اقامت افکند تا صبح شود.
ادامه دارد....
پی نویس:
1 - رسم مغول ها و ترکمن ها در پذیرایی از مهمان
2 - دو تار مغول
3 - مبلغی علاوه بر شیربها به عنوان سرزندگی به خانواده عروس می دادند
که بدان باشلُق می گویند.
چهار روایت از مثل:
آن قاطر چموش لگدزن از آن من
آن گربه سلیم شکیبا از آن تو
پژوهش از: حسن ذوالفقاری
خواهر و برادری بعد از فوت پدر خویش مشغول تقسیم ارث شدند. برادر که مردی مزور بود و می خواست چیزی عاید خواهر خود نکند هنگام تقسیم اموال هر چیز گرانبهایی را با زبان بازی و پشت هم اندازی بی قدر و قیمت قلمداد می کرد و برای خود برمی داشت و هر جنس بی بهایی را با سفسطه بازی و مغله سازی گران قیمت و پراهمیت می نمود و به خواهر خود می داد. ظریفی این داستان را چنین به رشته نظم در آورد:
همشیره صبر ماتم بابا از آن من
خرج عزا و شیون و غوغا از آن تو
در خفیه استماع وصیت از آن من
در نوحه همزمانی ماما از آن تو
کهنه قلم دوات شکسته از آن من
طومار نظم و دفتر انشاء از آن تو
آن لاشه اشتران قطاری از آن من
آن بارکش خزان توانا از آن تو
یک هفته خرج مطرب و ساقی از آن من
هفتاد ساله طاعت بابا از آن تو
آن مال ها که مانده به دنیا از آن من
آن خیرها که کرده به عقبی از آن تو
آن قاطر چموش لگدزن از آن من
آن گربه سلیم شکیبا از آن تو
«وحشی بافقی» این داستان را چنین ضبط کرده:
زیباتر آن چه مانده ز بابا از آن تو
بد ای برادر از من و اعلا از آن تو
آن تاس خالی از من و آن کاسه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو
آن دیگ لب شکسته صابون پزی ز من
آن چمچه حریسه و حلوا از آن تو
آن قوچ شاخ کج که زند شاخ از آن من
غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو
قطعه ای دیگر از «میر حیدر معمایی» متخلص به «رفیعی»
مال و منال حضرت بابا برادر را
یک نیمه از تو، نیمه دیگر از آن من
من آن نیم که گویم از این جنس ها که هست
جنسی که هست از همه بهتر از آن من
جانا برادری تو، ز تو هر چه بهتر است
بد هر چه هست جان برادر از آن من
قرض پدر که از همه بیش است از آن تو
وجهش که هست از همه کمتر از آن من
آن چهار باغ خرم مرحوم از آن تو
آن یک دو باغ کهنه بی در از آن من
ملک نفیس خالصه شهر از آن تو
املاک هیچ نفع نیاسر از آن من
دایه که شیر داده به بابا از آن تو
واهی کز اوست خون دل مادر از آن من
آن مادیان که داشته صد کره از آن تو
آن استران کود کِشِ نر از آن من
و شعری دیگر در این زمینه که یکی از شعرای معاصر به مناسبت شایعه تقسیم ثروت سروده و آن این است:
کل تقی، بته های خار از تو
خس و خاشاک پاربار از تو
آن زمین زراعتی از من
آن همه سنگ کوهسار از تو
کشت پاییز سر به سر از من
باد جان پرور بهار از تو
شامگه، شیر گوسفند از من
صبحدم، بانگ آبشار از تو
سینه کبک و ران مرغ از من
نغمه قمری و هزار از تو
جوی آبی که می رود از من
لذت آب جویبار از تو
دو سه من نقره و طلا از من
برف و یخ های نقره وار از تو
گندم و لوبیا و ماش از من
علف سبز مرغزار از تو
دود و دم از تو و کباب از من
گله ها از من و غبار از تو
کیسه های پر از برنج از من
در عوض ریگ بی شمار از تو
جامه نازک حریر از من
خرقه ز بر وصله دار از تو
روز محشر همه حساب از من
رحمت و لطف کردگار از تو
«داستانهای امثال مرتضویان ص 5»
منبع: کتاب داستانهای امثال - دکتر حسن ذوالفقاری- چاپ سوم - 1387- انتشارات مازیار
قصۀ ملک جمشید و دختر پادشاه
به روایت: توران فرهنگ و م- نبوی
بازنویسی به فارسی: سراج الدین بناگر
محل ضبط: سنندج زمستان 1373
خواباندن مرغ در روستای حاجی آباد کُربال
گردآورنده: محمدکریم احمدپناهی
افسانه حضرت موسی و مرد هیزم شکن
گردآورنده: محمدرضا آل ابراهیم
به روایت: محمد عبدالیوسفی
محل ضبط: روستای ماه فرخان خیر استهبان
در روزگاران قدیم پیرمردی بود که سالها در کوه و بیابان زحمت می کشید و هیزم جمع می کرد. یک روز حضرت موسی (ع) پیرمرد را در حالی که هیزم جمع می کرد، در بیابان دید. حضرت موسی (ع) پیش او رفت و پرسید: چرا این قدر در این گرما زحمت می کشی و هیزم جمع می کنی؟
پیرمرد جواب داد: این هیزم ها خرجی من و خانوادۀ من است. من این هیزم ها را به بازار می برم و می فروشم. حضرت موسی (ع) با خود فکری کرد و تصمیم گرفت تا چند درهمی پول به او بدهد تا این قدر در بیابانها زحمت نکشد. حضرت موسی(ع) مقداری پول به او داد و پیرمرد پول را گرفت و در دستمالی گذاشت و آن دستمال را در میان هیزم هایی که جمع کرده بود پنهان کرد و از حضرت موسی(ع) بسیار تشکر کرد.
حضرت موسی رفت و پیرمرد هم پس از آن که کارش تمام شد، همین که خواست برود ناگهان باد شدیدی وزید و هیزم هایی که جمع کرده بود و آن پول را با خود برد. فردای آن روز دوباره حضرت موسی آن پیرمرد را در بیابان دید که هیزم جمع می کند. حضرت موسی پیش او رفت و گفت: چه شده است ای پیرمرد؟! تو که دوباره برای
جمع آوری هیزم آمده ای.
پیرمرد گفت: دیروز پس از آن که تو رفتی بادی آمد و ناگهان آن هیزم ها و پولی را که به من داده بودی با خود برد. حضرت موسی دوباره تصمیم گرفت تا چیز گرانبهایی به او بدهد و او را از این گرفتاری نجات دهد. پس حضرت موسی (ع) انگشتر گران قیمت خود را به آن پیرمرد داد. پیرمرد آن را در دست خود کرد. حضرت موسی از او خداحافظی کرد و برای نماز رفت.
پیرمرد پس از آن که کارش تمام شد،
هیزم هایی را که جمع کرده بود برداشت و حرکت کرد و در راه به رودخانه ای رسید و خواست از آن رودخانه آب بخورد. پیرمرد همین که دست خود را در آب فرو برد، ناگهان انگشتر از دستش بیرون آمد و در آب افتاد. هر چه دنبال آن گشت پیدا نکرد. فردای آن روز دوباره حضرت موسی (ع) پیرمرد را در بیابان دید و گفت: چه شده است ای پیرمرد؟! تو را که دوباره در بیابان می بینم.
پیرمرد قضیه را برای حضرت موسی تعریف کرد. حضرت موسی ناراحت شد و مقداری طلا و جواهر به او داد و گفت: اینها را به بازار ببر و بفروش تو و خانواده ات را خوشبخت می کند.
پیرمرد آن طلاها را به بازار برد ولی کسی از او نخرید. دوباره برای جمع کردن هیزم به بیابان رفت. حضرت موسی او را دید و گفت: دیگر چه شده است ای پیرمرد؟
پیرمرد جواب داد: آن طلاهایی را که به من داده بودی به بازار بردم ولی کسی آن را از من نخرید.
حضرت موسی کمی اندیشید و دو دستش را به طرف آسمان بالا برد و گفت: خدایا تو بنده خود را سیر کن؛ من که نتوانستم!
حضرت موسی از آن جا رفت. بشنوید از پیرمرد که هیزم هایی را که همراه با پول، باد با خود برده بود پیدا کرد. پول را از میان هیزم ها برداشت و به خانه رفت. در خانه نشسته بود و در حالی که استراحت می کرد شنید که صدای ماهی ماهی
می زنند. با خود گفت: حالا که پول دار شده ام بهتر است چندماهی هم بخرم.
و رفت چند تا ماهی خرید و آورد. در حالی که با همسر خود شکم ماهی را تمیز می کرد، ناگهان احساس نمود که در شکم ماهی چیزی هست. آن را خالی کرد و دید آن انگشتر گرانبهایی است که حضرت موسی (ع) به او داده بود.
محتشم کاشانی، بزرگترین مرثیه سرای ایران
حادثه جانسوز کربلا مورد توجه خیلی از شاعران قرار گرفته و آنها با اشک و خون این رویداد دلخراش را به تصویر کشیده اند. شاعرانی که همگی عشق خانواده عصمت و طهارت را در سینه دارند. در این میان اگر بخواهیم از توانمندترینشان نام ببریم، باید از محتشم کاشانی یاد کنیم. وی در این زمینه سنگ تمام گذاشته و حق مطلب را آن چنان استادانه ادا کرده است که نظیر و مانند ندارد.
ترکیب بند ماندگار وی را همه اهالی شعر خوانده اند. این ترکیب بند تصویر هنرمندانه ای است از رویداد تلخ کربلا.
صادق رضا زاده شفق در تاریخ ادبیات ایران درباره محتشم کاشانی این چنین می نویسد:
«محتشم کاشانی، از معروفترین شعرای دورۀ صفوی، کمال الدین علی فرزند خواجه نصیراحمد شاعر مشهور دربار شاه طهماسب بود که در کاشان به دنیا آمد و در آن شهر زیست. گرچه این شاعر به روزگار جوانی اشعار ذوقی گفت و غزلسرایی نمود، حتی به مدیحه گفتن پادشاهان نیز اهتمام کرد، قصیده و غزل ساخت و از شعرای نامدار زمان خود بود ولی سپس به ملاحظه تمایل دینی و احساسات تشیع در دربار صفوی به حکم معتقدات خودش موضوع تازه ای پیش آورد، یعنی اشعاری مبنی بر تذکر مصائب اهل بیت سرود و در این سبک شهرت یافت و اشعارش معروف گشت.
به طوری که می توان او را معروف ترین شاعر مرثیه گوی ایران دانست گرچه شعرای معدودی قبل از او و شعرای زیادی بعد از او در این موضوع سخن سرایی کرده اند.
در میان قطعه ها و غزلهای عاشقانه او نیز ابیاتی پر نغز و مضمون دار توان یافت از سنخ این دو بیت:
کمند مهر چنان پاره کن که گر دوزی
شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
* * *
دلی دارم که در تنگی در او جز غم نمی گنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد
وفات محتشم کاشانی به سال 996 اتفاق افتاد و مزارش در کاشان، مطاف اهل دل است.
[تاریخ ادبیات ایران، تألیف دکتر صادق رضازاده شفق، از انتشارات دانشگاه شیراز- شماره 39- مرداد 1352]
ابوالقاسم فقیری
این ترکیب بند را با هم می خوانیم:
بند اول
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردۀ کنار رسول خدا حسین
بند دوم
کشتی شکست خورده توفان کربلا
در خاک و خون تپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
ز آن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق(1) می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه سلطان کربلا
آندم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
بند سوم
کاش آن زمان سُرادق(2) گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بی ستون شدی
کاش آن زمان در آمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روز حشر
با این عمل معاملۀ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم بر آورند
ارکان عرش را به تلاطم در آورند
بند چهارم
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان تپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنساء زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سُرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشۀ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنۀ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
بند پنجم
چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذِروه(3) عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
توفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید
کرد این خیال و هم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال
بند ششم
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریده رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق بدرآید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
بند هفتم
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه بر آمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه، کوه
ابری ببارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه ای که گیسوی حوش(4) طناب بود
شد سرنگون زیاد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی عماری محمل شتر سوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روح الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بند هشتم
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هر جا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هر جا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی اختیار نعره هذا حسین ازو
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعه(5) الرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
بند نهم
این کشته فتاده به هامون حسین تست
وین صید دست و پا زده در خون حسین تست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین تست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین تست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین تست
این خشک لب فتادۀ دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین تست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین تست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین تست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
بند دهم
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما برملا ببین
نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکۀ کربلا ببین
یا بضعه الرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
بند یازدهم
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خون چکان
در دیده اشک مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بسکه خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
بند دوازدهم
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وزکین چها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرده است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای
ترسم ترا دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر در آورند
پی نویس:
1 -عیوق= نام ستاره ای است
2 -سُرادق= خیمه- سراپرده
3 -ذِروه= قله
4 -حوش (HAWS) = پیرامون- گرداگرد
5 -بضعه الرسول= پاره تن پیغمبر
افسانه های کوچک چینی
جغد مسافر
جغدی که به راه شرق می رفت، خسته و مانده از راه در جنگلی فرود آمد. فاخته ای که او نیز از خستگی در راه مانده بود، پرسید:
-به کجا می روی؟ گویی به راه، شتاب داری؟
جغد گفت: خانه و سرزمینم را وانهاده به جانب شرق می روم
تا خانه ای دیگر بنا نهم به دیاری دیگر.
-چه پیش آمده است که ترک یار و دیار بگویی؟
-مردم سرزمین غرب که مرا خوش نمی دارند و آواز مرا ناخوش می شمارند.
فاخته گفت:
-آه اگر چنین است دیگر کردن خانه کاری بی نتیجه است.
-چه باید کرد؟
-خانه را بگذار و آوازت را دیگر کن!
* * *
شاهزاده ای که دوستدار اژدها بود
چنین گفته اند که شاهزاده «یِه» به داشتن اژدها شوق بسیار داشت و نقاشان چیره دست بر در و دیوار ستون های قصرش اژدهای بی شمار نقش کرده بودند چنان که در منظر وی از هر سو اژدهایی بود.
چون اژدهای واقعی از این عشق عجیب خبر یافت، از آسمان به کاخ شاهزاده فرود آمد تا به دیدار خویش دلشادش کند و در این هنگام، سرش بر آستانۀ دروازه شرقی قصر قرار گرفت و دمش بر دروازه غربی!
اما چون چشم شاهزاده بر اژدها افتاد، با فریادی از وحشت برجست و با شتاب دیوانگان پا به گریز نهاد.
و فرزانگان عهد گفتند:
-شاهزاده «یِه» دوستدار اژدها نبود. آنچه او دوست
می داشت نقش اژدها بر ستون های تالار و دیوارهای قصر بود!
* * *
آزادی قمری ها
سالها پیش از این، در سرزمین «هان تان» رسم چنان بود که هر یک از رعایای پادشاه در بامداد نخستین روز هر سال قفس پر از قمری به آستان برد تا پادشاه به دست خویش قمریان را آزاد کند.
امیر، قمریان را یکایک پرواز می داد و به تقدیم کنندگان
آنها هدیه ای می بخشید.
روزی فرزانه ای به پادشاه گفت:
-رعایای تو از پیشکش کردن محبوس ناگزیرند؛ تو آن پرندگان را به هوا پرواز می دهی، آیا در این حکمتی نهفته است؟
شاه گفت:
-آری، بدین گونه رعایای قلمرو و پادشاهی من از گذشت و دریادلی سلطان خویش آگاه می شوند.
آنگاه فرزانه روشندل به پادشاه گفت:
-چندان که زمان تقدیم پرندگان محبوس فرا رسد، رعایای تو هر کجا بر جلگه و کوهپایه و دشت دام
می گسترند تا پرندگان بی آزار را فراچنگ آرند و پیش از آنکه ده قمری زنده در قفس کنند و به آستان تو آرند، بی گمان صد قمری و سار و کبوتر را پر می شکنند و به خون می کشند.آیا اگر پادشاه دریادل یکسر قلم منع بر شکار پرندگان کشد و این رسم نادرست از میان بردارد، بر گذشت و دادگری خویش دلیل روشن تر ارائه نکرده است؟
* * *
اسب گرانبها...
به روزگاران گذشته پادشاهی بود خواستار اسبان نژاده که به هر یکی هزار سکه زر می شمرد، اما سه سال جسته بود بی آنکه اسبی به دلخواه خویش بیابد. مگر از وزیران او، یکی چون اشتیاق پادشاه را دریافت بر عهده تعهد خود گرفت که به اندک زمانی اسبانی به دلخواه او فراهم آورد.
وزیر جستجو آغاز کرد و چون چند ماهی از این گذشت، از وجود اسبی عالی نژاد خبر یافت که در آستانۀ مرگ بود. پس سر اسب را با پانصد سکۀ زر خرید و به درگاه شاه رفت.شاه از این ماجرا در خشم شد که من اسب زنده
می جویم و تو با سر اسب مرده ای به بارگاه می آیی؟!
وزیر گفت:
-چون پادشاه سر اسب مرده ای را پانصد سکه زر بر شمارد، صاحبان اسب اندیشه خواهند کرد که از این قرار در برابر اسبی اصیل چه مایه زر خواهد پرداخت و بدین گونه هر که اسبی نژاده در طویله دارد به حضور خواهد شتافت.
منبع: کتاب افسانه های کوچک چینی- برگردان: احمدشاملو- انتشارات مروارید
شال گردن
نوشتۀ: ع. ا. احسانی
در زندگی آقای زرندی کارمند اداره ثبت شال گردن، نقش بزرگی داشت. وقتی هنوز شیرخواره بود، در یک چله تابستان به علت ابتلاء به خروسک، مادر و مادربزرگهایش کهنه ای دور گردنش پیچیدند و از آن پس پارچه های رنگارنگ نخی، پشمی و کاموا، در خواب و بیداری، زمستان و تابستان، همه جا و همه وقت زینت بخش بالای یقه اش شد. مثل یک عضو لاینفک خرخِره اش را می پوشانید.
در مدرسه و بعدها در اداره هم آن را باز نمی کرد. با آن بزرگ شده، انس گرفته و عادت کرده بود. حتی در حمام هم چیزی دور گردنش می انداخت. این زائده مثل علامتی برای او شده بود و برو و بچه ها اسمش را «احمد شال گردن» گذاشته بودند.
زمستانها یک شال ضخیم پشمی به دور گردن می بست. یقه پالتو را بالا آورده، لبه کلاهش را پایین می کشید و یک دستمال رنگی هم به دماغش می گرفت و در تابستان فقط پالتو از این هیئت کم می شد و شال گردن به جنس نازکتری مبدل می گشت
و آقای زرندی صبح اول وقت، قوز کرده پشت میز اداره می نشست. به اوراق و پرونده ها چشم می دوخت و احساس کسالت و بیزاری آن چنان توی جانش می خزید که نه چای پشت بند دار آقای ریاضی مستخدم، نه ارباب رجوعی که جلو او صف کشیده و با گردن کج دستشان را بهم می مالیدند و نه لیچار پیاپی همکاران، نمی توانست او را از آن حال بیرون بکشد.
خستگی، بی حالی و بار سنگین زندگی که بر گرده اش افتاده بود او را می چلاند و کاغذهای قد و نیم قد، چاپی و دستنوشت کم کم او را می خوردند و به تحلیل می بردند.
بعدازظهرها کوفته و بی رمق به منزل می رسید. ناهار و چایش را با مادرش می خورد، چرتی می زد به خیابان
می رفت و برمی گشت. شامش را می خورد و می خوابید که باز فردا همه این بیهودگی ها تکرار شود. گویی خمودی و بطالت مثل پوست بدنش به او چسبیده و همراه او به گشت و گذار در لاهوت و ناسوت می پرداخت و آقای زرندی بی توجه به تغییر فصل و سال با تنبلی و شال گردن سر می کرد. دوستی که نداشت، همکاران مضمون باف و مادرش که قربان صدقه اش می رفت، به این شکل و شمایل خو گرفته بودند و چرخ زندگی به آرامی یک باتلاق کند و بی نور دورادور او می گشت و او هم مثل یک مهره جا افتاده با آن همراهی می کرد. تا اینکه در یک روز قلب الاسد تابستان آقای زرندی از طرف رئیس احضار شد در اتاق رئیس بادبزن سقفی با صدای ناهمواری شلنگ می انداخت. پنجره رو به خیابان باز بود و سروصدای بیرون روی قالی کف اتاق نشست می کرد.
رئیس بی توجه با سلام مؤدبانه و دستهای عرق کرده اش به خاطر یک اشتباه بی معنی سرش داد کشید. گویا یک جمله از خلاصه معامله در دفتر جا افتاده و مستخرجه اشتباه شده بود و تقصیر همه این کارها به گردن او می افتاد و بعد فریاد زد:
-آخه این شال گردنی لعنتی رو از گردنت وا کن، بلکه باد به سروکله ات بخوره حواست جمع شه!
و آقای زرندی بدون تعقل همانجا شال گردنش را باز کرد. دفتر و پرونده زیر بغل و شال به دست از اتاق رئیس خارج شد. توی همهمه راهرو و مردمی که آنجا می پلکیدند به طرف اتاقش رفت.
به نظرش آمد که لخت و عریان توی خیابان وسط جمعیت ایستاده است.
در حالی که عرق می ریخت، دور گردنش باد جریان یافت و یخ کرد و بدون اینکه سرش را بلند کند در چند دقیقه دفاتر و مستخرجه را اصلاح کرد و دیگر تا آخر وقت یک نفس به کارهای معوقه که روی میزش تلنبار شده بود چسبید. ظهر حجم اوراق و اسناد باقی مانده نصف روز قبل بود. آخر وقت همچنانکه شال گردنش را مثل مدرک جرم زیر بغل پنهان کرده بود از اداره بیرون خزید و دو کوچه آن طرف تر خجو و شتابزده، آن را به گردنش بست و اندکی آرامش و آسودگی گذشته را بازیافت.
تمام بعدازظهر و عصر به تلخی و در انتظار سرماخوردگی، زکام، سینه پهلو، دیفتری و حناق و هزاران درد و مرض بود. جرأت نکرد قضیه را به مادرش بگوید چون شیون او به آسمان می رفت و شب هم از بیم بیماری چرتهای متواتر می زد.
صبح حتی لحظه ای به این فکر افتاد که دیگر به اداره نرود و از شال گردن محبوبش جدا نشود ولی توجیه این مطلب برای مادر و بقیه اقوامش مشکل بود و آقای زرندی مثل محکومی که به محبس برود نزدیکی های اداره به قولی شال گردن را باز کرد و توی جیب بغلش چپاند و سر به زیر و شتابزده از پله ها بالا رفت و بی توجه به نیش زبان «رفقا» پشت میزش نشست و یک روند به کارش چسبید.
خنکی مطبوعی دور گردنش را قلقلک می داد و از بناگوشش سر می خورد و احساس تازه ای از کار و زندگی در او می جوشید و ضمن کار، گاهی دستش طبق عادت برای جابجا کردن شال گردن بالا می رفت و پوست لخت و نمدار و خنک به رعشه اش می انداخت و دست دیگرش فرزتر می شد.
آخر وقت میز او پس از قرنها از وجود کارهای عقب افتاده پاک شده بود. آقای زرندی در حالی که به میز، دوات، قلمدان و سایر اشیاء چوبی و شیشه ای می نگریست احساس کرد که آدم تازه ای شده است.
بعدازظهر جلو در خانه، دور گردنش را بست و داخل شد و شب پس از خوابیدن مادرش، آن را باز کرد و تا صبح احساس کمبود و راحتی نگذاشت درست بخوابد و بالاخره پس از پنج روز در میان آه و ناله و شماتتها و نصایح مادر با گردن لخت وارد خانه شد و بیرون رفت. و آن شب تا صبح مادر بیچاره پشت در اتاقش با کیسه آب گرم و جوشانده و مرهم سینه، گوش به زنگ ایستاده بود که صدای ناله اش را بشنود و همه شالها و چارقدها را دم دست گذاشته بود که دور گردنش بپیچاند و قصه جوجه نافرمان را برای ده هزارمین بار به گوشش بخواند ولی... آب از آب تکان نخورد و در مقابل چشمان وحشت زده مادر آقای زرندی مثل شاخ شمشاد بدون شال و قوز با سینه فراخ از در حیاط خارج شد و قرآن و اسفند مادرش را ندید.
در اداره هم آقای زرندی در برابر همکاران مبهوتش عوض شده بود مثل ساعت بدون وقفه کار می کرد. چای کم می خورد و از همه مهمتر گوشه کار همه رفقا را می گرفت. دفاتر عقب افتاده را می نوشت. مینوت تهیه می کرد، اندکس می زد، دنبال ارباب رجوع به بایگانی می رفت، پرونده ها را از قفسه بیرون می کشید و مثل فرفره اوراق و مطالب لازم را از آن استخراج می کرد و...
همکارانش از او مثل آدم جنی رم می کردند. وقتی به میز یکی از آنها برای یافتن نامه یا پرونده نزدیک می شد صاحب میز خشکش می زد و از کار می ماند تا به سؤال او جواب بدهد یا چیزی را که می خواهد در اختیارش بگذارد.
حتی رئیس اداره هم گیج و منگ، این دگردیسی سریع را می پایید. آقای زرندی دیگر به مجرد ورود به اداره کتش را در می آورد و پشت صندلی می انداخت. دکمه یقه و سر آستین را باز می کرد. آستین ها را بالا می زد و مثل یک آدم مکانیکی عجول از این میز به آن میز و از این اتاق به آن اتاق می پرید و سیل دعای ارباب رجوع را که چند تا چند تا دنبالش راه می افتادند و قربان صدقه اش می رفتند یدک می کشید.
کم کم چون آتشی که به خرمن بیافتد همه را به کار انداخته بود. نه تنها سرعت بلکه حافظه، دقت و معلومات اداریش هم عوض شده بود. کودک دوباره زاده ای بود که با لبخند با همه مردم بقال، قصاب، روزنامه فروش، شاگرد شوفر و عابرین آشتی کرده، می جوشید و هوای زنده را میان سینه فراخش می کشید و از زندگی با تمام جانش لذت می برد.
پرده ای از جلو چشمانش کنار رفته و تازه تازه رنگها را می دید.
اصوات را می شنید و مزه خوراکی ها را جذب می کرد.
این تغییر ماهیت آقای زرندی در کار اداره هم اثر کرده و اوضاع عوض شد.
ارباب رجوع یک آدم سریع العمل و درست کار و ساده لوح گیر آورده بودند که از وارد کردن نامه ها، تنظیم سند تا پلمپ کردن آن را یکسره انجام می داد و در نتیجه دکان «رفقا» تخته شد.هر کس کارش هر جا گیر می کرد یکسره سراغ او می آمد و او هم مثل فرشته نجات چه بسا حق تمبر را از جیب می داد، یک تنه اداره را می گرداند. وقتی دفاتر یا اسناد را زیر بغل می زد و به اتاق رئیس می برد رئیس اداره مثل برق گرفته ها بی نگاهی به مضمون مکاتبات ولی خشمگین آن را امضاء می کرد. کار اداری در مجرای جدیدی افتاده بود ولی این وضع نمی توانست ادامه یابد و یک روز که چند تا از رؤسای ادارات شهر در اتاق رئیس جمع بودند ورق برگشت.
آقای زرندی با یقه باز و آستین بالا زده و خاک گرفته یک نامه را برای کسب دستور نزد رئیس برد. بدون سلام و عجولانه یکسره کنار میز دولا شد و تند و تند توضیحاتی سرهم کرد. هنوز حرفش تمام نشده بود که رئیس فریاد زد:
--آقا... این چه وضعشه؟ مگه اینجا طویله اس؟ مثل حمالا آستینتو بالا زدی؟ چرا شئونات اداری رو رعایت نمی کنین؟ اگه یک دفعه دیگه با این ریخت تو اداره دیده بشین دستور می دم شما را یکسره به محکمه بفرستن! چیز غریبیه آقا!!
آقای زرندی مثل اینکه آب یخ رویش ریخته باشند، وارفت نفهمید. چند کلمه تپق زد قوز کرد نامه به دست عرق ریزان و عقب عقب از اتاق خارج شد و شنید که رئیس به مستخدم می گوید:
-آقای ریاضی، دیگه کسی حق نداره بی اجازه وارد اتاق من بشه به آقای معاون بگو اخطار اداری بنویسن که اولاً همه کارمندا با سر و وضع مرتب در اداره کار کنن ثانیاً با کسب اجازه... مثل موش آبکشیده به اتاقش برگشت. لباسش را مرتب کرد و کتش را پوشید. دنبال شال گردن دست توی جیبش برد ولی پیدا نکرد. احساس تنهایی و بی پناهی به جانش نشست می خواست گریه کند. چشمش چیزی نمی دید. عرق سرد از تمام بدنش راه افتاده بود. و همه اصوات، رنگها، آدم ها و کارها با آن از وجودش خارج می شدند.
چای سرد جلوش را هورت کشید و دستمالش را نوک دماغش گرفت. تا آخر وقت جان کند ولی همه چیز اشتباه و درهم برهم می شد... بعدازظهر خمیده، نالان و سرفه زنان به خانه رفت. شال گردنش را بست و خوابید. عصر تب کرد و تا صبح هذیان گفت. جوشانده گل گاوزبان، به دانه، قدومه، چهار گل و شیر خشت را از دست مادرش گرفت و به حلقش ریخت. فردا نتوانست به اداره برود و پس فردا تکیده و لاغر و شال به گردن پشت میزش نشست. همه جوانی و نشاط و نیرو از وجودش رخت بربست و بدین ترتیب به جلد اولش برگشت. خلاف مقررات و مقررات خلاف، شئونات اداری و رعایت نظم و... جلو چشمش صف بستند. در تنظیم چند سند اشتباه کرد و کارش را گذاشت کنار و چرت زد و باران متلک «رفقا» را بدوش کشید و درباره کارهای خلافش فکر کرد. یادش افتاد که خود رئیس هم هر روز کتش را در می آورد، کراواتش را شل می کرد و گاهی آستینش را بالا می زند. ولی دیگر حال و حوصله اظهارنظر و مباحثه نداشت.چند روز بعد باز در یک مستخرجه اشتباه شده بود و رئیس هم یادداشتی روی آن گذاشته بود. اندکی بعد دستوری برای تنظیم یک سند از مقام ریاست صادر شده بود که آقای زرندی با کمال تعجب متوجه شد این دستور خلاف است. با معاونت مشورت کرد ولی چیزی دستگیرش نشد. ذیل دستور محتاطانه نوشت: به عرض برسد در مورد قسمتی از مورد تقاضا و پلاک مرقوم برابر محتویات پرونده قبلاً تنظیم شده و سند حاضر معارض می باشد و برای رئیس فرستاد.
آقای ریاضی اندکی بعد آن را برگرداند. همه نوشته های او خط خورده و رئیس صریحاً دستور داده بود که سند صادر گردد.
مستخدم در گوشی گفت:
-آقای رئیس دستور داد که فوراً و بدون اشکال تراشی سند تهیه بشه. آخه حاجی عبداله، خر کریمو نعل کرده تو هم دیگه معطلش نکن والا باز اون روی سگش بالا میاد!
آقای زرندی کله اش سوت کشید و شروع به نوشتن کرد ولی ناگهان دوباره خلاف مقررات و مقررات خلاف به یادش آمد. اندکی خیره، پرونده و اوراق روی میزش را نگاه کرد و پیش خود تصور کرد که از یک مراجع که به نظرش آدم فهمیده ای می آید سؤال می کند:
-به نظر شما اگه من این اداره را ول کنم از گشنگی می میرم؟
-نه بابا، میری واسۀ خودت آدم میشی!
-حالا مثل چیم؟
-بدتون نیاد... مثل لاک پشت، شترمرغ، مثل سگ خونگی!
آقای زرندی برخاست. شال گردنش را باز کرد و رو زمین انداخت. گره کراواتش را شل کرد. دستور رئیس و پرونده را به دست گرفت. چند تقه به در زد و مثل شیر وارد اتاق شد. دید رئیس کتش را در آورده با یقه باز چای می خورد و با حاجی عبدالله خوش و بش می کند!
اندکی بعد صدای داد و فریاد و شکستن میز و شیشه به گوش رسید و قبل از اینکه کارمندان اداره بتوانند وارد اتاق شوند حیرت زده دیدند آقای زرندی کتش را سر شانه انداخته، یقه باز و عرق کرده در را به هم کوبید و غرش کنان راهرو را طی کرد و از اداره خارج شد و شال گردنش مثل طناب درازی تاب خورده افتاده بود گویی می خواست دنبال او بخزد.
ولی آقای زرندی دعوا را آغاز کرده و برای همیشه از شر شال گردن خلاص شده بود.
منبع: مجله خوشه شماره 3، یکشنبه 18 تا 25 اسفند 1347
مراسم چار چو گردانی در استهبان
پژوهش و گردآوری: محمدرضا آل ابراهیم
«چارچو» که یزدی های به آن نخل می گویند عبارت است از اتاقکی چوبی به بلندی 3-4 گز که دارای چهار پایه است. کفِ «چارچو» مربع مستطیلی است به درازای تقریبی 3 گز و پهنای 2 گز. البته این اندازه ها یکسان نیست و به نظر سازنده و خادمین حسینیه ها بستگی دارد. کف چارچو را تخته کوبی کرده اند. در امتداد طول مستطیلی «چارچو» دو چوب از هر دو طرف حدود 2 گز امتداد یافته است که هنگام چرخاندن با اضافه نمودن دو چوب دیگر به طور موقت از پهنا روی دوش نهاده و چارچو را می چرخانند.
معمولاً هر چوبی را دو نفر در اختیار می گیرند که مجموعاً 16 نفر مسئول چرخاندن چارچو می شوند.
دو تخته ساخته شده طاقی شکل به طور عمود در دو پهنای کف چارچو قرار می گیرد که نوک آن توسط یک چوب به هم وصل می گردد و آنگاه با طناب هایی رفت و برگشت این دو تخته را محکم می بندند تا از هم باز نشوند.
معمولاً در طرف بیرونی تخته های، آینه می چسبانند یا از شمایل امامان و بزرگان دین و یا از آیات قرآنی استفاده نموده و در معرض دید قرار می دهند.
پارچه ای مشکی به نام «چادر چارچو» رویش می کشند و می بندند. در بالای طاق هایی چارچو دو دستمال سبز می بندند و گوشه هایی آن را آویزان می کنند.
سابقۀ تاریخی چارچو
چارچو در اصل از یزد به استهبان آورده شده است. حدود 250 سال پیش عده ای از یزدیان که به استهبان دعوت شده بودند تا به عمران و آبادی این شهرستان بپردازند، در انتهای محلۀ تیروَنجان سُکنی گزیدند و در آنجا مسجدی ساختند و چناری کاشتند که متأسفانه در سال 1383 مسجد یزدیان را ویران کردند تا از نو بنا کنند ولی خوشبختانه هنوز چنار آن پابرجاست و به چنار یزدیان شهرت دارد.
چون یزدیان در ایام سوگواری سرور آزادگان حضرت امام حسین(ع) به روش خود عزاداری می کردند مردمان بومی استهبان به اقتباس از آنها شروع به ساختن چارچو نمودند و هر محله برای حسینیه خود چارچویی ساخت که رسم چرخاندن آنها هر ساله برگزار می شود.
این رسم چارچو گردانی و داشتن چارچو در هیچ یک از شهرهای ایران به جز یزد و شهرهای همجوارش وجود ندارد.
حتی در نی ریز که در 35 کیلومتری خاور استهبان قرار دارد این رسم دیده نمی شود. این شعایر چارچوگردانی در استان فارس تنها ویژه شهرستان استهبان است. در یزد و شهرهای اطراف آن این رسم با شکوه بیشتری و با نخل هایی بزرگتری هر کدام گاهی به اندازه یک ساختمان دو طبقه انجام می شود.
با توجه به ویژگی این مناسک در یزد و استهبان، نگارنده برای روشن کردن خاستگاه این رسم در استهبان دست به یک سلسله بررسی های و تحقیقات زده است، که حاصل آن اینک ارائه می گردد:
اصل و بنیاد رسم چارچو گردانی در استهبان نخل گردانی
یزد است و رسم نخل گردانی در یزد حتی به دوران هایی پیش از اسلام نیز قابل پیگیری است. زیرا بعضی های بر این اعتقادند که این رسم نخل گردانی بازماندۀ یکی از سنت هایی مردم بابل قدیم است. آن چنان که اشاره رفته است مذهب تشیع در استهبان در طول سده هایی 11 و 12ه.ق گسترش یافته و به مذهب عام مردم تبدیل می گردد و به همین دلیل پیداست که مراسم سوگواری محرم و عاشورا پس از گسترش تشیع در منطقه استهبان برگزار گردیده است. اما در حالی که در شهرهای واسطه میان یزد مثلاً نی ریز، سیرجان و حتی هرات این رسم جاری نیست چگونه این رسم از یزد به استهبان منتقل شده است؟
اگر بنا بود این رسم به تدریج و اندک اندک توسعه می یافت باید از همسایگان یزد آغاز می شد و پس از آن به همسایه همسایگان می رسید. پس برای توجیه پدیداری این رسم در استهبان نظریۀ توسعۀ تدریجی مکانی پذیرفته نیست. باید عامل دیگری در این میان جستجو شود.
در زمان زندیان یعنی در حوالی اواسط سدۀ 13 ه.ق با حاکمیت و استقرار سلسلۀ خواج در استهبان، این تبار به دلیل نیاز به معمارانی که بتوانند طرح هایی معماری مکتب ارسی را در استهبان پیاده کنند و نیز به دلیل نیاز به متخصصین کاریزکنی که بتوانند در روستاهای اطراف استهبان بیش از چهل کاریز بسیار پرآب و طولانی احداث کنند این کسان به یزد روی کردند چرا که بهترین متخصصین هر دو رشته در یزد زندگی می کردند.
به دنبال این مراجعه، گروهی از معماران و کاریزکنان به صورت خانواری «کُلنی» به استهبان مهاجرت می کنند و چون این دیار زمینۀ کاری بسیار گسترده ای دارد، در شهر استقرار می یابند.
بیهوده نیست که حتی طرح ساختاری شهرسازی استهبان با این همه فاصله از کویر، کویری است. این کُلنی تازه آمده حتی در ساماندهی به ساختار شهری نیز مؤثر افتاده اند.
علاوه بر این می دانیم که در محلۀ تیروَنجان استهبان هم اینان مسجدی که به نام مسجد یزدیان موسوم است، احداث کرده اند.
درخت چنار تناوری که دومین چنار بزرگ شهر پس از چنار آب پخش بود و در میدان حسینیه تیروَنجان غرس شده نیز به چنار یزدیان مرسوم است.
این کلنی یزدی در استهبان نزدیک به 50 باب عمارت را که زیباترین و وسیع ترین و متشخص ترین معماری هایی شهر بودند احداث کردند و با حفر بیش از 40 کاریز مهم، نیروهای مولد در بخش کشاورزی منطقه را تا بیش از 5 برابر در شهر رشد دادند.
پیداست که مهاجرانی با چنین تأثیری در حیات اقتصادی و اجتماعی شهر تا چه حد مورد رجوع و احترام مردم بوده اند اینان بدون شک این مناسک بومی خود را از یزد با خود به استهبان آورده اند.
به هر جهت این مهاجرین با وزن اجتماعی سنگینی که داشتند رسم بومی خود را به استهبان می آورند و مردم شهر نیز آن را می پذیرند. مهاجرت این کُلنی، حوالی سال 1250 ه.ق انجام شده است. می توان حتی در نوحه های و روش هایی نوحه خوانی و در سینه دوری و در چک چکو نیز جاپای تأثیر شدید فرهنگ عوام یزد را در مناسک سوگواری استهبان دید.
این مناسک نه تنها در مورد سوگ سرور آزادگان بلکه در عزاداری هایی شخصی نیز به چشم می خورد. در گذشته ای نه چندان دور «تا دو دهه پیش» در استهبان رسم بوده است که هنگام مردن کسی در خانه ای، ابتدا در سر گذری که خانه مرده در آن قرار داشته است، آتش روشن می کردند. این رسم نیز بیش از همه جا در یزد جاری است و روشن است که از کجا به یزد آمده است.
چرخاندن چارچو
در گذشته در دو حسینیۀ محلات اهر و میری رسمی اجرا می گردید که در سالهای اخیر به تکایای دیگری نیز تسری یافته است. این رسم به چارچو گردانی موسوم است. در حسینیۀ محلۀ اهر در شب عاشورا و در حسینیۀ محله میری در شب یازدهم محرم این رسم اجرا می شود. طریق اجرای این مناسک بدین صورت است که از ابتدای شب «شامگاه» دسته هایی مختلف محله های به صورت زنجیرزن و سینه زن به راه می افتند و به حسینیۀ محلۀ چارچو گردانی می روند. علاوه بر این دسته های، گروه بسیاری از تماشاگران نیز با این دسته های و یا خود مستقیماً به محل انجام مراسم می روند و در میدان حسینیه انبوه می شوند و تا نزدیک نیمه شب همه دسته های مشغول عزاداری هستند. معمولاً این عزاداری های با سینه زنی دوری آغاز می شود و پس از آن به شکل هایی دیگری ادامه می یابد. نزدیک نیمه شب پس از این که گروهی از جوانان در حالی که به سر خود می کوبند این نوحه را تکرار می کنند:
شیون و شین است و واویلا
قتل حسین است و واویلا
میدان حسینیه را از انبوه عزاداران خالی می کنند و آن را به اطراف میدان می رانند. در حالی که 12 تا از جوانان زورمند چهار طرف چارچو را بلند کرده اند وسط میدان آن را می چرخانند. چرخاندن چارچو طی مراسم خاصی برگزار می شود. در استهبان چارچوی محله اهر از سایر چارچوها اهمیت بیشتری دارد، زیرا در افواه عمومی چنین آمده است که تنها چارچویی که زنگ حیدری دارد چارچوی محله اهر است. هر چند که محله کزمان هم زنگ حیدری را از آن خود می دانند. البته کسی زنگ حیدری را به چشم ندیده است.(*)
در هر دو شب تاسوعا و عاشورا دسته هایی زنجیرزنی همه محله های به حسینیه اهر می روند و پس از نوحه خوانی هایی محمود معصومی و سینه زنی عزاداران، چارچو را از داخل حسینیه به میدان جلو حسینیه می آورند و مردانی که با حوله روی کول خود را پوشانده اند زیر چارچو رفته و آن را می چرخانند. در سه بار و هر بار سه دور.
مردم در حالی که دست هایی خود را بالا برده اند تکان می دهند.
هم زمان با فریاد یا حسین! یا حسین! و کشیدن صداها شور و حالی پیدا می کنند و به یاد امام حسین(ع) اشک می ریزند و زنانی که پشت بام خانه هایی اطراف میدان را اشغال کرده اند ضجه سر می دهند و مردان می خوانند:
شیون و شین است و واویلا
قتل حسین است و واویلا
پس از سه بار چرخش، چارچو را به جای خود در ساختمان حسینیه منتقل می کنند و تا سال دیگر در همان جا باقی می ماند. در واقع چارچو را نموداری از مظلومیت امام حسین می دانند و بر این باورند که در پسین عاشورا هودجی از آسمان فرود آمده و جسم امام حسین را در خود جای داده و به آسمان صعود کرده است و این چارچوگردانی نمادی از آن هودج است.
چارچوی محله هایی دیگر
بعدازظهر روز عاشورا که شد، نوبت چرخاندن چارچوی محله هایی دیگر است. نخست چارچوی در دکان کزمان «حسینیه ولی عصر» چرخانده می شود. سپس محله پنار و گاهی هم چارچوی محله کزمان «پای بید- چهارراه احمدی» و محله تیرونجان. روز عاشورا تمام می شود و شب یازدهم محرم فرا می رسد و عزاداران با زنجیرزنی و سینه زنی و شام غریبان وارد حسینیه محلۀ میری می شوند و آخرین چارچو را در میدان حسینیه به چرخش در می آورند. زنان و مردان هر محله با «نوند» NAVAND «دود کردن اسپند» و گلاب از دسته هایی سوگوار استقبال می کنند.
در سالهای اخیر بر تعداد چارچوها افزوده شده است. خاصه در محله هایی تازه تأسیس همانند خیابان هنرستان و نقش فانی.
افرادی که زیر چارچو می روند و مسئولیت چرخاندن چارچو را به عهده می گیرند هر سال این عمل و نذر را انجام می دهند و پس از خود به فرزندانشان می سپارند و از پذیرش افراد محله هایی دیگر خودداری می کنند.
هنگام چرخاندن چارچو، در دو طرف آن در انتهای چوب های دو نفر که سبک وزن هستند خود را به دسته هایی چارچو متصل می کنند و دست های را به گونه ای ستون بدن قرار می دهند که در هنگام چرخیدن به علت نیروی گریز از مرکز تقریباً به حالت نیمه افقی در آمده و پاها در امتداد دسته و سر به طرف چارچو قرار می گیرد به این افراد «لنگر چارچو» می گویند.
یک باور
اعتقاد دارند که اگر چارچو درست نچرخید سال خوبی در پیش ندارند و اگر به یک طرف لنگی داشت و به اصطلاح کول انداخت یکی از بزرگان محله می میرد. این است که سعی در هر چه بهتر چرخاندن آن دارند.
اهمیت چارچو
در ایام محرم به ویژه دهه عاشورا، «چارچو» از اهمیت خاصی برخوردار می شود. حسینیه های شلوغ و مردم مشغول سوگواری می گردند. روضه خوانی و سینه زنی رواج دارد. از شب هفتم به بعد به زنجیرزنی می پردازند و به حسینیه هایی دیگر می روند و محلات را دور می زنند. در حاشیه چارچوها شمعدان هایی گذاشته و هر کس نذری دارد قلمدان هایی شمع را با خود می آورد و به نیتی که کرده است در آنجا روشن می کند.
مادرها، پسرهای سر هفت دختر، یا فرزندان عزیز نازی، یا بچه هایی که نذرشان کرده اند تا ماندگار شوند را تا هفت سال از زیر چارچو می گذرانند. بچه های را به حمام برده و آنها را به اصطلاح طاهر می کنند و بر او لباس پاکیزه و تمیز می پوشانند و با مقداری پشمک، قند، شکر یا پول و یک بسته شمع به حسینیه می روند.
دو نفر از نیکوکاران یا خادمین حسینیه در دو طرف چارچو می ایستند و بچه های را از مادرانشان می گیرند و سه بار او را از زیر چارچو رد می کنند. مادر هر چه را با خود آورده است به خادمین می دهد. آنها هم چند حب قند یا نقل یا اندکی پشمک به عنوان تبرک به مادر کودک می دهند.
مادر شمع های را روشن می کند و مقداری شیرینی و پشمک بین اقوام و همسایگان تقسیم می کند. این رسم گرچه یک آیین مذهبی است ولی چندان ارتباطی به سوگواری ندارد و نوعی شادی کودکانه در پی دارد.
باور مردم در رابطه با چارچو
عده ای بر این اعتقادند که پسین عاشورا - شب یازدهم محرم، هودجی از آسمان فرود آمد و حضرت فاطمه زهرا (س) از آن پیاده شده و به خانه خولی رفته و تنوری که سر امام حسین (ع) در آن بود را تبدیل به گلستان کرد.
برخی دیگر بر بعد معنوی آن تکیه دارند و معتقدند که هودجی از آسمان آمد، تا معنویت امام و فلسفه قیام ایشان را از خاک به افلاک به پرواز در آورد. بازماندگان شهدا مانع از این کار می شوند و می آویزند و رهایش نمی کنند. لنگر شدن کسانی که هنگام چرخاندن چارچو با آن می چرخند نشانگر آن حادثه است.
پی نویس:
* زنگ حیدری- در باور مردم چنین آمده است که گویا در گذشته هایی دور در یکی از حسینیه هایی استهبان زنگی وجود داشته است که به «زنگ حیدری» معروف بوده است. این زنگ عصر عاشورا خود به خود به صدا در می آمده است و سه قطره خون از گلوی خود بر زمین می چکانیده است. بین اهالی مردم محله کزمان و اهالی محله اهر و تیرونجان اختلاف نظر وجود دارد.
اهریان زنگ حیدری را از آن خود می دانند و مردم کزمان هم همین باور را دارند و هر دو را متهم به دزدیدن و به زیر خاک کردن زنگ حیدری در نزدیکی سنگ اسد کره می کنند. بر این باورند که زنگ حیدری از همان زیر خاک رسالت خود را در عصر عاشورا به انجام می رساند. ولی کو گوش شنوایی که صدای آن را بشنود؟ خوشبختانه از شدت و حدت این اختلاف و درگیری در سالهای اخیر بسیار کاسته شده است.
ولی در گذشته هایی نه چندان دور این درگیری های به ویژه در ایام سوگواری هایی دهه عاشورا به اوج خود می رسید و بعضاً به خشونت و نزاع می کشید. گویا ادامه همان جنگ حیدری و نعمتی است. حیدر منظور همان سلطان حیدر، جد سلاطین صفویه و شیخ طریقه آنهاست و نعمتی به پیروان شاه نعمت اله ولی گفته می شود.
اهالی نیمه شرقی هر آبادی خود را حیدری و اهالی نیمه غربی خود را نعمتی قلمداد می کرده اند جنگ و اختلاف بین این دو طریقه در اکثر نقاط ایران رواج داشته که خوشبختانه این نزاع خونبار تقریباً منسوخ شده است.
«با سپاس از سید مسیح تقوی»
منبع:
کتاب فرهنگ مردم استهبان- پژوهش و گردآوری محمدرضا آل ابراهیم
زنان میراث دار سفره های هفت سین و نذری
نوشتۀ : محمد همایون سپهر
مقدمه
نذر و جنبه های آیینی و مناسکی آن یکی از کهن ترین مراسمی است که بین انسان از یک طرف و جهان مینوی از طرف دیگر از گذشته های دور تا به امروز جریان و تداوم داشته است.
کشف گندم و جو را به ایزیس نسبت می دادند و در جشنواره هایش جوانه این غلات را به یادبود نعمتی که بر بشر ارزانی داشته بود با تشریفاتی حمل می کردند. اگوستین تفصیل بیشتری می دهد. او می گوید: ایزیس جو را زمانی کشف کرد که مشغول ادای نذر و پیشکشی برای نیاکان مشترک خود و شوهرش بود. (فریزر 433-1383)در توضیح المسائل، مسئله 2640 نذر چنین شرح داده می شود:
نذر آنست که انسان بر خود واجب کند که کار خیری را برای خدا به جا آورد یا کاری را که نکردن آن بهتر است برای خدا ترک نماید. در نذر باید صیغه خوانده شود و لازم نیست آن را به عربی بخوانند. پس اگر بگوید چنانچه مریض من خوب شود، برای خدا بر من است که ده تومان به فقیر بدهم، نذر او صحیح است.
مسئله های 2640 تا 2670 مربوط به نذر و احکام آن می باشد واژه نذر و نذری معمولاً با مجموعه ای از لغات دیگر مانند نیت، حاجت، نیاز، درخواست طلب و توسل آورده می شود و در واقع صورتی از معامله را دارد که یک طرف آن انسان و طرف دیگر خدایان، ایزدان، فرشتگان، پیامبران، مقدسین ادیان، اولیاء و بزرگان دینی و حتی در دایره ای وسیعتر بسیاری از نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی قرار دارند.
در معامله نذر می توان قید شرطی بودن را در نیت آورد، یعنی نذر کننده در نیت خود شرط می کند در صورتی که حاجت یا درخواست او برآورده نشد او هم ملزم به تعهد خود نمی باشد.
در این پژوهش از نظریات انسان شناسانی مانند: گیرتس GEERTZ- ترنر TERNER-اشنایدر SCHNEIDER و همچنین جامعه شناسانی مانند جرج هربرت مید MEAD- تالکوت پارسونز PARSONS و هومنز HOMANS و همچنین از نظریات فریزر FRAZER و هانری کُربَن HENRYCORBIN بهره مند شده ایم.
در تحقیق حاضر، سفره های نذری و صورت های گوناگون آن در مراسم آیینی، ملی، مذهبی مورد نظر می باشد که به آن پرداخته شده است و سعی شده که به پرسش های فراوان آن از دیدگاه علمی
«انسان شناسی و جامعه شناسی» پاسخ های مناسب و منطقی داده شود.
سفره های نذری و جلوه های آن
سفره های نذری یکی از زیباترین آیین های ملی، مذهبی و اعتقادی است که پس از هزاران سال هنوز مورد احترام، علاقه و باور ایرانیان «زرتشتی - شیعه» می باشد.
تاریخچه پیدایش سفره های آیینی، ملی و مذهبی به درستی مشخص نیست ولی از قراین و شواهد موجود، جشن ها و مراسم باقی مانده مانند نوروز، مهرگان، گاهنبارها و جشن خوانی، عمری به درازای هزاره ها دارند. توجه به مراسم دینی و شعائر زرتشتیان که هنوز کم و بیش باقی است و سفره هایی که به نذر یا عهد یا اجرای مراسم دینی در جشن ها و سوگ ها و یادمانها پهن و گسترده
می شود سفره های نذری که امروز میان ایرانیان مرسوم است بازمانده بَگمازها و مراسم آفرینگان خوانی و در شکل گسترده اش گاهنبارها است. (رضی، 1380: 399)
1 -سفره های آئینی، ملی، مذهبی و مناسبتی زرتشتیان
به طور کلی سفره های زرتشتی به دو بخش تقسیم می شوند:
الف: سفره هایی که به مناسبت نوروز، گاهنبار، جشن خوانی، آیین نوروزی و جشن های دوازده گانه مانند فروردین گان- اردیبهشت گان و غیره و همچنین سدره پوشی، گواه گیری و مراسم درگذشتگان -
مهرگان - شب چله - جشن سده - چهارشنبه سوری و دیگر مراسم می کشند.*
زرتشتیان برای هر جشن یا مراسم سفره ای در جای مناسبی در خانه یا در مکانی مانند تالار، آتشکده یا آدریان می گسترانند. در بیشتر سفره ها نمادهایی از امشاسپند، سپندارمذ... «اَرمَئی تی» است. این امشاسپند در نقش مادی خود نگهبان زمین است. (نیکنام 1379: 27)
ب:سفره هایی که به آنها می توان عنوان نذری داد یعنی شخص جهت برآورده شدن حاجت خود، آن را نذر و در صورت گرفتن مطلب خود آن را ادا می کند. در زرشتی گری رسمی، آیین هایی برگزار می شود که با سفره همراه است مانند گاهان بارها و دِردِگان. اما هر به دین می داند جز این سفره ها که در متون دینی نام و چگونگی برگزاری آنها آمده است. سفره های دیگری نیز هست تا جایی که نگارنده اطلاع دارد این سفره ها عبارتند از: سفره بی بی سه شنبه، سفره شاه پریان، سفره پیر وهمن روز و نیز میان جمعی از به دینان مشکل گشا نیز هنوز سفره رواج دارد. (مزداپور 1376: 383)
2 -سفره های آئینی، ملی، مذهبی و مناسبتی ایرانی «شیعه»
سفره های ایرانی «شیعه» نیز به دو بخش تقسیم می شوند:
الف- نخست سفره هایی که جنبه آئینی، ملی و مذهبی دارند مانند: سفره نوروزی هفت سین و دیگر سفره ای که در هنگام برگزاری مجلس ختم درگذشتگان از آن استفاده می کنند و درمیان مسجد یا مکانی که ختم در آن برپا می باشد گسترده می شود و آن پارچه ترمه ای
است که بر روی آن قاب و قدح می گذارند. معمولاً این ظروف خالی است که جنبه نمادین و سمبولیک دارد از آن به نام سفره یاد نمی شود ولی عملاً همانند سفره ای است که زرتشتیان در پُرسِه درگذشتگان پهن می کنند.
ب- دوم سفره های نذری شیعه، زنانه، سفره های نذری زنانه معمولاً در استانهای مختلف «شهرها، روستاها و نزد اقوام» به صورت های گوناگون نذر و گسترده می شود که طبعاً در ارتباط با اوضاع طبیعی و جغرافیایی و همچنین خرده فرهنگ ها و سلیقه های مختلف می باشد.
سفره های نذری رایج در ایران «مسلمان- شیعه اثنی عشری»
1 - سفره های حضرت فاطمه الزهرا «س»
2 - سفره حضرت ابوالفضل العباس «ع»
3 - سفره حضرت رقیه «س»
4 - سفره حضرت امام حسن مجتبی «ع»
5 - سفره حضرت قاسم «ع»
6 - سفره حضرت زینب «س»
7 - سفره امام زمان «عج»
8 - سفره ام البنین «مادر حضرت ابوالفضل العباس «س»
9 - سفره حضرت خضر نبی
10 - سفره بی بی حور و بی بی نور
11 - سفره بی بی سه شنبه
12 - سفره آجیل مشکل گشا
در فهرست فوق می توان اسامی تعداد دیگری از سفره های نذری را که با عنوان های مختلف در شهرها و روستاها در ارتباط با باورها و اعتقادات قومی و محلی نذر و نیاز گسترده می شود نام برد. سفره حضرت علی (ع) سفره دیگچه حضرت فاطمه «س»، سفره چنگال، سفره حضرت ابراهیم، سفره جوادالائمه«ع» سفره پنج تن آل عبا، سفره سبز «کرمان» از آن جمله اند.
سفره های ایرانی نمادی از یک مزرعه و باغ بهشت
برای شناخت و تحلیل سفره های ایرانی به طور کامل و سفره های
نذری به ویژه باید به سوی مکتب انسان شناسی نمادین و تفسیری
SYMBOLIC AND INTERPRETIVANTHROPOLOGYگرایشی است که از اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 عمدتاً درون انسان شناسی فرهنگی آمریکا به وجود آمد و به طور کلی از این باور حرکت می کند که فرهنگ، مجموعه ای از معانی است که از خلال نمادها و نشانه ها درک و تفسیر می شود و بنابراین برای درک آن باید ابتدا به سراغ تحلیل این نمادها رفت.
از لحاظ منطقی همان گونه که گفته شد انسان شناسی نمادین را باید دنباله ای از انسان شناسی دینی دانست. بدین معنی که در این گرایش دین به مثابه مجموعه ای از معانی نمادین در نظر گرفته
می شود و یکی از نظام های معنائی آن است که در هر فرهنگی از اهمیتی فوق العاده برخوردار است. با این حال شیوه تحلیلی از دین کاملاً با رویکردهای پیشین متفاوت است، زیرا هر چند در نهایت دین در پیامدهای اجتماعی اش مورد بررسی و مطالعه قرار می گیرد اما این امر بیشتر فرایندهای دینی و به ویژه مناسک را در نظر دارد که خود با قرار دادن فرد و گروه در شرایطی دراماتیک «تئاتر گونه» تفسیر نشانه ها
را ساده تر می کند.
بحث در این انسان شناسی در واقع آن است که شبکه های معنایی چگونه از خلال نمادها شکل می گیرند و چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و چه فرایندهایی را برای درک محیط و جهان بیرونی برای فرد و گروه ایجاد می کنند. (فکوهی 1382: 255)
به گفته اکثر مورخان و باستان شناسان، زنان نخستین کاشفان گندم در جهان بودند و نخستین کشتگر آن در این جامعه بدوی وظیفه مخصوصی به عهده زن گذاشته شده بود وی گذشته از آنکه نگهبان آتش و شاید اختراع کننده و سازنده ظروف سفالین بوده می بایست چوبدستی به دست گرفته در کوه ها به جستجوی ریشه های خوردنی نبات یا جمع آوری میوه وحشی بپردازد. شناسایی گیاهان و فصل روئیدن آنها و دانه هایی که می آورند مولود مشاهدات طولانی و مداوم بود و او را به آزمایش کشت و زرع هدایت می کرد.
نخستین مساعی وی در باب کشاورزی در زمین های رسوبی انجام گرفت و در همان حال که مرد اندک پیشرفتی کرده بود زن با کشاورزی ابتدایی خود در دوره حجر متأخر که اقامت در غار بدان متعلق است، ابداعات بسیاری نمود. در نتیجه می بایست تعادلی بین وظایف زن و مرد ایجاد شود و شاید همین امر اساس بعضی جوامع اولیه که زن در آنها بر مرد تفوق یافته، بوده است.
در چنین جوامعی (و همچنین جوامعی که تعدد شوهران برای زن معمول است) زن کارهای قبیله را اداره می کند و به مقام روحانیت می رسد. در عین حال زنجیر خانواده به وسیله سلسله زنان صورت
می گیرد. چه زن ناقل خون قبیله به خالص ترین شکل خود به شمار
می رود. خواهیم دید که این طرز اولویت زن یکی از امور مختص ساکنان اصلی نجد ایران بوده و بعدها در آداب آریائیان فاتح وارد شده است. «گیرشمن 1951: 11» این موضوع توسط ویل دورانت «1381: 12» -
گوردن چالد «53:1346» - ائولین رید «1363: 175»- فریزر «1382: 437» و دیگران تأیید شده است.
کشاورزی و مادر کبیر
«جامعه کشاورزی» زایش را تشویق می کند و زایندگان «مادران» که خوراک دهندگان نیز هستند مورد ستایش اند. زنان همان گونه که خود می زایند، زمین را نیز بارور می کنند.
زن «مادر انسان» و «مادر زمین» است. او «مادر کبیر» است چشمه زندگی در سینه او جاری است. پس آب های شیرین و رودهای پهناور نیز در اختیار اوست.
شیر مادر انسان را تغذیه می کند و آب شیرین زمین را.
از درون هر دو، زندگی جدید آغاز می شود که پربرکت است. در سراسر مناطقی که کشاورزان باستانی در آن می زیستند پیکرکهای گلین از «خدایان اولیه با اندامهای برجسته زایشی در کلیه کشتزار سر برآوردند» (لاهیجی و کار، 50:1381) وجود پیکرک های گلین در اکثر نقاط ایران مانند «تپه سراب کرمانشاهان» (هزاره هفتم قبل از میلاد)- پیکرک های گلینی زن با تز ئیناتی روی بدن «محل کشف ری، هزاره چهارم ق.م» و همچنین شوش، تل باکون فارس، چغازنبیل، تپه مارلیک گیلان (بین هزاره چهارم تا هزاره اول ق.م» می باشد.
«در عهدی که آن را می توان بین 10000 تا 15000 سال ق.م قرار داد تغییر تدریجی آب و هوا صورت گرفت.
عهد بارانی از بین رفت و عهدی که اصطلاحاً آن را عهد خشک نامند و هنوز هم ادامه دارد جانشین آن گردید.» (گیرشمن 11:1951)
از جمع بندی مطالب فوق می توان چنین نتیجه گرفت:
1 -بارداری، زایش یا فرزند آوری، شیردهی و نگهداری و تربیت فرزندان توسط زنان نظام یافت.
2 -جمع آوری ریشه های نباتی و میوه های وحشی و دانه های خوراکی را زنان انجام می دادند.
3 -نگهبانی از آتش و ساخت ظروف سفالی و ابزارهای ابتدایی کشاورزی و وسایل خراش و تراش، اموری زنانه بود.
4 -شناخت دانه های وحشی غذایی مانند گندم و جو و کاشت و داشت و برداشت آنها و شناخت فصول جهت نظم در امور کشاورزی و باغداری یکسره کاری زنانه بود.
5 -شناخت گیاهان شفابخش و مداوای بیماران و ارتباط با نیروهای نامرئی و جهان جادوئی و احتمالاً خواندن اوراد و رموز جادویی در اختیار زنان بود.
بنابراین «این طور اولویت زن یکی از امور مختص ساکنان اصلی نجد ایران بود و بعدها در آداب آریائیان وارد شده است».
«دوران زن سالاری در فلات ایران با قدرت هر چه تمامتر تحقق یافته و با اینکه شباهت هایی با جوامع دیگر داشته، اما از ویژگی هایی هم برخوردار بوده است. در این عصر اغلب ارباب انواع به شکل زنان زیبا و خوش اندام و مظهر خرد و دانش تصویر شده اند». (دفتر پژوهش ها 1369: 27)
باید اضافه کرد که یکی از نکات بسیار جالب اسطوره های ایرانی، همتائی و برابری تعداد ایزدان و امشاسپندان زن با ایزدان و امشاسپندان مرد است. (همان 137)
در چهره بندی سیمای مینوی اهورامزدا و امشاسپندان، بهمن، اردیبهشت و شهریور سه امشاسپند مذکر در سمت راست اهورامزدا و سه امشاسپند مؤنث (سپندار مذ، خرداد و مرداد) در سمت چپ او جای دارد.
نذر و نیاز، اساسی ترین مشغله ذهنی زنان در عصر پارینه سنگی در حمایت از خانواده و در ارتباط با قوای جوی و ماوراء طبیعه جهت بارش و حاصلخیزی مزارع بود.
پری ها جزء جنود اهریمن بر ضد زمین، گیاه، آب، ستوران و آتش در کارند. همین پری ها هستند که به شکل ستارگان دنباله دار با تشتر «فرشته باران» در ستیز و رزمند تا وی را از بارندگی باز دارند و زمین را با خشکی ویران سازند. همان طور که ذکر آن رفت نجد ایران بین 10 تا 15 هزار سال ق.م دوران خشک خود را شروع نمود و نخستین روستاها در همین دوران شروع به بالیدن نمودند.
امور کشاورزی و تولید در دست زنان بود و تصویر جهانی جاندار در ذهن آنها متصور خشکسالی، بلاهای طبیعی مانند صاعقه، سیل، گردباد و طوفان، هجوم حشرات موذی و همچنین آفات گوناگون مزرعه او را به خطر می انداخت.
گرچه این مزارع در ابتدا پهناور و گسترده نبودند و نقش های سفال های
سیلک و شوش محدودیت آن را به نمایش می گذارد، با این حال او نیازمند به حمایت نیروهای فوق طبیعی می بود. همان طور که بعدها تجلیات آن را در گاتها می بینیم. «سپنتا آرمئیتی محبوب، توسعه بده مملکت را، تو ای مادر گله گاوها و مردم، بنابراین او توسعه داد زمین را به حدی که یک سوم فراتر از پیش شد». (وهاب، ولی 1369: 132)
در اینجاست که شاید بتوان اولین فرضیه خود را در ارتباط با نذر و سفره های نذری مطرح نماییم و همانطور که هومنز نیازهای اساسی طبع انسان را «پاداشهای نخستین» نامیده است. (توسلی 1370: 413) بنابراین نذر به عنوان صورتی از مبادله با جهان مینوی و نیروهای فوق طبیعی صورت می گیرد.
سفره به عنوان نمادی کوچک شده از مزرعه به درون خانه کشیده می شود و به گفته «گیرتس» بحث در این انسان شناسی در واقع آن است که شبکه های معنایی چگونه از خلال نمادها شکل می گیرند و چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و چه فرایندهایی را برای درک محیط و جهان بیرونی فرد و گروه ایجاد می کنند». (فکوهی 1383: 255)
سفره نمادی از مزرعه به صورت پارچه ای سفید (نمادی از زمین قبل از کشت) یا به صورت رنگ سبز، مزرعه در حال روئیدن در داخل اتاق خانه توسط بانوئی مسن «نمادی از مادر کبیر» گسترده می شود. ظرفی آب و مقداری آرد گندم و شمع یا چراغی روشن در داخل سفره قرار می دهند که خود گویا نخستین آرکتیپ یا گندم نخستین آب ازلی و نور یا روشنایی اهورائی در برابر اهریمن می باشد و این حکم تقریباً در تمام سفره های آئینی، ملی و مذهبی و سنتی رایج است.
در سفره عقد در گذشته نانی گذاشته می شد. در سفره های نذری آرد نمادی از گندم، در سفره هفت سین سمنو نمادی از فرآورده گندم، در سفره های ترحیم یا ختم حلوا و یا در سفره های زرتشتی نان یا فرآورده ای از گندم پایه اساسی آن را تشکیل می دهد. حضور زنان در سفره های نذری نقش مشارکتی آنها را در مزرعه گوشزد می کند و نوع همیاری را در سفره های نذری «زنانه» معمولاً شروع مراسم با دعاها و درخواست یا استغاثه آغاز می گردد (دعای توسل) نقش سوگ در سفره های نذری جای تأمل دارد.
چنانچه خود اهورا مزدا نیز در این مورد خطاب به آناهیتا می گوید: «از تو باید دختران قابل شوهر «دم بخت» سالمی از برای سروری «همسری» و از برای یک خانه خدای دلیر استغاثه کنند از تو باید زنان جوان در وضع حمل از برای زایش خوب استغاثه کنند. توئی آن کسی که همه اینها به جای توانی آورد، ای ارد ویسور ناهید» (وهاب، ولی، 1369: 145)
فریزر تحقیقات بسیار مفصلی درباره کشت توسط زنان در مناطق مختلف انجام داده است که با آیین های سفره در ایران شباهت دارد. «اگر دمتر واقعاً تجسم غله بود، طبیعی است که بپرسیم یونانیان غله را بیشتر به صورت الهه و زن خدا مجسم می کردند تا خدا؟
چرا منشأ کشاورزی را بیشتر به نیرویی مؤنث نسبت می دادند تا قدرتی مذکر؟
آنها روح تاک را مذکر می دانستند، چرا روح جو و گندم را مؤنث می دانستند؟ به این نکته چنین پاسخ داده اند که تجسم غلات به صورت مؤنث یا در هر صورت انتساب کشف کشاورزی به یک الهه به خاطر نقش مهمی بود که زنان در کشاورزی اولیه داشته اند» (فریزر، 1383: 461) نقش زنان در آیین های سفره های نذری در میان زرتشتیان و شیعیان ایرانی بر بنیاد اصلی کهن استوار است که تا به امروز همچنان پابرجاست.
بین اقوام کنگوی سفلی «زنان باید در حین کاشت دانه، کدو تنبل و کدو قلیانی پاکدامن بمانند، نباید به گوشت خوک دست بزنند و پیش از دست زدن به بذر باید دست هایشان را بشویند. اگر زنی همه این قواعد را رعایت نکند نباید به کار کشت بذر بپردازد وگرنه محصول خوبی به دست نمی آید. او کار شخم را انجام می دهد و دختر کوچکش یا کس دیگری که قواعد را رعایت کرده است، دانه را می کارد و رویش خاک می ریزد. (همان 462)
سفره های ایرانی تبلور دو جلوه مینوی بهشت
«مزرعه و باغ»
«آدمی با درک هدفهای تشکیل دهنده این عالم که در آن زمین به صورت فرشته خود مجسم شده، اندیشیده شده و در وجود فرشته خود دیدار شده، در می یابد که در میان پاسخ آوردن به مسائل مربوط به ذوات «این چیست؟» کمتر مورد نظر است تا به سؤالات مربوط به اشخاص «این کیست؟» با چه مطابقت دارد مثلاً زمین کیست، آبها کیستند، گیاهان و کوهها کیستند یا به که مطابقت دارند؟»
(کُربن 1383: 49)
سفره نذری نماد یا سمبل فرشته ای است که مشخصات آن «دریسنا 45، بند 4» او را دختر اهورا مزدا و متعلق به وی می دانند. کسی که خاک را آبادان می کند، مرز و بوم را از کشتزار خرم و شاد گرداند، نگهبان زمین (سپنتا آرمئیتی) از او خشنود گردد و از خشنودی وی است که از بخشایش پدر آسمانی «اهورا مزدا» برخوردار می شود. (وهاب، ولی، 1369: 131)
کربن در ارض ملکوت کلام فلسفی و پیچیده و مثالی مهین فرشته زمین «سپندار مذ» را در دین مزدائی و انتقال آن را به جهان باوری شیعی تشریح کرده و صورتی ساده و دلپذیر به آن می دهد و ما
می توانیم در بیان نظریه خود از آن استفاده کنیم.
در جمع فرشتگان انواع، اسفندار مذ نمایان است نکته ای پر معنی که خبرگی محقق پرده برمی دارد، اینکه سهروردی به نوبه خود، اصطلاح قدیم ایرانی خاص را به کار می برد که همانطور که دیدیم در اوستا بر کار و وظیفه سپنته ارمئتی اطلاق می گردید، یعنی کدبانوئیه، وظیفه «بانوی خانه» اسفندار مذ با عنوان فرشته زمین، به ویژه مشیت قلمروهای طبیعی را بر عهده دارد که در آنها عنصر زمینی تفوق دارد، زیرا که زمین «مخلوق» فرشته اوست.
زمین همان است که در خود می پذیرد. ظرف پذیرندۀ مایع فرضی و اثرات کرات آسمانی و نقش زن را در قبال مرد بر عهده دارد. (کربن 1383: 131)
نقش بانوان در ارتباط با این مهین فرشته اهورائی (سپندار مذ) و صورت تمثیلی زهدان زمین و زن است و در قالب مثالی آن یعنی سفره ها
به طور کلی و سفره های نذری به ویژه نمایان می شود.
همچنین سفره های آئینی، مراسمی، موسومی و ملی مانند نوروز، مهرگان، سده، عقد گواه گیری، گاهنبارها و... تجلی می نماید. که همه آنها گواه بر بستر زمین است پاک و مطهر و به صورت نمادین یا سمبلیک در مقابل مزرعه سفید یا سبز به درون خانه کشیده شده و مانند صورت ازلی (آسمانی و مینوی خود در جهان برین) زمینی شده و پس از چیدن ملزومات دیگر و خواندن اوراد و اذکیه و توسل به تمام امشاسپندان، فَروَهرها، ایزدان و در جهان شیعه خداوند، پیامبران و معصومین و ذکر مصایب و سوگهای جان گداز اهل بیت سفره و غذاها و میوه ها و آجیل های آن متبرک شده «فراوانی الهی» و سوگ به اتمام رسیده (محصول خرمن شده) و سرور و شادمانی شروع می شود و ناگهان هوا و فضای اندوه و غم و اشک و زاری و نیاز تبدیل به جشن می گردد و پس از خوردن و سهم بردن برای خانه توسط میهمانان که تمثالی از همیاران مزرعه می باشند دختران جوان «دم بخت» در وسط اتاق نشسته و سفره برچیده شده بر سر آنها تکان داده می شود تا آنها بار امانت زمین را از فرشته زمین سپندار مذ تحویل گرفته و خود را برای مسئولیت آینده آماده نمایند.
منابع و مآخذ:
- توسلی، غلامعباس، نظریه های جامعه شناسی، تهران:
سمت 1380
- چایلد، گوردون، سیر تاریخ، ترجمه احمد بهمنش، تهران: دانشگاه تهران 1346
- خمینی روح الله توضیح المسائل (بی تا)
- دورانت، ویل جیمز، تاریخ تمدن مشرق زمین گهواره تمدن، ج اول - ترجمه احمد آرام و دیگران، تهران: علمی فرهنگی، چاپ هشتم 1381
- رضی، هاشم، گاه شماری و جشن های ایران باستان، تهران: بهجت 1380
- فریزر، جیمز جورج، شاخه زرین، ترجمه کاظم فیروزمند، تهران: مؤسسه آگاه 1383
- فکوهی ناصر، تاریخ اندیشه و نظریه انسان شناسی، تهران: آگاه چاپ دوم 1383
- کربن، هانری، ارض ملکوت ترجمه سید ضیاءالدین دهشیری، تهران: طهوری، چاپ سوم 1383
- گیرشمن، رومن- ایران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمد معین، تهران: علمی فرهنگی چاپ دهم، 1374
- لاهیجی شهلا، کار مهرانگیز، شناخت و هویت زن ایرانی، تهران: روشنگران و مطالعات زنان، چاپ سوم، 1381
- مزداپور کتایون، سروش پیر مغان، تهران: ثریا 1381
- نیکنام کورش، از نوروز تا نوروز، تهران: فَروَهر 1379
- وهاب، ولی، حیات اجتماعی زن در تاریخ ایران، تهران: مؤسسه امیرکبیر 1369
* * *
* زرتشتیان واژه ها یا مصدر «کشیدن» را معادل «انداختن، پهن کردن و گستردن سفره: در فارسی فعلی به کار می برند.
منبع: فصلنامه پژوهشی نجوای فرهنگ،شماره7،بهار87
سه روایت کازرونی از متل «اتل، متل»
گردآورنده: زنده یاد محمدمهدی مظلوم زاده
به روایت بانوان: عصمت مظلوم زاده، بیگم شمشیری، محترم مردانی
بازی «اَتَل، مَتَل» ویژه کودکان است که در گوشه و کنار ایران روایتهای مختلفی از آن یافت می شود. در کازرون بچه ها دختر و پسر به ردیف کنار هم نشسته، پاها را دراز می کنند یکی از بچه ها استاد می شود با حرکت دست روی پاها زده و این ترانه را می خواند: کلمه وَرچین «بَرچین» روی هر پایی افتاد صاحب آن، پا را جمع
می کند نفر آخر «گرگ» است و بچه ها را دنبال می کند.
روایت اول:
اَتَل، مَتَل، توتوله
ATAL-MATAL-TUTULE
گاو حسن چه جوره؟
GAV-E-HASAN-CE JURE
گاو حسن چطور است؟
نه شیر داره، نه پسّون
NA- SIR-DARE-NA-PESSUN
نه شیر داره، نه پستان
شیرشُ بِبَر هندسون
SIRES-O-BEBAR-HENDE SSUN
شیرش را به هندوستان ببر
یِه زن هندی بسون
YE-ZAN-E-HENDI-BESSUN
یک همسر هندی بگیر «بستان»
بَروُی شُوُی زمسّون
BAROY-SOVOY-ZEMESSUN
برای مونس شبهای زمستانت
اِسمِش بیذا عَم قزی
ESMES-E-BEYZA-AM-qEZI
نامش را دختر عمو بگذار
دُورِ کُلاش قرمزی
DOVR-E-KOLAS-qERMEZI
با کلاهی با نوار سرخ رنگ
وَرچین، وَرچین
VAR-CIN-VAR-CIN
برچین، برچین
یِه پُویِت وَرچین
YE-POYET-VAR-CIN
یک پایت را جمع کن
روایت دوم:
اَتَلَک، گُل مَتَلَک
ATALAK-GOL-MATALK
اتلک گل متلک
خواجۀ ما می طلبی
XAJE-YE-MA-MITALABI
خواجۀ ما را طلب می کنی
هر کاری، هر باری
HAR-KARI-HAR-BARI
هر کاری، هر باری
پشت قلم دَسمالی
POSTE-qALAM-DASMALI
پشت دستمال قلمکار
دُوی اَحمدو جون کُرِت
DOY-AHMADU-JUN-KORET
مادر احمد تو را به جان پسرت قسم می دهم
تو تیشه وردار، موُ تِور
TO-TISE-VARDAR-MO-TEVAR
تو تیشه بردار من تبر
بیریم به جنگ کانظر
BIRIM-BE-JANG-E-KA-NAZAR
تا با هم به جنگ کاکانظر برویم
کانظر هِی که، هوِ که
KA NAZAR-HEYKE-HUKE
کاکانظر هی کرد، هو کرد
گلۀ شاه رَم کِه
GALLE-SAH-RAM-KE
گله گوسفند شاه به عقب برگشت
سی و سه تاش گُم کِه
SIYO-SE-TAS-GOM-KE
سی و سه تا از گوسفندان را گم کرد
دختر شاه شونه میخوا
DOXTAR-SAH-SUNE-MIXA
دختر شاه شانه می خواهد
شونه مردونه میخوا
SUNE-MARDUNE-MIXA
شانه مردانه می خواهد
الاغچه، گل باغچه
OLAqCE-GOL-BAqCE
الاغچه، گل باغچه
چی چی می چینه؟ کلاغچه
CICI-MICINE-KALAqCE
چه چیزی می چیند «می بافد» کلاهچه
کلاغچه پسینی
KALAqCE-PASINI
کلاهچه پسینی «عصرباف»
پُرِش هل و دارچینی
PORES-HEL-O-DARCINI
پر از هل و دارچین است
ورچین، ورچین
VARCIN-VARCIN
برچین، برچین
یِه پُویِت وَرچین
YE-POYET-VARCIN
یک پایت را جمع کن
روایت سوم:
مَتَل می گم دُو دُونگکی
MATAL-MIGAM-DO-DONGKI
قصه می گویم، کوتاه
پوس گووَر هَمبونکی
PUSE-GUVAR-HAMBUNKI
پوست گوساله، انبان کوچک
خوروس میگه: قیرقیر
XURUS-MIGE-qIR-qIR
خروس می گوید: قیر، قیر
بِجِشک میگه: جیر، جیر
BEJESK-MIGE-JIR-JIR
گنجشک می گوید: جیریک، جیریک
غلاغ میگه: قار، قار
qALAq-MIGE-qAR-qAR
کلاغ می گوید: قار قار
بی یُو بی ریم پُشت کُنار
BIYO-BIRIM-POSTE-KONAR
بیا به پشت درخت کنار «سدر» برویم
بُخوریم دونۀ کنار
BOXORIM-DUNEY-KONAR
میوه درخت کنار را بخوریم
سَرِ حوضِ توتیا
SAR-E-HOVZE-TUTIYA
سر حوض توتیا
دَست بوشور زودی بیا
DASSET-BUSUR-ZUDI-BIYA
دستهایت را بشور و زودی بیا
اَچین، مَچین
ACIN-MACIN
اَچین، مَچین
یه پویت ورچین
YE-POYET-VARCIN
یک پایت را جمع کن
زخم زبان بدتر از زخم تبر است
بازنویسی: محمدرضا یوسفی
افسانه زخم زبان از افسانه های قدیمی است. این افسانه روایت های زیادی دارد. آقای محمدرضا یوسفی این افسانه را بازنویسی کرده اند. روایت شیرازی این افسانه را در کتاب قصه های مردم فارس جلد اول آورده ام. شما هم اگر روایتی از این افسانه سراغ دارید، بنویسید و بفرستید تا با نام خودتان چاپ کنیم. سرسبز باشید.
ابوالقاسم فقیری
در روزگاران گذشته، مردی هیزم شکن در کنار جنگل با زنش در کلبه ای زندگی می کردند. هیزم شکن هر روز صبح زود تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت. درخت های پوسیده و بی برگ را قطعه قطعه می کرد و برای فروش به آبادی های اطراف جنگل می برد و می فروخت.
در یکی از روزهای خنک بهاری، هیزم شکن مثل همیشه تبرش را برداشت، بقچه ناهارش را به گردن تبر انداخت، شالی دور کمرش پیچید و در حالی که به طرف جنگل می رفت به زنش گفت: آهای بی بی زبیده من غروب برمی گردم خداحافظ!
بی بی زبیده که زن کم حوصله و اخمویی بود گفت: گفتن ندارد، می دانم که برمی گردی.
هیزم شکن حرفی نزد. سرش را پایین انداخت و گفت: لااقل مثل همیشه بگو به امان خدا! آخه من به جنگل
می روم، اگر دعای تو پشت سرم باشد، دلم محکمتر است.
زن پوزخندی زد و گفت: خُب به امان خدا... برو دست پر برگرد!
هیزم شکن طناب به هم پیچیده اش را به حلقه بازو انداخت و راهش را کشید و رفت.
وقتی هیزم شکن وارد جنگل شد انگار عروسی بود. پرنده های رنگارنگ هر کدام با صدایی آواز می خواندند. قورباغه ها در دوردست پایکوبی می کردند. خرگوش ها با چشمان شفاف و کنجکاو به هیزم شکن نگاه می کردند و دنبال همدیگر
می دویدند و به استقبال هیزم شکن می آمدند.
حیوانات جنگل هیزم شکن را به خوبی می شناختند. همه می دانستند که او با هیچ حیوانی دشمنی ندارد. به همین دلیل از او نمی ترسیدند و وقتی او را می دیدند فرار نمی کردند.
هیزم شکن پای درختی که تنۀ سنگین و کلفتی داشت، ایستاد و به شاخه های درخت نگاه کرد.
دلش برای درخت خشک و بی بر سوخت و گفت: حیف نیست که در این فصل بهار همۀ درختان سبز و خرم باشند، اما تو خشک و بی ثمر باشی؟
می دانم ریشه ات کرم خورده و مغزت پوک شده، تو دیگر درختی نیستی که پرنده ها در لابلای برگ های سبزت آواز بخوانند و لانه بسازند.
تو دیگر فصل بهار، گرمای خورشید، خنکای باران و نوازش نسیم را نمی فهمی، تو به یک تکه چوب خشک تبدیل شده ای،
تو برای داغ کردن تنور نانوایی خوب هستی، تو باید زغال شوی تا در زمستان خانه ای را گرم کنی.
هیزم شکن همین طور که با درخت صحبت می کرد آستینش را بالا زد و کف دو دستش را تر کرد، تبر را به دست گرفت و چند ضربه متوالی بر ساقۀ درخت کوبید و گفت: خدا کند کرم ها تا ریشه مغزت را نخورده باشند. اگر مغزت سالم باشد، بعد از اینکه من تنه پوکت را بریدم از این طرف و آن طرف جوانه خواهی زد و دوباره سبز و خرم خواهی شد.
هیزم شکن چند ضربه دیگر بر درخت کوبید. صدای بم و پوکی در جنگل پیچید. چند دانه کرم از تنۀ درخت سر بیرون آوردند و به هیزم شکن چشم دوختند. هیزم شکن بی اعتنا به آنها تبر می زد، کرم ها روی خاک افتادند و پرنده ها آنها را به نوک گرفتند و رفتند.
هیزم شکن سرگرم کارش بود که ناله ای به گوشش رسید. اول فکر کرد درخت ناله می کند گوشش را به درخت چسباند و گفت: مگر می شود درخت خشک و بی بر ناله کند؟ اما صدای ناله از جای دیگر بود. هیزم شکن گوشش را به سمت صدا تیز کرد. تبر را زمین گذاشت و در میان علف های بلند و فشرده به دنبال صاحب صدا گردید. گشت و گشت تا در میان علفهای انبوه چشمش به شیری افتاد که به پهلو خوابیده بود و ناله می کرد. هیزم شکن اول ترسید، بعد جلو رفت و گفت: خدا بد ندهد جناب شیر شما سلطان جنگل هستید چه شده که چنین ناله می کنید؟
شیر سرش را از ناراحتی روی علفها گذاشت و غلتی خورد و گفت: ای مرد هیزم شکن، چند وقت است که خاری سمی به پایم فرو رفته. روزهای اول تحمل کردم، اما حالا طاقتش را ندارم.
دیگر نمی توانم راه بروم. نگاه کن که چطور پایم باد کرده اگر تو آن را خوب کنی، برای همیشه با تو دوست می شوم و نمی گذارم هیچ حیوانی به تو آسیب برساند.
هیزم شکن گفت: همان دوستی تو برای من کافی است چون من با حیوانات دیگر هم دوست هستم. شیر ناله ای کرد. هیزم شکن با ترس به شیر نزدیک شد و گفت: کاری که من می کنم یک کمی درد دارد، اما برای همیشه راحت می شوی.
شیر گفت: دردش که از درد نیزه بدتر نیست، کارت را بکن.
هیزم شکن چاقویی از جیبش بیرون آورد و آن را با سنگ سیاهی تیز کرد و به شیر گفت: چشمانت را ببند. هیزم شکن پای شیر را گرفت. زخم مانند متکا ورم کرده بود. هیزم شکن با دقت به زخم نگاه و جای خار را پیدا کرد. با چاقو پوست شیر را شکافت. شیر نعره ای کشید.هیزم شکن شکاف را باز کرد و خار را که مانند نوک شمشیری بود بیرون آورد و گفت: تمام شد، نگاه کن این در گوشتت نشسته بود.
هیزم شکن دستمالی از جیبش بیرون آورد و زخم شیر را با آن بست. شیر مرتب ناله می کرد. بعد از آن روز، شیر و هیزم شکن با هم دوست شدند. هر وقت هیزم شکن به جنگل
می رفت شیر درخت های پوسیده را به او نشان می داد و پس از آنکه هیزم شکن درخت را تکه تکه می کرد بر پشت شیر می گذاشت و شیر هیزم ها را تا هر آبادی که هیزم شکن
می خواست می برد. وقتی هیزم شکن جریان دوستی اش را برای زن و بچه اش تعریف کرد، زن هیزم شکن باور نکرد و بچه ها با ذوق و شوق به هیزم شکن التماس کردند تا یک روز شیر را به کلبه بیاورد.
زن هیزم شکن با بچه ها دعوا کرد. هیزم شکن لبخندی به بچه ها زد و گفت: حتماً یک روز شیر را به کلبه می آورم، تا شما هم با او دوست شوید.
دوستی شیر و هیزم شکن روز به روز محکم و محکم تر می شد، تا آنکه روزی هر دو با هم در جنگل دنبال هیزم می گشتند. هیزم شکن به شیر گفت: آقا شیر، شما که اینقدر زحمت برای من می کشید یک روز به خانه ام بیایید و میهمان من باشید.
شیر یال زیبایش را تکان داد و گفت: هیزم شکن مهربان تو خدمتی به من کرده ای که اگر من همه عمرم غلامی تو را بکنم، باز جبران آن عمل خیر تو نمی شود.
هیزم شکن جواب داد: این چه حرفی است که می زنی آقا شیر! کار خیر را برای نیت خیر باید انجام داد توقع جبران و تلافی برای عمل خیر ارزش آن را از بین می برد.
شیر گفت: من این حرفها سرم نمی شود هیزم شکن! کسی که به من نیکی کند، من به او نیکی می کنم. هر کسی که به من بدی کند، من به او بدی می کنم، ما شیرها این طوری زندگی می کنیم.
هیزم شکن لبخندی زد و گفت: هر جور که دوست داری زندگی کن آقا شیر! اما من می خواهم به حرمت رفاقتمان، یک روز تو را به خانه ام دعوت کنم و به زنم بگویم که هر غذایی دوست داری، برایت روی اجاق بگذارم.
شیر به هیزم شکن گفت: تو دوست من هستی، اما هر چه هست تو انسانی، من حیوان ممکن است با هم دوست باشیم اما مشکل است هم کاسه هم باشیم.
هیزم شکن ناراحت شد و گفت: عجب حرفی می زنی آقاشیر، نان و نمک دوستی را محکم تر می کند رفقایی که نان و نمک همدیگر را می خورند، هیچ وقت به همدیگر پشت نمی کنند.
شیر ناچار دعوت هیزم شکن را پذیرفت.
غروب که شد هیزم شکن به خانه اش برگشت و به زنش گفت: بی بی زبیده فردا برای ناهار آقا شیر به خانه ما می آید، ناهار چرب و نرمی درست کن!
بچه های هیزم شکن خوشحال شدند، اما زن هیزم شکن ابرو در هم کشید و دستش را به کمرش زد و گفت: معقول مردهای مردم می روند خان و خان زاده ای، امیر و امرا را به خانه دعوت می کنند تو می روی یک حیوان به خانه من دعوت می کنی؟
هیزم شکن آهی کشید و گفت: آخه زن ما را به خان ها و امیران چه کار؟ هر کس دوست ماست قدمش بر تخم چشم ماست می خواهد امیر و خان باشد می خواهد شیر.
زن پی در پی بهانه می آورد که به این دلیل و آن دلیل نمی شود میهمانی داد. هیزم شکن هم پافشاری می کرد و می گفت که آبرویش در خطر است، حالا دیگر شیر را دعوت کرده است نمی شود زیر قولش بزند.
عاقبت زن گفت: والله من می دانم برای یک مرد چقدر غذا درست کنم، برای یک زن چقدر برنج بریزم، برای یک بچه چقدر آش بپزم، اما برای یک شیر نمی دانم؟!
هیزم شکن کمی فکر کرد و با لبخند به بچه هایش نگاه کرد و به زنش گفت: تو فکر کن فردا ناهار بیست مرد پرخور و شکم گنده میهمان داری، به اندازه بیست نفر غذا درست کن!
زن کمی فکر کرد و گفت: من که می ترسم همه غذاها را بخورد و سیر نشود، آن وقت نوبت به من و بچه هایم هم برسد.
مرد لبخندی زد و گفت: نترس آقا شیر دوست من است اگر قرار بود ما را بخورد تا به حال خورده بود.
فردای آن روز شیر به خانۀ هیزم شکن رفت و پس از آنکه هیزم ها را پشت کلبه ریختند هیزم شکن زنش را صدا زد و گفت: بی بی زبیده، من و رفیقم آقا شیر آمدیم.
بچه ها با تعجب به شیر نگاه می کردند. شیر به طرف آنها رفت و کله اش را به پای پسر هیزم شکن مالید. بچه ها شیر را بوسیدند.
بوی کله و پاچۀ گوسفند به مشام شیر رسید و او را مست کرد. هیزم شکن داخل کلبه شد و گفت: بفرما رفیق عزیز، بفرما.
شیر آرام و با غرور داخل کلبه شد. زن هیزم شکن به یال و کوپال شیر نگاه کرد و ترسید و با لکنت زبان گفت: س...لا...م...آ...قا...شیر!
شیر پاسخ داد: سلام خاتون من دوست نداشتم شما را زحمت بدهم، اما هیزم شکن اصرار کرد. زن با غضب به هیزم شکن نگاه کرد و به شیر گفت: قدمتان روی چشم بنشینید.
بچه ها شیر را نوازش کردند. شیر در گوشه کلبه نشست. زمانی طول نکشید که زن هیزم شکن سفره را پهن کرد و نان و پنیر و سبزی و قدح دوغ را وسط سفره چید بعد دو تا مجموعۀ بزرگ پر از کله و پاچه و یک دیگ آبگوشت برای شیر توی سفره گذاشت. چند تا کاسه آبگوشت هم برای خودش و هیزم شکن و بچه هایش آورد و گفت: بخورید.
هیزم شکن به شیر گفت: بفرما آقا شیر، قابل شما را ندارد.
شیر کنار سفره نشست و چند تا نان را یکباره برداشت و مانند کاغذی ریز ریز کرد و در دیگ ریخت. بچه ها با تعجب به شیر نگاه می کردند. زن هیزم شکن به دستهای کبره بسته و سیاه شیر چشم دوخت. شیر متوجه نگاه او شد. زن لب ورچید و سرش را پایین انداخت. شیر به روی خودش نیاورد و چند گرده نان دیگر را در آبگوشت ترید کرد و با دستش آبگوشت را به هم زد.
یکی از بچه ها خندید. شیر هم به بچه خندید. زن به شیر نگاه کرد و به هیزم شکن چشم دوخت و یکباره دلش به هم خورد و با دست جلو دهانش را گرفت. هیزم شکن به شیر لبخندی زد و گفت: بفرمایید قابل شما را ندارد.
شیر دستش را از توی دیگ بیرون آورد. آب آبگوشت مانند آبکش از دستش می چکید و تکه های ترید از این طرف و آن طرف دستش تلپ و تلپ به زمین می افتاد. هر طوری بود شیر دستش را به دهانش برد و تریدها را بلعید.
او گرسنه اش بود و فوری آبگوشت دیگ را به نیمه رساند.
آب آبگوشت و تکه های ترید از سفره تا دهان شیر، روی زمین، سفره و یال شیر ریخته بود. زن حالش به هم خورد و در حالی که از کلبه بیرون می رفت، فریاد زد: این چه مهمانی است که تو به خانه آورده ای، سگ از این تمیزتر است.
شیر از شدت عصبانیت دیگ را به گوشه ای پرتاب کرد. بچه ها از سر سفره عقب کشیدند. شیر با خشم به هیزم شکن نگاه کرد و نعره ای کشید که کلبه لرزید. دختر کوچک هیزم شکن از ترس گریه کرد.
هیزم شکن دستپاچه شد و گفت: ببخشید جناب شیر، من زنم باردار است به این جهت حالش به هم خورد، شما ناراحت نشوید.
شیر دوباره نعره ای کشید. زن هیزم شکن پشت در کلبه مانند بید می لرزید.
هیزم شکن سرگردان مانده بود و نمی دانست که چکار کند. شیر دوباره نعره ای کشید و گفت: اگر نان و نمکت را نخورده بودم همین الان خودت و زنت را تکه پاره می کردم.
شیر به جای نفس کشیدن هن هن می کرد و چشمان سرخش را از هیزم شکن برنمی داشت. رنگ و روی هیزم شکن مانند آب بی رنگ بود. شیر عربده ای کشید و برخاست. هیزم شکن تبرش را به دست گرفت. شیر خشمگین نعره ای کشید و به طرف در کلبه راه افتاد.
هیزم شکن فکر کرد که شیر می خواهد به زنش حمله کند، به سرعت تبر را بر فرق سر شیر پایین آورد. شیر فریاد دردناکی کشید و از کلبه بیرون رفت. بچه ها گریه می کردند.
هیزم شکن با دست و پای لرزان به شیر نگاه کرد. چند قطره خون کنار چشم شیر را سرخ کرده بود. شیر عربده ای کشید و گفت: افسوس که نان و نمکت را خورده ام و به تو قول دوستی داده ام وگرنه در یک چشم بهم زدن خودت و زنت را پاره پاره می کردم.
هیزم شکن متحیر ماند و پاسخی نداد. تبر از دستش افتاد و به شیر خشمگین که به سوی جنگل می رفت چشم دوخت.
هیزم شکن بعد از آن اتفاق دیگر به جنگل نرفت. حقیقتش این بود که می ترسید پا به جنگل بگذارد. از طرفی هر قدر آذوقه برای زمستان ذخیره کرده بودند پختند و خوردند تا ملاقه به ته دیگ خورد و دیگر چیزی در بساط آنها
باقی نماند.
روزی زن هیزم شکن دیگ آش را جلو هیزم شکن گذاشت و گفت: بعد از این آشی که می خوری، دیگر هیچ چیز در کلبه نداریم، از فردا باید باد هوا بخوریم.
رنگ از روی هیزم شکن پرید. دختر کوچک هیزم شکن سرش را روی زانوی پدرش گذاشت و با چشمان بیجان به هیزم شکن خیره شد. آش از گلوی هیزم شکن پایین نرفت. برخاست و به زنش گفت: راست می گویی؟
زن به او چشم غره رفت و گفت: دروغم چیه؟ این تو و آن هم کندوی آرد!
این تو و آن هم کوزه بلغور و هر چه در این کلبه برای زمستان انبار کرده بودم.
هیزم شکن سرش را پایین انداخت و عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. دستی به سر دخترش کشید و یکباره بلند شد و گفت: هر چه باداباد! من که نمی توانم تا ابد در کلبه بنشینم و به حرفهای تو گوش بدهم، از روزی که به جنگل نرفته ام چهار ستون بدنم درد می کند مرد باید کار کند.
هیزم شکن به طرف تبرش رفت آن را برداشت لبه اش را پاک کرد و گفت: این هم زنگ می زند.
زن گفت: یعنی می خواهی به جنگل بروی؟ از آن شیر نمی ترسی؟
بچه ها به دست و پای پدرشان پیچیدند. دختر کوچک گریه کرد. هیزم شکن به زنش گفت: بالاتر از سیاهی رنگی نیست، می روم تا ببینم چه می شود!
هیزم شکن از کلبه بیرون رفت، در حالی که قلبش مانند قلب پرنده ای که مسافت زیادی بال زده باشد دمب
دمب می زد.
وارد جنگل شد. سکوت وحشتناکی بر جنگل سایه انداخته بود. پرنده ها آواز نمی خواندند. خرگوش ها جست و خیز
نمی کردند. میمونها جیغ و داد نمی زدند. قورباغه ها پایکوبی نمی کردند. از سنجابها خبری نبود. آهوها با آن چشمان قشنگ و درشت پشت بوته ها پنهان بودند. هیچ حیوانی به جز یک راسو به استقبال هیزم شکن نیامد. هیزم شکن دلش گرفت و راهش را ادامه داد.
راسو به طرف او دوید و گفت: مبادا صدای تبرت در جنگل بپیچد! مبادا سرو صدایی راه بیاندازی! سلطان جنگل خشمگین است و هیچ گونه صدایی را نمی تواند تحمل کند.
هیزم شکن سر راسو را نوازش کرد و گفت: آخه من هیزم شکن هستم، پرنده ها بدون آواز، شما بدون جیغ و داد
می توانید زندگی کنید، اما من بدون صدای تبرم، هیزم گیرم نمی آید.
راسو سرش را چرخاند و گفت: چه می دانم.
هیزم شکن به طرف قلب جنگل قدم برداشت و از راسو پرسید: سلطان جنگل کجاست؟ راسو گفت: در کنار
چشمۀ زلال!
هیزم شکن دلش را به دریا زد و به طرف چشمۀ زلال راه افتاد. وقتی به آنجا رسید شیر با چشمان سرخ و پنجۀ خونین طعمه ای را می خورد.
هیزم شکن گفت: سلام رفیق قدیمی!
شیر سرش را از طعمه برداشت و به هیزم شکن نگاه کرد. هیزم شکن زهره اش آب شد و گفت: آمده ام جای زخمی را که خودم زدم مرهم بگذارم تا خوب شود.
شیر خشمگین به او چشم دوخت و گفت: جای زخم تبر خوب شده، اما جای زخم زبان زنت هیچ وقت خوب
نمی شود، زخم زبان بدتر از زخم تبر است. برو و دیگر این طرفها نبینمت، اگر دوباره چشمم به تو بیفتد، مثل این طعمه تکه پاره ات می کنم، برو!
هیزم شکن سرافکنده و غمگین به کلبه اش بازگشت و حرف شیر در گوشش زنگ می زد: زخم زبان بدتر از زخم تبر است.
منبع: فرهنگ افسانه های مردم ایران، جلد ششم، تألیف: علی اشرف درویشیان، رضا خندان «مهابادی»
داستانهای امثال
علی معصومی از نخستین فرهنگ یاران مرکز فرهنگ مردم بود. او از همان آغاز دهه چهل به همراه دیگر فرهنگ یاران همدان از جمله: یوسف فرخ سرشت، محمدرضا بلالیان، محمدامین رحیمی، صفدر علی محمدی،
رضا وارسته و... کمر همت به گردآوری فرهنگ مردم همدان بست و آثار بسیاری از وی زینت بخش گنجینه مرکز فرهنگ مردم و کتابهای منتشر شده این گنجینه شد. علی معصومی از سالهای اخیر در عرصه مطبوعات فعالیت چشمگیری دارد از جمله مدیریت اجرایی ماهنامه نافه را بر عهده دارد.
معصومی برای به ثمر رساندن ویژه نامه همدان یاری همراه بود با سپاس از او و رضا وارسته، دقایقی را به خواندن شیرین ترین بخش فرهنگ مردم «قصه های مثل های»
همدان سپری می کنیم.
سیداحمد وکیلیان
نیاورده، نمی بره!
گردآورنده: علی معصومی
یک روستایی بود خیلی کِنِس و سمج، وقتی به شهر می آمد می رفت خانه فامیلهایش و به این زودی ها و
بی دردسر دست بردار نبود و دلش نمی آمد برگردد. یکبار صاحب خانه این قضیه را به همسایه «جون جونیش» گفت.
همسایه گفت: وقتی راهی رفتن شد به او بگو چند تا جارو بیاره.
صاحب خانه هم روزی که آن روستایی می خواست برود به او گفت: بی زحمت این دفعه چند تا جارو برای ما بیار.
موقع رفتن هم سوغات زیادی به او داد. روستایی رفت و بعد از چند وقت دیگر با خر و خورجین خالی آمد و دم در خانه زنجیر و سیخونک را کشید به جان خرش و شروع کرد به داد زدن که: «پتله گذاشتم نیاوردی، رشته رشتم نیاوردی، آرد به گُرده ات بود نیاوردی، گندم روت بود نیاوردی!»
داد و هوار دهاتی به گوش صاحب خانه رسید. صاحب خانه از بالای دیوار سرش را بیرون کرد و گفت: نزنش! نیاورده، نمی بره!
قصۀ اسکندر و وحدت کلمه
گردآورنده: رضا وارسته
مردم بوجین اسدآباد می گویند یک روز اسکندر که از همه بزرگان باج و خراج می ستاند تصمیم گرفت لشکرش را کنار دریا ببرد و از دریا هم باج بگیرد.
اسکندر قشونی جمع کرد و به کنار دریا برد و به قشونش دستور داد با ظرف مختلف آب دریا را بردارند و به بیابان بپاشند. لشکریان همان کار را کردند که ناگهان دستی از وسط دریا بالا آمد و پنج انگشتش را نشان داد.
اسکندر دلیل این امر را از بزرگان لشکرش پرسید. همه گیج ماندند و کسی نتوانست پاسخ دهد.
حال بشنوید که هنگام جمع کردن قشون از شهرهای مختلف جوانی هم از همدان به قشون پیوست. این جوان پدر پیری داشت که تنها بود. پدر التماس کرد مرا هم با خودت ببر.
پسر گفت: اسکندر دستور داده تمام قشون باید جوان باشند.
پدر گفت: مرا به جای اثاثیه و لوازم، داخل صندوقی بگذار و با خودت ببر بدان که من به دردت می خورم.
پسر هم حرف پدر را گوش داد و او را در صندوقی گذاشت و سوراخی هم برای نفس کشیدن و غذا دادن به پدر در صندوق درست کرد.
در روز باج خواهی از دریا، پس از درماندگی قشون از پاسخ به اسکندر پسر نزد پدر پیرش رفت و از سوراخ صندوق ماجرای پنجه را برای پدر باز گفت.
پدر گفت: مرا نزد اسکندر ببر تا راز پنجه را بگویم.
پسر ناچار شد ماجرای پنهان کردن پدرش را در صندوق برای اسکندر بگوید. اما اسکندر خشمگین وقتی شنید که پیرمرد راز دست را می داند به پسر دستور داد پدرش را کنار دریا نزد او بیاورد.
پیرمرد در مقابل انگشتانی که از دریا بیرون آمده بود قرار گرفت. دو انگشت خودش را میان دست گذاشت و فوری آن دست به داخل دریا کشیده شد.
اسکندر با تعجب راز این کار را از پیرمرد پرسید، پیرمرد گفت: آن پنج انگشت بدان معنی بود که وقتی می توانید از دریا باج بگیرید که پنج نفر شما با هم متحد باشند.
من هم دو انگشتم را روی آن پنج انگشت گذاشتم، بدان معنی که اگر دو نفر هم با هم متحد باشند می توانند از دریا هم باج بگیرند.
آن پنجه هم قبول کرد و به دریا کشیده شد. از آن روز نشان دادن دو انگشت در تمام دنیا به علامت وحدت و پیروزی به کار می رود.
منبع: شماره 26 فصلنامه فرهنگ مردم - ویژه همدان
ترانه های عروسک باران
آب گفته اند و شنیده ایم و می دانیم که آب «اَپ» در اوستایی و «اَو» در پهلوی نزد ایرانیان مقامی بس ارجمند داشته و دارد و آن را نیک ترین آفریدۀ اهورایی می دانسته اند، به طوری که در «وندیداد- قانون ضد دیو» برای پاکی و نیالودن آن دستوراتی اکید آمده است.
در متون زرتشتی و با صفات «پاک سودرسان زندگی ساز»- (خرده اوستا، آب نیایش) بزرگ و گرامی گردیده است. قداست آب تا جایی است که در یسنا 65، فقره 10، هور مزد به پیغمبرش چنین می گوید: «نخست به آب روی آر و حاجت خویش از او بخواه» و در گشتاسب یشت، فقره 8 نیز آمده: «آب فره ایزدی بخشد به کسی که او را ستاید».
آب دومین آفریدۀ اهورایی پس از آسمان است که گاهنبار مدیوشم (میانه تابستان) از یازدهم تا پانزدهم تیرماه به آن اختصاص دارد و در این جشن فصلی بر سر سفره ای نمادین به نشانه نغمات اهورایی، آفرینگان گاهنبار می سرایند و نیایش به جای می آورند. مایه حیات بودن و در نتیجه تقدس آب، آن را چنان در ذهن ایرانیان شایسته گردانیده که از زمان زرتشت و پیش از آن برای این عنصر پاک و روشن، ایزدان و فرشتگانی قائل بوده اند و برای هر یک از این موکلان و نگاهبانان مینوی، آیین ها و نثارها و نیایش هایی - عموماً در کنار آب روان، اجرا می کرده اند. مهمترین این اسطوره ها آناهیتا و تیشترند.
آرد ویسور آناهیتا AREDVISUR-ANAHITA موکل تمام آبهای روی زمین است. نامش نیز همین معنی را دارد:
رود قوی پاک، آب توانای بی آلایش، «او را ناهید نیز می نامند
که به معنی دختر بالغ ضبط شده است» (یا حقی 416) بغ بانو آناهیت بر گردونه ای سوار است که چهار اسب آن را می کشند: باد- باران- ابر- تگرگ.
«به دلیل ارتباطی که با زندگی دارد جنگجویان در نبرد، زنده ماندن و پیروزی را از او طلب می کنند. آبان یشت به او اختصاص داده شده و او به صورت دوشیزه ای زیبا با قدی بلند و بدنی نیرومند و پاک توصیف شده است. «سرخوش کرتیس 9»
تیر یا تیشتر «عطارد» نیز به عنوان فرشته باران در اساطیر ایران باستان نقش مهم دارد به طوری که چهارمین ماه سال و سیزدهمین روز هر ماه شمسی به نام اوست او را همان شاعر یمانی می دانند که درخشش او نوید ریزش باران است. او به هیئت مرد جوان پانزده ساله مجسم شده است.
عروسک باران
بن مایه های متعلق به آیین های دور آب را می توان در مراسمی که امروزه با نام تمنای باران «دعای باران» یا باران خواهی
در نقاط خشک و کم آب فلات ایران اجرا می شود یافت. امروزه گرچه نشانی از نیایش و پرستش آب نیست، اما نمی توان از نقش مایه حیات غافل بود، به خصوص که مسائل فراوانی با بحران آب به هم آمیخته و همه تمدن ها را متأثر کرده است.
روستایی خراسانی، آب را برای خود و خانواده و زمین و دامش می خواهد... آنچه برای او چنین زندگی زاست به یقین نبودش یا به این دلیل که آسمان بخل ورزیده چون او را بسته اند؛ یا کفاره گناهانی است که در پس خود خشکسالی می آورد، زندگی اش را به مخاطره می اندازد: کشتزار و دام می میرند و زن و فرزند تشنه لب می مانند. برای دفع خشکسالی از دیرباز مراسمی تحت عنوان کلی طلب باران یا باران خواهی در اکثر مناطق روستایی خراسان اجرا می شد که اکنون نیز البته محدودتر و ساده تر از گذشته به اجرا در می آید. این مراسم که تقریباً در بیشتر نقاط روستایی خراسان به چشم می خورد، ساختن عروسک باران و خواندن ترانه هایی است که بازگوکننده خواسته کشاورزان و دامداران برای بارش باران است. چولی قِزَک CULI qEZAK یا چولی قَزَک CULI-qAZAK عروسکی است با بدنه ای چوبی به صورت صلیب که بر آن لباس می پوشانند تا به صورت آدمکی پارچه ای در آید.
اغلب زنان آن را می ساختند و در کل، مدیریت مراسم چولی قزک با زنان بود. اما امروزه بچه ها عروسک را درست
می کنند. اجرای این مراسم از جمله در برخی نقاط خراسان چنین است: در تربت حیدریه بچه ها چولی قزک را می سازند و آن را دسته جمعی در کوچه های روستا می گردانند و جلو هر خانه ای
می ایستند و می خوانند:
الله بده بارون
به حرمت مزارون
گلهای زرد لاله
در زیر خاک مناله
خدا بده تو رحمت
به آبروی محمد(ص)
موسی که زد عصا را
می خواند این دعا را
دعای یا الله را
در روستایی دیگر در همین منطقه «رود معجن» چنین می خوانند:
خدا، خدا بارون بده
بر بیل دهقانون بده
بر چوب چوپانون بده
صاحب خانه به کودکان مقداری شیرینی و آجیل یا آرد می دهد
و روی چولی قزک آب می پاشد. کودکان آرد را به زنان می دهند و آنها با آرد جمع آوری شده نان می پزند. نان را کودکان از بالای تپه مشرف به ده رها می کنند و تفأل می زنند:
اگر به طرف رو افتاد باران می بارد
اگر به پشت افتاد باران نمی بارد
در بجنورد نیز بچه ها عروسک یا پارچه ای درست می کنند که آن را چولی قزک «در گویش ترک های بجنورد» می نامند و به مراسم آن «باران لری» می گویند.
ترانه ای که خوانده می شود مضمونی شبیه ترانه تربت حیدریه دارد. این مراسم در سرخس نیز به همین صورت و با کیفیتی مشابه اجرا می شود. منتهی در خمیری که از آرد جمع آوری
شده تهیه می شود مهره ریزی می گذارند و از آن نان می پزند و به کودکان می دهند.
مهره از داخل نان هر کودک که پیدا شد یا او را کتک
می زنند و یا اگر یکی از اهالی متدین و محبوب روستا او را ضمانت کرد رهایش می کنند. به کسی که ضامن شده مهلتی سه روزه می دهند تا از خدا بخواهد که باران ببارد و اگر باران نبارد او را به هم می پیچند و بر آب می افکنند.
در قائن نیز رسم چولی قزک اجرا می شود و بچه ها در روستا می خوانند: «چولی قزک گشنه شده» و اهالی به آنها غذا
می دهند تا بین خود تقسیم کنند. در گناباد نیز چولی قزک ساخته می شود اما در بعضی روستاها آن را تالو TALU «روستای استاد»
و متالو MATALU یا ماتیلا MATILA «در روستای روشناوند» می نامند و می خوانند:
ای تالو ای تالو، ماتالو
کاشکی بارون بیارو
تالوی ما تشنه شده
تالوی ما گشنه شده
آب قدیرش مایه(1)
چمچه شیرش مایه
در کدکن نیز شعری شبیه همین شعر خوانده می شود به این ترتیب:
چوپان پنیر مایه
سگش خمیر مایه
بزغاله شیر مایه
ننه فطیر مایه
گندم به زیر خاکه
از تشنگی هلاکه
رسم چولی قزک هنوز هم در اکثر روستاهای فردوس رایج است. عروسک را کودکان در روستا می چرخانند و ترانه های باران می خوانند. این ترانه شبیه دیگر مناطق است.
به عنوان مثال در «نی گنان» می خوانند:
تالوی ما آب قدیرش مایه
گشنه شده، لُکِ فطیرش مایه
در گوشمیر عروسک را شب در تنور می گذراند و وقتی باران بارید او را بیرون آورده و آرد را جمع آوری و نان می پزند که بین همه تقسیم می شود.
درگزبه این عروسک را کُوسَم KOWSAM می گویند و آن را در روستا می گردانند و ترانه می خوانند و می خواهند که خدای بزرگ باران بیاورد و نذر آنها را بپذیرد.
و می گویند ببار باران و سیلی بپا کن و یتیمان را شاد کن. مردم روی این عروسک آب می پاشند و با گندم و آرد و حبوباتی که همه اهالی آورده اند آشی پخته و بین مستمندان تقسیم
می کنند. در روستای لاین نو، گاو نری را سه بار دور قلعه می گردانند و بعد قربانی اش می کنند و گوشت آن بین اهالی تقسیم می شود.
در بیرجند نیز «روستای چنشت» در امامزاده گوسفندی را سر می برند و گوشت قربانی بین همه تقسیم می شود. رسم ساختن عروسک باران در بیرجند هم وجود دارد.
او را اتلو ATALOW می گویند و در روستا می گردانندش و می خوانند:
اَتلوی ما تشنه شده
اَتلوی ما گشنه شده
آب قدیرش میه
چمچه شیرش میه
ای خدا، خدا بارون کن
بارون اُو شادون کن(2)
در سبزوار نیز مراسم چولی قزک اجرا می شود و با اندک تفاوتی آن را چولی و چغل می نامند. در اکثر مناطق روستایی نیشابور نیز چولی قزک برای آمدن باران در روستاها گردانده
می شود و همراه آن ترانه های طلب باران سر می دهند.
به غیر از چند نمونه در اکثر مناطق این عروسک با همین نام ساخته می شود. طبق سخن پیران اجرای این مراسم در اکثر موارد باعث باران شده است.
درباره عروسک باران
همان طور که در آغاز اشاره شد ایرانیان قدیم برای بغ بانو آناهیت پرستشگاه ها برپا کرده و او را در معابدش به بزرگی و شکوه می ستاییدند. کتیبه ها و مورخین گواهند که این معابد برای زنان پرهیزگار بوده و نیز به روایت کتب پهلوی و اوستایی او را در کنار آب روان ستایش می کردند و مراسم قربانی برای او به جا می آوردند. قربانی ها پیشکشی هایی به نزد ایزدبانو بودند، تا آب ها روان باشد و خشکسالی که زاده اهریمن و دیوان است، بر مردمان و گیاهان و دام ها مستولی نگردند.
اکنون با گذشت قرن ها هنوز هم حضور ایزد بانو در بسیاری از مراسم و آیین هایی که به نوعی زنان یا دوشیزگان مدیریت آن را به عهده دارند پیداست که چولی قزک یکی از آنهاست. اصطلاح چولی قزک را می توان از جمله به دخترک (و یا عروسک) متظاهر و دروغین تعبیر کرد.(3)
خود چولی قزک در گذشته به دست زنان ساخته می شده و در بعضی مناطق آن را بزک هم می کرده اند. معنی ضمنی واژه و شکل و هیئت عروسک همگی نشان می دهد که این عروسک تندیسکی زنانه است که می توان آن را به ایزد بانو اناهیت و مراسم و نیایش های او نسبت داد. در بعضی مناطق به نشانه طلب باران بر روی این عروسک آب می پاشند و یا گاو و گوسفند قربانی می کنند و آش های نذری می پزند که به نوعی القا کننده نذوراتی است که پرستندگان بغ بانو در معابد برای او نثار می کردند و می توان آن را نوعی توسل برای دستیابی به آب دانست.آنچه کودکان و نوجوانان با همراهی چولی قزک
می خوانند بیان صداقت و سادگی در بیان مطلب است. سرایندگان آنان در اعماق ضمیرشان، خشکسالی را نتیجه گناهان و تمردهای خود می دانند و بنابراین تشنگی بزغاله و گندم خشکی چمچه(4) و گرسنگی سگ چوپان را بهانه می کنند تا خدا رحمی بر بیل دهقان و چوب چوپان کند و باران بفرستد. انعکاس این باور که می گوید: «آب از دل سنگ می جوشد» را نیز می توان در این ترانه ها دید آنجا که می خوانند: «بارون ببار جَرجَر»(5)
پانوشت:
1 - می خواهد
2 - مثل آبشار
3 - برداشت محسن میهن دوست
4 - ملاقه بزرگ مخصوص برداشتن شیر
5 - جَر، جَر یا شُر، شُر صدای باران است
منابع:
1 - اوشیدری، جهانگیر، دانشنامه مزدیسنا، تهران، نشر مرکز 1379.
2 - سرخوش کرتیس، وستا، اسطوره های ایرانی- تهران- نشر مرکز 1373.
3 - میرشکرائی، محمد. انسان و آب در ایران «پژوهش
مردم شناختی» تهران گنجینه ملی آب 1380.
4 - یاحقی، محمد جعفر - فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیات فارسی، تهران، سروش 1375.
5 - کتاب ماه هنر - ماهنامه تخصصی اطلاع رسانی و نقد بررسی کتاب - فروردین و اردیبهشت 83.
برای شما خوانده ایم
داستان چند مثل
1 - برو بگو: «سلام بر حسین، لعنت بر شیخ بهایی»
شیخ بهایی «معاصر شاه عباس» روزی در بازار اصفهان سقایی را دید که آب به تشنگان می دهد و از ایشان می خواهد که به جای «سلام بر حسین و لعنت بر یزید» بگویند: «سلام بر حسین، لعنت بر شیخ بهایی!»
به کنجکاوی پیش رفت، جامی آب خواست. چون سقا که او را به صورت نمی شناخت از او لعن شیخ بهایی را درخواست کرد، بدو گفت: «من شیخ بهایی را چنان که باید نمی شناسم، اما این قدر می دانم که مسلمان و اهل کتاب است و لعن او جایز نیست».
سقا گفت: «نه، که کیمیاگر است و خدا را هم نمی شناسد. من خود به او عریضه کردم که مردی عیالوارم و دسترنج جان کندنم کفاف اهل و پیوندانم را نمی دهد لختی از آن علم کیمیای خویش با من تعلیم کن تا از این تنگی به در آیم؛ از لا و نعم هیچ پاسخ نداد».
شیخ گفت: از کجا که خاموشی از سر خبث طینت بوده باشد؟ ای بسا از آن می اندیشیده که تو حفظ این راز نتوانی و علم به دست نااهلان افتد... حال اگر به راستی مقصود تو دستیابی به اسرار کیمیا نیست و تنها می خواهی راه معاش را آسان کنی من تو را شربتی
می آموزم که خاص مردم شامات است و شیخ نیز بسیار دوست
می دارد. از آن شربت که پالوده اش می خوانند بساز و قدحی نزد او بفرست هم انعام کرامندت خواهد داد هم بدین کالای خاصه اشراف شناس خواهی شد؛ کارت بالا خواهد گرفت و معیشتت عظیم گشایش خواهد یافت، به شرط آنکه کسی را بر راز این شربت آگاه نکنی».
سقا گفت: سوگند می خورم؛ اما کار مایه ندارم.
شیخ گفت: تمامی مایۀ این کار، از پاتیل و هیمه و آبکش و نشاسته و برف و گلاب و شکر، از چند دینار برنمی گذرد که من خود به تو خواهم داد.
باری؛ سقا بدان سیاق که آموخته بود پالوده ای سخت خوش آماده کرد و پیش شیخ فرستاد و انعامی وافر گرفت و اندک، اندک مشتری نیز بر او جوشید و مردی توانگر شد.
اما با هیچکس از راز خویش سخن نمی کرد تا آنکه زنش به کشف آن راز کمر بست و چندان عرصه را بر شوی بینوا تنگ گرفت که سرانجام با هزار گونه سوگند که در حفظ راز کار بدو داد، چگونگی تهیه پالوده را با او در میان نهاد و خود ناگفته پیداست که چه پیش آمد.
زن به خواهر گفت و خواهر به مادر و مادر به خاله و خاله به عمه و اینان نیز همه یکدیگر را سوگند دادند که سخن را در سینه نگه دارند و با هیچ کس به میان نگذارند.
اما یک روز مردک بینوا دریافت که بیکارگان شهر پالوده ریز از کار درآمده اند و تشت های برنجی پر پالوده است که بر سر بازار بی مشتری
افتاده روزگارش به تباهی کشید و به ناچار باز مشک سقائی را بر دوش گرفت که: ای مردم عطشتان را با آب گوارا فرو بنشانید و بگویید: سلام بر حسین و لعنت بر شیخ بهایی!
شیخ بهایی از ماجرا آگاه شد، روزی در بازار نزدیک او رفت، از مشاهدۀ آن شگفتی نمود و پرسید: چگونه از کسبی چنان پرسود دست برداشتی؟ گفت: آری کسبی سخت پرسود بود، دریغ که رقیبان چندان افزون شدند که برکت از آن برفت.
گفت: مگر سوگند نخورده بودی که راز آن را با کسی به میان نگذاری؟
گفت: لعنت خدا و رسول بر زن نادان من باد! من آن راز را تنها به او گفته بودم. شیخ گفت: ای مرد! اکنون آگاه باش که من شیخ بهائیم و سخنی که با تو دارم این است که: سلام بر حسین باد و هزار لعنت بر تو و اجدادت!
سست همتی که راز پالوده ای نگاه نتوان داشت چگونه دانستن راز کیمیا توقع کند؟!
[چنته درویش، جلد یک، ص 9،77]
2 -برای یک دستمال قیصریه ای را آتش می زند(1)
پسری پیش علاقه بندی(2) کار می کرد. نامزد پسر به در دکان علاقه بند
آمد و چشمش به پارچه ها و دستمال های قشنگی که در دکان بود افتاد. از پسر خواست یکی از دستمالها را به او بدهد. پسرک به هر زبانی که خواست نامزدش را از این کار منصرف کند نتوانست. سرانجام دو تا از دستمالها را به او داد. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت: این چه کاری بود که کردم؟ حالا چه خاکی به سرم کنم؟ اگر بگویم نسیه دادم می گوید چرا؟ اگر بگویم فروخته ام، پولش را می خواهد.
خلاصه آن پسر بی عقل نقشه ای کشید و بهترین راه در نظرش این رسید که دکان را آتش بزند تا صاحب دکان از ماجرای دستمال بویی نبرد. سپس دکان را به آتش کشید. چند لحظه ای نگذشت که آتش به حجره ها و دکان های دیگر هم سرایت کرد و تمام قیصریه طعمه آتش شد.
3 -با همه بله، با ما هم بله!
بازرگانی ورشکست و بستانکارانش او را به داوری به محضر قاضی طلبیدند. بازرگان به یک نفر وکیل زبردست مراجعه کرد و چاره کار خود را از او خواست. وکیل گفت: وقتی در محضر قاضی حضور یافتی، قاضی و هر کس هر پرسشی از تو کردند و هر چه به تو گفتند در پاسخ آنها تنها می گویی بله.
بازرگان پیمانی با او بست که مبلغ مختصری نقداً به او بدهد و بقیه را پس از موفقیت پرداخت نماید.
فردا به محضر قاضی رفت و در جواب قاضی گفت: بله و بله.
تا اینکه قاضی و بستانکاران سرانجام به ستوه آمدند و قاضی گفت: معلوم می شود بدبخت ورشکسته مقصر نیست، چرا که از شدت غم و اندوه، عقل و فهم خود را از دست داده و دیوانه شده است.
بستانکاران نیز دلشان به حال او سوخت و از سر مطالبات خود در گذشتند. فردای آن روز وکیل به منزل وی رفت و بازرگان در آستان در بدون اینکه سلامی بکند در جواب سلام وکیل گفت: بله
وکیل از حال او پرسید، گفت: بله. وکیل هر چه گفت او در پاسخ گفت بله. سرانجام حوصله وکیل سر رفت و گفت: با همه بله، با ما هم بله!
ورشکسته گفت: با شما هم بله؟!
پی نویس:
1 -قیصریه: راسته بازار بزرگی است که دو طرف آن حجره و مغازه باشد و در ابتدا و انتهای آن دو در باشد. هم اکنون در تهران، شیراز، اصفهان و کرمان از این قیصریه ها موجود است.
2 -علاقه بند: کسی که ابریشم بافد و از ابریشم رشته و نوار وقیطان بسازد. در قدیم دکان های علاقه بندی شبیه به خرازی های امروزی بوده است.
منبع: داستان های امثال- تألیف دکتر حسن ذوالفقاری
شش ترانه از: علی ترکی
قسم بر بیشه زار سبز شیران
قسم بر نعره خشم دلیران
جهان را گر به من بیگانه بخشد
نبخشم یک وجب از خاک ایران
* * *
به دست آرم اگر ملک جهان را
فراخوانم در آن آوارگان را
عروسان را به تخت گل نشانم
به وجد آرم دلِ پیر و جوان را
* * *
زبس جانا شنیدم ما و من را
به نزد این و آن بستم دهن را
ندیدم چون کسی را محرم خود
به مرغان چمن گفتم سخن را
* * *
جز آزادی هوای دیگرم نیست
به جز نقش سحر در منظرم نیست
چه پرسی از گروه خون ترکی
که جز خون وطن در پیکرم نیست
* * *
پر پرواز دل را باز کردم
به سوی همدلان پرواز کردم
ز شوق همدلان و دشت مرغاب
سفر از خطۀ شیراز کردم
* * *
خوشا روزی که گله می چراندم
به دنبالش دلم را می دواندم
چه خوش بو کوه و صحرا از برایم
کلاغ و باز و باشه می پراندم*
* باشه BASE
نگاه آشنا
هوشنگ ابتهاج «ه-ا-سایه»
ز چشمی که چون چشمه آرزو
پرآشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من آید، نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
* * *
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سراسیمه گردید و در خون تپید
* * *
نگاهی سبکبال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
* * *
یکی نغمه جوشد هماغوش ناز
در آن پر فسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
* * *
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده آید نگاه
تو گوئی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیدگاه
* * *
از آن دور این یار بیگانه کیست؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
* * *
به سوی من آید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشناک
خدایا چه می بینم؟ این چشم اوست
سخن عشق
از غزلسرای معاصر: محمدعلی بهمنی
تا تو هستی و غزل هست، دلم تنها نیست
محرمی چون تو، هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما، سخن عشق همانست که رفت
که در این وصف، زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزلهاست جهان را، اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری از ما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست بهر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو، باز اینها نیست
جایگاه حضرت احمدبن موسی(ع) شاه چراغ در فرهنگ مردم
پژوهش از: ابوالقاسم فقیری
ای شاه چراغ بیعت ما با تو دُرسّه
لعنت به کسی باد که عهدش به تو سسّه(1)
از جمله امامزاده های واجب التکریم در شیراز حضرت احمدبن موسی(ع) پسر امام موسی بن جعفر(ع) و برادر امام رضا (ع) معروف به شاه چراغ است.
مردم شیراز به این حضرت علاقه زیادی دارند. شب وَخمه VAXME «شب زیارتی» شاه چراغ شب جمعه است. در این شب شیرازی ها از گوشه و کنار شهر به زیارت بقعه شاه چراغ می روند.
چون حرم مطهر را زیارت کردند، زیارت نامه شاه چراغ را می خوانند و می گویند:
الله و نور و رحمتی
افتاده ام به زحمتی
شاه چراغ کن همتی
دستم بگیر بی محنتی
رسم است که دوستداران حضرت پس از زیارت، شمع هایی را که با خود آورده اند و یا همانجا از شمع فروش ها خریده اند،
روشن می کنند.
چون خواستند حرم را ترک کنند، عقب، عقب می روند تا به درب ورودی برسند.
* * *
در شب عاشورا دسته های سینه زن از محله های مختلف به شاه چراغ می روند. همگی تشکیل یک دسته واحد را
می دهند و به عزاداری می پردازند.
طبق کش ها و علامت برها، جلو حرم که می رسند، تعظیم می کنند که شکوهی خاص دارد.
دختران دم بخت در این شب برای بخت گشائی به زیارت حضرت احمدبن موسی، شاه چراغ می روند و زیارت می کنند و شمع روشن می کنند.
* * *
هنگام تحویل سال رسم است که در شیراز اهالی در خانه هایشان
بر سر خوان نوروزی بنشینند و دعای تحویل سال را سر سفره بخوانند ولی هستند کسانی که به خاطر عشق و
علاقه ای که به آن حضرت دارند دعای تحویل سال را همانجا
می خوانند:
یا مُقلِبَ القُلوبِ والابصار
یا مُدبِّر اللیل والنهار
یا مُحَول الحَولِ والاحوال
حَوِّل حالنا اِلی احسنِ الحال
آقای دکتر محمدرضا محرری پزشک، شاعر و خوشنویس شیرازی این دعا را بدین شیوه به شعر فارسی در آورده است:
ای دیده و دل از تو دگرگون مادام
ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام
ای آنکه به دست توست احوال جهان
حکمی فرما که گردد ایام به کام
* * *
سابق بر این رسم بود بعد از چهل روز نوزاد را به زیارت شاه چراغ می بردند و در طول راه به فقرا صدقه می دادند. در بین راه نوزاد را از جلو کارگاه رنگرزی عبور نمی دادند چون باور داشتند که کودک در بزرگی بوقلمون صفت می شود و مرتب در زندگی رنگ عوض می کند. در شاه چراغ شمع روشن کرده و نقل و شیرینی بین زائرین پخش می کردند.(2)
* * *
در شیراز روز 17 رجب اهالی به دست خضر «دشت خضرا» می روند و آنجا به امام زمان (ع) متوسل می شوند. بر این باورند که هر حاجتی که داشته باشند برآورده می شود. در دست خضر می گویند:
حضرت خضر زنده
حاجت روا کننده
بده مراد بنده
به حق امام زنده(3)
* * *
در روستای سیف آباد سروستان هنگامی که می خواهند داماد را به حمام ببرند مردها دو دسته شده چوبها را به هم زده دسته ای می گویند: یا شاه چراغ دسته دوم جواب می دهند: مشکل گشا
* * *
رسم است در سابق و هم اکنون هر کس قصد زیارت خانه خدا، عتبات و عالیات و حرم مطهر امام رضا(ع) را دارد قبل از اینکه شیراز را ترک کند به زیارت شاه چراغ می رود و از حضرت رخصت می گیرد.
قصه ای دارم به نام «لوطی رجب» که از این رسم در آن یاد کرده ام:
«... ده روز اول ماه محرم با سایر عزاداران به سر و سینه می زد، نوحه می خواند، زنجیر می زد، طبق می کشید، علامت می برد، سفره می داد... ده روز که می گذشت کفش و کلاه می کرد بار و بنه اش را می بست و یک راست به زیارت شاه چراغ می رفت.
با احترام وارد می شد. ضریح را می بوسید. مدتی پیشانیش را به ضریح می چسباند. خنکای ضریح سراسر وجود پرالتهابش را پر می کرد. سینه اش از عطر گل محمدی پر می شد بعد به حرف می آمد:
-«غلامت اجازه رفتن می خواهد، می خواهم بروم به پابوس آقایم علی»
این را می گفت و برای دقایقی آرام می ایستاد، دقایق سخت انتظار یک مرتبه چهره اش از هم باز می شد.
-از او می پرسیدند: لوطی چی شده؟
-می گفت: آقا اجازه فرمودند امسال هم رفتنی شدم.
* * *
شاه چراغ در ترانه های محلی
عجب آب و هوایی داره شیراز
پسین دلگشایی داره شیراز
پسین دلگشا و صبح سعدی
عجب شاه چراغی داره شیراز
* * *
بگردم کوه به کوه پوزه به پوزه
بگیرم پیرهنی دلبر بدوزه
اگر دلبر ندوزه، کی بدوزه
به غیر از شاه چراغ شیراز بوسوزه(4)
* * *
خاطر خواتم، خاطر خواه چشاتم
نمک گیر، نمکدون لباتم
میگن تو شاه چراغ یادم نمودی
هنوز هم کشته مهر و وفاتم(5)
* * *
الا شاه چراغ تو شاه مائی
به پابوست می آیم گاهگاهی
دو تا شمع بلور نذر تو دارم
مراد من بده، از سیت می آرم(6)
* * *
اگر یار منی، خدا به یارت
بنفشه در قد و گل در کنارت
دمی که می روی در شهر شیراز
تو را به شاه چراغ من باشه یادت
* * *
ولایت دور و من دور از ولایت
چرا دلبر نمی بینم چه بایت؟
برم شاه چراغ منزل بگیرم
که شاید دلبرم آید زیارت
* * *
شاه چراغ در واسونک ها(7)
شازده دوماد رفته شیراز از برای توپ یراق
عموجونی حرمتش کن تا دم شاه چراغ(8)
شاه چراغ میره زیارت، خانم عروس ای خدا
تا که باشه پیش دوماد، همه ساله پا به جا
چند نکته:
کسبه شیرازی هنگام روشن کردن چراغ می گویند: یا شاه چراغ، یا آقای شاه چراغ
* * *
مردم شیراز سر شاه چراغ قسم می خورند:
-به شاه چراغ قسم اگر دروغ بگم!
-شاه چراغ خصم جونیم بشه اگه بد قولی کنم.
* * *
ضرب المثل:
روغن ریخته را نذر شاه چراغ نمی کنند!
کاربرد: از کسی ضرر دیده اند، آن را به حساب دیگری می گذارند.
کنایه:
مثل گربه شاه چراغ میمونه.
به کسی گفته می شود که موی بور داشته باشد به اصطلاح زال باشد.
یک ترانه لری
بیو بریم شاه چراغ عهدی بِوَندیم
هر کُدوم عهد بشکنیم کَمَر نَوَندیم
بیا به شاه چراغ برویم و با هم عهد ببندیم
هر کدام عهدمان را بشکنیم قد راست نکنیم
* * *
حضور سبز شاهچراغ در شعر بومی سرای توانمند شیرازی دکتر بیژن سمندر
بومی سرایی در شیراز، سابقه بسیار قدیم دارد. معدود شاعرانی داشته ایم که عنایتی خاص به گویش محلی داشته اند.
از معاصرین می توان انگشت روی کار بیژن سمندر، احد ده بزرگی، یداله طارمی، نصراله مردانی و... گذاشت. اکثر این گروه، راه سمندر را رفته و می روند و در شعر آنها اثری از شعر سمندر پیداست. در این مختصر به شعر سمندر
می پردازیم:
سمندر شیراز را دوست دارد و با تمام وجود به این شعر عشق می ورزد و در این آشفتگی آن چنان جلو می رود که زادگاهش را «شیراز از گل بهترو» می نامد. از نظر او شهر یعنی شیراز و این خلق و خوی هر شیرازی است که اگر در بهشت هم برود باز هم یاد از شیراز می کند.در شیراز امامزادگانی به خاک رفته اند که هرکدام علاقمندان فراوانی دارند. ولی آنکه بیشترین محبوبیت را نزد مردم این شهر دارد حضرت شاه چراغ است.در شعر سمندر حضور شاه چراغ را بارها شاهد بوده ایم. شاعر صمیمی شهرمان مثل هر شیرازی دیگر به حضرت دلبستگی دارد. ما شیرازیها اصطلاح «کاکوی کاکام» را زمانی به کار می گیریم که طرف مقابل را با اخلاص و صمیمانه دوست داشته باشیم.
اوج این خاطرخواهی را در شعر «یا شاه چراغ» سمندر می بینیم که استاد خطاب به شاه چراغ
می گوید: «کاکوی، کاکام یا شاه چراغ»
در تورقی در دفترهای شعر سمندر، شاه چراغ را این چنین می بینیم:
گفتم یَلِه شَم تو شاه چراغ تیرشه ببندم
تا بلکه حالیم شه که چطو شد که ایطو شد(9)
* * *
از شعر کاکو سِی کن
شومو، من تو شاه چراغ بس می شینم
کار بی رضوی خدا کردی که چه؟(10)
از شعر شُومُو
میونِ عطرِ عودِ شاه چراغش
میون دشت سبز پُوی خاتونش
خداوندا ندارم بال پرواز
دلِ بازیگوشم جا مونده شیراز(11)
از شعر به یاد شیراز
شعر «یا شاه چراغ» احساس خالصانه یک شیرازی دور از وطن است. تمناها همگی پاک و بی ریاست. صمیمیت و سادگی این شعر به دل می نشیند. شاعر با تمام وجودش آرزو دارد که باز شیراز را ببیند و فارغ البال در کوچه پس
کوچه هایش قدم بزند.
یا شاه چراغ
ای شاه نور و چلچراغ، آقوی آقام یا شاه چراغ
یی کش دیگه جارم بزن، بکن صدام یا شاه چراغ
از در بگی بو پا میام، از دار بگی بو پر میام
می خوام به پابوست بیام، بو سر میام یا شاه چراغ
بسه ت منم، خسه ت منم، پابند گلدست منم
زنجیر عشقت همه جو بسه به پام یا شاه چراغ
شیداترین شیدا منم، شوق زیارت در تنم
طوق وفا در گردنم، کاکوی امام یا شاه چراغ
تاریخ حالش خوب نیس، دنیا به جز آشوب نیس
شیراز مام حالش بده، کاکوی کاکام یا شاه چراغ
شیراز ما، چویمون داره، اهلش به تو ایمون داره
حفظش بکن نیذُ بچاد، نیذُ بچام یا شاه چراغ
شیرازی یا رو دُشته باش، هوی اینا رو دُشته باش
ببه بَبَم، بُوی بُوام، آقوی آقام یا شاه چراغ(12)
بهار 75
پی نویس:
1 - دُرسّه DOROSSE درسته- سُسّه SOSSE= سسته
2 - از یادداشت های جمال زیانی
3 - دست، معرب دشت است یعنی صحرای سبز، جای خوش آب و هوایی است، اطرافش اشجار بسیار و چشمه ای چند جاری است. «فارسنامه» آقای دکتر سعید زاهد در ارتباط به این رسم شیرازی ها می گوید: 17 رجب، روز مرگ مأمون است با توجه بر اینکه به فرمان مأمون حضرت احمدبن موسی «شاه چراغ» و برادرش حضرت رضا (ع) کشته شدند مردم شیراز با ارادتی که به حضرت شاه چراغ دارند به دست خضر می روند و در مرگ مأمون شادی می کنند.
4 - پوزه PUZE پیش رفتگی کوه در دشت را پوزه گویند. بوسوزه = بسوزد.
5 - چش CES= چشم- لباتم= لبهایت - وفاتم= وفایت
6 - سیت SIT = برایت
7 - واسونک VASUNAK= ترانه هایی است که در مراسم عروسی و سرور و شادمانی می خوانند. بدان بیت، سرود- سورو SURU - سروک SORUK و سیری SIRI هم می گویند.
8 - یراق YARAq= مقداری پارچه زری است که پایین لباس زنان می دوختند.
توپ= یک بسته پارچه که در کارخانه پارچه بافی پیچیده و نشان کارخانه را بدان بزنند.
9 - تیرشه TIRSE= تکه پارچه، باریکه پارچه - تیرشه بستن = دخیل بستن
10 - شُومُو SOMO= شما، این شما که از اختصاصات لهجه شیرازی است با «شمای» دوم شخص جمع فرق دارد و به جای دوم شخص مفرد «تو» در مقام دادخواهی یا تند و صریح صحبت کردن استعمال می شود و جنبه خطاب دارد. با اندکی جسارت و توهین در انگلیسی برای همین منظور HEY YOU
به کار می رود.
گاهی «اُوی شُومو» گفته می شود. معنی تقریبی آن چنین است: «با تو هستم. بس می شینم BAS = بست می نشینم.
11 - پُوی خاتونش= پای خاتونش. در قلمرو خاتون -
ناحیه امامزاده خاتون
12 - آقوی آقام AqOy-AqAM= آقای آقای من- یی YEY بر وزن مِی= یک - کِش KES= مرتبه، بار، یک بار -
جار زدن= صدا زدن
زنم جارو زنم جارو زنم جار
به دسم اومده انگشتر یار
اگر بر دس کنم عالم شناسه
اگه پنهون کنم، گله کنه یار
[در این جا - شعر یا شاه چراغ - یعنی مرا به طلب]
بُو= با - دار DAR = بلندی، قامت
قروبن دارت برم، دارت بلنده
کر پُوی گل مخملی سی تو قشنگه
پارچه های کرپ گل مخملی برای تو قشنگ است
بسه ت BASSAT= بسته تو - خسّت XASSAT= خسته تو
همه جُو HAME-JO= همه جا -کاکوی کاکام =
کاکوی کاکوی من - عزیزتر من، عزیزان من - چویمون COYMUN= سرماخوردن- بچام BECAM= بچایم، سرما بخورم- نیذُ NAYZO= مگذار- دُشته باش DOSTE BAS= داشته باش، محافظشان باش - بَبه BABE= بچه کوچولو از سر تحبیب می گویند- بوی بوام BOVOY BOVAM = بابای بابام در اینجا عزیزترین عزیزم.
منابع:
1 - ترانه های محلی فارس - کاری از استاد صادق همایونی
2 - شعر شیراز - شیراز از گل بهترو - کارهایی از دکتر بیژن سمندر
3 - سیری در ترانه های محلی - بارونی «مجموعه قصه» کارهایی از ابوالقاسم فقیری
4 - یادداشتی از دکتر سعید زاهد استاد دانشگاه
5 - یادداشتی از جمال زیانی - پژوهشگر فرهنگ مردم
شاپور پساوند شاعر توانمند شیرازی با غزلهای نابش و رباعی های «ای عشق»اش شهره خاص و عام و دوستداران فرهنگ است. پساوند «دو بیتی» را هم نیکو می سراید. دو بیتی هایش
شیرین و دلنشین است. تعدادی از دوبیتی هایش را با محبت پیشکش به خوانندگان صفحه کشکول کرده است. با سپاس از ایشان، آنها را
می خوانیم:
نسیمی با تبسم اومد و رفت
سحر با بوی گندم اومد و رفت
خدایا برکت این خانه زان بود
که یارم از ره گم اومد و رفت
* * *
هزاران نه، یکی دونم خلاصه
دو چشمت کرده افسونم خلاصه
چو عشقت در تن من زد جوونه
ز دستم رفت ایمونم خلاصه
* * *
شدم از دست تو من آیه وایه!
که سوزندی کتابم آیه، آیه!
تو که گفتی بهشت و دوزخی نیست
بکن هر کاری از دستت برآیه!
* * *
سر راه اومدی هر شام و هر روز
زدی آتش به جونم آتش افروز
سر عاشق شدن با فتنه همراست
چراغی بر مزار من بیفروز
* * *
تو که باز عاشقی را پیشه کردی
در این کارت کمی اندیشه کردی؟
میدونی عشق فرزند جنونه
ولی تا استخونم ریشه کردی
* * *
دل دیوانه ام آخر خطر کرد
دوباره از در خونه ت گذر کرد
دو زلفون پریشون تو رِ دید
منِ از خونمونم در بدر کرد
به عمر مثنوی ات با تو زیستم شاعر!
سروده: محمدعلی بهمنی
بدرقه ای برای شاعر مهاجر افغان «محمدکاظم کاظمی»
به عمر مثنوی ات با تو زیستم شاعر!
و سخت بدرقه ات را گریستم شاعر!
اگرچه در همه جا آسمان همین رنگ است
قبول می کنم، این جا دلِ شما تنگ است
درنگ کن! که دلم با تو همسفر شده است
سفر؟ نه، های... دلم با تو دربدر شده است
تو ساده گفتی و من نیز ساده می گویم:
پیاده ام، و رفیقی پیاده می جویم
طلسم غربت شاعر شکستنی ست مگر؟
عزیز من مگر این سفره بستنی ست دگر؟
تو و گرسنگی ات- جاودانه اید عزیز!
همیشه راوی این تازیانه اید عزیز!
صدای گریه تو زیر سقف من باقی ست
فقط برای تو و من، گریستن باقی ست
چه فرق می کند این بار، در حوالی عید
تو خنده کردی و همسایه ای دگر گریید
چه کودکان که به تاراج رفت قُلَک شان
چه جامه ها که دریدند از عروسک شان
دوباره باغ من و این شکوفه های یتیم
و سفره ای که کریمانه می شود تقسیم
چگونه می شود ای هم زبان! زبان را کشت
سکوت کرد و به لب بغض بی امان را کشت
چگونه می شود آیا گلایه نیز نکرد
که میهمان به سر سفره میزبان را کشت
میان گندم و جو فرقِ آن چنانی نیست
کسی به مزرعِ ما اعتبار نان را کشت
هر آن چه میوه در این باغ، رایگان شما
ولی عزیز من! این فصل باغبان را کشت
ببخش! با همه درد و داغ می دانم
نمی توان به یکی ابر آسمان را کشت
منبع: کتاب جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی است- گزیده اشعار محمدعلی بهمنی- نشر تکا «توسعه کتاب ایران»
از افسانه های مردم ژاپن
به روایت: هلن و ویلیام مک آلپاین
ترجمۀ: ابراهیم اقلیدی
پسر هلو
در کنار رودخانه ای در یک ایالت کوهستانی ژاپن، هیزم شکن پیری با همسرش زندگی می کرد. آنها فرزندی نداشتند ولی همه کودکان آن حوالی با گرمی و محبت، مامان بزرگ و بابابزرگ صدایشان می کردند.
مامان بزرگ و بابا بزرگ با وجود تهیدستی، همواره یادشان بود که بخشی از غذای اندک روزانه شان را برای کودکان گرسنه ای
نگه دارند که هر روز می آمدند و با آنها سلام و احوالپرسی
می کردند.
آن دو از اینکه بچه نداشتند خیلی ناراحت بودند و هر غروب که دوستان کوچکشان می خواستند به خانه برگردند، صدای شادمانه «متشکرم» و «خداحافظ» هایشان همه جا را پر
می کرد.
درهای کاغذی و کشویی خانه کوچکشان را می بستند و ساکت و محزون می نشستند انگار نمی توانستند خانه خالی را تحمل کنند.
یک صبح خوب تابستان، مامان بزرگ تصمیم گرفت کیمونوهای زمستانی خود و بابابزرگ را در رودخانه بشوید. او به رسم معمول نخ هایی را که درزهای بلند کیمونو را به هم
می بست، باز و قسمت های مختلف آن را از هم جدا کرد. سپس آنها را در سبدی بافته از ساقۀ برنج گذاشت و به قصد رودخانه بیرون رفت. رودخانه در آفتاب رقصان و نغمه خوان پیش
می رفت، پیچ و تاب می خورد،خود را به صخره ها
می کوبید و به سرعت از میان جلبک های بخش های کم عمق
می گذشت. روی آب پرنده ها با مگس ها با ماهی های پرنده بازی
می کردند و درختان بید شاخه های بلندشان را در آب خنک فرو می بردند.
وقتی مامان بزرگ با ضرباهنگ شستن رخت ها آواز «جابو جابو، جابو جابو» را سر می داد آب دور انگشتان و دست های آفتاب سوخته اش می پیچید و می چرخید.
رودخانه تن پیر و زمستانی اش را که در گرمای تابستان شناور بود، خنک کرد و او را سرحال آورد و بنابراین خیلی زود کارش تمام شد.
برای آنکه کیمونوها خشک شوند، آنها را در طول ساحل پهن کرد و می خواست به خانه برود که متوجه شد درست در جایی که رودخانه پیچی را پشت سر می گذاشت، چیزی گرد در دل آن بالا و پایین می پرد و پیش می رود. آن چیز مانند چوب پنبه ای روی آب شناور بود و حتی خروشان ترین گرداب ها نمی توانستند آن را در خود فرو برند. پیرزن نزدیک تر رفت و هلویی طلایی را دید که بسیار لطیف و باطراوت بود. پوست کرکدار و رخشان آن که گویی از سرخی چهره ها رنگ گرفته بود آن روز طلایی را روشنتر می کرد. زن در تمام عمر خود هلویی به آن بزرگی و زیبایی ندیده بود.
بی درنگ کیمونویش را تا زانو بالا زد و به میان رودخانه رفت، تا جایی که آب به لبۀ کیمونو رسید. هلو سرحال و سرزنده به سوی او آمد. زن دستهایش را دراز کرد اما درست همین موقع چرخشی ناگهانی آن را از دسترس او دور کرد. هلو که گویی از اشتیاق زیاد می خواست بازی کند، مارپیچ می رفت و می رقصید. پیرزن سربرگرداند و خواست برود که ناگهان گردابی به سوی او آمد و هلو را به کنارش آورد. او دستانش را دور پوست تر و گلگون هلو انداخت و آن را از آب بیرون آورد و به ساحل برگشت. نفس نفس زنان و بی رمق زیر بار سنگین هلو به خانه رسید و از اینکه غنیمت خود را سالم رسانده بود غرق شعف و خوشحالی شد.
هنگام غروب با تاریک شدن هوا تق،تق کفشهای چوبی شوهرش را بر سنگفرش جاده شنید. بابابزرگ هنوز هیزم را زمین نگذاشته بود که مامان بزرگ جلو دوید و او را زیر سیل داستانش درباره آن هلو طلایی که پیدا کرده بود، غرق کرد. بابابزرگ همان طور که کفش های چوبی اش را با پنجه پا پرت می کرد، از هیجان او خنده اش گرفت و بر بوریای تنها اتاقشان پا نهاد. هلو جلو او قرار داشت و گرمای ملایمش تمام اتاق را پر کرده بود. چشمهای مرد که هنوز از خنده بسته بود به آهستگی و با حیرت تمام باز شد.
به هلو دست زد تا مطمئن شود که واقعی است. بعد روی زمین نشست، پاهایش را زیر تنش جمع کرد و به آن هلوی خارق العاده چشم دوخت. جان می داد برای خوردن!
وقتی غذای ساده را که شامل برنج و ماهی خشک شده بود خوردند، مامان بزرگ چاقوی بزرگ آشپزخانه را تمیز کرد.
هر دو با هم دستهایشان را روی دسته چاقو گذاشتند و به نرمی آن را در شکاف طلایی هلو فرو بردند. همین که هلو دو پاره شد در دل آن جنب و جوشی پدید آمد.
آنها وقتی دیدند که پسر بچه ای سرخوش، مثل اولین جوانۀ بهار جلو چشمان حیرت زده شان از هلو بیرون می آید، از وحشت پس افتادند.
او از تعجب زیاد آنها خنده اش گرفت و با یک حرکت سریع و اطمینان بخش به طرف مامان بزرگ رفت، چین های لباسش را دور خود کشید و آرام و آسوده خوابید.
پیرمرد و پیرزن از حیرت در جا خشکشان زده بود. آنها مدتی همین طور ساکت و صامت ماندند اما آرام آرام به این باور رسیدند که بودا سرانجام به آنها رحم کرده و در غروب زندگیشان کودکی برایشان فرستاده است.
این موضوع به درستی ثابت شد؛ زیرا فصل های کاشت و برداشت برنج آمد و رفت و آن پسر جز شادمانی و خوشبختی چیزی به خانه آن دو نیاورد.
مامان بزرگ و بابابزرگ هرگز لحظه ای از شادی کردن به خاطر این خوشبختی بزرگ غفلت نکردند. آنها اسم پسر را موُموُتارو(MOMOTARO) «پسر هلو» گذاشتند. ماهها و سالها گذشت و موموتارو بزرگ شد و پیکرش تنومند و ستبر و استوار گردید، پوستش سرخ و مسی رنگ بود و چنان قیافه دلنواز و ظریفی داشت که به راحتی می شد گفت آن را از مادر خوانده اش
گرفته است.
یک روز، کمی پس از پانزدهمین سالروز تولدش، از پدر و مادرش اجازه گرفت تا درباره موضوع خیلی مهمی با آنها صحبت کند، آنها با تعجب بسیار منتظر ماندند تا او حرف بزند. موموتارو با فروتنی در برابر آنها، تعظیم کوتاهی کرد و سپس گفت: بابا بزرگ ارجمند، مامان بزرگ ارجمند! من به عنوان پسرتان همیشه به خاطر شیوه درست و توأم با انضباط شدیدی که برای تربیت من به کار برده اید از شما سپاسگزارم. گستره محبت شما از افق آسمان پهناورتر و همچون آب های فراوان رودخانه ای که مرا به سوی شما آورده احاطه ام کرده است.
آنها پیشتر هرگز نشنیده بودند که او با این جدیت صحبت کند. دیگر این صدای بچه سرخوش و شیطان آنها نبود، بلکه جلو رویشان موموتارویی ایستاده بود که کودکی را پشت سر گذاشته و به بزرگسالی رسیده است. مامان بزرگ که از شنیدن سخنان موموتارو از خود بیخود شده بود و احساس می کرد که پشت آن کلمات جدی تصمیم محکمی قرار دارد که سرخوشی خانه شان را تحت تأثیر قرار خواهد داد، به گریه افتاد.
بابابزرگ روزهای جوانی خود و نخستین باری را به یاد آورد که می خواست ثابت کند مرد شده است بنابراین حدس زد که موموتارو مشتاق است برای آزمودن بخت خویش به گشت و گذار در جهان برود. بابا بزرگ پیش از آنکه پسر بتواند حرفش را بزند گفت:
پسرم می توانم حدس بزنم که چه می خواهی بگویی، هر چند ما بی تو مزه تلخ تنهایی را خواهیم چشید، اما من دل و جرأت تو را که محرک در این راه است تحسین می کنم. لطفاً نگذار که اندوه یا اشک ساده لوحانۀ مادرت جلوی تو را بگیرد تنها خواهشم این است که همیشه به یاد داشته باش ما تا هر زمان که ایام در حال زوال عمرمان اجازه دهد چشم به راه تو می مانیم و کلبه فقیرانه مان همیشه خانه تو خواهد بود.
موموتارو با همان جدیت جواب داد:
شما فکر مرا خوب خواندید. بابابزرگ ارجمند، وقتی زمان رفتن من برسد این احساس شما جدایی ما را راحت تر می کند.
مامان بزرگ که نمی توانست جلو اشکهایش را بگیرد به گریه افتاد و گفت:
کی می خواهی بروی؟ آن سوی کوههای روستای ما و آن ور رودخانۀ همین دره، دنیای خشمگین و پلیدی هست که جای تو نیست.
موموتارو گفت: من باید بدون یک لحظه تلف کردن وقت بروم، تنها به این دلیل که خشم را نابود کنم و هر جا شر و تباهی حکومت می کند خوبی را به جای آن بگذارم.
سپس مکثی کرد و ادامه داد:
داستان طولانی ای دارد و من می ترسم با گفتن آن شما را خسته کنم. در جایی دیگر از اقیانوسی که سواحل کشور ما را در برگرفته است، جزیره بدی ها قرار دارد. در آنجا غولهای شاخدار سکونت دارند. آنها از بلندترین خیزران جنگل هم بلندترند و قلبشان تنها تاریکی را می شناسد. پوست بعضی از آنها مانند شعله های کوه فوجی سرخ، برخی مانند اعماق توفانی اقیانوس آبی، بعضی مثل چشمهای گربه در شب سبز، بعضی مانند شری که در دلهایشان جا دارد سیاه است.
آنها سوار بر قایق های تندرو به سواحل ما می آیند تا روستاهای ما را غارت و ویران کنند. بچه هایمان را بخورند و غم و ماتم، ویرانی و مرگ را همه جا پشت سرشان به جا بگذارند.
من دارم می روم تا با این دیوها در جزیره شان رویارو شوم و آنها را از میان ببرم. من تمام گنجینه هایی را که آنها دزدیده اند
به ژاپن برمی گردانم و به صاحبان واقعیشان پس می دهم. اشک های مامان بزرگ با شنیدن این سخنان دو چندان شد، اما بابابزرگ جلوی او را گرفت و به تندی گفت:
زن، این قدر احمق نباش! الان وقت گریه و زاری نیست. موموتارو نباید اشک هایت را ببیند. پسرمان شجاع و دلاور است. نیتش حق است و بودا خود از او محافظت خواهد کرد. تا امروز او یک پسر بچه بود، اما حالا باید مردانگی اش را ثابت کند. بنابراین از این گریه های بی فایده دست بردار و به پسرمان کمک کن که خودش را برای سفر طولانی و جنگهایی که پیش رو دارد مجهز کند.
بابابزرگ بعد از این سخنان به جنگل رفت تا برای موموتارو چوبدستی محکمی ببرد. مامان بزرگ در حالی که اشک هایش را پاک می کرد یک کیسه ارزن از کمد بیرون آورد تا در هاون سنگی بکوبد. بعد ارزن آسیاب شده را به صورت چانه های خمیر در آورد و آنها را روی آتش زغال سنگ پخت. خیلی زود بابا بزرگ با یک شاخه محکم درخت برگشت. پوست آن را کند، چوب سفید درخشانی پدیدار شد که فوراً آن را به چوبدستی عالی و براقی تبدیل کرد.
وقتی همه چیز آماده شد و موموتارو خواست برود بابابزرگ از یک جعبه لاکی، بادبزن آهنی را در آورد و با نصیحت ها و دعاهای خیر بسیار آن را به دست موموتارو داد. همه روی زمین زانو زدند و چندین بار کاملاً تا کمر خم شدند.
دیگر هیچ صحبتی نشد و در چهره شان نشان از غم نبود. فقط تعظیم خاموششان اندوه دلشان را به خوبی بیان می کرد.
سرانجام موموتارو با آنها وداع کرد و بابا بزرگ و مامان بزرگ پسر کوچک و دلاورشان را تماشا کردند که گام زنان از آنجا دور شد. او پیش از آنکه در شکن کوه ها از نظر پنهان شود، یک لحظه روبرگرداند و همگی برای آخرین وداع خم شدند. حالا بابا بزرگ و مامان بزرگ فقط می توانستند منتظر بمانند و در عبادتگاه خانوادگی برای سلامت و بازگشت هر چه سریعتر او دعا کنند.
موموتارو همین که بر اندوه جدایی فائق آمد با روحیه قوی پیش تاخت.
پا گذاشتنش به جهان بیرون کار خوبی بود، چون می دانست که نیتش برقراری عدالت و درستی بوده است.
تمام روز از میان کوهها و جنگل ها گذشت تا غروب شد. کشتزارهای برنج را مدتها بود که پشت سر نهاده بود و حالا از تپه ها
و کوه ها بالا می رفت.
قله ها را یکی پس از دیگری طی کرد، بعد از آن دره ای با یک بیشه زار جلو رویش قرار داشت. او به میان درختان رفت و برای نخستین بار از وقتی که از خانه بیرون آمده بود آماده شد تا فکری برای شکم گرسنه اش بکند. هنوز کیسه کلوچه های ارزن را باز نکرده بود که صدای خش خشی از پشت سرش شنید. روی پا بلند شد و سگ بزرگ و مغروری را دید که از میان توده بوته های درهم پیچیده بیرون پرید. سگ با درنده خویی خرناسه کشید و با صدایی کلفت و نتراشیده پارس کرد:
-کی به تو اجازه داد که به کشور من مسافرت کنی؟ من سگ قهوه ای راه راه هستم و کسی که اینجا بیاید باید از من اطاعت کند و به من احترام بگذارد. اگر این کار را نکند کله اش را می کنم
و دوباره خرناسه کشید. موموتارو به جای اینکه از ترس آب شود به قیافه خنده دار او خندید:
- سگ راه راه قهوه ای من فکر می کنم تو بیشتر از آنکه گاز بگیری عوعو می کنی! من از تو نمی ترسم!
موموتارو با این سخنان چوبدستی اش را در برابر حیوان مغرور به حرکت در آورد به اندازه ای که احساس امنیت کند از موموتارو فاصله گرفت و با لحنی بسیار آشتی جویانه گفت:
شما باید موموتاروی مشهور باشید، موموتاروئی که حتی باد حرف او را می زند و اردک ماهی رودخانه قصه ها درباره آمدنش می گوید. افتخار دهید و به من بفرمایید چه چیز شما را به این خطه آورده است؟
موموتارو به تغییر لحن ناگهانی سگ قهوه ای راه راه خندید، اما عمداً نقشه هایش را برای نابود کردن غول ها به او گفت. گوش ها و دم سگ قهوه ای راه راه از هیجان سیخ ایستاد و سپس گفت:
آنها دیوهایی هستند که وارث ولیعهد قهوه ای راه راه مرا کشتند و زمین هایم را ویران کردند. پیمان بسته ام که از آنها انتقام بگیرم و حالا آن زمان فرا رسیده است. موموتارو مرا با خودت ببر، من بزرگ و قوی هستم. می توانم از تندروترین جانوران روی زمین تندتر بدوم.
با آرواره های خردکننده و دندانهای تیز همچون شمشیرم
می توانم سرشان را با یک گاز زدن از تن جدا کنم. موموتارو من من
کنان زیر لب گفت:
باید دید در عمل چه می شود و قبول کرد که سگ قهوه ای راه راه را با خودش به عنوان همرزم ببرد.
آنها با هم روانه شدند. نخست با تقسیم و خوردن یکی از کلوچه های
ارزن سرحال آمدند و بعد فوراً برای سفر به راه افتادند.
سگ قهوه ای راه راه همیشه جلوتر از او می رفت. زمین را بو می کشید و با این کار بهترین مسیر را تشخیص می داد. به سرعت کیلومترها راه را پشت سر گذاشتند تا آنکه نزدیک غروب به غاری کوچک در میان تپه های پای کوه رسیدند و تصمیم گرفتند یک شب آنجا استراحت کنند. آنها جلوی غار زیر شاخه های
گسترده یک درخت اتراق کردند.
هنوز سر بر بالش برگها نگذاشته بودند که ناگهان سروصدایی شنیدند، میمونی زیبا تاب خورد و دست به سینه جلوی پایشان فرود آمد. تعظیمی به موموتارو کرد و مؤدبانه و دلنشین گفت:
شما بی شک همان جناب موموتارو هستید که تمام جنگل ها و کوه ها آوازه اش را شنیده اند. من آمده ام تا در برپایی راستی و عدالتی که برعهده گرفته اید به شما خدمت کنم. من میمون این کوهستان هستم و تقاضا دارم مرا به عنوان ملازم خود بپذیرید. سگ قهوه ای راه راه با شنیدن این سخنان خرناسه کشان جلو دوید و پارس کرد:
-من ملازم جناب موموتارو هستم و او کس دیگری را لازم ندارد. برای نبرد برضد دیوهای کوه پیکر، میمون به چه درد می خورد؟
راهت را بکش و برو بالای درختان که جای تو همان جاست، اما میمون کوهستان آرام ماند و نگاهش را به موموتارو دوخت.
همان موقع موموتارو از او خوشش آمد و تصمیم خود را گرفت و به او گفت:
تو سگ قهوه ای راه راه اگر واقعاً می خواهی به من باوفاداری خدمت کنی، باید به یاد داشته باشی که کار مشکل و خطرناکی پیش رو داریم و تو به تمام قدرت و نیروی جنگی ات برای آن موقع احتیاج داری حالا آن را هدر نده. میمون کوهستان بیا، اینجا نان ارزنی هست. آن را با سگ قهوه ای راه راه تقسیم کن. خوشبختم که شما را به عنوان ملازم دوم خود می پذیرم.
همچنان که نخستین روشنایی کمرنگ صبحگاهان از میان شاخه های بالای سرشان آشکار می شد، موموتارو و دو ملازم او از جا برخاستند خمیازه کشیدند و راه افتادند.
هوا سرشار از عطر گلهای وحشی بود، درختان و بوته ها با حرکت و آواز مرغان خوش الحان میانشان به جنب و جوش آمده بودند. برای سه جنگجوی بزرگ که رهسپار مقصد خویش بودند روزی نویدبخش بود. سگ قهوه ای راه راه با چوبدست موموتارو جست و خیز کنان جلوتر از همه می رفت. میمون باوقار بالای سرشان از درختی به درختی می پرید و خود موموتارو سرخوشانه با بادبزنی که در دست داشت و برازنده جنگجویی والا چون او بود، قدم های بلند برمی داشت.
کوهپایه ها جای خود را به جنگل ها دادند، جنگل ها به جویبارهای پیچان و جویبارهای پیچان به خلنگزارها. آنجا سرزمینی بود که دل سگ قهوه ای راه راه را شاد کرد. او دوید، جست و خیز کرد. بو کشید و نفس نفس زد. ناگهان همان طور که داشت بو می کشید از میان بیشه یک قرقاول جلو او پرید. سگ که دستپاچه شده بود چوبدستی موموتارو را انداخت، اما فوراً جلو پرید تا سر قرقاول را با دندان بکند. قرقاول بی هیچ بیم و هراسی در هوا چرخی زد و فرود آمد تا به او حمله کند. موموتارو نگاه کرد و با خود گفت: «چه جانور شجاعی! درست همان هواداری که باید همراه خود داشته باشم».
چوبدستی افتاده را برداشت و محکم آن را بر بدن سگ قهوه ای
راه راه زد و خیلی جدی به او دستور داد که از جنگ و جدال با قرقاول خودداری کند. سپس با تندی به قرقاول گفت: تو کیستی که جرأت می کنی به ملازم شخصی من بی ادبی کنی؟! ما مأموریتی بسیار مهم بر عهده داریم و تو ما را معطل می کنی.
پرنده با شنیدن صدای موموتارو نزدیک او آمد، بال و پرش را جمع کرد و گفت:
شما باید جناب موموتاروی بزرگ باشید که همه پرندگان خلنگزار آوازه آنان را شنیده اند. من قرقاول فروتن خلنگزار هستم. من و پرندگان ملازم از مسئولیت و وظیفه شریفی که بر عهده دارید آگاهیم. ما با تمام وجود پشت سر شما هستیم و تنها آرزوی من این است که اجازه دهید تحت رهبری شما خدمت کنم.موموتارو از این پشتیبان جدید خوشش آمد و باز نان ارزنی بیرون آورد و آن را بین همه آنها قسمت کرد. آنگاه هر چهار تن در خلنگزار پیش رفتند. میمون بر پشت سگ سوار بود و قرقاول پرواز می کرد و گهگاه بر شانه موموتارو می نشست.
تمام بعدازظهر را در جنگلی بی پایان پر از خیزرانهای بلند راه می رفتند. چهار پهلوان شجاع زیر سایه خنک برگها می خرامیدند، می جهیدند و می پریدند. تیرگی شامگاهی داشت به آرامی بر جنگل سایه می افکند که ناگهان در برابر خود پهنه آبی اقیانوس را دیدند. هر چهار تن گردآلود، خسته و گرسنه نشستند اما از اینکه با اولین خواسته و مقصودشان روبه رو می شدند از خوشحالی سر از پا نمی شناختند. آنها سطح درخشان اقیانوس را به دقت از نظر گذراندند. هیچ چیز نبود که یارای عرض اندام در برابر عظمت خاموش آن را داشته باشد.
موموتارو گفت: امشب همین جا می خوابیم و فردا صبح قایقی می سازیم و جستجویمان را برای یافتن غولهای جزیره آغاز
می کنیم. با نخستین روشنای صبحگاهی، موموتارو بلند شد و نظارت بر کار هر سه هوادار خود را آغاز کرد.
سگ قهوه ای راه راه بوته های خیزران را با آرواره های سخت خود وحشیانه گاز می گرفت و می درید. قرقاول بیشه زار
صف های طولانی از خزندگان را از اطراف و اکناف کشتزار جمع کرد تا ساقه های درختان را به هم ببندند. میمون کوهستان و موموتارو هم به سرعت کار کردند و خیلی تر و فرز همه با هم قایق جمع و جوری ساختند و به آب انداختند. سگ قهوه ای
راه راه مهار پارویی را که روی میله چوبی در پاشنه قایق بود به دست گرفت. حرکات قوی، نیرومند و پرپیچ و خم او قایق را شتابان از میان آبهای آبی و بی موج دریا پیش می برد. خشکی از دیدرس خارج شد و خورشید در آسمان بالا آمد. تمام روز قایق کوچک در میان دریا جلوتر و جلوتر می رفت، اما در انتهای افق هیچ نشانی از جزیره دیده نمی شد. هیچ چیز جز پهنه وسیع و نجواگر اقیانوس پیدا نبود. موموتارو گفت: قرقاول خلنگزار، اینک وقت آن رسیده که تو استعداد خدادادی پرواز را به خدمت بگیری، جلو برو ببین چه چیزی می توان دید.
قرقاول فوراً به هوا بلند شد و به جانب افق پرواز کرد. همین طور بالا و بالاتر رفت تا جایی که دیگر دیده نمی شد. به نظر آنها که چشم به راه بودند مدت خیلی زیادی طول کشید تا سرانجام بالهای درخشان او دوباره پدیدار شد. قرقاول از همان بالا فریاد زد:
جناب موموتارو من دورنمای جزیره ای را دیدم، هنوز خیلی از این جا دور است. اما ما با کمک بخت و طالع فرخنده و پارو زدن سریع باید پیش از رسیدن شب به آنجا برسیم. دنبال من بیایید، من شما را راهنمایی می کنم.
سگ قهوه ای راه راه در پی قرقاول که بالای سرشان پرواز
می کرد، با همان توان و نفس تازه نشده پارو زد و قایق را روی آب پیش برد. چیزی نگذشت که نقطه ای در خط افق پیدا شد و آرام آرام به صورت دورنمای جزیره ای درآمد که به دنبالش بودند.
نزدیکتر شدند. نمای ناخوشایند و ترسناک جزیره و حال و هوای بسیار پرت و دور افتاده اش بر تمام آن اطراف سایه ناامیدی انداخته بود و حتی قلب هسته هلوئی موموتارو را لحظه ای لرزاند. موموتارو به همراهان خود نگاه کرد. موهای سگ بر پشتش سیخ ایستاده بود و میمون با صدای آرام با خود حرف
می زد. تنها قرقاول که بر شانه او نشسته بود بی خیال به نظر
می رسید و چشمهای مهره مانندش به تیزی و روشنی همیشه بود.
به فرمان موموتارو، سگ قهوه ای راه راه به آرامی به سوی ساحل پارو زد. موموتارو از آنجا از ورای تاریکی غروب تنها
می توانست حصار بلند دژهای غولان را که میله های آهنین داشت در دامنه های پایینی و دیواری را با میخ ها و تیزی های بسیار که ساختمان قلعه مانند استواری را در میان گرفته بود درپشت کوه صخره ای ببیند.
او به این نتیجه رسید که: این همان جایی است که دشمنان ما را در درون خود نگه داشته است. قایق را هدایت کرد تا در پناه صخره بزرگ کنار حصار پهلو بگیرد و در آنجا با هواداران خود به مشورت و رایزنی پرداخت. نقشه حمله اش را که به محض دیدن پایگاههای دفاعی جزیره به ذهنش رسیده بود با یاران خود در میان گذاشت. قرار شد در تاریکی شب حمله کنند، اما ابتدا باید کمی استراحت و نفسی تازه می کردند. اگر زیرکانه ترین کار که باید بدان می پرداختند ازپا درآوردن دیوهای عظیم بود، الان بهترین فرصت برای پیروزی بود. آنها در وقت و ساعت از پیش تعیین شده به طرف حصار آهنین راه افتادند. سگ قهوه ای راه راه با جویدن چندین میله به سرعت راهی گشود.
او و موموتارو هر یک در یک سوی درهای چوبی محکم دیوار داخلی خودشان را جا دادند. میمون از دیوار بالا رفت و منتظر ماند. قرقاول بال زنان بر فراز دژ بر بالاترین برج آن فرود آمد و ناگاه در تاریکی و سکوت آنجا، نبرد آشکار خود را با جیغ اعلام کرد: کِن، کِن، کِن، کِن صدایی که می دانست تمامی موجودات فانی با اعلام آمدن زلزله اشتباه می گیرند، دیوها با چشمان پف کرده از خواب، لنگ لنگان به حیاط تاریک آمدند.
قرقاول دوباره جیغ کشید، در حالی که میمون بالای دیوار
می دوید و سنگ ها را می کند و بر سر دیوها پرتاب می کرد. دیوها هراسان و سراسیمه درهای چوبی بزرگ را چهارتاق باز کردند و زوزه هاشان همه جا را پر کرد. وقتی با چشمهای نیمه باز و گیج جلوتر آمدند موموتارو با خنجر بر ساق پای آنها زد و همین که سکندری خوردند سگ قهوه ای دندان قروچه کرد و با آرواره های
محکم خود سر از تنشان جدا نمود. در داخل دژ قرقاول با هیاهوی بسیار از آسمان تاریک فرود آمد و آنها را با منقار تیز خود کور کرد.
بعد هم میمون با ناخن های تیز خود موی سرشان را کند. چند تایی که جان به در بردند هراسان به سوی قایق هایشان دویدند، اما قبل از آنکه بتوانند خود را به آنها برسانند قرقاول کورشان کرد.
وقتی که صبحگاهان در افق دوردست پدیدار شد تنها دیو سر کرده باقی مانده بود. او با بررسی خرابی ها فهمید که سرانجام شکست خورده است. شاخهای خود را شکست. کلیدهای خزانه دژ را آورد و آنها را به نشانه تسلیم جلو پاهای موموتارو انداخت. موموتارو، سگ قهوه ای را به نگهبانی از سر کرده دیوها واداشت و قرقاول و میمون را هم آنجا گذاشت و خودش رفت تا خزانه را برای پیدا کردن گنجهایی که آرزو کرده بود به ژاپن بازگرداند بدست آورد. او در آنجا گوهرهای بسیاری را دید که تصور
می کرد برای ابد از بین رفته و ناپدید شده اند؛ گوهرهای گرانبهایی که با آن می شد موجها را به فرمان خود در آورد، لباس هایی
که پوشنده خود را نامرئی می کردند. چماقی که با هر ضربه آن رگباری از طلا می بارید، مرجان گرانبهایی که ملکه ای از اعماق اقیانوس آورده بود و بسیاری گنجهای گرانبهای دیگر از مشک، زمرد، لاک لاک پشت، طلا، نقره و عنبر همه اینها را بر قایق های دیوها بار کردند و به سمت خانه رهسپار شدند، در حالی که سرکرده دیوها را در میان اجساد یارانش تک و تنها رها کرده بودند.
نسیم ملایم در بادبانهایشان چرخید و موج ها در مسیرشان به تندی پیش رفتند. به این ترتیب دیری نگذشت که قرقاول خلنگزار از آسمان بالای سر آنها خبر داد که ساحل ژاپن محبوبشان را می بیند.
آنها شادمانه پهلو گرفتند، فوراً گاری کوچکی ساختند و همه گنجهای خزانه دیوها را بر آن بار کردند. اندکی بعد با شور و شوق فراوان از میان جنگل ها رهسپار خانه شدند.
موموتارو همین که با یاران وفادارش از آخرین کوه پایین آمد، بابابزرگ و مامان بزرگش را دید که دم در کلبه کوچکشان چشم به راه او بودند تا آمدنش را به خانه خوشامد گویند. آن دو تا کمر خم شدند چشم هایشان از عمق شادی دلشان سخن می گفت. در مدتی که موموتارو از آنجا دور بود زمان پایان ناپذیر می نمود، اما وقتی که داشت آنچه را از سر گذرانده بود تعریف می کرد زمان از هر چه که فکرش را بکنیم هم تندتر حرکت می کرد.
پدر و مادر موموتارو سالهایی خوب زندگی کردند و از ثروت خوبی که پسر بی نظیرشان برای آنها آورده بود لذت بردند. با گذشت سالها موموتارو هم اربابی قوی اما مهربان و عادل شد.
سگ قهوه ای راه راه، میمون کوهستان و قرقاول بیشه زار همواره نزدیک ترین دوستانش بودند و از سرزمین خود مرتباً به دیدنش می آمدند. خود او هم ارجمندترین میهمان آنها بود.
موموتارو بقیه عمرش را در راه استفاده از قدرتهای گنجهای جادویی دیوها برای رفاه ملتش صرف کرد.
منبع: قصه ها و افسانه های مردم ژاپن
حماسۀ کویر
نوشتۀ: استاد محمدابراهیم باستانی پاریزی
قسمت سوم و پایانی
ای باد صبا طرب فزا می آیی
از طرف کدامین کفِ پا می آیی
از کوی که برخاسته ای راست بگو
ای گَرد به چشمم آشنا می آیی
* * *
هر روز از این خراب غم آباد می روند
جمعی که هفته دگر از یاد می روند
این زندگی حلال کسانی که همچو سرو
آزاد زیست کرده و آزاد می روند
* * *
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب سودی ندهد
باید که کتابخانه در سینه بود
* * *
گیرم که فلک همدم و همراز آید
ناسازی بخت بر سر ساز آید
یاران عزیز از کجا جمع شوند؟
این عمر گذشته از کجا باز آید؟
* * *
دوستی با مردم دانا چو زرین کاسه ایست
نشکند ور بشکند بازش توانی ساختن
دوستی با مردم نادان سفالین کوزه ایست
نشکند وربشکند باید به دور انداختن
* * *
هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت
عاقبت بر سستی عهد جهان خندید و رفت
از ازل صادق، به دنیا میل آمیزش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
صادق سنندجی
* * *
ای دل به کم و بیش زراعت خو گیر
نی مدح کبیر گوی، نی ذم صغیر
یک قطعه زمین حاصل آن شلغم و سیر
بهتر که هزار قطعه در مدح وزیر
* * *
خواجه کارش نگاه داشتن است
حاصلش رفتن و گذاشتن است
خاطر آسوده من که در عالم
همه دارائی ام «نداشتن» است
«شهری»
* * *
هزاران خانمان بر باد دادم
که تا بنیاد یک خانه نهادم
از این دست اِستدم، زان دست دادم
ستم کردم، کرم نامش نهادم
محمدخان دشتی
* * *
هر که افزوده گشت سیم و زرش
زر نباریده ز آسمان به سرش
از کجا جمع کرده این زر و مال
یا خودش دزد بوده یا پدرش
* * *
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامان یعقوب مگذار ای صفی*
گرگ اغلب آن زمان گیرا شود
کز رَمه شیشک*، به خود تنها رود
* صفی= دوست خالص، صافی
* شیشک= گوسفند یک ساله
* * *
گر در یمنی، چو با منی پیش منی
ور پیش منی، چو بی منی، در یمنی
من با تو چنینم ای نگار یمنی
خود در عجبم که من توأم، یا تو منی
* * *
جز حق، حُکمی که ملک را شاید نیست
حکمی که ز حکم حق فزون آید نیست
هر چیز که هست آن چنان می باید
و آن چیز که آن چنان نمی باید، نیست
* * *
این همه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای بختیار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد؟
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد؟
* * *
با دشمن من چو دوست بسیار نشست
با دوست نشایدم، دگر بار نشست
پرهیز از آن عسل که با زهر آمیخت
بگریز از آن مگس که بر مار نشست
* * *
شدم به مسجد و گفتم نماز بگزارم
که دائماً در طاعت فراز نتوان کرد
خیال دوست به من گفت روی برگردان
که در دو قبله به یکدل نماز نتوان کرد
* * *
هر روز دل اندر هوسی نتوان بست
دل در هوسی هر نفسی نتوان بست
یک باره دلم شکسته شد در ره عشق
و آن دل که شکست در کسی نتوان بست
* * *
پیوسته به یاد لعل شیرین فرهاد
می کرد به تلخکامی خود فریاد
جان داد و نیافت کام دل از شیرین
شیرین می گفت و جان شیرین می داد
* * *
در کوی تو عاشقان پر آیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
من بر در تو مقیم مادام چو خاک
ورنه دگران چو باد آیند و روند
* * *
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل به دست آورده اند
گر حرامی در رسد، با ما چه خواهد کرد؟ از آنک
رختِ ما پیش از نزول ما به منزل، برده اند
* * *
پرنیان افکنده ای بر آفتاب
حیف باشد بر چنین صورت نقاب
صبحدم گر بگذری بر گلستان
از خجالت می چکد از گل، گلاب
«فتحعلیشاه»
* * *
یک عمر شدیم محو تاریخ و سیر
وز جمله علل باز گرفتیم خبر
حق بود که علت العلل بود و دگر
باقی همگی عوارض زودگذر
مراسم عروسی در قریه سیف آباد سروستان
به روایت: خدایار احمدی
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
در سیف آباد چون جوانی خواست ازدواج کند، دختری را در نظر می گیرد. ابتدا جوان موضوع را با رفقایش در میان می نهد رفقا در صورتی که این وصلت را به صلاح دوستشان بدانند می گویند: مبارک باشد.آنگاه جوان پدر و مادرش را هم در جریان
می گذارد. چند روز بعد پدر و مادر جوان یکی از گیس سفیدان محل را به خانه دختر فرستاده تا از وضع دختر اطلاعاتی کسب کند. شب همان روز پدر داماد چند نفری از ریش سفیدان محل را برای «قاصدی» به خانه عروس می فرستد.قاصدان به خانه عروس رفته به پدر عروس می گویند: پسر فلانی را به نوکری قبول داری یا نه؟
پدر عروس اگر راضی باشد می گوید: چند روزی مهلت بدهید خودمان خبرتان می کنیم.
پدر و مادر عروس با خویشان خود مشورت می کنند. در صورتی که آنها هم با این وصلت موافق باشند به خانواده داماد خبر می دهند که ما اهل «مبارکباد» هستیم شما به فکر خودتان باشید.در اینجا از پدر عروس اجازه می گیرند که برای عروس «نشانه» ببرند.یکی به شیراز رفته لباس و انگشتر یا سینه ریزی از طلا را خریده با مقداری شیرینی به قریه برمی گردد. آنگاه زنها جمع شده شادی کنان این چیزها را برداشته به خانه عروس می برند. نشانه را تحویل داده و برمی گردند. از این به بعد دختر رسماً نامزد جوان است.
جوان هر آنگاه به خانه نامزدش می رود. برای آنها چند بار هیزم با مقداری شیرینی هدیه می برد رسم است تا روز عروسی، عروس نباید داماد را ببیند.
پس از چندی پدر داماد برای اینکه بفهمد چه مبلغی بابت «باشلق» ازش می گیرند به خانواده عروس خبر می دهد می خواهیم بیاییم «باشلق برون».
به همین خاطر باری هیزم با قند و چای، گوشت و برنج را به خانه عروس می فرستند تا برای شام مجلس آماده باشد. شب پدر داماد، کدخدا و عده ای از ریش سفیدان محل به خانه عروس می روند.
بعد از صرف شام موضوع باشلق را به میان
می کشند یکی از پدر عروس می پرسد: باشلق را چند می گیری؟
پدر عروس مثلاً می گوید: 500000 تومان
در اینجا کدخدا می گوید: به خاطر من 20000 تومانش را کم کن و به همین ترتیب بقیه بزرگان مجلس از پدر عروس می خواهند که مقداری از پول را کم کند تا مثلاً باشلق با 400000 تومان سروتهش به هم می آید. این مبلغ یا خشکه است که می بایستی تمام آن را پول بدهند و یا اینکه نیمی از آن را وسایل زندگی و گوسفند می خرند و نیم دیگر را پول می دهند. مبلغ باشلق را همان شب به پدر عروس می پردازند.
فردای آن روز پدر و مادر عروس و داماد به اتفاق عروس و داماد به شیراز می روند که عقد کنند. مهریه را معمولاً پول، باغ و یا طلا قرار می دهند در این سفر وسایل مورد نیاز عروسی را هر دو خانواده تهیه می کنند.
به مجردی که به روستا برگشتند شب همان روز جارچی روی بام رفته جار می زند:
-های، های اهل آبادی هر کس پسر کربلایی را منظور می دارد فردا برود کوه یک بار هیزم بیاورد. تمام جوانان قبل از سحر حرکت می کنند و هر یک سعی دارد هیزم تهیه شده را زودتر به آبادی برساند. هر کس زودتر به خانه داماد رسید یاران داماد به افتخارش کل می کشند و یک دستمال جیبی با مقداری شیرینی از طرف داماد هدیه می گیرد.هیزم ها را رویهم می ریزند و ظهر آن روز تمام جوانان در خانه داماد ناهار
می خورند.چند روزی زنان خانواده داماد، مشغول پختن نان عروسی می شوند و همراه با پختن نان کل می زنند
و واسونک می خوانند.
برای دعوت اهالی اگر بخواهند عروسی شان «شباشی»(1) باشد به تعداد مردهایی که می خواهند دعوت کنند سرقند «کله قند» می گیرند و برای زنها هم «چارقد - روسری» تهیه می کنند.
آنگاه به خانه یک یک از اهالی رفته کله قند و چارقد را تقدیم می کنند. هر کس کله قند را پذیرفت معنی اش این است که به عروسی می آیم و هدایایی هم به عروس و داماد تقدیم می کنم.اگر عروسی شباشی نباشد مراسم جمع کردن شباش هم انجام
نمی گیرد.آنگاه یکی را دنبال نوازندگان محلی می فرستند. نوازندگان به یک کیلومتری روستا که رسیدند شروع به نواختن ساز و نقاره می کنند به مجرد اینکه زنان آبادی صدای ساز و نقاره را شنیدند لباسهای نوشان را پوشیده به پیشواز نوازندگان می روند. آنگاه در حالی که زنها با نوای ساز ونقاره دستمال بازی می کنند به ده برمی گردند.چون آنها رسیدند پدر داماد چوب بلندی را در حدود سه متر آورده به سر چوب دستمال قرمزی را همراه با یک دانه پیاز نصب کرده و چوب را روی پشت بام می کوبد و این نشانه «عروسیخانه» است. تا ظهر زنها به رقص و پایکوبی می پردازند. بعدازظهر نوبت مردهاست که چوب بازی کنند. این رقص در تمام فارس بین روستاییان متداول است.
پیش از غروب آفتاب برنامه رقص را تعطیل کرده همین که آفتاب فرو نشست نوازندگان محلی سرنا و دهل را برداشته روی بام رفته ربع ساعتی می نوازند و ربع ساعتی دست از نواختن می کشند. این مراسم را «شامگاه» می گویند.بعد از شام باز زن و مرد مشغول رقص و پایکوبی می شوند. صبح قبل از آفتاب باز نوازندگان روی بام رفته با سرنا و دهل آهنگ ویژه ای را می نوازند که بدان «سحرناز» می گویند. شب همان روز به دنبال شامگاه، مراسم حنابندان انجام می گیرد. رسم است که یک سکه ده ریالی کف دست داماد می نهند که پسر بچه ای آن را برمی دارد. داماد را حنا می بندند. دیگران هم در این مراسم شرکت می کنند. عین همین مراسم در خانه عروس هم انجام می شود مراسم حنابندان با شادی و شعف اهالی همراه است.
صبح روز بعد پس از مراسم «سحرناز» تا ظهر مردها به چوب بازی مشغول می شوند.
ناهار آن روز را همگی در عروسیخانه می خورند. همان روز یکی از اهالی برای آوردن مورد MURD به مورد زار می رود(2) به مجردی که این شخص برگشت برایش کل می کشند و مقداری شیرینی به وی می دهند.موردها را کف حجله می خوابانند. هم به خاطر بوی خوشی که دارد هم به خاطر اینکه عروس و داماد همیشه سبزبخت باشند. دیواره های حجله را با گلیم های خوشرنگ محلی می پوشانند که منظره ای دیدنی پیدا
می کند. بعدازظهر اسب کدخدا را زین کرده، دستمال های
رنگین به گردن اسب بسته و یک سر افسار هم به عنوان هدیه برای کدخدا به سر اسب کرده تا داماد سوار شود.
در این موقع زن و مرد در جلو داماد به حرکت در می آیند.
در حالی که مردها هر یک چوبی در دست دارند به هوا می پرند و چوب ها را به هم می زنند. دسته ای
می گویند یا شاهچراغ
دسته دیگر جواب می دهند: مشکل گشا
مراسم ادامه دارد تا داماد به حمام برسد. هنگامی که داماد در حمام است زن و مرد جلو حمام مشغول رقص و پایکوبی می باشند. کار حمام که تمام شد داماد لباس های
نوش را می پوشد. روی دو بازو و دور گردنش دستمالهای رنگارنگ بسته از حمام بیرون می آید.
در اینجا اهالی در حالی که پشت سر هم صلوات می فرستند داماد را به خانه اش می برند.جلو خانه بره ای
را پیش پایش قربانی می کنند که داماد می بایستی از میان سر و تنه بره عبور کند قرآنی را بوسیده و وارد عروسیخانه می گردد.در این هنگام حیاط را فرش کرده، متکا گذاشته داماد می نشیند و سلمانی محل مشغول اصلاح سر داماد می شود.در این موقع جارچی جار می زند های شباش، های شباش!
که هر کس بسته به توانایی اش مبلغی را برای داماد شباش می اندازد.هم زمان زنها با ساز و نقاره می روند
که چتر عروس را بچینند. چتر چیدن عروس بدین ترتیب است که موهای جلو سر عروس را چتری می چینند و رسم است که زنها هدیه ای به نام «توگیسی» به عروس می دهند. بردن «باروزی» برای پدر عروس هم در ابتدای عروسی انجام می شود. باروزی عبارتست از: قند، چای، برنج، گوسفند، آرد، هیزم، روغن و...
نیمه های شب اسب کدخدا را برداشته برای آوردن عروس می روند. چون به خانه عروس رسیدند قباله عروس را تقدیم پدرش می کنند و اجازه می گیرند که عروس را ببرند.
عروس سه مرتبه دور چاله «اجاق» پدرش می چرخد. آنگاه سوار بر اسبش کرده و به طرف خانه داماد حرکت می کنند.
نزدیک خانه داماد موکب عروس ایستاده یکی از یاران عروس می گوید: پاانداز- پاانداز در اینجا قوچ یا بره ای به عروس پاانداز می دهند.
بشنوید از داماد که بالای بام است در حالی که نارنجی هم در دست دارد.داماد نارنج را به سینه عروس می زند آنگاه از بام پایین آمده عروس را از اسب پیاده کرده و با خود به حجله خانه می برد.در حالی که یکی از ریش سفیدان محل دست عروس و داماد را بهم می دهد داماد موظف است دو رکعت نماز به نام نماز حاجت در حجله بخواند.فردا صبح هنگامی که داماد از حجله بیرون آمد نوازندگان محلی آهنگی را می نوازند که بدان «پس حجله ای» می گویند.هفت روز بعد مادر عروس و عده ای از زنها برای باز کردن حجله به خانه داماد می روند. حجله را باز کرده و رسم است که هدیه ای به عروس می دهند که به نام تو حجله ای معروف است.
پی نویس:
1 -شباش SABAS همان شادباش است. هدایایی که در مراسم عروسی، به عروس و داماد
می دهند در شیراز به این هدایا گل GOL می گفتند و امروزه روز بدان کادوی عروسی می گویند.
رسم جمع آوری شباش:
یکی از بزرگان محل در جای بلندی ایستاده و این چنین می گوید:
-های شباش، شباش- هر کی خورده آش - بیاد بیله BEYLE جاش!
«هر نوع پلویی را آش می گویند- بیله= بگذارد» هر کس پلو عروسی را خورده است بیاید چیزی جایش بگذارد.
فرض کنید اولین نفر کدخدا یک قوچ می دهد
بزرگتر محل بلند آن را اعلام می کند:
-خونه ش آبادون «خانه اش آباد کدخدا یک قوچ حمایت از داماد کرد»به همین ترتیب هدایا یکی یکی اعلام می شود یکی هم وظیفه دارد هدایا را روی کاغذ بنویسد. از رسم های پسندیده عروسی در فارس و دیگر نقاط ایران اهداء این هدایا به عروس و داماد است و از این طریق زوج های جوان می توانند قسمتی از مخارج عروسی را که روز به روز هم این مخارج خودش را بالا می کشد تأمین نمایند.
2 -مورد MURD= گیاهی است همیشه سبز با بوی خوش که هم در مراسم عروسی و هم عزا مورد استفاده قرار می گیرد. این دعا هم در فارس سر زبانهاست: الهی مثِ مورد ریشه بزنی! «صاحب زن و فرزندان زیادی بشوی» مُورد، کاربرد طبی هم دارد.
یادداشت هایی از سر مهربانی
فرمانبردار زن جان؟!
نوشته: ف - جویا
دیدمش پریشان و دژم، عصایی در دست او را آنکه من می شناختم نبود. تکیده و لاغر به نظر می رسید. گویی به تازگی از بستر بیماری برخاسته باشد.
گفتمش: چطوری؟
گفت: بهتر از این نمی شود...!
گفتمش: چه می کنی؟
گفت: دور از گوشتان فرمانبردار زن جانم!
گفتمش: عالی است... مرد باید کار کند، باید تجربیات زندگیش را در اختیار دیگران قرار دهد... این تجربیات که مفت و آسان به چنگ شما نیامده در هر حال کار آدم را می سازد. به آدمی نیرو می بخشد که یک تنه جلو ناملایمات سینه سپر کند... ولی چرا زنجان؟!
عمری را رد فارس خدمت کرده ای، بهتر نبود که در همین فارس کاری می گرفتی، و به همین هم ولایتی ها خدمت می کردی؟
گفت: حالا هم در فارس خدمت می کنم!
گفتمش: درست است که حسابم هیچ وقت تعریفی نداشته، ولی جرافیایم ای بدک نیست. در سرزمین فارس تا آنجا که می دانم شهری به نام «زنجان» نداشته ایم!
گفت: کجای کاری عزیز نکته را نگرفته ای من فرمانبردار زن جانم. خودمانی بگویم دربست در خدمت عیالم. خرده فرمایش های ایشان را می شنوم... مو به مو انجام می دهم و دست آخر چیزی هم بدهکار می شوم! که الهی هیچ ننه مرده ای در این روزگار به کسی بدهکار نباشد!
راستش مانده ام که در مقابل ایشان با آن زخم و زبانهایش که هر کدام کار صد خنجر می کند چه کنم؟
آرزو دارم که هیچ تنابنده ای به درد چکنم گرفتار نشود!
گوشت می خرم می گوید: مرد چشم بازار را در آورده ای!
نان می خرم می گوید: اینکه همه اش خمیر است! تازه هنوز زن جان من نمی داند که نان هم طاقچه بالا گذاشته. نمی داند که نان 45 تومانی محله، قیمتش به 62 تومان رسیده. تازه نمی داند که این نرخ تا اطلاع ثانوی است یعنی باز هم گرانتر می شود...
پرتقال می خرم می گوید: یاد پرتقال های قدیم به خیر چه مزه ای داشتند!
روزنامه می خوانم می گوید: چقدر روزنامه می خوانی کور می شوی!
فوتبال تماشا می کنم می گوید: تماشای فوتبال هم شد کار اصلاً برای تو زشته! مرد به موهایت نگاه کن؟!
حالا دوست عزیز من فهمیدی فرمانبردار زن جان بودن یعنی چه؟
گفتمش: فهمیدم ولی چه شغل پر دردسری؟!
بعد راه را گرفت که برود عصا در راه رفتن یاریش می کرد.
-خدا نگهدار
-خدا نگهدار
و دویدم که به صف نانوایی برسم بیچاره دوست من نمی دانست که منهم بله...!!
شعری ماندگار از: ایرج میرزا
مادر
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پرچین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده است
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و آن سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا برد ز اینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوقه نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی رنجه شد او را آرنگ
آن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
آه دست پسرم یافت خراش
آخ پای پسرم خورد به سنگ
حماسۀ کویر
به حرص اَر شربتی خوردم، ز من بگذر که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استقصا
* * *
یک تُرش در شهر ما دیگر نماند
چونکه شیرین، خسروان را بر نشاند
* * *
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی!
* * *
آن علم که در مدرسه آموخته بودم
در میکده از من نخریدند به جامی
* * *
بسکه ترسیده است چشم گل ز تیغ باغبان
پای بلبل را خیالِ دست گلچین می کند
* * *
بر بوته ها نوشته اند:
گلها را نچینید
اما باد که خواندن نمی داند
یک ترانه ژاپنی
* * *
به چندین رنگ روید داغِ حسرت از غبار من
گل صد آرزو بر سر زند خاکِ مزار من
* * *
دوش در مجلس، من و پروانه با هم سوختیم
آنکه بر مقصود نائل شد، سحر پروانه بود
* * *
سنگ بی قیمت اگر کاسۀ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
* * *
باغ خرم، باغبان بی رحم، ما بی آشیان
عمر گل کوتاه و فرصت کم فلک بی اعتبار
* * *
بر مال و جمالِ خویشتن غره مباش
کانرا به شبی برند و این را به تبی
* * *
دگر نمانده کسی تا به تیغ نازکُشی
مگر که زنده کنی مرده را و بازکُشی
* * *
توان هشیار کرد از سرزنش، ارباب غفلت را
که وقت خوابِ پا، خارند پشت ناخن پا را
* * *
چون سگِ درنده گوشت یافت نپرسد
کاین شتر صالح است یا خرِ دجال
* * *
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب* به تشریف شباب آلوده
* شیب= سفید شدن موی- پیری
* * *
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را قلم و دفتری و دیوانی است
* * *
آسوده خاطران چمن را چه آگهی
از ناله ای که مرغ گرفتار می کند
* * *
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زراقی*
* زراق= مکار و فریبنده
* * *
دلم بگرفت از بی همدلی ها، رو به کوه آرم
مگر آنجا کنم پیوند فریادی به فریادی
* * *
هر که بینی ز ره دیده گرفتار دل است
آن که دل داده و روی تو ندیده ست منم
* * *
آن چه می باید شود اون می شود
دیده و دل «مُفتکی» خون می شود!
* * *
قطره ای قطره ز دریا چو به ساحل آئی
چون به دریا برسی، قطره نئی دریایی
* * *
اندر آئید، ای همه پروانه وار
اندرین آتش، که دارد صد بهار
* * *
جمع کن افراد را اندر پی انجام کار
اره با دندانه ها بُرد، نه با دندانه ای
* * *
خطر مرگ نه چیزی است کز آن ترسد مرد
زندگانی بتر از مرگ خطرها دارد
* * *
گر شیر نئی مگذر ازین بیشه شیران
کآغشته به خونند درین بیشه دلیران
* * *
رحم اگر هست همان در دل مرگ است از آنچ
این همه مرغ اسیر از قفس آزاد کند
* * *
اهل دولت نشود هر که نشد اهل فساد
تا که دندان نخورد کرم طلایی نشود
* * *
پیش از این کز شاعری حاصل نمی شد یک شعیر*
از ضرورت کرده بودم شعربافی* را شعار
* شعرباف= کسی که از موی و ابریشم پارچه بافد.
* شعیر= جو
* * *
از بیابان عدم تا سر بازار وجود
به تلاش کفنی آمده عریانی چند
* * *
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که مِی حرام، ولی به ز مال اوقاف است
* * *
بیا که خرقه من گرچه رهن میکده هاست
زمال وقف نبینی به نام من درمی
* * *
چون کرم پیله تا چند برگرد خون تنیدن
پروانه شو که باید از این قفس پریدن
* * *
نزدیک بود راه و نشان دور داده اند
آنکه درویشی گزیند، پادشاهی می کند
* * *
شرط یاری نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز دلبر، یا ز دل بایست دل برداشتن
* * *
جان فدای نفس نادره مردانی باد
که کم و بیش نگردند به هر بیش و کمی
* * *
چنان با نیک و بد خو کن، که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
* * *
جز چرخ که هم کین بودش با من و هم مهر
یک بام ندیدم، دو هوا داشته باشد
* * *
اگرچه فرشِ من از بوریاست طعنه مزن
چرا که خوابگه شیر در نیستان است
* * *
افسوس که تا بوی گلی بود به گلشن
صیاد نیاویخت به گلبن، قفس ما
* * *
هر نقش که بر تخته هستی پیداست
آن صورت آن کس است کان نقش آراست
* * *
یک لختم* و در کوی دو رنگینم وطن نیست
سیلم که مدارا به کسی شیوه من نیست
* یک لخت= یکپارچه، رک گو
* * *
گرچه محتاجیم، چشم اغنیا بر دست ماست
هر کجا دیدیم آب از جو به دریا می رود
* * *
غمم بکشت که خوبان چرا ندانستند
که عشق باز کدام است و حیله باز کدام
* * *
من خود این لحظه به جان می طلبیدم همه عمر
که قفس بشکند و مرغ به پرواز آید
* * *
گریان چو به سر منزل احباب گذشتیم
صد مرتبه در هر قدم از آب گذشتیم
آداب و رسوم و باورها در شعر حافظ
به دنبال کتاب «گل واژه های شعر حافظ» اینک شاهد انتشار کتاب «آداب و رسوم و باورها در شعر حافظ» از پژوهشگر گرامی «جمال زیانی» می باشیم.
با نام ایشان برای اولین بار در شماره پنجم مجله دانشکده ادبیات شیراز آشنا شدم. تحقیقی روی لهجه سیوندی داشت.
کتاب تازه این محقق شامل دو بخش است:
1 -آداب و رسوم مردم زمانه در شعر حافظ
2 -باورهای مردم زمانه در شعر حافظ
76 صفحه از کتاب را بخش اول به خود اختصاص داده است. این بخش با پیشگفتاری درباره آداب و رسوم شروع می شود. در همین بخش مؤلف نکاتی را عمده می بیند که آنها را می خوانید:
1 -حافظ یکی از شاهکارهایش به کار بردن واژه هایی
است که با آنها آرایۀ ایهام ایجاد می کند. در بیان آداب و رسوم و باورهای مردم هم این آرایه ها را با ظرافتی بسیار به کار برده است.
2 -اشعار ذکر شده براساس نسخۀ حافظ تصحیح قزوینی، غنی است.
3 -در شرح مختصر هر بیت، شرح غزل های حافظ اثر دکتر حسینعلی هروی اساس کار قرار گرفته است تا کسانی که وقت و حوصلۀ مطالعه شرح کامل غزلیات خواجه را ندارند با آن آشنا گردند.
4 -ارجاع به مأخذ، پایین هر صفحه آمده است تا به صفحات اضافی نیاز نباشد.
سپس در ادامه در جریان آداب و رسوم مردم شیراز در زمان حافظ قرار می گیریم که این آداب و رسوم را به دو شکل می بینیم:
الف- آداب و رسومی که زمان حیات حافظ بین مردم رواج داشته و اکنون از آنها خبری نیست.
ب-آداب و رسومی که آن زمان بوده و اکنون هم بین مردم مرسوم است.
در این رهگذر ما هم وظیفه داریم، امانت داری کرده این آداب و رسوم را به نسل های بعدی منتقل کنیم. این را می گویند حراست از فرهنگ ملی که وظیفه هر ایرانی وطن پرستی است. چهارده صفحه از کتاب در اختیار بخش دوم است. این بخش هم با پیشگفتاری درباره «باورها» آغاز می گردد.
نحوه برخورد مؤلف با آداب و رسوم و باورها
ابتدا موضوعی را ذکر می کند، مثلاً دیدن «ماه نو» آنگاه مؤلف به طور اختصار از رسم دیدن هلال ماه
می گوید. سپس بیت یا بیت هایی از حافظ را در ارتباط با موضوع مورد نظر می آورد و برای روشنگری بیشتر توضیحاتی می دهد. به چند رسم که از گذشته های
دور به امروز رسیده و در کتاب از آنها یاد شده، همراه با یادآوری های تازه اشاره می کنیم.
اسپند در آتش ریختن «متن کتاب ص 20»
اسپند دانه های سیاهی است داخل پوسته ای به شکل نخود که برای دفع چشم زخم آن را در آتش می ریختند و تا امروز هم می ریزند.
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
بهتر از خال سیاهی که مثل دانۀ اسپند بر چهره آتشگون او جای دارد چه کسی دانه ای بهتر سراغ دارد که برای دفع چشم زخم از آن رخ زیبا بتوان در آتش انداخت.
هر آنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو به جز چشم او سپند مباد
کسی که بخواهد به روی زیبای چون ماه تو چشم زخم برساند الهی که چشمش به جای اسپند در آتش بسوزد.
بازار شوق گرم شد، آن شمع رخ کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
آن یار زیبا کجاست تا من برای دفع چشم زخم از او، جان خود را مانند اسپند که در آتش می ریزند بر چهره گلگون و آتشین او فدا کنم.
در شیراز به اسپند «اسفند»- بوخوش BU-XOS
هم می گویند.مصرف اسفند از زمان ساسانیان در ایران مرسوم بوده است. از اسفند هم در مراسم عروسی و هم در مراسم عزا، استفاده می کنند. اسفند را همراه با کُندر «صمغی است خوشبو» در آتش می ریزند.
این ترانه را فروشندگان اسفند «عطاران» می خواندند و هنوز هم خوانده می شود.
بدو بیو بوخوشت بدم
یراق و آتیشت بدم
از همه بیشترت بدم
از همه بهترت بدم
صل علی محمد (ص)
صلوات بر محمد (ص)
بوخوش را همراه با زاغ «زاج» برای دفع چشم زخم از کودک در آتش می ریزند. چون زاج در آتش ریخته شد، سوخته، پف کرده، شکلی تازه به خود می گیرد که گاهی این جسم تازه شبیه چشم است که می گویند:
کودک نظر خورده - چشم خورده
در اینجا مقداری از بوخوش سوخته را وسط دو ابروی کودک می کشند.صبح عید نوروز رسم است برای خوشبو کردن خانه، بوخوش را همراه با کندر در آتش می ریزند. این ترانه هم در ارتباط با اسفند هنوز در شیراز بر سر زبانهاست:
اسفند و اسفندونه
اسفند سی و سه دونه
قضا دور- بلا دور
به حق صاحب نور
مرغ زمین، مرغ هوا
آدمیزاد، جن و پری
همساده «همسایه» دست راست
همساده دست چپ
بترکه چشم بخیل، حسود و بیگانه
نکته ای را هم از زنده یاد استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی آموخته ام که استاد می فرمود:
- بوخوش «اسپند» را به این خاطر در آتش می ریزند
که با دود آن، خانه را گندزدائی کنند و این رسم از قدیم مرسوم بوده و با این کار، خانه را از پلیدی ها پاک می کردند.
حق نمک یا نمک گیر شدن «متن کتاب ص 39»
در گذشته نه چندان دور درون سفره نمکدانی
می نهادند تا افراد پس از صرف غذا، انگشت خود را در ظرف نمک بزنند و در دهان بگذارند، با این عمل آنها با صاحب سفره و غذا، حق نمک پیدا می کردند و متعهد می شدند که در دوستی رعایت او را بنمایند و به او خیانت نکنند. چون باور داشتند که در غیر اینصورت حق نمک شخص را کور خواهد کرد.
در لغت نامه آمده است حق نمک، حقی اخلاقی است که منعم بر منعم علیه پیدا می کند. حقی اخلاقی که پیدا آید میان دو تن از خوردن طعام با یکدیگر «علی اکبر دهخدا- لغت نامه ج 6»
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من می روم الله معک
لب یار، همانند نمکی است که بر زخم دل عاشق پاشیده شده است. پس دل عاشق با لب معشوق حق نمک پیدا کرده و هم سفره شده است. می گوید من می روم، خدا نگهدار اما تو هم این حق را رعایت کن.نمک همراه با پسوند یا واژگانی، ترکیباتی تازه
می سازد که جملگی در زندگی مردم، امروزه روز کاربرد دارد و از هر کدام مفهوم تازه ای مستفاد می شود.
مانند: نمکین، نمک نشناس، نمکزار، بی نمک، نمکدان، نمکی، دست بی نمک، نمک پرورده، نمک گیر شدن، نمک خوردن، نمک به حرامی کردن، نمک به بارت، نمکدون؟! و...
خاطر خواتم، خاطرخواه چشاتم
نمک گیر، نمکدون لباتم
میگن تو شاچراغ یادم نمودی
هنوز هم کشته مهر و وفاتم
رجاء واثق دارم که کتاب به چاپهای بعدی می رسد.
مؤلف کتاب فرصتی خواهد داشت که به دیگر آداب و رسوم مردم شیراز هم توجه خاص مبذول دارد از جمله نوروز در شیراز.در پایان این مختصر براین باورم که نزدیک شدن به ساحت مقدس حضرت حافظ نوعی جسارت خواهد، جسارت جمال زیانی را تحسین
می کنم، کار تازه ایشان تحقیقی در حد خود ارزشمند است. برای ایشان که بی سروصدا کارش را می کند آرزوی توفیق دارم. این را هم می دانم ایشان درباره گویش شیرازی اطلاعاتی دارد. نوشته هایی از نامبرده را خوانده ام. با توجه به اینکه در این زمینه تاکنون کاری جدی و کاملی انجام نشده است.
این وایه را دارم که به همت ایشان و دیگران از جمله آقای سیفی، تحقیقی کامل روی گویش شیرازی صورت گیرد تا جوابگوی نیاز دوستداران گویش شیرازی باشد. کتاب آداب و رسوم و باورها در شعر حافظ از انتشارات نوید شیراز است برای پژوهشگر ارجمند کتاب و ناشر کتاب آرزوی موفقیت داریم.
یادداشت هایی از سر مهربانی
نوشتۀ: ف - جویا
نه عزیزانم کور خوانده اید؟!
اولین بار بود که همه خواهرها و برادرها دور هم این چنین جمع می شدند که همراه با بر و بچه هایشان رویهم پنجاه نفری بودند. این نشست با صلاحدید حاجی رضا پسر بزرگ خانواده تشکیل می شد. پذیرایی هم به عهده او بود. هماروس ها که بعد از مدتها همدیگر را دیده بودند دو تا دو تا با هم پچ، پچ می کردند و فرصتی بود که طلاهای جدیدی را که خریده بودند به رخ هم بکشند و احیاناً دل همدیگر را بسوزانند. مجلس آرام شدنی نبود، به همین خاطر حاجی رضا مجبور شد داد بکشد:
-ساکت! ساکت!
ولی گوش کسی بدهکار این حرفها نبود!
-گفتم ساکت!؟
مردهای مجلس که ساکت بودند، با اکراه زنها هم دَم فرو بردند و سکوت بر مجلس حاکم شد.
-همگی خوش آمدید، صفای قدمتان... من خوشحالم می دانم که شما هم از دیدار هم خوشحالید. خوب حق هم دارید ببینید مسئله ای داریم مطرح می کنیم به نتیجه که رسیدیم فرصت دارید که تا شب گل بگویید، گل بشنوید کمترین نتیجه این مجلس دیدار از یکدیگر است که آنهم غنیمت است. بیش از این وقت شریف شما را نمی گیرم. رشته صحبت را به حاج علی می دهم. حاج علی بفرمایید حاج علی از جا بلند شد کمی دلشوره داشت نفسی بلند کشید و آرام شد نگاهی به گوشه و کنار سالن انداخت همه را برانداز کرده، آنگاه شروع کرد:
-غرض از مزاحمت مطرح کردن مشکلی است که دست به گریبانمان شده بر آنیم که این مشکل را به آسانی سروسامان دهیم. حتماً با این مشکل آشنا هستید. اسمش را مشکل هم نمی توانیم بگذاریم ولی بعضی از ما مخصوصاً خانم ها موضوع را آنقدر مهم تصور می کنند که به صورت مشکل پیش رویمان ارائه می شود. خودمان بزرگش کردیم. از کاهی کوهی ساختیم و کار به جایی کشیده شد که امروز دور هم جمع شده ایم که به شکلی آبرومند آن را حل کنیم.
تحمل حاجی خانم برای همگیمان بفهمی نفهمی سخت شده است. حاجی خانم سرور ماست تا جان در قالب دارد ما باید دست به سینه جلوش باشیم. مقام مادر بزرگتر از این چیزهاست. او جوانیش را به پای ماها ریخته باید حقش را نگهداریم و آن چنان که سزاوار است از او پذیرایی کنیم که الحمدالله تاکنون کرده ایم. چه دخترها و چه پسرها. می خواهم بگویم در حقش کوتاهی نکرده ایم.
حاجی خانم پیر است. پیری خودش عوارضی به همراه دارد... دنیای خاصی است قضاوت همگی ماها درباره پیری قضاوت درستی نیست. پیری با خودش حساسیت و زودرنجی به همراه دارد.
پیر یک لحظه فراموش می کند که کجاست و در چه موقعیتی قرار دارد، پیر دلش می خواهد اطرافش شلوغ باشد از تنهایی می ترسد غمش این است که فکر
می کند فراموشش کرده اند در هر حال بماند، حاجی خانم می خواهد با ما باشد. در ضمن هم خودش باشد مایل است به هر سازی می زند ما برقصیم. گله خانم ها را شنیده ام باید بگویم اکثراً حق با ایشان است بد نیست چند تا از این گله ها را بشنویم توجه کنید که مطالبتان را کوتاه و مفید اعلام دارید تا همه حرفهایشان را بزنند:
شما پروین خانم: من هر چی می پزم حاجی خانم فرمایش می کند: بی مزه است! در حالی که دستپخت من را که همه چشیده اید!
شما پوران خانم: من هر کاری می کنم حاجی خانم ایراد می گیرد- فرمایش می کند: مامانم اینها در حقم کوتاهی کرده اند!
شما پری خانم: چه عرض کنم حاجی خانم در حق
بچه های من خیلی محبت می کند فرمایش می کند: بچه باید آزاد باشد!
شما پونه خانم: چه عرض کنم حاجی خانم چشم دیدار بچه های من را ندارد. فرمایش می کند: همگی بی تربیت تشریف دارند.
شما پروانه خانم: راستش من مامانم را خوب می شناسم او به چیزی که گیر داد ول کن نیست یه خورده بفهمی نفهمی خودخواه و از خودراضی است. همیشه در هر موضوعی حق را به خودش می دهد این شدنی نیست.
شما پوری خانم: من حاضرم تا حاجی خانم عمر داره کنیزیش را بکنم. میدونم عروسشم وظیفه ای دارم ولی دلم می خواهد در چهار دیواری خونم خودم باشم هر جوری دلم خواست به بچه هام امر و نهی کنم اما هر چی
می گویم: حاجی خانم فرمایش می کند نه! تو هنوز بچه داری بلد نیستی؟!
باز حاج علی شروع کرد. الحمدالله حرفهایتان را زدید حالا کلی سبک شده اید نه؟ برای اینکه این مشکل را نداشته باشیم ما برادرها تصمیم گرفته ایم یک آپارتمان نقلی برای مادر بخریم و یک پرستار برایش بگیریم و خورد و خوراکش را مهیا کنیم و حاجی خانم را بفرستیم سر خونه و زندگیش. حاجی رضا در اینجا گفت: باید صبر کنیم حاجی خانم از زیارت برگرده و موضوع را با ایشان در میان بگذاریم تا ببینیم چه می شود.
پروانه گفت: یعنی قبول می کند؟
حاجی رضا گفت: باید امیدوار بود. سنگ مفت، گنجشک هم مفت، می زنیم شاید گرفت!
نشستند به انتظار روزی که حاجی خانم از زیارت برگشت. در فرصتی مناسب موضوع خانه جدید را با او در میان گذاشتند. دقایقی سکوت کرد بعد شروع کرد به خندیدن و گفت:
-شما گنجشک های امسالی می خواهید طریقه زندگی را به من یاد بدهید نه عزیزانم کور خوانده اید! من همینم که هستم من مثل بُلیوُ «بوریای» مسجدم نه می توانید دورم بیاندازید نه می توانید بسوزانیدم.
این را هم گفته باشم من یکی توی قفس زندگی
نمی کنم آپارتمان هم عینهو قفس میمونه! از طرفی این قفس پیشنهادی شما درست حکم همان خانه سالمندان را داره فکرش را هم که می کنم تنم می لرزه! از همه اینها گذشته دلم واستون تنگ میشه!
قصۀ سنگ صبور(*)
به روایت صادق هدایت
یکی بود، یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
هر چه رفتیم راه بود
هر چه کندیم چاه بود
کلیدش دست سید جبار بود
مردی بود زنی داشت، با یک دختر. این دختره را روزها
می فرستاد به مکتب پیش ملاباجی. هر روز که می رفت مکتب، سر راه صدایی به گوشش می آمد که: نصیب مرده فاطمه.
اسم دختر فاطمه بود. تعجب می کرد با خودش می گفت: خدایا، خداوندا، این صدا مال کیه؟
چیزی به عقلش نمی رسید. ترسش می گرفت. یک روز آمد به مادرش گفت: ننه جون هر روز که از تو کوچه رد می شم یک صدایی به گوشم می آید که می گوید: نصیب مرده فاطمه.
آن وقت پدر و مادرش گفتند که ما می گذاریم و از این شهر می رویم.
هر چه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند. رفتند و رفتند. تشنه شان شده بود، گشنه شان شده بود. هر چه نان و آب داشتند همه تمام شده بود در آن نزدیکی دیوار باغ بزرگی را دیدند که یک درهم داشت.
گفتند که ما می رویم اینجا در می زنیم، یکی می آد آبی چیزی به همون میده.
فاطمه رفت در زد، فوراً در باز شد. تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه؟ یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد. انگاری که اصلاً در نداشت. مادر و پدرش آن ور دیوار ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر و پدرش گریه و زاری کردند. دیدند فایده ای
ندارد گفتند: اینجا حالا شب میشه گاس حیوانی و جک و جونوری بیاد، چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده می رویم تا به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: اینکه می گفت نصیب مرده فاطمه شاید همین قسمت بوده!
دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیشتر گشنه و تشنه اش
شد. گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه بخورم.رفت مشغول گشت و گذار شد. باغ درندشتی دید با عمارت و دم و دستگاه رفت توی این اتاق، آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوه های باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح زود بیدار شد باز رفت این ور و آن ور را سرکشی کرد، دید توی اتاقها فرش های قیمتی و همه چیز بود. دید یک حمام هم آن جا هست، رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهر کارش گردش بود. هیچکس را ندید. هر چه صدا زد کسی جوابش را نداد. باز رفت توی اتاق ها سر کرد. هفت تا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکیهای خوب، جواهر و همه چیز آنجا هست.
آن وقت به اتاق هفتمی رفت. درش را باز کرد، رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده، نزدیک رفت. پارچه را روی صورتش پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجه آفتاب آنجا خوابیده نگاه کرد دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند. یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود. ور داشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی یک بادام و یک انگشدانه آب بخورد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یک دانه از این سوزن ها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه ای
می کند و بیدار می شود.
دختر دعا را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم سی و پنج روز تمام کار دختر همین بود که روزی یک بادام و یک انگشدانه آب بخورد و دعا بخواند و به آن جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد.
اما از بس که بی خوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود دیگر رمقی برایش نمانده بود. همین طور از خودش می پرسید: «خدایا، خداوندگارا، چه کنم؟ کسی نیست که به من کمک کند، از تنهایی داشت دلش می ترکید.
یک مرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و نی لبک بلند شد. رفت پشت بام دید یک دسته کولی آمده اند اونجا پشت دیوار بار انداخته اند، می زدند، می کوبیدند و می رقصیدند.
دختر صدا کرد: آی باجی، آی ننه، آی بابا، شما را به خدا یکی از این دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق می کنم هر چه بخواهید بهتان میدهم.
سرکرده کولی ها گفت: چه از این بهتر بهتان می دهم اما از کجا بفرستیم راه نداریم. دختره رفت یک طناب برداشت با مقداری پول و جواهر و لباس و آنها را آورد روی پشت بام و انداخت پایین برای کولی ها.
آنها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی و فاطمه کشیدش بالا.
دختره که آمد بالا فاطمه به او لباس داد تا لباسهایش را عوض کند، رفت حمام غذاهای خوب بهش داد و گفت: تو مونس من باش که من تنها هستم.
بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولی نقل کرد. اما از جوانی که تو اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. خود دختر باز می رفت تو اتاق در را می بست دعا می خواند به جوان فوت می کرد. این دختر کولیه از بس بدجنس بود می دید این دختر می رود توی اتاق در را روی خودش چفت می کند و یک کارهایی می کند شستش خبردار شد آنجا چیزی هست که دختره از او پنهان می کند. یک روز سایه به سایه این دختر رفت و از لای چفت در دید که فاطمه یک دعایی را بلند بلند خواند و مثل اینکه یک کارهایی کرد و سه روز دیگر هم رفت و گوش داد تا اینکه دعا را از بر شد.
روز چهلم که فاطمه هنوز خواب بود صبح زود دختر کولیه بلند شد رفت در اتاق را باز کرد دید جوانی مثل پنجه آفتاب آنجا روی تخت خوابیده. دختره دعا را که از برش بود خواند. یک سوزن هم روی شکم جوان بود آن را هم بیرون کشید جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست.
گفت: تو کجا، این جا کجا؟ آیا حوری، جنی، پری هستی یا دختر آدمیزادی؟
دختر کولیه گفت: من دختر آدمیزاد هستم.
جوان پرسید: چطور به اینجا آمدی؟
دختر کولیه تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه را که خوابیده بود گفت: کنیز من است.
جوان گفت: خیلی خوب حالا می خواهی زن من بشوی؟
دختره گفت: البته که می خواهم چه از این بهتر!
آنها که مشغول صحبت بودند فاطمه بیدار شد دید که هر چه رشته است پنبه شده آه از نهادش برآمد دستهایش را به طرف آسمان برد گفت: خدایا خداوندگارا تو به سر شاهدی! همۀ زحمتهایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که می گفت: نصیب مرده فاطمه، همین بود؟
بعد بی آنکه آره بگوید یا نه کلفت دختر کولیه شد.
جوان فرمان داد هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و دختر کولیه را گرفت.
فاطمه هیچ نمی گفت. کلفتی خانه را می کرد تا اینکه زد و جوان خواست برود سفر، وقتی خواست حرکت کند به زنش گفت: دلت چه می خواهد تا برایت سوغات بیاورم.
دختر کولیه گفت: برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار.
بعد برگشت به طرف فاطمه گفت: تو چی می خواهی که برایت سوغات بیاورم؟
فاطمه گفت: آقا جون من چیزی نمی خواهم جانتان سلامت باشد.
جوان اصرار کرد اونم گفت: پس واسه من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید. جوان شش ماه سفرش طول کشید دختر کولیه هم هی فاطمه را کتک می زد و می چزاندش و او هم همه اش گریه می کرد.
جوان از سفر برگشت و همه سوغاتی های زنش را خریده بود اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابان که می آمد پایش خورد به یه سنگی فوراً یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود.
با خودش گفت: این دختره گفته اگر برایش نبرم بد است.
برگشت رفت توی بازار پرسان پرسان یک نفر دکاندار را پیدا کرد که گفت: من یکی برایتان پیدامی کنم. فردا که برگشت آن را بخرد دکاندار ازش پرسید: کی از شما سنگ صبور خواسته؟ جوان گفت: تو خانه مان یک کلفت داریم از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.
دکاندار گفت: شما اشتباه می کنید این دختر کلفت نیست.
جوان گفت: حواست پرت است، من می گویم کلفت من است.
دکاندار گفت: ممکن نیست، خیلی خوب حالا این را می خری یا نه؟
جوان گفت: بله می خرم.
دکاندار گفت: هر که سنگ صبور می خواد معلوم میشه که درد دل داره حالا که رفتی سنگ صبور را به دختر دادی کارهای خانه را که تمام کرد می رود گوشه دنجی می نشیند و همه سرگذشت خودش را برای سنگ نقل می کند، بعد از آنکه همه بدبختی های خودش را بیان کرد می گوید:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری، من صبورم
یا تو بترک یا من می ترکم
آن وقت باید بروی تو اتاق کمر او را محکم بگیری اگر این کار را نکنی او می ترکد و می میرد.
چه دردسرتان بدهم جوان همان کاری را که او گفته بود کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر کلفته داد. او همین که کارهایش تمام شد رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد یک شمع روشن کرد و کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همه بدبختی های خودش را از اول که سر راه مکتب صدایی بغل گوشش می گفت نصیب مرده فاطمه، بعد فرارشان، بعد بی خوابی و زحمت هایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تا حالا کشیده بود همه را برای آنها نقل کرد آن وقت گفت:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری، من صبورم
یا تو بترک یا من می ترکم
همین که این را گفت فوری جوان در را باز کرد رفت محکم کمر فاطمه را گرفت و به سنگ صبور گفت: تو بترک
سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد و جوان او را برد توی اتاق خودش خواباند.
فردا صبح فرمان داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند میان صحرا. بعد داد هفت شبانه روز شهر را چراغانی کردند و آیین بستند و با فاطمه عروسی کرد و با خوشی و شادی با هم مشغول زندگی شدند.
همان طور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خودتان برسید.
قصۀ ما به سر رسید
کلاغه به خونه اش نرسید
مهرماه 1320
پی نویس:
*- ظاهراً معلوم نیست «سنگ صبور» مربوط به کدام اعتقاد عوام است. مترجم انگلیسی قصه های فارسی، اشتباهاً «سنگ سمور» ترجمه کرده است.
در کتاب ویس ورامین «ص 258 چاپ تهران» گویا اشاره به همین قصه شده است و می گوید:
بنالم تا ز پیشم بترکد سنگ
بگویم تا شود برف ارغوان رنگ
منبع: نوشته های پراکنده صادق هدایت
حماسۀ کویر
حماسۀ کویر آخرین کتابی است که توفیق خواندن آن نصیبم شد. استاد باستانی پاریزی نثری راحت و شیرین دارد. رشتۀ تخصصی ایشان تاریخ است و در همۀ حوزه ها از جمله تاریخ گفتنی های شنیدنی بسیار دارد.
در اکثر صفحات کتاب با «پی نوشت» روبرو هستیم و این پی نوشت ها گاهی از متن کتاب هم خواندنی تر است.
در حماسۀ کویر استاد از روستازادگانی می گوید که به خاطر توانایی هایشان شهره شهر شده و به جاهای بالا رسیده اند. این روستازادگان را می توانی در کسوت: نویسندگی، شاعری، منجم، فقیه، دانشمند، روحانی، لشکری، ریاضیدان، قاضی، موسیقیدان و... دید.
کتاب با نام قائم مقام شروع می شود. به روستا می رسد اینکه اهمیت ده چقدر بود و چه شد و چه ظلمی بر آن رفت. آنگاه صحبت از قنات می شود؛ شریان حیات دهات و سرمایه بزرگ ملی که امروزه روز اکثراً در اثر بی توجهی بائر گردیده است.
استاد، نظام حکومتی سه هزار ساله ایران را براساس اقتصاد ده می بیند و می نویسد رشته های این پیوند، درست مثل حلقه قفل بافتنی خرجینهای همان دهاتی ها به هم گره خورده است و اگر سر رشته این رشته ها یعنی واحد اقتصادی ده گسسته شود بنای شهرها به هم خواهد ریخت. از قدیم هم مردم خوب می دانستند که:
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
باز در جایی دیگر می نویسد: «شهر درختی است تنومند که ریشه های آن از روستا آب می خورد، ریشه را نگهدارید، تا شاخه شاداب بماند».
تنها مولوی است که روستا را به گونه ای دیگر می بیند و در تمثیل به دهات می تازد:
دِه مرو دِه مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
هر که روزی باشد اندر روستا
تا به ماهی عقل او ناید به جا
استاد دکتر عباس زریاب خوئی در گفتاری درباره استاد پاریزی می نویسد: «باستانی پاریزی از جمله اشخاص نادری است که استعداد نویسندگی را با شم تاریخی در یک جا جمع کرده است؛ هم نویسنده برجسته و هم مورخ بزرگی است. در اینجا هم این بحث به وجود می آید که آیا تاریخ برای او ابزاری است برای اظهار قریحه درخشان او در نویسندگی و یا نویسندگی در نظر او خادم تاریخ است؟»نکتۀ دیگری که در نوشته های استاد به چشم می آید اهمیتی است که به فرهنگ مردم زادگاهش می دهد و هر جا به مناسبت مختلف از آنها سود جسته است. بیان این جلوه های فرهنگ مردم در روشن کردن موضوع مورد بحث ایشان نقش مؤثری را بازی می کند. در سراسر کتاب به اشعاری برمی خوریم که به صورت تک بیت، دوبیتی، رباعی، قطعه، غزل، مثنوی و ... آمده است.در این اشعار نکته هایی ظریف و خواندنی بسیار نهفته است.راستش از خواندن کتاب لذت بردم. دریغم آمد این لذت را با خوانندگان فرهیخته روزنامه قسمت نکنم. این اشعار را برایتان گلچین کرده ام که به تدریج آنها را می خوانید.
برای استاد عمر پربرکت آرزو می کنم.
ابوالقاسم فقیری
تک بیت های به یادگار مانده در «حماسه کویر» استاد باستانی پاریزی
بگو به خضر که از عمر جاودانه ترا
چه حاصل است جز از مرگ دوستان دیدن
* * *
آنچه رفته است، بد و خوب، به یک لحظه گذشت
و آن چه مانده است، به یک لحظه دیگر گذرد
* * *
دست از مسِ وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
* * *
بستند عهد و الفت، گلچین و باغبانی
بیچاره عندلیبی، افسوس گلستانی
* * *
هر جا که سیه گلیم آشفته دلی است
شاگرد من است و خرقه از من دارد
* * *
ای مردگان، ز خاک یکی سر به در کنید
بر حال زندۀ بتر از خود نظر کنید
* * *
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
* * *
سعی کردم که بدهکار نباشم به کسی
وای از دست محبت که بدهکارم کرد
* * *
بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
* * *
سرکشان را فکند تیغ مکافات از پای
شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
* * *
نمی دانی هر آنکس بیش دارد
نظر بر خرقه درویش دارد
* * *
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری زسر، تا آبت از سر بگذرد
* * *
بوی گل خود به چمن راهنما شد ورنه
مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست
* * *
بی سبب خود را به خیل کج کلاهان دوختیم
چرخ اگر وارو زند، دیگر گدایی مشکل است
* * *
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
* * *
گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش
* * *
عشق ما را به سر کوچه و بازار کشید
دیدی آخر به کجا عاقبت کار کشید
* * *
بنازم همت پر شاخ و برگ آن درختی را
که سایه از سر هیزم شکن هم برنمی گیرد
* * *
گفتار صدق مایه آزار می شود
چون حرف حق بلند شود، مار می شود
* * *
به زیر دلق مرقع کمندها دارند
دراز دستی این کوته آستینان بین
* * *
گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
* * *
آهن و فولاد از یک کوره می آید برون
آن یکی شمشیر گردد، وین دگر نعل خر است
* * *
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیرانِ قفس را می کند خشنود، آوازم
* * *
یک تن آسوده در جهان دیدم
آن هم آسوده اش تخلص بود
* * *
بخت یار است، ولی بخت بد آنجاست که یار
هر کجا پای نهد دست به یغما دارد
* * *
گر به خاکستر نشانند آتشِ ما را چه باک
هر چه باداباد، ما کشتی در آب انداختیم
* * *
در بزم جهان جز دلِ حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
* * *
فدای خانه در بسته ات شوم مجنون
ز هر طرف که نظر می کنم، بیابان است
* * *
سنت ابر است این، که هر چه گیرد زبحر
جمع کند جمله را، باز به دریا دهد
* * *
چو برداری از کوه و ننهی به جای
سرانجام کوه اندر آید ز پای
* * *
ما دگر نام خریداری یوسف نبریم
که عزیزان جهانند خریدارانش
* * *
بر مزار ما غریبان نِی چراغی، نِی گلی
نِی پَر پروانه سوزد، نِی صدای بلبلی
* * *
ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
ادامه دارد.............
کلاغ در فرهنگ مردم اردستان
پژوهش از: سید احسان اله هاشمی
انواع کلاغ
در اردستان سه نوع کلاغ را می شناسیم بدین شرح:
1 - کلاغ زنگی:
کلاغی با جثۀ متوسط، حلال گوشت که به خاطر سیاه یک دست بودن به کلاغ زنگی موسوم شده لابد منسوب به زنگ و زنگبار شاید هم به خاطر آنکه در صدای خوش آهنگ و منظم خود به هنگام پرواز آرام و طولانی بر فراز آسمان طنین زنگی نهفته دارد، کلاغ زنگی نام گرفته با دو گونه نه چندان متمایز: یکی با منقار و پای زرد... دیگری با منقار و پای قرمز که از نوعی حرمت و قداست نیز برخوردار است. به اعتبار آنکه معتقدند پا و منقار خود را با خون امام حسین(ع) و دیگر شهیدان کربلا آغشته کرده است. این پرنده مهاجر است و تابستان به مناطق سرد می رود.
2 - کلاغ جاره:
زاغچه، نوعی کلاغ با جثۀ کوچکتر، حرام گوشت و با بالهای کوتاه، سپید و سیاه و دم بالنسبه بلند که بعضی آن را «قارچ غالا» هم گویند «غالا به زبان اردستانی» به معنی کلاغ است، سبکبال و چابک با حرکاتی نظیر جست و خیز نوعی گنجشک که ما آن را «جاجیر تپا» گوییم که وجه تسمیه آن بر بنده معلوم نشد و این همان کلاغ خوش شگونی است که با صدای خود بر بام خانه ها آمدن مسافرین را با جار زدن مژده می دهد. شاید به همین خاطر «کلاغ جاره» نامیده شده است.
3 - کلاغ گری یا کلاغ گره:
کلاغی با جثۀ بزرگ و حرکات کند و سنگین و بالهای سیاه و خاکستری رنگ که آن را «کلاغ ... خور» هم می گویند، به لحاظ کثافت خوار بودنش این نوع کلاغ به دزدی شهره شده است و هر چه برسد مثل گوشت، نان، پنیر، قالب های کوچک صابون(1) و جوجه های تازه از تخم سربرآورده را ربوده و طعمه خود می سازد. دو قسم اول را به نامهای زاغ و زاغچه شناختیم با توجه به مصراع معروف «زاغکی قالب پنیری دید» بیراه نیست این قسم کلاغ را «زاغک» بنامیم که کلاغ مورد بحث ما همین است.
ریشۀ مثل «بچه اول مال کلاغه»
این مثل را شنیده ایم که: بزی از گله جدا بیافتد، یا نصیب گرگ خواهد شد یا کفتار.
در مورد جوجه هم پر واضح است که تا وقتی که هنوز «گربه خوار» است اگر چند قدمی از مادر دورتر شود، دیگر نباید امیدی به زنده ماندنش داشت که یا مال گربه است یا طعمه کلاغ.
این اصطلاح «مال کلاغ است» چون در مورد جوجه مترادف با از بین رفتن و تلف شدن بوده است. کم کم برای دیگر چیزهای فانی و از بین رفتنی که نباید دل به آنها بست و اعتباری برایشان قائل شد، اعم از ذیروح و غیرذیروح علم شده است بدین شرح: بچه اول خانواده به علل گوناگون، چون کم تجربه بودن پدر و مادر جوان و مراقبت های ناشیانه و پاره ای ندانم کاری ها که بیشتر نبودن بهداشت، سوءتغذیه، بدی وضع معیشت هم مزید بر علت می شد معمولاً تلف می گردید که در این جور موارد اطرافیان برای تسلای خاطر زوج جوان و امیدوار کردنشان به ماندنی بودن فرزندان بعدی می گفتند: «بچه اول مال کلاغه» یعنی ماندنی نبوده و نباید از همان ابتدا به زندگانیش دل بست که این خود حکایت مثل مورد نظر ماست.
برف کلاغ
اولین برف سال را هم به اعتبار آنکه خوردنی نیست و نباید بدان دل بست برف کلاغ گویند.
«در شیراز به اولین برف، برف سگ می گویند» اضافه
می شود که برف دوم را هم برف حمامی و گاهی هم برف چوپان می گویند که موضوع آن با درآمدهای سالانه حمامی و چوپان مربوط
می شود که خود بحث جداگانه و در خور توجهی است.
پیاز کلاغ
گیاهی است خودرو با ساقه ای شبیه ساقه پیاز و نازکتر از آن که در بهاران در باغات می روید و از آن برای رنگ کردن تخم مرغ به رنگ سبز کم رنگ در ایام نوروز استفاده می شود.
تره کلاغ
تره کلاغ گیاهی است شبیه تره معمولی که در بیابانها می روید و دو برگ آن از دو طرف و یکی از وسط بالا می آید.
جو کلاغ
به زبان محلی«یه غالا» علفی است خودرو شبیه جو با ساقه های
نازکتر و کوتاه تر که در سالهای بارانی در کنار کشتزارها و به خصوص در روستاها، در ساحل رودخانه ها به صورت انبوه می روید.
کلاه کلاغ
قارچ را به زبان محلی اردستانی «شاخه زبان پهلوی» کولو غالا گویند که معنایش به فارسی «کلاه کلاغ» می شود. هر چند فارسی زبانان هیچگاه این کلمه را به کار نمی برند. گفتنی است که در بعضی نقاط اطراف قارچ را، «کالا قاضی» گویند که منظور همان «کلاه قاضی» است.(2)
کلاغ در ضرب المثل های مردم:
1 - یک کلاغ، چهل کلاغ یا «یک کلاغ را چهل کلاغ کردن» که مثلی مشهور است - در چیزی مبالغه کردن.
2 - سنگ مفت کلاغ مفت- در مغتنم شمردن فرصت در کاری که امید نفع در آنست و خرجی هم ندارد. «در شیراز
می گویند سنگ مفت، گنجشک هم مفت، بزن شاید گرفت»
3 - کلاغ پر نمی زند «پرنده پر نمی زند» یعنی هیچکس نیست - مکانی بسیار خلوت.
4 - به کلاغ گفتند اگر جراحی روده خودت را تو بگذار. به مفهوم «کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی»
5 - کلاغه خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش هم یادش رفت.
«در نکوهش از تقلید کورکورانه گفته می شود»
6 - مثل کلاغ زواره می ماند که نگفت و نگفت وقتی هم گفت: گفت....! در مورد کسی گفته می شود که هیچ حرف
نمی زند وقتی هم صحبتی می کند مطلبی بی ربط و نابجا به زبان می آورد.(3)
7 - اگر تو کلاغی من بچۀ کلاغم- کنایه از آنکه از تو زیرک تر
و فهمیده ترم.(4)
8 - کلاغ خوش خبر- قارچی بکن! یا- قارچ غالا- نوکت طلا -
اگر خبر خوشی داری قارچی بکن. «خطابی است به همان «کلاغ جاره» خوش شگون - «قارچ قالا» زمانی که بر بالای بام خانه ها
صدا می کند.
9 - اگر صد سال ز بی گوشتی بمیرم - کلاغ از دور قبرسون «قبرستان» نگیرم - در مناعت طبع گفته می شود.
حکایت
در اردستان از دیرباز باجناق یا «هم داماد» را چل تائی «چهل تائی» می گویند که خود از دشمنی و کدورت یا لااقل عدم تفاهم و همدلی میان آنان حکایت دارد.
حکایت از این قرار است که چهل «هم داماد» در باغی یا در مکانی مورد حمله کلاغ واقع می شوند و کلاغ چشم یک، یک آنها را از حدقه بیرون می آورد ولی در این میان هیچ یک از این عده حاضر نمی شوند در دفع خطر از دیگری ولو برای یکبار هم که شده کلاغ را کیش کنند.
یا به اختلاف روایت، هر یک موضوع را از دیگران پنهان داشته و حاضر به ابراز آن با دیگر باجناق ها نیست. که هر چه بوده خواسته اند
از عدم تفاهم و نبودن همدلی میان «هم دامادها» سخن به میان آورند. در حال حاضر روابط «هم دامادها» به خصوص در اردستان عموماً صمیمانه، مودت آمیز و غالباً بر مبنای دوستی و احترام متقابل استوار است. تا جایی که شاید بتوان بهترین و صمیمانه ترین روابط دوستانه را میان این دسته از خویشاوندان سببی سراغ گرفت.(5)
پی نویس:
1 -قالب های کوچک صابون را در اردستان «مالی صابون» گویند.گفتنی است که کلاغ ها که گویی دیگر سیر شده اند و دست از صابون دزدی کشیده اند. شاید صابونها دیگر اصل نیست و به ذائقه اشان خوش نمی آید.
2 -واژه نامه کشاورزی اردستان مندرج در نامواره دکتر محمود افشار جلد هشتم به همین قلم.
3 -زواره شهر دیگری از فرمانداری اردستان.
4 -تمثیل و مثل
5 -تقسیم خویشاوندان به نسبی و سببی شاید توضیح نخواهد. نسبی آن دسته که از راه پدر و مادر خویشاوند می شوند و سببی از راه خانواده یا ازدواج.
قصیده وارۀ پدر
مرتضی امیری اسفندقه
بی تو پدر! حقیر شدم، بی بها شدم
قربانیِ سیاه ترین ماجرا شدم
بی تو یقینِ مؤمنِ من گردِ شک گرفت
بی تو- پدر! به کفر زدم، بی خدا شدم
بی تو کسی نبود- دری وا کند به روم
بی تو دوباره، هم قفس انزوا شدم
از انزوا بریدم و اما چه فایده
در کوچه های پرت و پریشان رها شدم
چون کودکانِ «شیرزد» بی پناه، آه
بی تو دوباره در بدرِ کوچه ها شدم
خمیازه بود و رخوت و تخدیر و خوابِ مرگ
رویم سیاه! بی تو پدر! مبتلا شدم
رفتی و رفت بی تو به غارت هویتم
بی تو هدر شدم، همۀ من! هبا شدم
یعنی دوباره بعدِ تو: دست خودم نبود
یعنی دوباره بعدِ تو: سر به هوا شدم
اعصاب زخم خورده، تشنج، تنش، هراس
آه ای پدر مپرس، چه بودم، چها شدم؟!
میخانه های مخفیِ شب بود و بغضِ من
«میخواره وار، از پس هیهای ها شدم»
از تو به ارث، غیر مصیبت چه برده ام؟
در خانۀ خراب تو صاحب عزا شدم
چیزی نداشت خانه، به جز چالش و چخش
بی تو سپر- پدر! سپر هر بلا شدم
بی تو غرورِ سرکشِ من هاژ و واژ - ماند
پشتم شکست بی تو پدر- بی تو، تا شدم
سجاده را به نیم پیاله فروختم
بی تو- مرا ببخش- پدر - بی حیا شدم
زیر فشار فقر و نجابت... پدر مگو
بعد از تو - حیف! سایه کشِ هر گدا شدم
خوابم نمی برد- نه هم امشب- که سالهاست
بی تو- دوباره طعمۀ کابوس ها شدم
خوابیدم و نه خواب! که مردم نفس، نفس
از خواب نه! که بعد از تو از مرگ پا شدم
تا بودی ای رفیق- نفهمیدم ای دریغ
بعد از تو با مصیبت تو آشنا شدم
چیزی نمانده است به خود سوزیم- پدر!
دردم نگفتنی ست - شبیه رضا شدم
گفتی که: روزهای بدی در کمین توست
بدتر از این چه بود- که از تو - جدا شدم؟!
منبع: نقد و بررسی کتاب تهران - شماره 23 - تابستان 1387
دو شعر از
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
م- سرشک
می چرخد این تسبیح
می چرخد این تسبیح و دستی، هیچ پیدا نیست
پشت سر هم دانه ها یک ریز می آیند
یک دانه روشن، دیگری تاریک
ریز و درشت دانه ها، در رشته ای باریک
نه می توانی رشته را دیدن
نه دست را در کار گردیدن
می چرخد این تسبیح و عمر ما
پایان پذیرد
عاقبت
اما...
«اما» رها کن، جای «اما» نیست
می چرخد این تسبیح و دستی، هیچ، پیدا نیست
***
غزل برای گلِ آفتابگردان
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان
نگهت نه خسته بادا و
شکفتنِ تو دیدم
گلِ آفتابگردان
به سحر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد کنی ز هر سو، ره آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دمِ همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر،
جست و جوها
من و بویه* رهایی
و گَرَم به نوبتِ عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
وگرچند، رسیدنی نباشد
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
* بویه= امید
منبع: کتاب زندگی و شعر محمدرضا شفیعی کدکنی- به کوشش مجتبی بشردوست
روستای خواجه جمالی
در روزنامه وزین عصرمردم در صفحه کشکول مورخ 21/6/87 مطلبی چاپ شده بود به نام «مادر در ترانه های محلی» از جمله این ترانه ها این ترانه بود:
بیا مرغ سفید ختم خالی
خبر از من ببر در خواجه مالی
خبر از من ببر بر مادر پیر
چمن گل کرده و جای تو خالی
در پانویس این مطلب آمده بود «خواجه مالی» نام محلی است بله این محل روستای خواجه جمالی است. برای آشنا شدن بیشتر خوانندگان ارجمند عصرمردم به این روستا مطالبی را می نویسم، باشد که مورد توجه قرار گیرد.
روستای خواجه جمالی، بخش آباده طشک شهرستان نی ریز
روستای کهن سال خواجه جمالی در دامنه جنوب کوه وَلی VALI از سلسله جبال زاگرس واقع شده است، محلی است خوش آب و هوا، دارای درختان سرسبز انار، بادام، تاک و... همچنین در بخش کوهستانی آن درختان: بَنه BANE بارشیک بارشین- بادام کوهی، با نام محلی اَلوک ALUK وجود دارد.
این روستا بین آباده مرکز بخش آباده طشک شهرستان نی ریز، جهان آباد، حسن آباد و کوشکک از دهستان بختگان و ده مورد از دهستان حنا «تنگ حنا» و سرچهان(1) واقع شده است.
خواجه جمالی روستایی است با تاریخی درخشان و مردمانی دلیر، اهل فرهنگ، شاعر و ادیب.
اهالی روستا از طایفۀ لَشَنی LASANI از ایل لُر، کریم خان زند وکیل الرعایا [ 1193-1163 ه.ق] مؤسس سلسله زندیه [1209-1163ه.ق ] می باشند.
چشمۀ چاه عبدالرحمن
صاحب فارسنامۀ ناصری می نویسد: «در بلوک آباده طشک به مسافت یک فرسخ و نیم شمالی قریه خواجه جمالی، در دامنه کوه خم، چاهی است از سنگ سجیلی که در شیراز سنگ کِرَشکی گویند. معلوم نیست که خدا آفریده است یا تراشیده اند. نزدیک پنج ذرع درازا و چهار ذرع پهنا و نزدیک چهارده ذرع گودی آن است. در نزدیکی نوروز در سالهای خشک به اندازه پنج سنگ آسیاب گردان آب از دهن این چاه در آید و در سالهای تر گاهی آب این چاه به اندازه پنج شش ذرع جستن کند، آب آن، آنچه از زراعت زیاد آید به دریاچه بختگان [نی ریز] رود.(2)
طایفه لَشَنی
این طایفه از ایل لُر و از طایفه زندیه می باشند که در زمان سلطنت کریم خان زند جزء سپاهیان خان زند به فارس آمده اند. پس از انقراض سلسله زندیه این طایفه پراکنده شدند، گروهی به ایل قشقایی و عده ای به بخش آباده طشک و... رفته و سکنی گزیده اند. مناطقی که هم اکنون ایل لشنی در آن زندگی می کنند کلاً مربوط به مناطق قشلاقی ایل عرب بوده که به لشنی ها
فروخته اند.
لشنی ها در زمان رضاشاه تخته قاپو شدند.
لشنی ها افرادی ماجراجو بوده و عده ای از آنها در درگیری با نیروهای دولتی کشته شده اند. میرزا محمدخان، عباسعلی خان و میرزا اسدالله از طایفه لشنی در هنر خوش نویسی معروف بوده اند.
گفتیم که لشنی ها از ایل لر زندیه هستند و در زمان سلطنت کریم خان زند به فارس آمدند(3) و شجره نامه ای از ایل زندیه دارند. از جمله اسماعیل خان واصل فرزند آقا علیخان، کلانتر لشنی های بخش آباده طشک که در روستای خواجه جمالی دیده به گیتی گشوده است و یک برگ فتوکپی کارت نسب نامه خود از ایل زندیه را به نگارنده [محمدعلی پیش آهنگ ]داده است.
«شیخ علی خان» از طایفه لشنی یکی از پیشکاران لطفعلیخان زند (1209-1203ه.ق) پادشاه دلیر و متهور خاندان زندیه بوده است.(4)
بعضی از کلانترهای طایفه لشنی عبارتند از: نعمت الله خان پدر غریب شهسواری ملقب به ادیب العشایر شاعر معاصر، آقا علیخان واصل پدر اکبر واصل شاعر معاصر، کربلایی سلمان فروتنی شاعر معاصر، رمضانی، نگهداری، ابطحی، عده ای از اهالی این منطقه در لباس روحانیت بوده و به ارشاد مردم و رتق و فتق امور دینی مشغول بودند از جمله حجت الاسلام والمسلمین حاج سید محمود ابطحی و حجت الاسلام موسوی امام جمعه آباده طشک.
تأسیس دبستان وقار در روستای خواجه جمالی نی ریز
در سال 1316 خورشیدی، یعنی بیش از هفتاد سال پیش که بعضی از شهرستانهای کنونی فارس صاحب مدرسه نبودند به همت والای آقای علیخان واصل کدخدا و کلانتر طایفه لشنی که همسرش از خانواده خزاعی از خوانین نی ریز بود در روستای خواجه جمالی دبستانی به نام «وقار» تأسیس گردید. این مدرسه تاکنون به فعالیت خود ادامه می دهد.
هم اکنون این روستا دارای دبستان، مدرسه راهنمایی و دبیرستان دخترانه و پسرانه می باشد. در اینجا نام بعضی از معلمین سابق این دبستان را که بعضی رخ در نقاب خاک کشیده اند آورده می شود: آقایان: زمانی، ضرغامی، محمدعلی شکیبا «شاعر»، کریم نعمتی، صداقت، نیکونژاد، محمود طریقی، محمد همتائی، محمدهادی مصدقی، کریم نعمتی و محمد یگانه.
* * *
مدتی مرکز سپاه بهداشت در این روستا بود و پزشکان مأمور خدمت در این مرکز در تمام بخش مشغول انجام وظیفه بودند که یکی از آنها دکتر مرتضی خوش نیت متخصص گوش، حلق و بینی بود.
پاسگاه امنیه [ژاندارمری] دائر و در این روستا فعالیت داشت. یکی از رؤسای این پاسگاه مرحوم استوار علی افروز شاعر معاصر نی ریز بود. مرحوم استوار افروز پدر دکتر افروز رئیس پاسگاه خواجه جمالی بود. مسئولین معدن های کرومیت منطقه حق کارگران را درست پرداخت نمی کنند. نامبرده دست به نامه نگاری برده و از حق قانونی آنها مردانه دفاع می کند. اگر چه موانعی پیش رویش نهاده ولی سرانجام پیروز شده و کارگران به حق قانونی خود از جمله بیمه و حقوق بازنشستگی می رسند.
ادیبان طایفه لشنی
احمد بهجت از طایفه لشنی(5) در تاریخ 1322 خورشیدی در روستای خواجه جمالی دیده به جهان گشود. اشعارش بیشتر دارای زمینه های مذهبی و عرفانی است. در شعر «بهجت» تخلص
می نماید. چند بیت زیر از اوست:
گر نهد گام در این خانه نگار من
جان کنم در قدم او به دو صد شوق نثار
می گذارم سر خود را به رضا در قدمش
نیست چیزی به از این تا که شود فرش نگار
* * *
به هر جا نقش زیبای تو بینم
جمال مجلس آرای تو بینم
اگر خوابم و یا بیدار هر دم
چنانم من که رؤیای تو بینم
اکبر واصل از طایفه لشنی(6)
اکبر واصل فرزند آقا علی خان در سال 1311 خورشیدی در روستای خواجه جمالی متولد شد. مدتی کلانتر طایفه لشنی منطقه خود بود. در شعر «واصل» تخلص می کند.
خزان شد باغ و راغ و دشت و گلشن
ز سیر چرخ و از تاراج بهمن
به واصل هر چه آمد از تو آمد
پری وش وای بر من، وای بر من
* * *
اجل آید چو پر پیمانه گردد
بخسبد بخت و عقل دیوانه گردد
چو «واصل» تنگ دستی آیدت پیش
تو را هر آشنا بیگانه گردد
غریب شهسواری «ادیب العشایر» از طایفه لشنی(7)
غریب شهسواری فرزند زنده یاد نعمت اله خان که سالها کلانتری لشنی را عهده دار بود می باشد. شهسواری متوفی 17/4/76 از شعرای معاصر است.
غریب تا کی خوری خون دل خویش
مگو دوران به من کم داده یا بیش
تو را که عاقبت گور است منزل
در این صورت چه شاه باشی چه درویش
* * *
چو اندر بیستون فرهاد مسکین
شنید آوازه فقدان شیرین
حقیقت «شهسواری» داد و خوش داد
به یاد روی شیرین، جان شیرین
چند بیتی از یک غزل
ای که مرد نیک خوئی چون تو در فرهنگ نیست
هست اما با چنین اخلاق و فر و هنگ نیست
بس جواهر هست اندر بحر و بر لیکن یقین
روز سنجش ارزش و تأثیرشان هم سنگ نیست
نقش بسیار است نقاشان و طراحان بسی
هیچ یک را شهرتی چون مانی و ارژنگ نیست
بوستان ملک، فرهنگ است و گل فرهنگیان
لیک گلها را همه یک نوع عطر و رنگ نیست
مستعد پیش رفتن کاروان ما بود
این عقب ماندن به جز فقدان پیش آهنگ نیست
کربلائی سلمان فروتنی متخلص به فروتن از طایفه لشنی(8)
سلمان فروتنی فرزند محمد در سال 1278 خورشیدی در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. در مکتب خانه تحصیل کرد. دارای طبعی روان و قریحه خوش بود. وی مدتی که کدخدای آباده طشک بود در 11/1/41 خورشیدی در شیراز فوت کرد و در شاه داعی الله به خاک سپرده شد.
هر چیز شکست کم بها خواهد شد
بی ارزش و معدوم فنا خواهد شد
لیکن دل بشکسته مقامش این بس
کاسباب اجابت دعا خواهد شد
سیداسماعیل موسوی از طایفه لشنی(9)
سید اسماعیل موسوی در شعر «موسوی» تخلص می کند. پس از تحصیلات مقدماتی به شغل کشاورزی مشغول شد.
ز نوکیسه مبر هرگز تو وامی
به بدطینت مکن هرگز کلامی
نبینی موسوی یک رنگ یاری
به هر جمعی سلامی و سلامی
نرجس امینی از طایفه لشنی(10)
نرجس امینی فرزند داوود امینی شاعر معاصر می باشد در سال 1365 خورشیدی متولد شده و این شعر از او است:
امشب دلم بهانۀ مولی گرفته است
ماتم درون قاب دلم جا گرفته است
این قطره حقیر گنهکار روزگار
امشب سراغ پهنه دریا گرفته است
عرش خدا ز ماتم او گریه می کند
اندوه و اشک و عزا پا گرفته است
مبارزه اهالی خواجه جمالی با انگلیسی ها(11) در جنگ جهانی اول «1919-1914-م»
در روستای خواجه جمالی پیشامدهای زیادی رخ داده است که یکی از آنها نبرد با نظامیان دولت استعمارگر انگلیس
می باشد. تحت عنوان «عملیات در ایران» این واقعه را ژنرال جیمز فردریک مابرلی F-J-MOBERLY نگاشته و کاوه بیات آن را ترجمه کرده است. این پیشامد که در جنگ خانمانسوز جهانی اول «1919-1914 میلادی» رخ داده به طور اختصار با اصلاحاتی بیان می کنیم:
انگلیسی ها در جنگ جهانی اول که در زمان احمدشاه قاجار (1343-1327ه.ق) برابر (1304-1288 خورشیدی) به وقوع پیوست در شهر نی ریز به مدت سه سال قلعه و دژی مستحکم که دارای چهار برج بود و هنوز هم آثارش برجاست با مصالح سنگ، آجر، گچ و شن برای نگهداری یک بریگاد BRIGAD ارتش 3500 نفری با همکاری کارگران نی ریزی ساختند. به هر کارگر روزانه دوزار «دو ریال» دستمزد می دادند.
انگلیسی ها حدود هشت سال در جنوب ایران از جمله شهرستان نی ریز که از نظر سوق الجیشی خیلی مهم و بااهمیت بود ماندند. چون این شهرستان که بین استانهای هرمزگان، سیستان و بلوچستان، کرمان، یزد، اصفهان و فارس واقع شده دارای موقعیت نظامی و استراتژیکی مهمی است و طبق تحقیقات انجام شده همیشه حداقل یک تیپ BRIGAD ارتش می تواند در این شهر مستقر گردد.
در این مدت دردسرهایی برای مردم به وجود آوردند. گرچه اهالی شهرستان نی ریز و افراد عشایر این شهرستان به موقع علیه آنها اقدام نموده و مزاحمت برایشان ایجاد کردند و در این زمینه می توان از کشتن دو نفر انگلیسی به دست ابراهیم فرزند علی بابا و محمود دانشی نام برد.
انگلیسی ها در شبیخونی به روستای ده چاه نی ریز یورش برده و 24 نفر زن و مرد و کودک را به شهادت رسانیدند.
این حمله به دستور فرمانده کل سپاه اس.پی.آر S.P.R «سپاه پلیس جنوب» سرپرسی سایکس علیه لشنی های بخش آباده طشک به ویژه اهالی روستای خواجه جمالی همچنین روستای چاهک و بخش پشتکوه انجام گرفت.
سایکس نخست وزیر از سفیر بریتانیا درخواست کرد که طایفه لشنی را سرکوب کند او هم این پیشنهاد را تصویب و اجازه داد.
لشنی ها از ژوئیه و اوت سال 1917 میلادی برابر تیر و مرداد سال 1296 خورشیدی مبارزات خود را شجاعانه با آنها آغاز کردند و بر استمرار آن نیز مصر بودند و زیان هایی هم بر آنها وارد کردند.
سایکس نخست عواملی را در ماه اوت به منطقه فرستاد و اطلاعات لازم را در این مورد کسب کرد. در نی ریز و قوام آباد دو مرکز تدارکاتی که در دو سوی منطقه لشنی نشین بود ایجاد کرد و در 19 سپتامبر 28 شهریور در هر یک از این نقاط ستونی مستقر گردید.
قوای مستقر در قوام آباد که به ستون ده بید موسوم بود تحت فرماندهی میجر- آ-اس-رائول «سرگرد رائول» قرار داشت و عبارت بود از یک اسواران از نیروی سوار بِرمِه (BERME)(12)
دسته بیست و سوم آتشبار کوهستانی و دسته صد و بیست و چهارم مسلسل نیروی بلوچ، یک دسته پیشگام که از میان نیروهای موجود تشکیل شده بود و یک دسته سوار پلیس جنوب بخش شماره 162 آمبولانس صحرایی از قوای هند(13) و اجزای حمل و نقل و...
فرماندهی نیروی نی ریز را میچر اس.ام.بروس «سرگرد بروس» به عهده داشت و مرکب بود از یک اسواران از نیروی پانزدهم نیزه دار و دو رسد از نیروی شانزدهم راجپوت یک واحد آتشبار کوهستانی و یک واحد مسلسل پلیس جنوب و دسته پیشگام که از میان نیروهای موجود تشکیل شده بود و تعدادی از اجزای بهداری و حمل و نقل... فاصله بین قوام آباد و نی ریز که از طریق منطقه لشنی نشین بخش آباده طشک شهرستان نی ریز می گذشت حدود یکصد و بیست مایل بود.
ستونهای مستقر در نی ریز و قوام آباد دستور داشتند به ترتیب به سمت جنوب شرقی و شمال غربی پیشروی و در طول راه اقدامات تنبیهی لازم را از لشنی ها به عمل آورند و با هر یک از گروه های حرفه ای که روبرو شدند شدیداً برخورد نمایند. قرار بود که این دو ستون در کوشکک مرکز دهستان بختگان بخش آباده طشک
شهرستان نی ریز با یکدیگر ملحق شوند. سپس در اول اکتبر
«9 مهر» پس از سرکوب لشنی ها به نی ریز برگردند و پس از تجدید قوا آماده عملیات دیگری شوند.
ستون ده بید در 20 دسامبر 29 شهریور، قوام آباد را ترک و در 24 سپتامبر 2 مهر به قلعه آباده [مرکز بخش آباده طشک] رسید. قبلاً از تهران به لشنی ها هشدار داده شده بود. آنها نیز بخش اعظم مال و منال خویش را برداشته و از منطقه خارج کرده بودند.
چون انگلیسی ها اگر پیروز می شدند اموال آنها را غارت
می کردند و به یغما می بردند.
ستون ده بید پس از خراب کردن تعدادی قلعه یا مصادره یا منهم گردید. در ساعت یک و پانزده دقیقه بامداد روز 26 سپتامبر (4 مهر) گروهی از عشایر دلاور بر ستون ده بید هجوم آوردند و زیان و خسارت قابل توجهی به آنها وارد کردند ولی این ستون به هر زحمتی بود حمله آنها را دفع کردند.
ستون ده بید پس از دیدن خسارت های زیاد در ساعت شش و پانزده دقیقه بامداد همان روز به سمت روستای «خواجه جمالی» حرکت کردند. این ستون در ساعت 9 بامداد متوجه شد که حدود پانصد تا ششصد نفر از دلاور مردان شجاع و بی باک طایفه لشنی ها
در حول و حوش و پیرامون روستای خواجه جمالی سنگر گرفته و راه را بر آنها بستند. فرمانده ارتش انگلستان روستای خواجه جمالی را در آن زمان چنین تعریف کرده است: این روستا در حاشیه شمالی جلگه ناهموار سنگی واقع شده و در دامنه تند بلندی های پرشیبی قرار دارد که بخش جنوبی ارتفاعات ده هزار پایی(14) کوه ولی کنار گردنه خالص را تشکیل می دهد. در این روستا گذشته از یک قلعه محکم و استوار، شش برج جداگانه، چند باغ پر از درخت و مزارعی محصور در دیوارهای سنگی نیز قرار داشت.
اراضی پرشکاف و آکنده از سنگ و ناهمواری ها نیز آن را از جلگه اطرافش جدا ساخته بود که لشنی ها مردانه از آن دفاع
می کردند.
ولی سرانجام روستای خواجه جمالی به دست نیروهای انگلیسی افتاد و از طرفین تعدادی کشته شدند و در این ماجرا از لشنی ها هشت نفر شهید شدند.
انگلیسی ها دستور داشتند در مسیر خود، روستاها و قلعه ها را خراب کنند و حتی اموال آنها را هم به یغما ببرند. لذا روز بعد ستون ده بید پس از تخریب روستا و قلعه های خواجه جمالی راه خود را به سمت جنوب ادامه دادند و در کوشکک به ستون نی ریز ملحق گردیدند. آنگاه افراد راه نی ریز را در پیش گرفته و در دو اکتبر «ده مهر» به نی ریز رسیدند و در دژ و قلعه اسپیار S.P.R مستقر شدند.
ستون نی ریز در روز پنج اکتبر «سیزده مهر» از نی ریز به سمت شمال حرکت کرد و در چهارده اکتبر «بیست و دو مهر» به مروست نی ریز رسید.(15) این ستون در مسیر خود در یک شبیخون ناجوانمردانه که به اهالی دهستان دهچاه بخش پشتکوه نی ریز به مرکز مشکان زد و 24 نفر زن و مرد و کودک را به شهادت رسانید.
کلنل اورتون در مسیر شمالی برخی از رؤسای محلی نی ریز تا مروست را مجازات کرد و از بعضی التزام گرفت که در آینده علیه آنها اقدامی نکنند.
همچنین کلنل فرن در «جوزم» گروهی را به مجازات رسانید و قلع سنگی و برجهای«جوزم» را منهدم ساخت چون اهالی «جوزم» سه تن از افراد پلیس جنوب را به قتل رسانیده بودند.
در پایان چند دوبیتی محلی که نام روستاهای: آباده، پیچگان، حاجی آباد نی ریز در آنها آمده است را می خوانید:
در آباده گلی دیدم که تا حشر
به پیشم سرو سنبل هر دو خاراست
مرا با گردش صحرا چه کار است
چه کارم با گل و باغ و بهار است(16)
* * *
به آباده نمیرم باغ داره
دلم از دلبر داغ داره
به قربان نگار نازنینم
که زلف بور و چشم زاغ داره
* * *
بیا با دو ببر داراب و برگون
سلام من رسون بر قوم و خویشون
بگو ابن لطیفا مردنی شد
فتاده پیچگون زار و پریشون(17)
* * *
اول یاد و دوم یاد و سوم یاد
که چارم منزلم بود حاجی آباد
بسازم شونه ای از چوب شمشاد
زنم ور سر که تا دلبر کند یاد
پی نوشت:
1 - بخش سرچهان قبلاً جزء شهرستان نی ریز بوده است «وقایع اتفاقیه ص 135»
2 - فارسنامه ناصری، تألیف میرزا حسن فسایی، تصحیح و تحشیه از دکتر منصور رستگار فسایی
3 - کتاب مجموعه اشعار غریب شهسواری «ادیب العشایر»
4 - تاریخ ایلات و عشایر عرب خمسه. تألیف سهامپور- هوشنگ
5 - باغی از پروانه «انجمن ادبی حافظیه شیراز» چاپ اول 82
6 - تاریخچه ایلات و عشایر عرب خمسه تألیف: سهامپور- هوشنگ
7 - مجموعه اشعار ادیب العشایر
8 و 9- یادداشت های پیش آهنگ- محمدعلی
10 - کتاب از آتش شعله خیز نی ریز تألیف: موسوی مقدم- سید احمد
11 - کتاب عملیات در ایران تألیف ژنرال جیمز فردریک مابرلی
12 - در جنگ جهانی اول کشور برمه مستعمره دولت انگلستان بود
13 - کتاب عملیات در ایران
14 - هر پا تقریباً 94/2 متر می باشد
15 - مروست قبلاً جزء نی ریز بوده است
16 -این دو بیتی عیب قافیه دارد
17 - ابن لطیفا از سرایندگان ترانه های محلی است،
پیچگون= پیچگان
کاظم شیعتی را سالهاست که می شناسم. ویژگیهای خودش را دارد. آرام و دوست داشتنی است. شعرهایش حال و هوایی دارد در انحصار خودش و همین او را از دیگر شاعران شهرمان به شکلی متمایز کرده است.
با سروده هایش می توانی راحت کنار بیایی و از آن لذت ببری. در عین تازگی تک تک کلامش متین و پذیرفتنی است.
در انتخاب واژگان وسواسی در خور تأمل دارد در حریم شعریش بهترین ها را می پذیرد. اهالی شعر همگی به نیکی از او یاد می کنند.
شعری از او را به نام «اگر نبودم و بودی» را در زیر آورده ام. شیعتی این شعر را برای زنده یادان، سید احمد حجتی و شاپور بنیاد نوشته است. حجتی و بنیاد هم از خوبان روزگارمان بودند و هر دو از شاعران تأثیرگذار.
به یقین در آینده بیشتر از کاظم شیعتی و کارهای او خواهیم شنید. سلامت رفیق راهش باشد انشاءالله.
ابوالقاسم فقیری
اگر نبودم و بودی
دو دستِ عاطفۀ تر! مرا به یاد بیاور
اگرچه کمتر و کمتر، مرا به یاد بیاور
به چشم روشنیِ تو چقدر سرمه سرودم!
به گاهِ سرمۀ دیگر مرا به یاد بیاور
اگر گرفت تو را بغبغوی نازِ تغزل
در آشیان کبوتر... مرا به یاد بیاور
چه میوه ها که ندادی سبد، سبد به خیالم
همیشه باغ تو نوبر! مرا به یاد بیاور
تمام دار و ندارم جنونِ سرخ سرودن
بر این بساط محقر مرا به یاد بیاور
بلوغِ زودرسِ عشقِ کال! دختر شعرم!
در آن لباسِ «مقدر» مرا به یاد بیاور
به یک دو قطرۀ اشک از ورای «تور» سپیدت
خموش وار و مکدر مرا به یاد بیاور
... اگر نبودم و دیدی هوای شرجیِ بندر
هوای چشم مرا در سفر به یاد بیاور
اگر به اشک نشستی ز بغض سفرۀ بی نان
به حق نان برابر، مرا به یاد بیاور
اگر نبودم و دیدی هنوز قهقهۀ وَهن...
در آن ظلام مکرر مرا به یاد بیاور
اگر نماندم و ماندی غروبِ دوزخیان را
به قلعه های مسخر مرا به یاد بیاور
اگر نبودم و بودی به طبل کوبی توفان
به خونفشانی خنجر مرا به یاد بیاور
اگر نبودم و بودی سماع یک سر بی تن
برقص با تن بی سر، مرا به یاد بیاور
اگر نماندم و خواندی سرود عشق درندشت
از آن دهان مطهر... مرا به یاد بیاور
اگر نماندم و خفتی به بستر شب بی هول
به یک سپیدۀ دیگر... مرا به یاد بیاور
اگر نماند به یاد تو نام در سفر من
بگو حماسۀ پرپر مرا به یاد بیاور
بهار آمده دختر! غزل غزل غزلم را
بریز بر سر مادر، مرا به یاد بیاور
به یاد من ننویسید قهرمانِ زوالم...
من و زوال محقر؟ مرا به یاد بیاور
نریز آب و گل و مرثیت به سنگ تپنده
به هر چه هست میسر، مرا به یاد بیاور
کسی نخوانَدَم آن نغمه های شوم تر از مرگ
به هر چه خندۀ محشر مرا به یاد بیاور
به رنگِ چابک موسیقی حماسی توفان
به دف نوازی تندر مرا به یاد بیاور
اگر عروج و سه نقطه، از سقوط و سه نقطه
مرا به یاد بیاور، مرا به یاد بیاور*
* منبع: دفتر شعر شیراز خمار، سروده کاظم شیعتی
ترانه خال «روایت شیراز»
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
هر که دارد خال رو
آن نشانش آبرو
هر که دارد خال پشت
آن نشانش گُرده مشت
هر که دارد خال سینه
آن نشانش وصله پینه
هر که دارد خال گردن
آن نشانش سر بریدن
هر که دارد خال پا
آن نشانش کربلا
هر که دارد خال دست
آن نشانش مشهد است
افسانۀ دو برادر
شش دوبیتی از بومی سرای شیراز علی ترکی
پیر دل عاشق
دوباره فصلِ یاس و یاسمن شد
صبا مهمان بوی نسترن شد
ز نو گل کرد یاران طبع ترکی
دو بیتی بوسه چین هر دهن شد
* * *
مشعل مهتاب
منم بیدار و او در خوابه امشب
وجودم چون دلم بی تابه امشب
برای آنکه بینم مهر رویش
به دستم مشعل مهتابه امشب
* * *
سبو بر دوش
سبو بر دوش آمد دلبر از دور
خرامان و چمان و مست و مغرور
به پایش سبزه و گل بوسه می زد
چو شیرین داشت با خود یک جهان شور
* * *
شکر افشان
غزالان غزل سازان کجائید؟
شکرافشان طنازان کجائید؟
به خاموشی گرائیده نی من
کجائید، ای هم آوازان کجائید؟
* * *
درس عشق
بزن سازی که با دل سازگاره
که در هر پرده حرفی تازه داره
چو ترکی درس عشق از فایز آموز
که عشقش تا قیامت ماندگاره
* * *
روی دلدار
تو از بیگانگان ما را مپندار
که ما را نیست مقصودی به جز یار
به بیتی از دو بیتی های ترکی
نبینی غیر نقش روی دلدار
گنجینۀ گویش شناسی فارس
شماره 7 نجوای فرهنگ منتشر شد
حماسه و محبت در ادبیات شفاهی آذربایجان
پژوهش از: علیرضا ذیحق
دختر پادشاه
[افسانه ای از مردم بم کرمان]
گردآورنده: فرزانه سجادپور
روزی بود و روزگاری
در گوشه ای از دنیای بزرگ، پادشاهی بود که با زن و تنها پسرش به خوبی و خوشی زندگی
می کرد. پادشاه قصه ما هر چیز که دلش
می خواست، داشت و فقط و فقط در آرزوی داشتن دختری بود که پرستار و مونس روزهای پیریش باشد. تا این که بالاخره زن پادشاه حامله شد و پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار خدا آرزوی پادشاه قصه ما را برآورده کرد و دختری که مثل ماه شب چهارده قشنگ بود به پادشاه داد.
پادشاه هم که خوشحالیش نهایت نداشت، دستور داد که جارچی ها جار بزنند و مطرب ها ساز و نوا که: پادشاه شهر ما، دختری دارد مثل ماه. خلاصه همه جا جشن گرفتند و بساط شادمانی هفت شب و هفت روز در تمام سرزمین پادشاه برپا شد. پادشاه قصه ما که دیگر کاملاً احساس خوشبختی می کرد، غم و غصه ای نداشت و تنها ناراحتی او گم شدن اسب های اصطبل پادشاهی بود که از همان شب اول تولد دخترش شروع شده بود و هر شب یکی از اسب های
مخصوص پادشاه گم می شد و جز مقداری خون چیز دیگری باقی نمی ماند.
پادشاه که می دید پسرش حالا دیگر کم کم بزرگ شده و باید راه و رسم پادشاهی را یاد بگیرد پسرش را صدا زد و به او مأموریت داد که: امشب می روی دزد و قاتل اسب های ما را می گیری و شایستگی خود را ثابت می کنی. پسر پادشاه گفت: به چشم و همان شب خودش را توی یکی از آخورها پنهان کرد و منتظر شد تا ببیند کیست که از اسب پادشاه هم نمی گذرد!
نیمه شب بود که دید اسب ها ناآرامی
می کنند؛ خوب که نگاه کرد دید موجودی که قد و قامت چندانی هم ندارد وارد اصطبل شده و یکی از اسب های شاهی را که معلوم نبود چطوری کشته دارد می خورد.
چشم های پسر پادشاه که به تاریکی عادت کرد، دید جل الخالق این موجود خونخوار کسی نیست مگر همان خواهر کوچکش که به جای شیر دارد خون و گوشت و پوست می خورد و انگار که چندین سال جز این چیز دیگری نخورده، حالا چه کار بکند؟ چه کار نکند؟ هیچی نگفت تا خواهرش رفت و بعد هم او رفت.
صبح که شد اجازه شرفیابی گرفت. جلو تخت پدرش که رسید تعظیمی کرد و گفت: پادشاه به سلامت باشد، دیشب بالاخره توانستم قاتل
اسب های شاهی را شناسایی کنم و او کسی نیست غیر از خواهر کوچک خودم که دیشب جلو چشمم یک اسب را درسته خورد!
پادشاه که اول خیال کرد پسرش دارد شوخی می کند خندید، اما وقتی که دید یک برادر چطور خواهرش را متهم می کند، از آن جایی که خیلی خیلی دختر کوچکش را دوست داشت، پسرش را سرزنش کرد و پسر که آزرده شده بود و دیگر جایی برای خودش نمی دید، آذوقه مختصری تهیه کرد و پدر و مادر و خواهر و قصرشان را ترک کرد و زد به راه.
رفت و رفت و رفت تا وقتی که از شدت خستگی توان راه رفتن برایش نماند. کنار نهرآبی نشست و بقچه آذوقه را باز کرد و نان و خرمایی که داشت خورد و هسته های خرما را لب همان جوی آب کاشت که شاید روزی روزگاری این هسته ها درخت شوند و درخت ها هم سایه ای به رهگذرها بدهند و دعای خیری در حق او که درخت ها را کاشته، بکنند.
شب را همان جا بیتوته کرد و صبح سحر راه افتاد. ساعتی که گذشت، گذرش افتاد به خرابه ای که کمی دورتر از جاده قرار داشت. وقتی نزدیک خرابه شد دید از داخل خرابه صدایی می آید. به خودش جرأتی داد و صدا زد که: «در این خرابه کیست؟ جنی یا آدمیزاد؟ غولی یا پریزاد؟»
لحظه ای که گذشت از داخل خرابه جواب آمد که تو کی هستی که از اسم و رسم ما می پرسی؟ چه کار به کار ما داری؟ راهت را بگیر و برو و ما را به حال خودمان بگذار. پسر پادشاه که دید صدای آدمیزاد است، تهِ دلش آرام شد و گوشه ای از سرگذشتش را برای آنها گفت و اضافه کرد که حالا هم جایی ندارم و در پناه خدا می روم تا خانه و لقمه نانی پیدا کنم.
همان صدا دوباره بلند شد که: «بیا داخل، که خانه ما خانه تو هم هست...»
پسر پادشاه که از خدا می خواست یک سرپناهی پیدا کند، رفت داخل و دید بله، پنج تا دختر که هر پنج تا چشمشان بر این دنیا بسته و کورند با پنج تا بز و مقداری خرت و پرت در نهایت فقر زندگی می کنند.
پسر پادشاه نشست و از وضع دخترها پرسید، دخترها جواب دادند که ما پنج تا خواهریم و همین طوری که می بینی هر پنج نفرمان کوریم، اما گله و شکایتی نداریم. پنج تا بز داریم که شیر و کشکشان غذا و پشمشان لباسمان است تو هم اگر می خواهی پیش ما بمان و برادر ما باش و تاج سر ما، روزها می توانی بروی دنبال بزها و شبها هم چشم بیدار ما باش.
خلاصه پسر پادشاه با پنج خواهر کور عهد خواهری بست و شب را همان جا صبح کرد. صبح سحر که می خواست بزها را ببرد صحرا، خواهر بزرگتر جلویش را گرفت و گفت: «خب، برادر، حالا که داری میری صحرا، خیر پیش، اما کمی که از اینجا دور شوی به یک دو راهی می رسی باید چشم و گوشت را باز کنی و مواظب باشی که نه بزها بروند به سمت چپ آن راه و نه خودت پا توی آن جاده بذاری که اگر رفتی، رفتنت همان و رنج و عذاب نابینایی همان.»
روزگاری به این شکل گذشت و پسر پادشاه هر روز بزها را به دشت و صحرا می برد و
می چراند و شب که می شد بر می گشت پیش خواهرهایش و از آنچه که دیده بود تعریف
می کرد. از طرفی چون پسر پادشاه نابینا نبود و دشت و صحرا را خوب می دید، بزها را به جاهای سبز و پر علوفه می برد و به این ترتیب شیر بزها بیشتر شده بود و حال و روز خواهرها هم بهتر.
روزی از روزها پسر پادشاه که حالا دیگر چوپانی درست و حسابی شده بود، در گوشه ای از صحرا خوابش برد. ساعتی گذشت. از خواب که بیدار شد دید خبری از بزها نیست، انگار آب شده و رفته اند به خورد زمین. همه دشت و صحرا را تا غروب گشت، اما اثری از بزها نبود. یقین کرد که چیزی که همیشه از آن می ترسیده به سرش آمده و حتماً حتماً بزها همان جاده سمت چپی را گرفته و رفته اند.
خواست برود دنبال بزها که هشدار خواهرهایش یادش آمد که: «رفتن به جاده سمت چپ همان و کوری همان!»
از طرفی اگر نمی رفت خودش و خواهرهایش دیگر از کجا نان بخور و نمیرشان به دست
می آمد؟!
این بود که دل را یکدل کرد و زد به جاده سمت چپ.
رفت و رفت تا رسید به باغی که انگار باغ بهشت بود. پر از درخت و گل و چشمه و یک قصر باشکوهی هم وسط باغ بود. پسر پادشاه که دید بزها صحیح و سالم توی باغ می چرند خیالش راحت شد و بزها را جمع کرد و تا درِ باغ هم آمد. دلش نیامد از میوه های پر آب و خوشرنگ باغ بگذرد و نخورده راه بیفتد. پس برگشت و از هر درختی قدری میوه چید و مشغول خوردن شد.
میوه ها که تمام شد، دوباره خواست راه بیفتد. گفت حالا که جایی به این باصفایی هست و من هم خسته شده ام چه بهتر که یک چرتی بزنم و خستگی ام که در شد، بروم پیش خواهرهایم.
پیش خودش خنده ای هم کرد و گفت: خُب معلوم شد که چرا خواهرهای من گفتند به این راه نرو! چون خودشون نمی توانستند از این همه زیبایی و نعمت استفاده کنند، من رو هم منع
می کردند! اما از حالا دیگر هر روز بزها را می آورم
همین جا و خودم هم حسابی از میوه ها می خورم،
پسر پادشاه با همین فکر به خواب رفت.
حالا چند کلمه ای هم بشنوید از صاحب باغ و قصر که دیو نابکاری بود و در همان چند قدمی پسر، زیر بوته انگوری خوابیده بود. بزهای زبان بسته که نمی دانستند عاقبت کارشان چیست، داشتند از همان درخت برگ می کندند و می خوردند
که ناگهان دیو از سر و صدایشان از خواب پرید و دید آنچه را که نمی بایست می دید.
بلند شد پسر را دید که زیر درخت چناری خوابیده و از همه جا بی خبر است. فوراً طناب و تسمه ای پیدا کرد و پسر را محکم به همان درخت بست و ترکه ای هم کند و افتاد به جان پسر پادشاه! حالا نزن، کی بزن! پسر پادشاه که کم کم می فهمید چه بلایی به سرش آمده خودش را نباخت و شروع کرد به «به به» و «چه چه» که: چه خوش است ترکه انار و سایه چنار و هی این را تکرار می کرد.
دیو که می دید هرچه بیشتر می زند پسر بیشتر خوشش می آید و تعریف می کند گفت: «عجب آدمیزادی هستی تو، خواهرانت را که کور کردم بس نبود، خودت هم آمدی و حالا هم که ترکه می خوری به به و چه چه می کنی؟»
پسر پادشاه که امیدوار بود نقشه اش بگیرد جواب داد: قربان! شما که نمی دانی چه حال و مزه ای دارد ترکه انار و سایه چنار که اگر
می دانستی چه لذتی به من می رسانی، راه دیگری در پیش می گرفتی و شروع کرد به تعریف کردن که نه «سایه چنار» بی «ترکه انار» مزه می دهد و نه «ترکه انار» بی «سایه چنار» و معجون این دوتا چنین است و چنان و...
خلاصه آنقدر گفت و گفت تا دیو فریبش را خورد و پسر پادشاه را باز کرد و ترکه را داد به پسر پادشاه که بزن ببینم چه مزه ای می دهد که پسر پادشاه گفت: نه خیر، این جور هم نیست که هر طوری تو خواستی، بشود کار را انجام داد، این کار، راه خودش را دارد و اگر می خواهی لذت ببری باید محکم تو را ببندم و بعد ترکه را با تن و بدنت آشنا کنم.
دیو در دام پسر پادشاه افتاد و پسر پادشاه هم که دیگر خیالش از بابت دیو نابکار راحت شده بود، ترکه انار را برداشت و حالا نزن کی بزن. دیو هم فریاد و واویلا که «کدام ترکه، کدام سایه، کدام لذت، تو که می گفتی چنین است و چنان و...».
پسر پادشاه هم که فهمیده بود خواهرهایش را چه کسی کور کرده، مگر ول کن بود؟!
آن قدر زد که دیو به زاری و التماس افتاد و گفت: تو را به شیر مادرت قسم دیگر نزن، من هم در عوض چشم های خواهرانت را پس می دهم و دیگر هم کاری به کار تو و آنها ندارم.
پسر پادشاه گفت: خب، داری کم کم سر عقل می آیی، اما اگر می خواهی آزادت کنم بروی، علاوه بر پس دادن چشم های خواهرهایم، باید شیشه عمرت را هم به من بدهی که اگر روزی روزگاری دوباره هوس اذیت کردن من و خواهرانم به سرت زد بتوانم جلو دیو نابکاری مثل تو را بگیرم.
دیو اولش قبول نمی کرد اما چند ترکه دیگر که خورد امان خواست و گفت: حالا که چاره ای جز این ندارم، قبول. بیا و با همین ترکه ای که در دست داری ضربه ای آهسته به چانه من بزن که کلید صندوق شیشه عمر من و چشم های خواهرانت از توی دهان من بیفتد. کلید را بردار و برو به قصر وسط باغ، سمت چپ قصر که هفت تا اتاق است، اتاق اول تا ششم نه توی اتاق هفتم صندوقی هست که با این کلید باز
می شود، صندوق را باز کن و از توی صندوق شیشه عمر من و چشم های خواهرانت را بردار، بعد هم مرا آزاد کن و برو سراغ خواهرانت، چشم ها
را سر جایشان بگذار و هفت بار خدا را یاد کن که علاجشون همینه.
پسر پادشاه رفت به اتاقی که دیو گفته بود. در صندوق را باز کرد و دید بله، همانطور که دیو گفته بود چشم های خواهرهایش در شیشه ای ته صندوق است، حالا وقت آن بود که برگردد سراغ دیو.
برگشت نزد دیو گفت: خب، دیو نابکار، حالا می خواهی که آزادت کنم بروی؟ هان!؟
اما کور خواندی! گیرم که دیگر کاری به کار من و خواهرهایم نداشته باشی، اما خودت خوب می دانی که از بد، جز بدی بر نمی آید و همین الان که آزادت کنم می روی سراغ یکی دیگر و همین بلا را که سر خواهرهای من آوردی، سرِ آنها هم می آوری، پس دود شو و برو به درک که بهتر از آن جایی نداری!
بعد هم شیشه عمر دیو را به زمین زد و دیو هم دود شد و رفت به هوا. پسر پادشاه خوشحال شد و خدا را شکر کرد و بزهایش را همان جا گذاشت و برگشت پیش خواهرهایش.
حالا بشنوید از خواهرهای پسر پادشاه که وقتی دیدند برادرشان دیر کرده است، نگران و ناراحت آمدند و جلو خرابه نشستند و پیش خودشان فکر می کردند که پنج تا کور بودیم، حالا شدیم شش تا و دوباره وضعمان می شود مثل سابق. در همین فکرها بودند که پسر پادشاه آمد و صدا زد که: آهای دخترها! بیایید که روزگار غم و غصه سرآمده و خورشید بخت و اقبالتان برآمد.
دخترها پرسیدند کجا بودی و چه اتفاقی افتاد و پسر پادشاه هم ماجرا را از اول تا به آخر تعریف کرد و بعد چشم های آنها را سرجایش گذاشت و هفت بار خدا را یاد کرد.
چشم های دخترها که بینا شد خدا را شکر کردند و بلند شدند و هرچیز به درد بخور را برداشتند و رفتند به قصر که زندگی تازه شان را آغاز کنند.چند روزی که از زندگی آنها در قصر گذشت، خواهرها هفت تا بچه جادو پیدا کردند و چون دل نازک و مهربان بودند از برادرشان خواستند که اجازه دهد از آن هفت تا بچه جادو هم مراقبت کنند تا بزرگ بشوند و پی کار و زندگیشان بروند. مدت ها گذشت تا این که روزی از روزها که پسر پادشاه حالا دیگر خودش قصر و دم و دستگاهی داشت، دلش برای پدر و مادر و وطنش تنگ شده بود از خواهرهایش اجازه گرفت که چند روزی آنها را تنها گذارد و برود دیدن پدر و مادرش که لابد کلی هم پیر شده بودند. شال و کلاه کرد، توشه ای
برداشت، خداحافظی کرد و زد به راه. اما پیش از رفتن به خواهرهایش سفارش کرد که هر وقت دیدند این هفت تا بچه جادو ناآرامی کردند، بدانید که بلایی سر من آمده و فوراً آزادشان کنید که مرا از گرفتاری نجات دهند. خلاصه پسر پادشاه رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که فکر می کرد باید سرزمین پدرش باشد، هرچه نگاه کرد اثری از قصر با شکوه پدرش و مردم آن همه آبادی ندید. گمان کرد که اشتباه آمده، می خواست برگردد و راهش را عوض کرد که یکدفعه دید، عجوزه ای که قد و قامتی خمیده و گیسی سفید و لباس های
پاره ای دارد از توی خرابه ای درآمد. آمد تا رسید به پسر پادشاه. کمی که نگاهش کرد گفت: «اشتباه نمی کنم برادر! خورشید امروز از کدام طرف درآمده که گمشده مرا به من برگرداند، تو کجا بودی؟ کی آمدی؟ سالها بود که چشم به راهت بودم. آن قدر نیامدی تا پدر و مادرمان پیر شدند و مردند، بعدش هم قحطی شد و مردم دسته دسته و گروه گروه بارشان را بستند و رفتند، فقط من ماندم که چشم به راه تو بودم تا بیایی، حالا تو بگو کجا بودی؟ چه می کردی؟ تعریف کن ببینم.» پسر پادشاه در حالی که هم تعجب کرده بود و هم از شنیدن مرگ پدر و مادرش و نابود شدن پادشاهی پدرش ناراحت شده بود، در حالی که همراه عجوزه به خرابه می رفت، خلاصه ای از سرگذشت خودش را گفت و اضافه کرد که: حالا هم فقط آمده بودم پدر و مادرمان را ببینم و اصلاً خیال ماندن ندارم. تو هم که اینجا حال و روز خوبی نداری، چه بهتر که با من بیایی و در قصری که حالا مال من و خواهرهایم است با ما زندگی کنی.
عجوزه گفت: حرفی نیست برادر، من که دیگر اینجا کسی را ندارم که بمانم، منتظر تو بودم که تو هم آمدی، حالا هم با تو می آیم، اما چون از راه دور و درازی آمده ای خسته ای بهتر است کمی استراحت کنی و در این مدت هم من بار و بنه ام را می بندم و توشه راهی آماده می کنم. تو هم برای اینکه من از فرط پیری فراموش نکنم که دنبال چه چیز رفته ام، با سر انگشت یواش و آرام روی این جام بلور ضرب بگیر تا من برگردم.
رفت که بار و بنه اش را جمع کند و توشه ای
فراهم آورد. پسر پادشاه هم که حال و روز خواهرش را دید، گذشته را فراموش کرد و مشغول انجام کاری شد که خواهرش گفته بود.
خیلی از رفتن خواهرش نگذشته بود که از سوراخ دیوار روبرویش موشی بیرون آمد و دوید پیش پسر و گفت: ای غافل، نشستی به انتظار قاتل داری با دست خودت گور خودت را می کنی و آگاه باش که تو اولین نفر نیستی که طعمه خواهر می شوی، قبل از تو هم مردم شهر و هم پدر و مادرت را خورد و حالا هم رفته دندانهایش را تیز کند تا بیاید سراغ تو. زود پاشو و جانت را نجات بده. تا او دندان هایش را تیز کند من هم به جای تو با دمم روی جام ضرب می گیرم که متوجه رفتن تو نشود، بلند شو، بلند شو و از همان راهی که آمدی فرار کن!»
پسر پادشاه که این را شنید، دنیا جلو چشمش تیره و تار شد، اول خواست بماند و شرّ این موجود خونخوار را کم کند، اما فکر کرد وقتی خواهرش توانسته نه تنها همه مردم شهر، بلکه پدر و مادر خودش را هم بخورد، از دست او دیگر چه کاری بر می آید. این بود که بلند شد و دو تا پا داشت، دوتای دیگر هم قرض کرد و فرار را برقرار ترجیح داد.حالا بشنوید از آن طرف که دختر خونخوار دندانش را تیز کرد و برگشت که همان بلایی را که بر سر مردم شهر آورده بود، سر برادرش هم بیاورد، دید جا تر است و بچه نیست و به جای برادرش موشی که با دمش روی جام ضرب گرفته بود خزید توی سوراخ دیوار. او هم که انگار یک باره جوان شده بود دوید به دنبال شکال.
او بدو، پسر پادشاه بدو. چیزی نگذشت که پسر پادشاه رسید به چهل تا درخت خرما که به ردیف لب جوی آبی سبز شده و قد کشیده بودند. یادش آمد که روزی روزگاری خودش هسته این درخت ها
را کاشته است و حالا هم شاید جانش را نجات بدهند. همان درخت اولی را گرفت و رفت بالا. هنوز بالای درخت نرسیده بود که دختر خونخوار هم رسید و او هم درخت را گرفت و شروع کرد به بالا رفتن. پسر پادشاه که اجلش را نزدیک و نزدیکتر می دید از روی درخت اولی پرید روی درخت دومی و سومی و چهارمی و همین الی آخر و دختر خونخوار هم به دنبالش.
در همین حال که دختر خونخوار و پسر پادشاه در تعقیب و گریز بودند، خواهرهای پسر پادشاه دیدند که بچه های جادو بدجوری بد قلقی می کنند، لحظه ای آرام نیستند، فهمیدند که اتفاقی برای برادرشان افتاده است به سفارش برادر، بچه های
جادو را رها کردند.
القصه پسر پادشاه به درخت چهلم رسیده بود و دختر خونخوار به سی و نهمی که بچه های جادو رسیدند و دختر خونخوار را گرفتند و نیست و نابود کردند. بعد هم پسر پادشاه یعنی ولی نعمت خودشان را برداشتند و برگشتند به قصر و سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع: فرهنگ افسانه های مردم ایران- جلد پنجم
تألیف: علی اشرف درویشیان- رضا خندان «مهابادی»
ترانه های محلی ارسنجان
گردآورنده: لیلا نعمتی
به روایت: مادربزرگشان
شبم اومد که مهتابم نیومد
نِشِسُم تا سحر خوابم نیومد
نِشِسُم تا سحر عریون و بریون
گلِ سرخ وفادارم نیومد
* * *
سر راهت بشینم خُرد و خسته
گل ریحون بچینم دسته، دسته
گل ریحون نچین که بو نداره
دل من طاقت دوری نداره
* * *
سرِ کوه بلند دیگی به باره
برنج می جوشه و دل بیقراره
برنج می جوشه، با شیر میشون
تو را از من بریدند قوم و خویشون(1)
* * *
پسینی که وِلُم رفته به بالا
خوراک مُو شده یک برگ نعنا
الهی برگ نعنا خشک بگردی
وِلم رفتُ و خودم مُندُم تَنا(2)
* * *
دلم می خواد که دلسوزم تو باشی
کفن بُر و کفن دوزم تو باشی
دلم می خواد در اون شبهای مهتاب
همان ماه دل افروزم تو باشی
* * *
پسینی الوداع کردی و رفتی
دل از مادر جدا کردی و رفتی
ندُشتی توشه راه غریبی
توکل بر خدا کردی و رفتی
تو که رفتی نگفتی چون کنم من؟
در این عالم نگاه بر کی کنم من؟
* * *
شبی که مار خونی زد به پایم
زمین تا آسمون می شد صدایم
خبر از مادر پیرم رسونید
که بندد حجله نیلی برایم
* * *
از اینجا تا به سر حد لاله کشتم
میون لاله ها سیبی گذاشتم
از این راه میروی سیبم نچینی
که اسم یار جونیم روش نوشتم
* * *
بیا عمو ندادی دخترت را
تو گوش کردی حرفای زنت را
نترسیدی ز فردای قیومت
سر پل صراط، بگیرم دامنت را(3)
* * *
سرت نازم که سَرسَر می کنی تو
مثال بَرّه بَع، بَع می کنی تو
مثال بره تازه رگالی
دمادم یادِ مادر می کنی تو(4)
* * *
رسیدم بر در دالونت ای ول
شنیدم نالۀ قلیونت ای ول
لب تازه به روی نی نهادی
من و قلیون و نی قربونت ای ول
* * *
اگر دلدار، دلداری نماید
اگر چرخ فلک یاری نماید
اگر دوران ز نامردان دهد کام
بشینم تا ز من دوران سرآید
* * *
نه تب دارم نه جایم می کنه درد
غریبی گشته یُم، رویم شده زرد
غریبی درد بی درمون غریبی
غریبی خواری دورون غریبی(5)
* * *
درخت سبزی بودم در بیابون
مرا آبی ندادن جمله یارون
مرا آبی ندادن، سبز گشتم
به امید خدا و سیل و بارون
* * *
فلک داد و فلک صد داد و بیداد
فلک تخت سلیمان داد بر باد
سلیمانی که حکم از باد می کرد
خودش می رفت که تختش می بره باد
* * *
بیا باد و برو پیش ول من
بزن زانو بکن راز دل من
بگو ای بی وفای بی مروت
مرا ول کردی و رفتی به غربت؟
* * *
بیا دلبر برایم دلبری کن
چکش بردار برایم زرگری کن
چکش بردار برو در شهر شیراز
خودت انگشتری ما را نگین کن
* * *
ستاره آسمون میشمارم اِمشو
به بالینم نَیو تو دارم اِمشو
به بالینم نیو خواب خوشی کن
تموم دشمنون بیدارند اِمشو(6)
* * *
نویسم نامه ای از برگ چایی
می بندم بال مرغون هوایی
هر آن ملا که این نامه بخونه
بگه ای داد و بیداد از جدایی(7)
* * *
اگر سر تا سر دنیا قلم بود
مرکب آب دریای یمن بود
اگر برگ درخت می گشت کاغذ
هنوز بهر من بیچاره کم بود
* * *
الهی شو بشه آفتو بره کوه
قطار بسه بره م از در بیاد تو
قطارش واکنم پهلوش بشینم
مثال غنچۀ گل می دهد بو(8)
پی نویس:
1 -میشون MISUN= میش ها
2 -وِل VEL= یار، محبوب - مُندم MONDOM= مانده ام- تَنا TANA= تنها
3 -حرفای- حرفهای - به جای آن سخن های زنت هم گفته می شود
4 -بره تازه رگا= بره ای که تازه از شیر گرفته باشندش
5 -گشته یُم GASTE-YOM= گشته ام- دوُرون= دوران
6 -اِمشو= امشب - نیو NAYO= نیا - توُ TO= تب
7 -مُلا MOLLA= در بعضی از روستاهای فارس اشخاص باسواد را ملا می خوانند
8 -شُو SO= شب - آفتو AFTO= آفتاب - بره م BARRAM=
از سر تحبیب فرزند پسر را بره می گویند.
با تشکر فراوان از خانم لیلا نعمتی، این ترانه ها را با مختصر تفاوتی می توان
در نقاط دیگر فارس هم دید... شما هم می توانید ترانه های محلی شهر یا دیارتان را برای ما بفرستید تا با نام خودتان در این صفحه چاپ کنیم.
ابوالقاسم فقیری
رمضون دراز «روایت استهبان»
گردآورنده: محمدرضا آل ابراهیم
به روایت معصومه امیری- چهل ساله خانه دار
در روزگاران گذشته، زن و شوهری زندگی می کردند. زن بسیار ساده و نادان بود. ده روز پیش از ماه رمضان شوهر به بازار رفته و مقداری خوراکی برای ماه رمضان گرفت و به خانه آورد.
زنش به او گفت: چرا این همه خوراکی خریده ای؟
شوهر هم در جواب گفت: برای رمضون دراز.
دو روز پیش از ماه رمضان جارچی در شهر جار می زد: رمضون دراز اومد! رمضون دراز اومد! زن جارچی را صدا کرد و گفت: بیا شوهر من مقداری خوراکی برایت خریده و گفته اینها برای رمضون درازه.
جارچی گفت: برای من نیست، برای رمضون درازه.
زن گفت: من که دروغ نمی گویم. گفته برای رمضون درازه.
جارچی هم بی انصافی نکرد همه آنها را گرفت و رفت.
شوهر که به خانه آمد زن دوید جلوش و گفت: همه خوراکی ها را که خریده بودی به رمضون دراز دادم.
شوهر کتک مفصلی به زن زد و گفت: من این طور زنی
نمی خواهم و او را از خانه بیرون کرد.
زن رفت و رفت تا به بیابانی رسید. خسته و کوفته در پناه درختی نشست. همان زمان گرگی از راه رسید.
زن گفت: خاله گرگو آمدی که مرا به خانه شوهرم ببری؟ من با تو نمی یام!
گرگ رفت، شتر با بار طلا و جواهر آمد.
زن گفت: خاله گردن دراز آمدی که من را به خانه شوهرم ببری؟ من با تو میام.
زن افسار شتر را گرفت و راهی خانه شد. در زد شوهرش در را باز کرد دید شتری همراه زنش است، زن وارد خانه شد.
مرد به زن گفت: برو جایی قائم بشو که می خواهد صدای تیک، تاک بیاد. از آسمون کوفته و از ناودون شله «آش».
زن رفت و قایم شد. شوهر رفت در یک ناودونه گندم ریخت. چند جوجه برد تا گندم ها را بخورند و صدای تیک تاکشان بلند شد. سر شتر را هم برید و کوفته و آش پخت. کوفته ها را توی حیاط ریخت و شله را توی ناودون.
طلا و جواهرها را هم گوشه ای پنهان کرد.
چند روزی گذشت جارچیان پادشاه اعلام کردند شتر پادشاه گم شده هر کس شتر را پیدا کند صد تومان جایزه می گیرد.
زن به کوچه دوید و گفت: ما شتر شما را پیدا کرده ایم.
جارچیان گفتند: کجاست؟
زن گفت: شتر را من پیدا کردم دادم دست شوهرم.
مرد را دستگیر کردند و شتر را از او خواستند.
مرد گفت: باور نکنید، زن من دیوانه است نمی داند چه
می گوید!
مأمورین رفتند زن را هم آوردند و از او پرسیدند: شتر را کی پیدا کردی؟
زن گفت: همان وقتی که صدای تیک تاک می آمد و از آسمان کوفته و از ناودون شله.
مرد گفت: دیدید گفتم که زن من دیوانه است!
پادشاه که ناظر جریان بود به این اکتفا نکرد. دستور داد چند تا خزوک «سوسک سیاه» و مقداری مویز بیاورند و جلو زن بگذارند.
زن نگاهی به آنها کرد و گفت: بگذار اول آنها را بخورم که دارند می گریزند. آنهایی که بیدار هستند بعد آنها را می خورم که خوابیده اند.
مرد گفت: نگفتم زن من دیوانه است.
پادشاه حرف او را باور کرد و آن را آزاد کرد.
قصۀ ما دوغ بود همه ش دز و دروغ بود
قصۀ ما ماست بود تمام حرفها راست بود.
داستان یک ضرب المثل
گردآورنده: جمال رادفر
به روایت: خانم کبری دالوند
شیرازی ها هنگامی که از کسی می پرسند که فلان اتفاق چه زمانی روی داده؟ جواب می شنوند:«روزی که کوفته از آسمان می آمد و آش از ناودان». که کنایه از اتفاقی است که هرگز روی نداده و یا کاری که هرگز انجام نشده است این ضرب المثل داستانی دارد که می خوانید:
یکی بود، یکی نبود
جَلَّز خدا هیچکس نبود.
روزگاری در گذشته های دور کاروانی از شتران پادشاهی، از راهی می گذشتند که یکی از شترها از کاروان عقب ماند و گم شد.شتر که بارش طلا و جواهر بود سرگردان می رفت که مردی آن را دید. دهانه شتر را گرفت و آن را به طرف خانه اش برد و برای اینکه زنش که زن ساده ای بود بویی نبرد، زن را به بهانه ای دنبال نخود سیاه فرستاد و خودش جَلدی دست به کار شد. شتر را سر برید طلا و جواهرات را جایی دفن کرد بعد برای اینکه زن را فریب دهد، از گوشت شتر مقداری کوفته سبزی پخت و بالای پشت بام گذاشت و همین که زن وارد خانه شد تعدادی از کوفته ها
را از آن بالا به داخل حیاط ریخت و آش ها را هم از ناودان سرازیر کرد.از این ماجرا مدتی گذشت تا اینکه روزی چند نفر از مأمورین پادشاه که دنبال شتر می گشتند به زن ساده لوح این مرد برخورد کردند و از او پرسیدند: شتری که بارش طلا و جواهر بود ندیدی که از این طرفها بگذرد؟
زن هم به سادگی گفت: چرا دیدم، شوهرم این شتر را به خانه آورد.مأمورین ریختند و مرد را دستگیر کردند. مرد هنگامی که با مأمورین می رفت، رو به زنش کرد و گفت: حواست به در کوچه باشد که برگردم.زن مدتی کنار در نشست دید نه خیر از شوهرش خبری نیست. او هم در کوچه را از پاشنه در آورد روی سرش گذاشت و به جستجوی شوهرش به طرف قصر پادشاه راه افتاد. اما بشنوید از مرد که او را به دارالحکومه بردند و شروع کردند از او بازجویی کردن که زنت شهادت داده که تو شتر را با بارش دزدیدی؟
مرد را هم می گویی، انکار می کرد که من چیزی ندیدم. زن من ساده لوح و خل است. عقل درست و حسابی ندارد شما نباید حرفهای یک دیوانه را باور کنید.مأمورین مشغول بازجویی از او بودند که زن در حالی که در را روی سر داشت عرق ریزان وارد شد.مرد که او را دید گفت: زن در خانه را چرا کنده ای؟
زن گفت: خودت سفارش کردی که مواظب در باشم، من هم در را آوردم که آسیبی نبیند. در این موقع مأمورین از زن پرسیدند: چه روزی شوهرت شتر را به خانه آورد؟
زن گفت: خوب یادمه... درست همان روزی که کوفته از آسمان و آش از ناودان اومد.مرد که باز فرصتی به دست آورده بود، گفت: نگفتم که زن من عقل درست و حسابی ندارد مگر چنین چیزی ممکن است؟!
مأمورین که چنین دیدند هر دو را رها کردند. زن و شوهر به خانه آمدند و سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.*
* این داستان روایت های دیگری هم دارد. حتی روایتی از آن در ارتباط با ماه مبارک رمضان است شما هم اگر روایتی از این داستان سراغ دارید برایمان بفرستید تا با نام خودتان در صفحه کشکول چاپ کنیم.
برداشت خرما در شهرستان جهرم
در جهرم برداشت خرما در فصل پاییز انجام می گیرد. این عمل به پاییزی معروف است. در اوایل بهار درخت نخل خوشه می کند حدود هشت ماه طول می کشد تا خرما برسد و جمع آوری گردد. چون خوشه ها از لابه لای برگهای درخت خرما سر بیرون آوردند و خوشه ها از درون لیف ها «lif» که به نام ترونه یا طلعانه معروف است نمایان گشتند. فردی که وی را موهر MUHER یا ماهر می خوانند به وسیله بندی به نام پروند PARVAND که آن هم از لیف درخت خرما که به پری جه PARIJE هم معروف است بافته شده. از درخت بالا می رود و درخت را در اصطلاح محلی می سازد. رسم است که قسمتی از خوشه «نر» خرما که بدان ابره ABRE گویند. داخل خوشه ماده نهاده که بدین وسیله عمل باروری انجام می گیرد. به این خوشه پنگ PANG می گویند. بعد از ساختن درخت خرما مدت دو الی سه ماه طول می کشد تا قدری دانه های خوشه خرما سبز رنگ گردد. سپس نوبت روی پیش PIS گذاشتن می رسد.
پیش، برگ و سابقه درخت نخل است. در این هنگام موهر به وسیله پروَند بالای نخل می رود
و خوشه ها را مرتب کرده و روی پیش می گذارد تا خوشه ها خراب یا خورده نشود. در اوائل پاییز نوبت برداشت محصول می شود. موهر با صاحب درخت خرما قراردادی می بندد که در جهرم بدان «شش یک» می گویند. یعنی اگر محصول باغی فرضاً ده بار بیست و پنج کیلویی خرما باشد. از هر شش بار یک بار از آن موهر است و کمتر اتفاق می افتد که مزد موهر به وسیله پول پرداخت گردد. روزی که برداشت خرما شروع می شود، شخص موهر با بند و زنبیلی که بدان بند و زنبیل موهری گویند به وسیله پروند از درخت بالا رفته و پنگ ها را داخل زنبیل گذاشته و آن را به وسیله اره موهری می برد و زنبیل را به پایین هدایت می کند. ضمناً در دنبال بند مذکور زنبیل خالی دیگری وصل است، چون زنبیل پر پایین رسید، زنبیل خالی بالا می رود.استاد موهر مرتب می گوید: پحریز PEHRIZ «یعنی مواظب باشید پنگ ها به شما نخورد». زیر درخت خرما چندین نفر ایستاده اند که یکی پنگ ها را می گیرد و بقیه خرماهای ریخته شده به اطراف را جمع آوری می کنند.پس از جمع آوری خرما آنها را درون سبدهایی که به نام لوده LOVDE معروف است می ریزند و یک نفر لوده را به دوش گرفته به محلی که قبلاً آماده کرده اند می برد که این شخص را لوده کش LOVDE-KES می نامند. به محلی که خرماها را می ریزند مشا MOSA گویند.
خرماها را روی سَلِه SALE می ریزند. سله فرشی است که از برگ درخت خرما تهیه
می شود. اطراف سله چند نفری نشسته اند که خرما را از خارک XARAK و خرماهای فاسد جدا می کنند.پیشتر خرما را در ظرفهایی به نام جُلَت JOLET می ریختند. ولی امروزه کارتن جای این جلت ها را گرفته است. جلت هم از برگ درخت خرما بافته می شود.
خارک
خارک همان خرمای نارس است که آنها را به خانه آورده پس از شستن، خارک ها را درون دیگ بزرگی که به دیگ خارک پزی معروف است ریخته مقداری آب بدان اضافه کرده و آن را می پزند. خارک ها نباید زیاد پخته شوند، چرا که هنگام بی هسته کردن خراب می شود.
پس از پخته شدن خارک زنهایی را که قبلاً به عنوان کارگر استخدام کرده اند اطراف خارک ها
نشسته و به وسیله درفش هسته های آنها را بیرون می کشند. آنگاه خارک ها را همانند تسبیح به بند می کشند و سپس آنها را آویزان می کنند تا خشک شود. به کارهایی که این زنها انجام می دهند پاییزی می گویند. «خارک مورد توجه کودکان است، بزرگترها هم آن را همراه با نارگیل می خورند. سابق بر این به نوزادانی که تازه می خواستند دندان در بیاورند خارک می دادند. «سابقاً بازی دختر بچه ها و پسر بچه ها از هم جدا بود. از این جهت می بینیم که دختر بچه ها بازی های مخصوص به خود دارند و برای جدایی آنها از هم با شوخی می خواندند «پسرک با دخترک بند خرک XARAK» در شیراز به خارک می گویند خرک» «دبیر صفحه کشکول»
رطب
رطب که خرمای نیمه رسیده است به وسیله زنها بی هسته شده، روی سله ریخته می شوند و روی پشت بام قرار می گیرد، چون کمی آبش گرفته شد، آنها را در حلب یا کارتن می ریزند و بسته بندی می کنند.قیمت این نو خرما «خرمای بی هسته» از خرمای معمولی گرانتر است.خارک های ناقص را که در گویش محلی بدان مگ MEG یا منگ MENG می گویند جمع کرده، قدری از آن را در جوقن «هاون سنگی» می کوبند تا کمی نرم شود، آنگاه آنها را در دیگ خارک پزی ریخته و
می جوشانند تا کاملاً شیره آن بیرون آید.
سپس به وسیله پارچه های مخصوص آن را صاف می کنند. مواد زائد آن را می گیرند و بدینوسیله شیره خرمای جوشانده به دست می آید و بدین ترتیب مراسم پاییزی به پایان می رسد.
باورهای مردم جهرم درباره خرما و درخت خرما
1 - مردم جهرم عقیده دارند که خرما باید سرمای عقرب را بخورد تا کاملاً جا افتاده و شیرین شود.
2 - در هر خانه ای که درخت خرما بنشانند، وحشت از آن خانه می گریزد.
3 - درخت خرما شباهت زیادی به آدمی دارد. در 16 سالگی بالغ می شود و ثمر می دهد در پیری دندان نخل که تَوَختک TAVAXTAKنامیده می شود، می ریزد. اگر هنگام جابه جایی سرنخل صدمه ببیند خشک
می شود چون در سر نخل ماده ای وجود دارد به نام کُج که همانند مغز آدمی است.
4 - درخت نخل چون آدمی در آب خفته می شود. اگر آب از سر نخل بگذرد مرگ درخت حتمی است. خرمای جهرم از خرمای مرغوب فارس است که معروف ترین آنها خرمای شونی SONI «شاهانی» است.*
* با سپاس از پژوهشگر ارجمند آقای ایرج قزلی که کارهای خوبشان را در این صفحه خوانده اید.
هر کسی
یک روزی دارد...؟!
یکی بود و یکی نبود
جلّز از خدا هیچکس نبود
هر که بندۀ خدان بگه یا خدا
-یا خدا
در زمانهای گذشته پادشاهی بود که بر سرزمینی حکمرانی می کرد این پادشاه از میان چیزهایی که داشت باغی بود سرسبز پر از گلهای رنگارنگ. پادشاه گلهای باغ را خیلی دوست
می داشت هفته ای چند بار که از کار روزانه رهایی می یافت به باغ می آمد و سیر گل ها را تماشا می کرد.
یک روز که پادشاه به باغ آمد گلها را پر پر شده دید از باغبان پیر حال و حکایت را پرسید:
-ای باغبان، می دانی که من این گلها را خیلی دوست دارم. چه بر سرشان آمده؟
باغبان جواب داد: قبلۀ عالم به سلامت باد، به تازگی بلبلی در باغ پیدا شده که گل ها را پر پر می کند!
پادشاه گفت: بلبل هم روزی دارد!
و در حالی که ناراحت شده بود باغ را ترک گفت.
باغبان که نمی توانست ناراحتی پادشاه را ببیند پسرش را فرا خواند و گفت: اگر بلبل را دیدی با تیر و کمان خدمتش برس!
مدتی گذشت. باز پادشاه میل باغ کرد. چون به باغ رسید باغ را سبز و خرم دید با گلهایی رنگارنگ که چشم از دیدن آن همه زیبایی سیر نمی شد.
رو به باغبان کرد و ماجرا را پرسید:
-عجیب است باز هم باغ را سبز و خرم می بینم.
باغبان پیر تعظیمی کرد و گفت: چون نمی خواستم خاطر سلطان را مکدر ببینم از پسرم خواستم بلبل را سر به نیست کند. پسرم در شکار پرندگان مهارتی دارد.
پادشاه گفت: پسر تو هم روزی دارد!
مدتی بعد باز گذار پادشاه به باغ افتاد. پیرمرد باغبان را دید که مشکی پوشیده و دل و حوصله کارکردن را ندارد!
گفت: ای باغبان چرا لباس سیاه پوشیدی؟
باغبان گفت: قبلۀ عالم به سلامت باد ماری پسرم را نیش زد و او را هلاک کرد.
پادشاه گفت: مار هم روزی دارد!
زمان گذشت و گذشت تا اینکه باز روزی پادشاه به باغ آمد پیرمرد باغبان را شاد و خوشحال دید.
گفت: ای باغبان خوشحال می بینمت چه شده؟
باغبان پیر گفت: مار را کشتم... از مار تقاص گرفتم!
پادشاه گفت: تو هم که مار را کشتی روزی داری!
* * *
روزها و هفته ها پشت سر هم می آمدند و می رفتند روزی سلطان تصمیم گرفت که به اتفاق ملکه به باغ بیایند. باغ را قرق کردند شیپورچی ها، شیپور زدند، جارچی ها «دورباش، دورباش» گفتند. هر کس که در باغ بود بیرون رفت اما بشنوید از باغبان پیر که تا خواست بجنبد، کاروان سلطان وارد باغ شد. پیرمرد که راه به جایی نداشت به ناچار از درختی بالا رفت و در پناه شاخ و برگ درخت خودش را قایم کرد.
اتفاقاً بنا به خواهش ملکه که سوگلی پادشاه هم بود زیر همان درخت را فرش کردند و نشستند. بساطی شاهانه برپا شد. نشسته بودند، می خوردند و می نوشیدند گل می گفتند و گل می شنیدند، که ناگهان سوگلی پادشاه در میان شاخ و برگ درخت چشمش به انسانی افتاد.
رو کرد به پادشاه و گفت: ای قبله عالم مگر قرار نبود غیر از ما غریبه ای در باغ نباشد؟
پادشاه گفت: بله همین قرار را داشتیم؟
سوگلی گفت: پس آن بالا را بنگرید؟
پادشاه به بالا نگاه کرد باغبان را دید. فریاد زد: ای
مردک آن بالا چه می کردی؟
زود پایین بیا... از آن طرف فریاد کشید: میر غضب
بزن گردن این نمک به حرام را! هر چه باغبان قسم خورد که والله به پیر و پیغمبر من گناهی ندارم و حقیقت ماجرا این است پادشاه باور نکرد که نکرد!
باغبان که مرد باخردی بود در آخرین لحظات به یاد گفته پادشاه افتاد: «هر کسی یک روزی دارد!»
با التماس گفت: ای سلطان... بی گناهم حاضرم بمیرم ولی اجازه دهید سخنی بگویم بعد گردنم را بزنید.
پادشاه گفت: قبول می توانی سخنت را بگویی.
باغبان گفت: ای پادشاه تو هم که می خواهی مرا بکشی، روزی داری!
پادشاه از این گفته به خود آمد و از گناه او صرف نظر کرد و خلعت فراوانی به او بخشید.
قصۀ ما به سر رسید غروب به پشت در رسید کلاغه به خونش نرسید.
چند دو بیتی از شاعران معاصر
تو که بالا بلند و نازنینی
تو که شیرین لب و عشق آفرینی
کنارم لحظه ای بنشین، چه حاصل
که فردا بر سر خاکم نشینی!
* * *
به دریا شکوه بردم از شب دشت
وز این عمری که تلخ، تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت
[فریدون مشیری]
* * *
پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه، عشق آغاز کردی
مرا آواز دادی چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی
* * *
نگاه چشم بیمارت چه خسته است
کبوتر جان که بالت را شکسته است؟
کجا شد بال پرواز بلندت؟
سفید خوشگلم! پایت که بسته است؟
[هوشنگ ابتهاج - ه- الف- سایه]
* * *
پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها برآید
به دیدارم بیا، چشم انتظارم
* * *
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشکِ مهتاب
[سیاوش کسرائی]
* * *
اگر خورشید ما بی اعتباره
اگر قلب شقایق داغداره
من از بی خانمانی غم ندارم
که پشت هر زمستانی بهاره
* * *
خیالم پر زند تا کوی دلبر
دلم آشفته چون گیسوی دلبر
رفیقان لاله بر قبرم بکارید
اگر مُردم ندیدم روی دلبر
[محمد نوعی]
* * *
به هر کس می رسی دل می فروشی
چه بی حاصل، چه غافل می فروشی
به من تا می رسی از چیست آخر
که ذره، ذره مشکل می فروشی؟
* * *
درین دنیا به هر کس یار دادند
یکی را گل یکی را خار دادند
ولی بستند چشم دلبر، آن گاه
به عاشق فرصت دیدار دادند!
[تیمور گرگین]
* * *
به جامم می کنه خون؟ باشه، باشه
ز تن می گیردم جون؟ باشه، باشه
بنا گر مُردنه در آخر کار
بذارین قاتلم اون باشه، باشه
* * *
شبه حالا شبه حالا لالائی
سحر آمد زند بانگ جدایی
بخواب آن گونه روی سینه من
که روی کوه ها ابر طلایی
* * *
دلم می خوات بشم رنگ لب تو
دلم می خوات بسوزم از تب تو
دلم می خوات بشم همرنگ مهتاب
بریزم روی موی چون شب تو
* * *
اسیرم مرغکم بال و پرت کو؟
نگاه و نغمه و شور و شرت کو؟
چرا بال سفیدت غرق خون است؟
به گردن طوق زیبای زرت کو
[صادق همایونی]
* * *
نظر خوردی و رو پنهون نکردی
حذر از چشم بد چشمون نکردی
پر اون چارقد تور سفیدت
چرا اسفند، آویزون نکردی؟
* * *
گل سرخ و سفیدم جات خالی
به هر باغی رسیدم جات خالی
میون گندمای خوشه کرده
ترا گشتم ندیدم، جات خالی
[منوچهر نیستانی]
* * *
منبع: کتاب ترانه و ترانه سرایی در ایران، تألیف محمد احمد پناهی «پناهی سمنانی»
پژوهشی از زنده یاد محمدمهدی مظلوم زاده
مراسم روز بیست و یکم ماه رمضان در کازرون
روز بیست و یکم ماه رمضان مردم کازرون به مناسبت شهادت مولا علی(ع) در بعضی از محلات شهر مراسم عزاداری گرم و جانسوزی برپا می دارند. عزاداران هر محله در مسجد محله خود به عزاداری و سینه زنی
می پردازند و دسته، دسته از مساجد راه می افتند و به امامزاده «سیدمحمد نوربخش» می روند. کسانی هم که به تازگی یکی از بستگانشان را از دست داده اند و هنوز سنگ مزارش را نیانداخته اند سنگ قبر او را لای حوله یا پارچه ای
سیاه می پیچند و به وسیله چهارپا یا ماشین گلکاری شده به امامزاده نوربخش یا هر گورستانی که عزیزشان در آن مدفون است می برند و نصب می کنند. آنهایی که عزیزشان جوان و ناکام از دنیا رفته است از نوحه خوانان
می خواهند روی مزار او تعزیه «علی اکبر» بخوانند.
بعضی ها هم روز بیست و یکم ماه رمضان با پای پیاده به زیارت مرقد «شیخ امین الدین بلیانی»*که در کنار کوه بالای شهر مدفون است می روند.
مردم کازرون هم داستانی دربارۀ ابن ملجم تعریف
می کنند که شنیدنی است:
-روزی حضرت علی (ع) از محلی می گذشت، بچه ای سر راهی را دید که همان ابن ملجم بود.
حضرت بچه را به خانه بردند و به فاطمه علیها سلام دادند تا بزرگ کند و فرمودند این بچه قاتل من خواهد بود.
ابن ملجم تا وقتی بزرگ شد نمک حضرت را خورد. اما عاقبت نمکدان شکست و به دشمنان حضرت پیوست و با شمشیر کین، حضرت را به شهادت رساند.
پی نویس:
* امین الدین بلیانی BALYANI)) معروف به شیخ امین الدین کازرونی متوفی 11 ذی القعده 745 ه.ق عارف مشهور فارس و از مشایخ طریقت در قرن هشتم ه.ق بود. وی با شاه ابواسحاق اینجو و پدر و برادران او معاصر بوده و نزد آنها حرمت تمام داشته است و حافظ و خواجو او را به تعظیم یاد کرده اند. امین الدین بلیانی ذوق شاعری نیز داشته است و در تذکره ها اشعاری بدو نسبت کرده اند.
«دایره المعارف مصاحب ج 2»
خواجه حافظ در ستایش شیخ امین الدین بلیانی گوید:
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد
دگر بقیه ابدال «شیخ امین الدین»
که یمن همت او کارهای بسته گشاد
دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار «مواقف» به نام شاه نهاد
دگر کریم چو حاجی قوام دریا دل
که نام نیک ببرد از جهان به بخش و داد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد
منبع: کتاب رمضان در فرهنگ مردم - گردآوری و تألیف: سیداحمد وکیلیان
غزلی به لهجۀ جهرمی از زنده یاد حسین حقایق
آدِی شدم از درد مِث گُرزِ وارُونده
سیلُم تو بکُن، هیچی ازم باقی نمونده(1)
هر چی که فلک غصه و دردِ الکی داشت
با دستِ ستم در دل زار من چَپُونده(2)
آخِی اَدِلُم، وای اَخُودُم بخت با من نیس
توفان بلا، رطب پنگ من تَکوُنده(3)
هر جا که غمی بود، اومد صاف تو قلبم
بی خود نی کِه شالِدی دِلُم از بیخ پُکوُنده(4)
گفتم تَرُک غم بکنم بندازمش دور
غافل که اَ سرتاسر دل ریشه دُوُندِه(5)
از لُنج و لِویرم غم دل گشته نمایون
بدعهدی و نامردمی یا دِلُم سوزونده(6)
اونکس که می گفت یار تواَم خصم تَنُم شد
صد بار دِلُم تَش زده، صدربار شُکوندِه(7)
پی نویس:
1 - آدِی (ADEY)= دایی، آقادائی -گرز وارونده (GORZE-VARONDE)= شاخۀ درخت نخل که برگهای آن را کنده باشند. سیل (SEYL)= سیر، تماشا کن- نمونده = نمانده
2 - الکی (ALAKI)= بیهوده - چَپوُنده (CAPONDE)= به زور جای دادن چیزی در جایی، چپانیده
3 - آخی (AXEY)= حرف افسوس، اَدلم (ADELOM)= از دلم - وای اَخودم( VAY-A-XODOM)= وای به خودم، رُطَب= خرمای تازه -پَنگ (PANG)= خوشه خرما- تَکوُنده (TAKONDE)= تکانیده
4 - نی (NI)= نیست - شالدی (SALDEY)= شالوده-پُکوُنده (POKNDE)= پاره شدن، از هم گسیختن - ترکیدن
5 - تَرُک (TAROK)= درخت خرما، نخل- اَ (A)= از، به - دُوُنده (DOVONDE)= دوانیده
6 - لنج ولویرم( LONJO-LEVIROM)= لب و لوچه ام- نامردمی یا نامردی ها - سوزنده (SUZONDE)= سوزانیده
7 - تَش زده (TAS-ZADE)= آتش زده - شُکوُنده (SOKONDE)= شکسته است
سیری در مناجات ها...
پژوهش از زنده یاد: محمدمهدی مظلوم زاده
سحرگاهان، زجا برخیز و کن راز
که باب رحمت یزدان بود باز
به درگاهش سحر هر کس بموید
سرشکش نسخه عصیان بشوید
سحر وقت خوش و هنگام راز است
در رحمت به روی خلق باز است
مؤمنین در طول تاریخ همچون پیامبران و ائمه اطهار در همه اوقات، به ویژه سحرگاهان، آنهم سحرهای ماه مبارک رمضان، از خواب ناز برخاسته و با خدای خویش به راز و نیاز پرداخته اند.
در ماه مبارک رمضان علاوه بر مؤمنین یاد شده، افراد خوش صدایی هم به عنوان مناجات کننده نسخه مناجات نامه و چراغ نفت سوز «فانوس – چراغ دریایی» در دست روی پشت بام منازل خود رفته و با نوای گرم خود به مناجات مشغول می شوند تا هم با خدای مهربان راز و نیاز کرده باشند. و هم مؤمنین و مؤمنان را جهت خوردن سحری از خواب بیدار کنند.
آهنگ مناجات در هر گوشه و کنار شهر و دیار از این سرزمین به گونه خاص آن محل با صدای بلند خوانده می شود. نوع نسخه ها هم در هر دیاری با هم فرق دارند. مناجات نامه های منظوم و منثور شعرا اگر در یک مجموعه جمع آوری شوند کتاب قطوری را تشکیل می دهند که ذکر همه آنها و یا گوشه ای از آنها در یکی دو مقاله نمی گنجد و باعث طولانی شدن می گردد.
برحسب وظیفه و ارائه نمونه هایی از این گونه مناجات ها، آنها را به چند دسته تقسیم و ابیاتی و قسمتهایی از آنها را از دید شما عزیزان می گذرانیم.
1 - مناجات های منثور به عربی نظیر مناجات حضرت امیر(ع) و مناجات خمس عشر در پانزده بند از امام سجاد(ع) که در کتاب ادعیه به ویژه «صحیفه سجادیه» و «مفاتیح الجنان» مضبوط است.
تنها به مناجات کوتاهی از حضرت علی(ع) اشاره می کنیم آنجا که می فرماید:
- «خداوندا، مرا این عزت بس که بنده تو باشم و این فخرم بس که پروردگارم تو باشی، تو آن چنانی که من دوست دارم، پس مرا آن سان که می خواهی بگردان».
مناجات یا خطبه شعبانیه رسول اکرم(ص) نیز در فضیلت ماه مبارک رمضان می باشد. مناجات فارسی خواجه عبداله انصاری نیز که در «انوار التحقیق» وی ثبت است نمونه ای از مناجات های فارسی است که توسط مناجات کنندگان و نیز مؤمنین در سحرها خوانده می شود. مناجات منثور خواجه عبداله این گونه آغاز می شود:
- «الهی! یکتای بی همتایی و قیوم و توانایی و بر همه چیز بینایی و در همه حال دانایی و از عیب مصفائی و از شریک مبرائی، اصل هر دوائی، داروی دلهایی، معزز به تاج کبریایی، خطبه الوهیت را سزایی، به تو زیبد ملک خدایی!»
2 - مناجات های منظوم
مناجات نامه های منظوم نیز به صورت قصیده، مثنوی و رباعی است که نمونه هایی از آنها را می خوانید:
صامت بروجردی در مناجات نامه خود موسوم به «کتاب المناجات» ضمیمه دیوان اشعارش گفته است:
شد وقت آنکه درد نهان را دوا کنیم
روی نیاز خویش به سوی خدا کنیم
ای خفتگان بستر راحت، سحر رسید
خیزید تا گذر به خدا از رجا کنیم
خیزید تا به وعده «ادعونی استجب»
تکلیف خود به درگه داور ادا کنیم
و در مناجات با قاضی الحاجات گفته است:
ای خالقی که صانع ارض و سماء توئی
معبود کائنات ز شاه و گدا تویی
چشم امید سوی تو دارند ممکنات
آنکس که بوده است و بود با بقا توئی
در ورطه مهالک و آلام صعب و سخت
یاری دهنده همه در هر کجا توئی
در تنگنای گور و به تاریکی لحد
یار و انیس و مونس و نور و ضیا توئی
در روز حشر، وقت حساب و دم صراط
دیان دین و حاکم یوم الجزا توئی
صابر همدانی گفته است:
یارب، گناه اهل جهان را به ما ببخش
مرا سپس به رحمت بی منتها ببخش
هر چند ما نه ئیم سزاوار رحمتت
ما را بدانچه نیست سزاوار ما ببخش
گفتی که مستجاب کنم گر دعا کنی
توفیق هم عطا کن و حال دعا ببخش
بگذر از آن گناه که سد ره دعاست
هم بر دعای ما اثری برملا ببخش
قصد از دعا اجابت امر است ورنه من
خود کیستم که بر تو بگویم: خطا ببخش!
شاعر دیگری متخلص به «راجی» گفته است:
الهی، شد فزون از معصیت درد و بلای ما
به بخشا از در بخشندگی جرم و خطای ما
الهی، در دو عالم تو پناه بی پناهانی
مران ما را ز درگاه و دواکن دردهای ما
الهی، در سؤال سائلین گفتی تو «لاتنهو»
برآورده به حسن عاقبت کن مدعای ما
الهی، دردمندیم و گهنکار و گرفتاریم
همه شرمنده عفو تو شد دارالشفای ما
نمونه هایی از مناجات نامه هایی که به صورت مثنوی سروده شده به قرار زیر است:
محمدعلی انصاری می گوید:
خداوندا، کریما، کار سازا!
رحیما، منعما، بنده نوازا!
حجاب چهره ذاتت، صفاتت
به هستی داده هستی ذات پاکت
درونم را به نور خود برافروز
زبان را گفتن حکمت بیاموز
برآور پنبه غفلت ز گوشم
که از جان در ره طاعت بکوشم
ز دست نفس سرکش وارهانم
که او باشد بلای دین و جانم
مرا در حضرت خود آشنا کن
ترحم بر فقیری بینوا کن
بیشتر مناجات ها در قالب رباعی سروده شده است.
مناجات نامه هایی از خواجه عبداله انصاری:
یارب ز شراب عشق سرمستم کن
در عشق خودت نیست کن و هستم کن
از هر چه زعشق خود تهی دستم کن
یکباره به بند عشق پابستم کن
* * *
ای واقف اسرار ضمیر همه کس
در حالت عجز دستگیر همه کس
از هر گنهم توبه ده و عذر پذیر
ای توبه ده و عذر پذیر همه کس
* * *
یاد تو انیس خاطر غمگینم
بی یاد تو، من هیچ گهی ننشینم
بر یاد تو فریاد تو دارم شب و روز
شمع غم توست بر سر بالینم
* * *
ابوسعید ابوالخیر گفته است:
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب در بندند
الا در دوست را که شب باز کنند
* * *
ای آنکه به ملک خویش پاینده توئی
در ظلمت شب، صبح نماینده توئی
کار من بیچاره قوی بسته شده
بگشای خدایا، که گشاینده توئی
* * *
ای خالق ذوالجلال، ای بار خدای
تا چند روم در بدر و جای به جای
یا خانه امید مرا در دربند
یا قفل مهمات مرا در بگشای
* * *
این رباعی ها از محمدباقر صامت بروجردی است:
یارب به من و روی سیاهم نظری!
کز خیر نمانده در وجودم اثری!
گر عفو تو شامل گنهکارانست
دیگر نبود ز من گهنکارتری
* * *
وقت سحر است و موسم استغفار
ای خالق انس و جان، خدای قهار
اکنون که گشوده ای در رحمت خویش
ما را بنما ز خواب غفلت بیدار
* * *
ای راهنمای خلق، گم شد راهم
افکند کشاکش عمل در چاهم
جرمم ز کرم ببخش ز آن روی که من
گوینده لااله الااللهم ....
* * *
مرحوم شوقی گفته است:
یارب، کرمی بر این دل ریشم کن
هم مورد لطف بیش از بیشم کن
مستغرق بحر جرم و عصیانم من
آسوده مرا ز خجلت خویشم کن
* * *
الله، به جز درت پناهی نبود
من رو به کجا کنم که راهی نبود
بر درگه چون تو خالقی بخشنده
نومید کسی که سوز و آهی نبود
* * *
بگذر ز گناهم از کرم یا الله!
کن رحم بر این چشم ترم، یا الله!
چشمی به گشاده ام به صد عجز و نیاز
بر رحمت تو می نگرم، یا الله!
مادر
در ترانه های محلی
گردآورنده: ا-ف
الا دختر فدای رنگ و بویت
فدای غبغب زیر گلویت
برو رازِ دلت با مادرت گو
که فردا شوُ می آیم گفتگویت(1)
* * *
الا دختر سفیده چادر تو
تو را بامِه نمیده مادر تو
الهی مادر گبر تو میره
شب چارده بیایو در برتو(2)
* * *
بیا باد صبای صبح دلگیر
سلام از من رسان بر مادر پیر
بگو فرزند سلامت می رسونه
حلالم کن که شب ها داده ایم شیر
* * *
بیا مرغ سفید ختم خالی
خبر از من ببر در خواجه مالی
خبر از من ببر بر مادر پیر
چمن گل کرده و جای تو خالی(3)
* * *
پری زاد و پری زاد و پری زاد
که کاشکی مادرم من را نمی زاد
که مادر زاد و شیر محنتم داد
بزرگم کرد و دست دشمنم داد(4)
* * *
این هم روایت دیگری از ترانه بالا:
پری زاد و پری زاد و پری زاد
که کاشکی مادرم دختر نمی زاد
که کاشکی روی غلبال مرده بودم
برای محنت دنیا نبودم(5)
* * *
پدر خوبه که مادر نازنینه
برادر میوه رویِ زمینه
اگر گردی همه عالم سراسر
نبینی میوه ای بَهزِ برادر(6)
* * *
خبر اومد که دشتسون بهاره
زمین از خون احمد لاله زاره
خبر وَر مادر پیرش رسونید
که احمد یکتن و دشمن هزاره(7)
* * *
درختی سبز در کوه و کمر بود
متاع آن درخت بار شکر بود
هر اون مادر که فرزندش سفر بود
همیشه آن درختش در نظر بود
* * *
دلم می خواس گلِ شش پَر بچینم
میون مادر و دختر نشینم
گهی بوسم دودس دخترش را
گهی هم صحبت مادر نشینم(8)
* * *
ستارۀ بخت من گو در نیایه
جوونی مثل من مادر نزایه
ستاره بخت من افتاده دریا
خداوندا ز دریا دُرّ نیایه(9)
* * *
سیه موی، سمن بوی پری زاد
توُرِ مادر ز قصد جو به موُ داد
از آن روزی که موُ دل با تو بستم
نبرده خرمنِ عُمر موُرِه باد(10)
* * *
ستاره در هوا، ماه در فلک بو
دوایِ درد موُ اون دخترک بو
الهی مادرش داغش نبینه
لُوِش از برگ گل نازک ترک بو(11)
* * *
شُوی که مار خونی زد به پایم
زمین تا آسمون می شد صدایم
خبر ور مادر پیرم رسونین
که بندد حجله نیلی برایم(12)
* * *
عرقچین سرت را پاره بفرست
جواب بنده را یکباره بفرست
اگر از مادرت اندیشه داری
خودت بنشین برادرزاده بفرست
* * *
فلک از کار و کردارت نه شادم
پشیمونم که از مادر بزادم
بیا مادر بکن شیرت حلالم
که فردا طاقت آتیش ندارم
* * *
لب بوم آمدی ای سرو آزاد
کنار چادرت را می زنه باد
بَر وَ روی توُرِ هیچکس ندیده
به جز او مادری که شیر می داد(13)
* * *
میون مادر و دختر اناری
کشیده سُرمه دنباله داری
نکش سُرمه که بی سُرمه جُهونی
کشی سُرمه تو هم جون می ستونی(14)
پی نویس:
1 - شوُ (sov)= شب
2 - بامِه( BA-ME) = با من- بیا یو (BIYAYO)= بیایم
3 - خَتم خالی (XATME-XALI)= خال خالی- خواجه مالی =
نام محلی است
4 - این ترانه روایت دیگری هم دارد، سراینده این ترانه زن است.
5 - غلبال = غربال - در قدیم در روستاها به مجرد اینکه کودکی متولد می شد وی را لباس پوشانیده بر پشت غربال
می خوابانیدند.
6 - بَهزِ (BAHZE)= به از - بهتر از
7 - احمد خان از دلیر مردان تنگستان
8 - می خواس= می خواست- دَس = دست
9 - نزایه (NAZAYE)= نزاید - نیایه = نیاید
10 - توُرِ (TORE)= تو را - جو( JU)= جان -
موُ= من - موُره (MORE)
11 - بو (BU)= بود - لُوِش = (LOVES) = لبش
12 - شُوی (SOVI)= شبی - می شد= می رفت
13 - بَر و رویِ = سر و صورت - توُرِ (TORE) = تو را
14 - جهونی(JOHUNI)= زیبایی - این واژه در کازرون کاربرد دارد.
منابع:
1 - هفتصد ترانه - کوهی کرمانی
2 - ترانه های محلی - ابوالقاسم فقیری
3 - ترانه های نیم روز- عیسی نیکوکار
4 - ترانه های محلی فارس - صادق همایونی
شش ترانه از علی ترکی
بومی سرای خوب شیراز
محبت
محبت رمز و راز آشنایی است
محبت مشعل راه رهایی است
محبت مرز و پایانی ندارد
محبت عالم بی انتهایی است
* * *
سفره عشرت
مرا بگذار در خلوت نشینم
به خلوت خانه حیرت نشینم
مرا شرم آید از روی فقیران
که پای سفره عشرت نشینم
* * *
نهال عشق
جهان را گلشنی بی خار خواهم
نهال عشق را پربار خواهم
تمام خلق عالم را زهر رنگ
به هم یکرنگ و بی آزار خواهم
* * *
پای خرد
گل است اما گل روئیدنی نیست
چو گل های دگر بوئیدنی نیست
رهی دارم ز دل تا منزل او
که با پای خرد پوئیدنی نیست
* * *
گریه
به سر اندیشه بالنده دارم
به لب پیغامی از آینده دارم
یک امشب از دو چشمان تر من
برو گریه که میلِ خنده دارم
* * *
پلنگ وحشی چشمش
اگر چه پیش رویم رو گرفته
دلم دیری است با او خو گرفته
پلنگ وحشی چشمش دلم را
به جای برۀ آهو گرفته
یارب بی بزان را بز نده که شوتک بی جا می زنند!
گردآورنده: زنده یاد ابراهیم ابونصری
در زمان حضرت موسی(ع) مرد تهی دستی بود که روزگار را با خارکنی سپری می کرد و هر روز خدا به صحرا می رفت. خار و هیزم می چید و به شهر می آورد و به نانوایی ها و حمام بانها، آهنگران و اهالی شهر می فروخت و اینگونه معاش زندگی را فراهم می کرد و آزارش به کسی نمی رسید. کار روزانه مرد خارکن ادامه داشت تا اینکه روزی از روزها حضرت موسی(ع) گذارش به آن بیابان افتاد. مرد خارکن را دید که با مشقت و سختی خار و هیزم را با دست بدون ابزاری چون تیشه، تبر و اره می کَند.
دست هایش زخم برداشته و خونین شده بود. پیغمبر خدا دلش به حال مرد خارکن سوخت و از او پرسید: از خداوند چه می خواهی تا برایت دعا کنم و تو را از این زحمت طاقت فرسا نجات بخشم؟ مرد خارکن پشته خارش را به زمین نهاد و ناامیدانه گفت: راستش دلم می خواهد چند بز و میش داشته باشم تا هر روز آنها را به صحرا بیاورم تا بچرند، بلکه زندگیم سروسامانی بگیرد.
حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند سبحان کرد و برای مرد خارکن دعا کرد و گفت:
-خداوندا کاری کن که این مرد به آرزویش برسد و وضع زندگیش بهتر شود.
خواهش حضرت موسی (ع) به درگاه خداوند مقبول افتاد و طولی نکشید که مرد خارکن صاحب گله و رمه شد.
مرد خارکن از ذوق داشتن گله و رمه حالا دیگر آرام و قرار نداشت و به قولی روی پاهایش بند نبود و برای اینکه همه مردم متوجه گله او شوند گاه و بیگاه در کوچه های آبادی راه می افتاد فریاد می کشید و شوتک می زد. به طوری که کم کم مردم از شوتک های بیجای او ناراحت شدند.
از آن طرف ندا به حضرت موسی(ع) رسید که بیا و مرد خارکن را ببین که چه می کند؟
پس بدان ای پیغمبر حکمتی در کار بود که این مرد خارکن چنین زندگی داشته است. بدین ترتیب مردم
می گویند: یا رب بی بزان را بز مده که شوتک بی جا می زنند.
«شوت همان سوت است، در شیراز بدان شافتک SAFTAK هم می گویند». این ضرب المثل نزدیک به این بیت عامیانه است:
یارب مباد که گدا معتبر شود
گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود
قصه ها و افسانه هایی از گوشه و کنار ایران
گردآورنده: محمد جعفری قنواتی
ناشر: اداره کل پژوهش های رادیو - واحد فرهنگ مردم
چاپ اول - خرداد 86
نقد از ابوالقاسم فقیری
قصه و افسانه قدیمترین میراث فرهنگی بشر است. یادگاری از گذشته های دور، که سینه به سینه همراه با مردمانی ساده دل و بی کینه، گشته و گشته و به امروز رسیده اند. بدیهی است ما هم وظیفه داریم این میراث گرانقدر را به نسل های بعدی منتقل نماییم.
قصه و افسانه انعکاس دهنده تجلیات زندگی مردم است. با مطالعه قصه ها و افسانه های هر ملتی می توان آن ملت را شناخت و به خلق و خوی آنها پی برد.
گرایش مردم به قصه و افسانه فوق العاده است. آدمی به طور کلی زن و مرد و کودک قصه را دوست دارند. رمز و راز جاودانی قصه ها و افسانه ها. همین جذابیت آنهاست. جذابیت قصه و افسانه ممکن است کم رنگ شود ولی مرگ را به خود نمی بیند.
اخیراً دفتر پژوهش های رادیو به همت محمد جعفری قنواتی پژوهشگر نام آشنای فرهنگ مردم، کتابی را درآورده به نام «قصه ها و افسانه هایی از گوشه و کنار ایران» که پنجاه و چهار قصه و افسانه را در برمی گیرد.
این قصه و افسانه ها را همکاران برنامه رادیویی «فرهنگ مردم» از گوشه و کنار ایران برای پخش از این برنامه ارسال داشته که آقای محمد جعفری براساس اصولی که در رادیو مورد نظر است تدوین نموده است. برنامه رادیویی «فرهنگ مردم» یادگاری است به جا مانده از زنده یاد استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی پدر فرهنگ مردم رادیو ایران. استاد، این برنامه مردمی را همراه با دیگر همراهانش بنیان نهاد و اولین برنامه فرهنگ مردم در فروردین ماه 1340 از رادیو پخش شد. برنامه فرهنگ مردم برنامه موفقی بود و مردم از گوشه و کنار ایران، آن را حمایت و به امروز رسانیده اند. این برنامه امروز عمری 47 ساله دارد. تشکری دارم برای همه عوامل اجرایی برنامه که سالهای سال به شکلی مطلوب این برنامه را ادامه داده و فرهنگ مردم را به گوش علاقمندانش رسانیده اند.
آقای محمد جعفری قنواتی در فرازی از مقدمه کوتاهی که بر کتاب نوشته اند چنین آورده اند:«در این مجموعه کوشش شده است که به جز حک و اصلاحات محدود که مربوط به تصحیح املای نویسندگان بوده در نثر اسناد تغییری ایجاد نشود. براساس سنت استاد انجوی نام و مشخصات راویان و ارسال کنندگان افسانه ها در پایان هر روایت آورده شده است. تا ضمن حفظ امانت و ارج گذاری زحمت های راویان و همکاران، نام و نشان آنها نیز به همراه این روایت ها ثبت، ضبط و حفظ شوند. باز هم براساس آموزه های استاد انجوی، از افسانه هایی که چند روایت موجود بوده، در صورت وجود تفاوت های قابل توجه، همه روایت ها آورده شوند و اگر دو یا چند روایت شبیه هم بوده اند، روایتی که از دقت بیشتری برخوردار بوده به طور کامل نقل شده و به مشخصات سایر روایت ها اشاره شده است. همچنین کوشش شده است در صورت وجود شباهت هایی میان این افسانه ها با منابع ادبیات مکتوب به این موارد نیز طی یادداشت هایی اشاره شود.
کار دوست فاضل آقای محمد جعفر قنواتی ستودنی است و تبریکی داریم برای دفتر پژوهش رادیو که بی سروصدا کارش را می کند.
از این مجموعه قصه ای را برایتان برگزیده ایم که می خوانید:
گردآورنده: محمد شهابی - بوشهر
پلنگ و آدمیزاد
روزی بود و روزگاری بود. یک روز گربه ای از خانه یک روستایی گوشت دزدیده بود. صاحب خانه او را دنبال کرد گربه هم فرار کرد تا به کوهستان رسید. از آن طرف پلنگی در کوهستان راه می رفت.
پلنگ گربه را دید که قیافه اش مثل خودش است. گربه از پلنگ ترسید و می خواست فرار کند.
پلنگ گربه را صدا کرد: آهای، صبر کن تا ببینم!
گربه گفت: میو، میو.
پلنگ گفت: اِهه، صدای نازکش را ببین! بگو ببینم مگر تو از خانواده ما نیستی؟ پس یال و کوپالت کو؟ چرا رَمق نداری حرف بزنی، چرا
می ترسی؟ و چرا این قدر زار و نزار و رنجور هستی؟ افراد فامیل ما باید خیلی یغورتر از این باشند.
گربه وقتی دید کسی پیدا شده که از او دلجویی می کند بغضش ترکید و شروع به گریه کرد و گفت:
-نمی دانی ما به چه مصیبتی گرفتار شده ایم.
پلنگ گفت: خوب حالا گریه نکن، گریه کار بچه شیرخواره است حرفت را بزن، چه مصیبتی؟ مگر دشمنی داری که زورت به او نمی رسد؟
گربه گفت: کاشکی دشمن داشتیم، دشمن که چیزی نیست می دانی که سگ دشمن است از او فرار می کنی، ولی ما هر چه می کشیم از دست دوست می کشیم.
پلنگ گفت: نمی فهمم، دوست تو کیست؟
گربه گفت: آدم
پلنگ گفت: آدم؟ آدم دیگر چه موجودی است؟ تا حالا اسمش را نشنیده ام اصلاً چرا با آدم دوستی می کنید؟
گربه گفت: والله، چاره ای نداریم، ماها دیگر از صحرا آواره شده ایم توی ده و شهر عادت کرده ایم که با آدمیزاد زندگی کنیم. اما این آدم هاخیلی وحشتناکند. دوستی و دشمنی شان حساب ندارد. یک روز ما را نوازش می کنند یک روز کتک می زنند ما را به خانه می برند تا موش بگیریم، ولی وقتی موش پیدا نمی شود و چیز دیگری برمی داریم که بخوریم با ما بد می شوند.
تازه بچه های این آدم ها هم بچه های ما را اذیت می کنند. وقتی بچه دار می شویم در هیچ خانه ای آسوده نیستیم. نمی دانم چه بگویم! رحم و انصاف سرشان نمی شود. ما داریم از دست این آدم ها دق
می کنیم. باور کن اگر شما پلنگ ها گیر آدمیزاد می افتادید از ما بدبخت تر می شدید. پلنگ گفت: اینها حرف است تقصیر خودتان است که به گدایی عادت کرده اید وگرنه آدم نباشد جد آدم باشد. چرا کسی مرا اذیت نمی کند. اگر من به جای تو باشم وقتی کسی بخواهد به من فخر بفروشد پوست از کله اش می کنم. حالا هم تا مرا داری غصه نخور. ببینم آیا می توانی آدمیزاد را به من نشان بدهی تا به حسابش برسم و انتقام ترا ازش بگیرم؟
گربه گفت: البته که می توانم اما آدمیزاد خیلی خطرناک است و هیچ کس حریفش نمی شود.
پلنگ گفت: تو کاری نداشته باش، جلو بیفت و این جنس آدمیزاد را پیدا کن و به من نشان بده تا دمار از روزگارش در بیاورم.
گربه گفت: بفرما برویم، اما خیلی مواظب خودت باش.
گربه از پیش و پلنگ از دنبال راه افتادند. آمدند و آمدند تا به کشتزاری رسیدند که یک مرد روستایی مشغول بریدن شاخه های خشک درختی بود. گربه پلنگ را آورد نزدیک مرد روستایی و گفت: آدمیزاد این است.
و خود با ترس و لرز در گوشه ای ایستاد. پلنگ غرشی کرد و به روستایی گفت: ای شیطان ملعون که اسمت را آدمیزاد گذاشته ای تویی که این هم جنسان ما را اسیر و ذلیل کرده ای؟
مرد روستایی گفت: بله خودمم، فرمایشی بود؟
پلنگ گفت: به چه حق در حق گربه ها ظلم و بی انصافی می کنی و خود را بزرگ حساب می کنی؟
روستایی گفت: بزرگی حق ماست گربه که سهل است ما تمام حیوانات را اگر بخواهیم اسیر و ذلیل می کنیم. گربه نباشد پلنگ باشد، هر چه می خواهد باشد ولی ما بی انصاف نیستیم و بی خود و بی جهت به کسی کاری نداریم.
پلنگ گفت: خیلی به خودت مغروری، اگر راست می گویی همین الان جواب من یکی را بده، تا به دیگران برسد. یالله بجنگ تا بجنگیم، بگرد تا بگردیم الان بلایی به سرت بیاورم که پدربزرگت را یاد کنی.
مرد روستایی که دید کار به جاهای باریک، باریک می کشد و نمی تواند با زور با پلنگ برابری کند فکری کرد و گفت:
-بسیار خوب می جنگیم ولی شنیده ام که تو خیلی شجاعی و بین حیوانات کسی مثل پلنگ نیست.
پلنگ از این تعریف خوشش آمد و گفت:
-البته من هیچ کس را از خودم بالاتر نمی دانم.
مرد روستایی گفت: خوب اگر حرف حسابی سرت می شود، باید بدانی که تو برای جنگ، چنگ و دندان همراه آورده ای ولی من زورم را همراه ندارم و از انصاف دور است که یکی با اسلحه و یکی بی اسلحه
با هم زورآزمایی کنند.
پلنگ گفت: درست ولی تو زورت را کجا گذاشته ای؟
روستایی گفت: زورم در خانه است.
پلنگ گفت: خوب من همین جا هستم. برو زورت را بردار بیار.
مرد روستایی قهقهه ای زد و گفت: عجب حیوان خوشمزه ای هستی تو با این همه هارت و پورت آمدی اینجا و حالا که فهمیده ای با یک آدم دل و جرأت دار طرفی، می خواهی حقه بزنی و تا من بروم زورم را بیاورم فرار کنی، خیال می کنی من نمی فهمم؟ تو می خواهی فرار کنی، من تجربه دارم.
پلنگ گفت: ما اهل فرار نیستیم.
مرد روستایی گفت: چرا من حیوانات را خوب می شناسم.
همه شان دروغگو هستند همه شان به ضعیف حمله می کنند و از قوی فرار می کنند. مخصوصاً تو که با گربه قوم و خویشی... گربه ها هم دزدی می کنند بعد فرار می کنند اصلاً حیوانات هیچ کدامشان غیرت و تعصب ندارند.
پلنگ به غیرتش برخورد و اوقاتش تلخ شد و گفت:
-چرا بی خود تهمت می زنی؟ من که اینجا هستم، می خواهی قسم بخورم که فرار نمی کنم؟ می خواهی عهد و پیمان ببندم و هر طور که تو قبول داری رفتار کنم.
مرد روستایی گفت: قسم لازم نیست. عهد و پیمان حیوانات هم یک جو ارزش ندارد. اگر راست می گویی و از مردانگی نشان داری و نمی ترسی و نمی خواهی فرار کنی، بیا تا گردنت را با طناب به این درخت ببندم که فرار نکنی من هم می روم و زورم را می آورم و آن وقت معلوم می شود که بزرگی و بزرگواری حق کیست؟
پلنگ گفت: قبول دارم.
رفت پهلوی درخت ایستاد و مرد روستایی گردنش را به درخت بست و بعد هم بیل آبیاری را برداشت آمد جلو پلنگ ایستاد و گفت:
-حالا فهمیدی؟
پلنگ گفت: چه چیز را فهمیدم؟
مرد روستایی گفت: این را بفهمی که اسیر و ذلیل یعنی چه؟ حالا تا زنده ای این طناب را به گردن داری اگر مثل گربه بی آزارتر بودی آسوده تر هم می شدی، ولی چون آمدی زورت را نشان بدهی، بدبخت شدی!
پلنگ گفت: تو می خواستی زورت را بیاوری؟!
مرد گفت: زور من همین زبان من است، همین طناب و همین بیل است. اگر بخواهم تو را بکشم با این بیل کارت را می سازم ولی کاری می کنم بدتر از کشتن، تو را می برم توی قفس می گذارم تا مردم بیایند و تماشایت کنند و بخندند.
پلنگ گفت: تو حیله به کار بردی، این از انصاف دور بود.
مرد گفت: من که به سراغ تو نفرستاده بودم، تو خودت آمدی با من بجنگی، در جنگ هم حلوا خیرات نمی کنند. جنگ همین است، این کار هم اسمش حیله نیست تدبیر است.
مرد روستایی این را گفت و بعد رفت که دوستانش را خبر کند تا بیایند و پلنگ را زنده زنده به ده ببرند و به تماشا بگذارند.
پلنگ به گربه گفت: بدجوری گیر افتادم. معلوم می شود تو آدمیزاد را بهتر می شناختی حالا بگو ببینم وقتی این مرد برمی گردد اگر من برخلاف طبیعت پلنگی، خودم را کوچک کنم و التماس کنم و مثل تو میو میو کنم ممکن است دست از سرم بردارد؟
گربه گفت: خیلی متأسفم اگر از اول پلنگی نمی کردی و از زبان بازی آدمیزاد گول نمی خوردی شاید فایده ای داشت اما حالا دیگر دیر شده و اگر از موش هم کوچکتر شوی و اگر به جای میو میو، جیک جیک هم کنی فایده ای ندارد.
آداب و رسوم ماه مبارک رمضان در روستای گُرگُنای کازرون
بیش از پنجاه سال است که کار جمع آوری فرهنگ مردم فارس را شروع کرده ام. از خرمن دانش گروهی از پیشکسوتان در این زمینه بهره ها گرفته ام.
عمری شاگردی کرده ام و اکنون هم شاگردی می کنم. از کارم راضیم و به داشته هایم می بالم.
در طول این پنجاه سال دوستانی در فارس پیدا کرده ام که به جملگی ایشان افتخار می کنم از آنان خاطراتی دارم که فراموش شدنی نیستند. از جمله ایشان زنده یاد ابراهیم ابونصری است. ابراهیم هنوز جوان بود که با قلب نامهربانش روبرو شد و سرانجام با مرگ روبرو گردید.
راهی که همه باید برویم. خدایش بیامرزاد
او زاده روستای گُرگُنای کازرون بود. گرچه مدتها شهری شده بود ولی به زادگاهش صمیمانه عشق می ورزید. مجموعه یادداشتهای او درباره این روستا خواندنی است. کارش را با دقت و امانت انجام می داد یادش را گرامی داشته و یکی از کارهایش را در ارتباط با ماه مبارک رمضان را با هم می خوانیم.
ابوالقاسم فقیری
برادر دین پیغمبر بپا کن
نماز و روزه و ذکر خدا کن
اگر خواهی که جنت را ببینی
دمی ذکر و کمی شکر خدا کن
از ترانه های محلی فارس
در روستای گُرگُنای کازرون از چند روز قبل از فرارسیدن ماه مبارک رمضان همانند دیگر هموطنان ایران اسلامیان اهالی برای گرفتن روزه یکماهه خود را آماده می کنند وعلاوه بر تهیه مایحتاج این ماه از جمله قند، چای، برنج، روغن، شکر، خرما، کشمش و غیره به خانه تکانی می پردازند. استحمام همه اهالی خانه الزامی است. رسم است که عده ای قبل از رؤیت هلال ماه به پیشواز ماه مبارک می روند و روزه می گیرند.
اهالی برای دیدن هلال ماه به پشت بامها رفته و به محض دیدن هلال ماه به آینه، ظرفی پر از آب، درخت سبز و یا به چهره آدم خوش قلب و نیت صاف نگاه می کنند.1
به ماه شعبان ماه بجکو BEJEKU یا ماه دُو، دُوَکDO-DOVAK «زودگذر» می گویند برعکس ماه رمضان را درازترین ماه لقب داده اند. شاید به خاطر این که این ماه از نظر کسانی که روزه دارند کند می گذرد.
مردم این روستا علاقه دارند کودکان را از همان ابتدا به روزه داری
عادت دهند و به کودکانی که روزه گرفتن را شروع می کنند جوایزی از قبیل: بز- گوساله و بزغاله هدیه می کنند و بر این باورند کودکانی که به سن تکلیف نرسیده و روزه می گیرند ثوابش برای والدین آنها خواهد بود. بچه ها و نوجوانان برای اینکه بفهمند دوستانشان روزه می گیرند یا نه، به زبانشان نگاه می کنند. اگر زبانی سفید رنگ و خشک بود می فهمند که طرف روزه است. اگر زبان قرمز رنگ و شاداب بود معلوم می گردد که طرف روزه نیست و با شوخی به وی می گویند: فهمیدم تو روزه پس تویزه ای TEVIZE2 اغلب کودکان روزه نصفه
می گیرند که همان روزه کله گنجشکی می باشد.
در این روستا از شب اول ماه رمضان در مسجد محل یا منزل افراد نیت دار3 توسط قاریان یا افراد باسواد قرآن کریم تلاوت می شود که بدان دوره می گویند. چون تلاوت قرآن به پایان رسید توسط شخص یا اشخاصی که نذر ختم قرآن را داشته باشند گوسفندی را ذبح می کنند و گوشتش را بین خانواده های نیازمند تقسیم می نمایند که بدان خونریزی «سی پاره» می گویند.
مردم در سحرگاه با صدای گرم و دلنشین مناجات خوانان و مؤذنان، بیدار می شوند و خود را برای خوردن سحری آماده
می کنند. بعضی هم با نشانه کردن ستاره های آسمانی و آوازخوانی خروس ها از خواب بیدار می شوند. خروس ها معمولاً سه نوبت بانگ سر می دهند، پاس اول معروف است به کنیز آزاد کن یا بی بی بلندشو غذا بپز.
پاس دوم معروف است به آقا بلندشو غذا بخور.
پاس سوم معروف است به اذان صبح و شروع کار روزانه.
چون پانزده روز از ماه مبارک رمضان گذشت می گویند: سربالایی ماه که تمام شد، سرازیری ماه هم که چیزی نیست.
سابقاً اگر در این روستا نوزادی در ماه مبارک رمضان به دنیا می آمد، نام او را رمضان می گذاشتند و اگر نوزاد دختر بود او را «سبک پا» می نامیدند.4
در شب های 19-21-22-23و27 ماه مبارک رمضان به یاد مولاعلی (ع) شب زنده داری می کنند و در این شب به دعا و نیایش و عزاداری می پردازند.
صبح عید فطر همه اهالی در مسجد محل تجمع کرده و نماز عید را برگزار می کنند. در پایان نماز اگر مشکلی در میان اهالی محل وجود داشته باشد با یکدیگر در میان گذاشته و نسبت به حل آن اقدام می کنند.
اگر دو نفر با هم قهر باشند با توصیه ریش سفیدان محل با هم آشتی می کنند و در پایان جملگی صلوات فرستاده و با چای و شیرینی و گردو و بادام از یکدیگر پذیرایی می کنند.
این چند نکته هم درباره روزه خواندنی است:
1 - فلانی روزه مریم گرفته، اشاره به کسانی است که بیش از اندازه ساکت و صبورند و به حرف کشیدن آنها مشکل است.
2 - نماز خواندنشان را ندیده ام، اما روزه خوردنشان چرا! اشاره ای است به باطل بودن امری، یا رد کامل شخص یا چیزی.
3 - روزه بی نماز، عروس بی جهاز، قورمه بی پیاز، مثل عامیانه، اشاره ای است به عیب داشتن شخص یا امری.
4 - روزه شک گرفتن، اشاره ای است به کاری که آدمی در انجام آن دو دل است.
5 - روزه شک مگیر، دودل نباش، چرا روزه شک بگیرم.
پی نویس:
1 - این رسم در اکثر نقاط فارس بین مردم متداول است.
2 - تویزه TEVIZE= نان دانی است که از ساقه گندم درست می کنند و جزء صنایع دستی روستاییان به حساب می آید.
3 - نیت دار= به کسی گفته می شود که برای امر خیری نیت داشته باشد.
4 - سبک پا= خوش قلب- رئوف و مهربان
دنیا وفا نداره!
این شعر عامیانه را در انبوه یادداشت هایم پیدا کردم. مضمون آن حکایت از بی وفایی دنیا است، آن هم از زبان یک روستایی ساده دل و پاک نهاد. این شعر، تا آنجا که می دانم روایت های متعددی دارد که این روایت باید کامل ترین آنها باشد. استاد صادق همایونی در کتاب «ترانه های محلی فارس» دو گونه از این شعر را به روایت از دکتر جمشید صداقت کیش در صفحات 505 تا 507 آورده است.
شما هم اگر روایتی از این شعر عامیانه سراغ دارید بنویسید و بفرستید که چاپ کنیم تا به عنوان یادگار از شما باقی بماند.
ا- فقیری
دنیا وفا نداره
به روایت: عبدالرضا زارع
مادر خودت می دونی- تخم خوبی نشونی-
بلکه به جُوی رسونی دنیا وفا نداره(1)
دور مرا جوشیدن - شیرینی مرا نوشیدن-
رخت مرا پوشیدن - دنیا وفا نداره
شش ماهگی نِشَستُم - خارک دادن به دستُم-
مِلچ، مِلچ می لَستُم - دنیا وفا نداره(2)
یک سالگی گاگوله- مثل گو و گوساله- دنیا وفا نداره(3)
دو سالگی به سر شد- سر شیرم گذشتم -
از ته دل نوشتم - دنیا وفا نداره
سه سالگی تلاشُم - تلاش نون و آشُم -
نه در بندِ معاشُم - دنیا وفا نداره(4)
چارسالگی گُلاله - رفتم به خونۀ خاله -
خاله دادم نِواله- دنیا وفا نداره(5)
پنج سال هنوز گدایُم- از کام دل روایُم -
هر چه بینم می خوایُم- دنیا وفا نداره(6)
شش سالگی کُتُو بودم - چو شاطری جلو بودم-
ئی تا، او تا می دویدم - دنیا وفا نداره(7)
هفت ساله کَندم دندون -طریق رسم مَردُم -
دنیا وفا نداره(8)
هشت سالگی نمازم - تو خلق سرفرازم -
یقین که پاک بازم - دنیا وفا نداره
نه ساله هوش دارم - پندی به گوش دارم -
لفظ خموش دارم - دنیا وفا نداره
ده ساله بال گیرم - قبا و شال گیرم -
آب زلال گیرم - دنیا وفا نداره
حالا اول بدبختی ین: (9)
بیست ساله خونه دارم - کاری به شونه دارم -
بهر زنونه دارم -دنیا وفا نداره
سی ساله زورمندم - از ته دل می خندم -
چی یوُی خوب می پسندم - دنیا وفا نداره(10)
چِل که چِلُ وِله-خنده از تهِ دِلِ-دنیا وفا نداره(11)
پنجاه هنوز نه پیرم - زن خوبی می گیرم - دنیا وفا نداره
شص سالگی همونم - رُسّم داستونم-
کارم اصلاً نتونم - دنیا وفا نداره(12)
هفتاد افتاد پایم - کاشکی مادر نَزُیدُم - دنیا وفا نداره(13)
هشتاد اَُشُتلُم نیس- مَجُم که جای جُم نیس -
گرمی اصلاً تو کُم نیس - دنیا وفا نداره(14)
نود میون دردُم - عمر خودم شمردُم -
یقین بدون که مُردُم - دنیا وفا نداره
صد سالگی به سَر شد- چیر و لیکشون بُلَن شد
به هر حال - به هر کار - به هر بار ما را دادند کولۀ حمال -
حمال برد تو غسال - سموری و سموری - پاشِ بکشین تو گوری، خوراک مار و موری... دنیا وفا نداره(15)
پی نویس:
1 - بلکه به جُوی رسونی (BE-JOY) = شاید به جایی رسانی
2 -خارک( XARAK)= خرمایی که پخته و خشک کرده باشند- مِلِچ مِلِچ (MELEC)= صدای دهن می لَستُم
( MILASTOM)=می لیسیدم
3 -گاگوله همان گاگله است(GAGELE)= راه رفتن ابتدایی بچه ها، سینه مال کردن
4 -در روستاهای فارس به هر نوع پلوی آش می گویند. در مراسم جمع کردن شادباش هم می گویند «هر کی خورده آش بیاد بیله( BEYLE) جاش»: هر که پلو خورده بیاید به جایش هدیه ای بدهد.
5 -نواله (NEVALE)= در اینجا یعنی گرده نان
6 -می خوایم (MI-XWYOM)= می خواهم
7 -کُتو (KOTOV)= مکتب خانه - شاطر= مردی چست و چالاک که با لباس مخصوص پیشاپیش شاهان و امیران می رود یا نامه ای را به سرعت به مقصد رساند.
ئی تا او تا (ITA-UTA)= این طرف و آن طرف
8 -در هفت سالگی به رسم کودکان دندانهایم ریخت.
9 -اول بدبختی ین
( AVALE-BADBAXTIYAN)= ابتدای بدبختی است.
10 -چی یوی (CIYOY)= چیزهای
11 -چل - چهل می گویند مرد که به چهل سالگی رسید تازه اول زندگیش می باشد. تازه درمی یابد که زندگی دست کیست.
12 -رُسّم داستون= رستم داستان
13 - از پا افتادم - ای کاش مادر نزاییده بود مرا
14 -کُم KOM))= شکم - اُشتُلُم
( OSTOLOM)= تندی، خشونت، لاف پهلوانی زدن -
مَجُم (MAJOM)= حرکت نکن
15 - صد سالگی ام تمام شد= صدای داد و فریاد و گریه و زاری اطرافیانم بلند گردید - سمورها سر برسید که سرانجام تن آدمی خوراک مار و مورچه ها خواهد شد.
نقش هنرمندان در آیینه موسیقی محلی
پژوهشگر: صادقه صحت
هنرمندان در زمینه های مختلف هنری از سرآمدان و نخبگان هر جامعه ای هستند؛ چرا که حضور آنها در عرصه های گوناگون زندگی و بازتاب حوادث اجتماعی و تاریخی در آثارشان، گواه بر این مدعاست. آنان چشم و گوش مردم هر ایل و طایفه و جامعه ای هستند، آنها شاهدان صادق شادی ها و غم های مردم در صحنۀ روزگارند. هنرشان آیینه تمام نمای صدا، خیال و اندیشه مردم در هر زمان و عصری است.
در این نوشتار سعی شده است تا حدی به نقش و جایگاه هنرمندان در آیینه موسیقی محلی چند منطقه از کشور اشاراتی شود. امید است تا خوانندگان فرهیخته بر اطلاعات این نوشته بیفزایند.
خراسان شمالی
نیمۀ شمالی خراسان که شامل شیروان، درگز، اَشخانه، بجنورد، اسفراین و قوچان است، مظهر آمیختگی، همزیستی و تأثیرپذیری چند قوم است به خصوص دو قوم ترک زبان و کرد زبان به همین علت هنرمندان محلی شمال خراسان اغلب به گویش های فارسی، دری، کردی کُرمانجی و ترکی تسلط کامل دارند و با بهره گرفتن از اشعار محلی، که به سه گویش رایج در منطقه سروده شده اند حکایات و اسطوره های مشترک بین این سه قوم را در قالب موسیقی نقل می کنند.
هنرمندان محلی در این منطقه به تناسب جایگاه خاصی که در عرصۀ هنر و اجتماع دارند در بین مردم به اسامی و القاب مشخصی معروف اند از جمله: «بخشی، عاشق، لوطی، لولوچی و بلورزن».
بنابراین هنرمندان محلی در نواحی شیروان، قوچان و سایر مناطق واقع شده در خراسان شمالی، برحسب نوع سازی که می نوازند، آوازی که می خوانند، جایگاه و شخصیتی که در اجتماع دارند و همچنین چگونگی حضورشان در محافل و مجالس به یکی از عنوان هایی که ذکر شد معروف شده اند.
«راویان: بوستان، درویشی، استیری، اکبرزاده 1371-1376-1379»
بخشی در شمال خراسان
دوتارنوازان و خوانندگانی که داستان سرایی می کنند در شمال خراسان «بخشی» نام دارند. بخشی ها از عرفان و اخلاق می گویند و در پی بعضی از روایات عامیانه «کسی که خداوند به او موهبتی عطا فرموده و او را فردی خاص و استثنایی کرده، بخشی است». (وجدانی 1376)
از این رو بخشی باید توان خواندن، نواختن، سراییدن و حتی ساختن ساز خود را داشته باشد.
عاشق در شمال خراسان
در شمال خراسان، عاشق ها نوازندگان دوساز محلی قشمه و سرنا هستند و علاوه بر نوازندگی، در مجالس شاد بازیگری نیز می کنند.
بلورزن (BULORZAN): گروهی از هنرمندان محلی در مناطق شمال خراسان نی نوازانی هستند که اصطلاحاً به «بلورزن» معروفند. نی نوازان در این منطقه از حرمت زیادی برخوردارند. ایشان معمولاً آهنگهای حزین رایج در مناطق شمالی خراسان را می نوازند. به خصوص نغماتی که به موسیقی محلی کردی کرمانجی مربوط می شود؛ از قبیل طرقه، اسله فراره، لو LOW)) و هرای.
باتر (BATER): در نواحی خراسان شمالی، بعضی از هنرمندان محلی، ساز
نمی نوازند بلکه با آواز خواندن آرزوها و خواسته های مردم را بیان می کنند. این گروه از خوانندگان محلی به دو نام باتر BATER)) و لولوچی (LULUCI) شهرت دارند.
هنرآفرینی باترها با حالتی شاد و همراه با مضامین توصیفی، اغلب در اواسط اجرای ساز و آواز سایر هنرمندان محلی اجرا می شود.
باترها، شوخ طبع و دست و دل بازند و این خصوصیت اخلاقی آنان در بین سایر هنرمندان بارز است. (اکبرزاده 1376)
شِوان (SEVAN): در بین هنرمندان محلی خراسان شمالی، بعضی به طور غیرحرفه ای می خوانند و می نوازند و این گروه شامل: «چوپان ها» یا «شِوان ها» هستند که نی می نوازند و با آوازی حزین می خوانند. شِوان ها حافظان بسیاری از آهنگها و اشعار اصیل و قدیمی در مناطق شمالی خراسانند:
ای چوپان، این گوسفندها از آن کیست؟
آنها را درراه مخوابان
گوسفندان را به حرکت در بیاور
ای پسر چوپان زود بازگرد
گوسفندان تو سفید یا سیاهند
گله ات را در پشت خانه ما بخوابان
و موقع رفتن ما را نیز باخبر کن
(رستمی 1378)
عاشق آذری
در مناطق آذری نشین «عاشق ها» هنرمندانی هستند که سابقه دیرینه ای در آراستن قامت فرهنگ عامه به جامۀ زیبای شعر و موسیقی دارند. آنان از بطن مردم برخاسته اند و جوهر کلامشان صلاح و صواب است. گویا در گذشته «عاشق» به نام و لقب «اوزان» شهرت داشته که البته در روایات متعدد آذری از فردی به نام «اوزان» نیز نام برده شده که در شأن قهرمانان، شعرهای حماسی می سروده و دعای خیر بدرقه راهشان می کرده است. «محمد زاده صدیق، بی تا»
هنرمندان محلی آذری علاوه بر القاب «عاشق» و «اوزان» به نامهای دیگری از قبیل «وارساق» و «یانشاق» نیز معروفند. البته طبق سنت مردم آذربایجان، نامی ترین و ماهرترین عاشق دَدَه (DADA) نام دارد. در ضمن «ایلچه بیلن» به معنای کسی که به اندازه یک ایل می داند و «ایشیق» به معنای نور و روشنایی است. این القاب زیبایی هستند که به عاشق ها اطلاق می شود. (سفیدگر شهانقی 1377)
قدمت هنر عاشق ها در آذربایجان به قرنها پیش از این می رسد و براساس آثاری که به طور جسته و گریخته به ثبت رسیده است حضور و ظهور این هنرمندان محلی را از قرن دهم هجری مشاهده می کنیم. البته با توجه به چیره دستی، پختگی و مهارت عاشق های آن زمان مسلماً قبل از قرن دهم نیز عاشق ها بوده اند.
از جمله عاشق هایی که می توان از آن زمان نام برد عاشق عباس توفار قانلی در قرن دهم و یازدهم و همین طور ساری عاشق در قرن یازدهم، عاشق واله و عاشق خسته قاسم در قرن دوازدهم و عاشق علسگر در قرن سیزدهم هستند.
آنکه عاشق شده وطنش را ترک می کند
از ازل باید اهل کمال باشد
در نشست و برخاست آداب دان
و به علم و معرفت آشنا باشد
حقایق را به مردم بفهماند
شیطان را از میان بردارد و نفس بسوزاند
در بین مردم و ایل خود به پاکی و درستی شناخته شود
و پس از آن خوش صدا باشد
(عاشق علسگر)
ساز متداول عاشق های آذری «قوز پوز» یا اصطلاحاً «ساز» و «چُگور» نام دارد.
قوپوز یا ساز براساس تقسیم بندی قطعات و تعداد سیمها و پرده ها برپایۀ عدد 9، در گذشته به نام «دوگوز» به معنای عدد 9 معروف بوده است.
این ساز محلی در گذشته از اعتبار و احترام زیادی در بین مردم برخوردار بوده و آنهم از آنجایی نشأت می گیرد که دستان مردان حق جو و دوستدار حق قرار داشته است.
«عاشق هستم و عزیز بودنم به ایل و طایفه ام وابسته است. اگر وطنم نباشد، عاشقی من بی معناست. ای عزیز چشم انتظار تو هستم- حتی اگر تا دم مرگ تو را نبینم- در روز محشر چشم انتظار تو هستم».
(تبریزی 1368)
عاشق های آذری، حاضران و ناظران اندیشه عامه اند و در آغاز هر مجلس، کلام خود را با ذکر صفات الهی، حمد و ستایش نعمات پروردگار و مددخواهی از پیشوایان دین مزین می نمایند. این آمیختگی هنر، عرفان، اخلاق و دانش در قالب مقامی متبلور
می شود که «دیوان مجلسی» نام دارد.
این مقام در هنر عاشق ها آغازگر مناسبی برای ارائه هنر ارزنده و جاودانه است.
-«یا رسول الله از تو مدد می طلبم
یا علی ای فریاد رس
علم اندوزی کردم و به یکتایی خدا پی بردم
یگانگی تنها برازندۀ اوست»
نقل می شود که در گذشته عاشق حلال مشکلات مذهبی، اجتماعی و اقتصادی مردم بوده و در هر مجلسی حضور داشته است. از این رو همواره مورد مشورت قرار می گرفته، کلام او به دلها می نشسته و نصایحش گرانقدر بوده. بنابراین لقب
«حق عاشقی» نیز معروف بوده است.
«من عاشقم، عاشق، نه! که ایشیق «نور و روشنایی»ام.
«کوراوغلی»
در عالم عاشقی، شناخت از خود، مقدم بر هر چیز است. عاشق پاکدل و پنددهنده است. با ورود او به هر مجلسی مردم می گویند: روشنایی آمد، عاشق آمد. (اسکندری 1370)
در حیطۀ هنر، عاشق، صاحب چهار هنر اساسی است. به عبارتی او باید از چهار خصوصیت همزمان بهره مند باشد:
-اول آنکه، صاحب صدای خوب باشد و خوب هم بخواند.
-دوم، صاحب ذوق و هنر نوازندگی باشد.
-سوم، صاحب قریحه شعرسرائی باشد.
-چهارم، آمیزه این سه هنر را به زیباترین شکل ممکن به مردم تقدیم کند.
پهلوان
نوازندگان محلی بلوچ به طور عمده با لقب «پهلوان» خوانده می شوند. اما هر یک از آنان بنابر نوع ساز تخصصی شان نیز شهرت دارند. از قبیل «قیچکی» کسی که نوازنده ساز قیچک است و یا «تنبورکی» نوازنده ای که ساز تنبورک را می نوازد.
البته به هنرمندان بلوچ دو نام دیگر هم اطلاق می شود: یکی «لوری» و دیگری «صوتی».
لوری ها هنرمندانی هستند که اغلب به صورت دوره ای و فصلی در محله ها
می خوانند و می نوازند. صوتی نیز به هنرمندانی گفته می شود که در مجالس شاد شرکت می کنند و نغمات و ترنمات بزمی را به اجرا در می آورند. (درویشی، بی تا) البته به قولی دیگر عنوان پهلوان به کسانی اطلاق می شود که در زمینۀ آهنگ سازی، شعرسرایی و نوازندگی قیچک و تنبورک مهارت داشته باشند. به این ترتیب در یک جمع بندی می توان گفت: «موسیقی دانان حرفه ای در بلوچستان به نام پهلوان شهرت دارند». (صالح زهی 1372)
«لوتی»
هنرمندان محلی لرستان نیز از دیرزمان ناقلان و گویندگان سیر زندگی مردم در این منطقه اند و به رسم سنت های برجای مانده، اغلب هر طایفه ای و گروهی از نوازندگان بومی را در اختیار دارد. در مجموع هنرمندان یا نوازندگان لرستان نیز مانند مردم این دیار از هفت تیره تشکیل می شوند.
(ایزدپناه 1375)
این هفت تیره شامل تیره های: «کُنار، شَمَر، حیدر، امید، یادگاری، دوزبن، للکه» است. هر کدام از این گروه هنرمندان در میان طوایف خاصی زندگی و هنرنمایی
می کنند. نوازندگان محلی در لرستان اصطلاحاً لوتی (LUTI) نامیده می شوند. لوتی ها
ساز و نوای روح حاکم بر ایل را به صدا در می آورند.
از اول صبح تا به نیمه روز
من سفر ساز و او مسافر سوز
«نظامی»
سرخونی وَش
در مناطق مختلف کشور هر مراسمی با آیینی خاص و جلوه های گوناگونی از آمیزه های
مادی و معنوی زندگی برگزار می گردد که در هر یک افرادی به طور مشخص ایفای نقش می کنند.
اینان از نظر وجهه اجتماعی و نقشی که در انجام مؤثر سنت ها بر عهده دارند افرادی مطلع، خوشنام و تأثیرگذارند و گروهی از آنها در زمرۀ هنرمندان محلی قرار دارند.
یکی از آیین ها مراسم سوگ و سوگواری است که در لرستان گروهی از هنرمندان محلی به طور تکخوان، اشعاری را در توصیف متوفی و شرح حالات ماندگان می خوانند. این هنرمندان حاضر در مجلس عزا در میان مردم لرستان با عنوان سرخونی وَش (SARXUNIVAS) نامیده می شوند.
معمولاً «سرخونی وَش» آوای سوگ و سوز را در مراسم خاصی به نام را را (RARA) سر می دهند. از طرفی همین هنرمندان در مناطق دیگری از استان لرستان با اسامی راوچی (RAUCI)، دَنگ چی (DANGCI) و دَنگ هَر (DANGHAR) به معنای خبرکننده و صداکننده و یا دنگ دال شهرت دارند. (سیف زاده - بی تا)
کلام وَش
در موسیقی محلی لری، یکی از مقام های عرفانی و مذهبی، یارِسان (YARESAN) نام دارد که با اشعار وزن داری به نام کلام (KALAM) اجرا
می شود. در این منطقه به هنرمندی که اشعار کلام را در مقام یارِسان می خواند کلام وَش (KALAM-VAS) گفته می شود. بنابراین «کلام وش» عنوان یا لقب هنرمندانی است که آواز عرفانی یارسان را می خوانند. (سیف زاده، 1377)
بیت خوان
در ادبیات و موسیقی محلی کردی، داستان حماسی، اخلاقی، اجتماعی و عرفانی اغلب تحت عنوان اشعار و آوازهای معروف به «بیت» سروده و خوانده می شود.
این گونه از ترنمات محلی کردی بازگوکننده واقعیات زندگی است که با کلامی بسیار موزون، مفاهیم و مضامینی بسیار عمیق و هنری مطرح می شود.
اجراکنندۀ بیت براساس همین نام «بیت خوان»، «رس خوان»، «شایر» و «بیت بژ»
نامیده می شود.
(برخوردار 1377)
بیت خوان فردی است که علاوه بر صدای خوش در هنر و مرامی پسندیده در زندگی، باید از ویژگی منحصر به فردی در اجرای اشعار طولانی بیت - که گاه به صورت نثر در می آید - بهره مند باشد. (شریفی 1376)
بیت خوانان که در گذشته از تعداد بیشتری برخوردار بودند در هر جا و هر زمانی شعر نمی خواندند. آنان پس از سالها تمرین و ممارست بعد از توانایی اجرای حداقل پنجاه بیت، قدم به عرصۀ هنر و هنرآفرینی می گذاشتند.
حیران بژ
جمعی از هنرمندان کرد، لقب «حیران بژ» را به خود اختصاص داده اند (ابراهیمی 1377 و عزیزی 1378).
آنان در طول عمر هنری خود فقط به اجرای حیران می پردازند. حیران از جمله آوازها و اشعار قدیمی کردی است که افراد معدودی با توان خاصی قادر به خواندن آن می باشند. در واقع حیران بژها یا خوانندگان حیران گروهی از هنرمندانی هستند که هنر خود را در محافل خاصی عرضه می نمایند. آنها مقبول مردم به شمار می روند و در اجتماع منزلت ویژه ای دارند.
خواننده حیران، برای کسب این هنر و جلب رضایت استادان خود می بایست سالهای متمادی به سعی و کوشش در مقام شاگردی بپردازد تا بتواند به عنوان حیران بژ، آواز و اشعار موسوم به آن را اجرا کند.
استران بژ
آنانی که آرزوها و امیال و پاره ای از باورها و سنت های مردم مناطق کردنشین غرب کشور (به خصوص نواحی جنوبی آذربایجان غربی و کردستان) را در قالب آواها و نواهای محلی مطرح می کنند استران بژها (ESTERANBEZ) هستند؛ هنرمندانی که با صدای خوش و نوای دل انگیز نغمات محلی را با اشعار برآمده از سینه مردم به اجرا در می آورند.
بخشی در ترکمن صحرا
آنانی که در میان مردم ترکمن صحرا، با صدای خوش و پنجه دل نشین خود آوای دل ایل و نوای آرزوها را به صدا در می آورند، «بخشی» نامیده می شوند.
بخشی زبان گویای مردم ترکمن است که رسالت حفظ و اشاعه ادبیات و میراث فرهنگی مردم این منطقه از کشور را بر دوش دارد.
بعضی بر این باورند که «بخشی» در اصطلاح به معنای «بخش کردن»، «احترام گذاشتن» و «تقدیم کردن» به کار می رود و گروهی دیگر این واژه را برگرفته از کلمه «پاکشی» به معنای «استادی» می دانند.
رسالت بخشی ها که خواننده و دوتار نوازند در بازگوکردن حکایات تاریخی و اجتماعی است. این هنرمندان پیام آوران نکته های اخلاقی و عرفانی هستند از این رو آواز و آهنگ بخشی ها نقش و بوی عرفان، اخلاق و حماسه دارد.
ترکمن ها برای هنرمندان خود منزلت و حرمت فراوانی قایل اند و از طرفی ساز بخشی ها که در محل به قوپیز (QUPIZ) یا دوتار معروف است در بین آنان از ارزش اجتماعی بالایی برخوردار است، به طوری که ترکمن ها معتقدند «قدرت و اعجاز تأثیرگذاری دوتار، حتی از قدرت یک قشون بیشتر است».
آنچه در اجرای آوازهای هنرمندان ترکمن صحرا بیش از هر چیزی در خور توجه است صداهایی است که «بخشی ها» از حنجره خود خارج می کنند. این صداها در اصطلاح «جوق، جوق» نام داشته و هر چه رساتر، طولانی تر و باتحریرهای بیشتر همراه باشد به مهارت و تبحر هنرمند اشاره دارد.
بخشی ها یا همان هنرمندان نیک مرام و نیک نام ترکمن صحرا داستان های عامیانه را از اسلاف خود معروف به «اغوزها» به شیوه پیران و خردمندان هنرمند یعنی «اوزان ها» بیان می کنند.
شعرهایی که بخشی ها در هنرشان مورد استفاده قرار می دهند معمولاً از شاعران نامی ترکمن از قبیل: مختوم قلی فراغی، کمینه، ملانفس یا ملانپس است. (گزلی، قوجق 1371)
«در برابر هر پیش آمدی، باید گشاده رو و مهربان بود.
مرد برای سعی و تلاش آفریده شده است.
همانگونه که اسب برای طی کردن دره ها و صخره ها
ای دوست با نیکان همنشین باش
بیا با یکدیگر راه پیامبران را بشناسیم
ای مختوم قلی تو می دانی که همه چیز در قدرت خداست
خدمت به همنوع را نباید فراموش کنیم». (پوبا 1374)
توشمال
در ایل بختیاری چشم و گوش ایل، هنرمندانی به نام «توشمال» هستند. توش (TUS) به معنای قدرت و مال (MAL) به معنای ایل. کلمه توشمال در بین مردم بختیاری به معنای «بزرگان ایل» به کار می رود. (اولیایی 1373)
تشابه معنای این کلمه و کاربرد آن در خور توجه محققان است؛ چرا که بنابر سنت بختیاری ها هر ایل توشمال یا خوانندگان، نوازندگان خاص خود را دارد.
این هنرمندان در هر سفر و حضری همراه و همنوای مردم ایل اند.
تو روح سربلند کوهساری
تو نم نم زیر بارون بهاری
تو جور خاک پاک بختیاری
سرافراز و بلند و سر دیاری (سرشناس)
هنر بختیاری در حالی پا به عرصه زندگی می گذارد و متبلور می شود که هنرمندانش در منطقه ای وسیع از دامنه های سلسله جبال زاگرس در شهرکرد تا خوزستان پرورش یافته و از طبیعت بکر به فراوانی بهره می گیرند.
کوههای مرتفع، مقاومت و شجاعت، دشت های پربرکت، گشاده دستی و رودهای پرآب و زلال، شفافیت و صمیمیت را به آنها می آموزد و این مجموعه است که روح حاکم بر موسیقی بختیاری را به وجود می آورد. (صالح پور 1374)
ایل بختیاری به دو شاخه بزرگ چهار لنگ و هفت لنگ تقسیم می شود. هر شاخه نیز از چندین باب و هر باب از چند طایفه و تیره تشکیل شده است. در این میان هنرمندان محلی در قلمرو موسیقی نیز اسامی خاصی دارند. آنان در بین مردم هفت لنگ به نام «توشمال» یا «میشکال» MISKAL (میرشکار) خوانده می شوند و در بین طوایف چهار لنگ به نام خاص خطیر (XATIR) شهرت دارند. (کیمیایی 1375).
طبیعت کوهستانی مناطق بختیاری نشین ایجاب می کند تا توشمال های محلی برای نواختن نغمات ایل از سازهای کوبه ای و بادی که وسعت زیادی در به انعکاس در آوردن نغمه و نوای بختیاری دارد استفاده کنند.
شَروِه (SARVE)
گروهی از هنرمندان بوشهری، هنر خود را در امر اجرای گونه ای از آوازهای محلی این منطقه محدود کرده اند. آنان در بخش آوازی، تنها در اجرای اشعار «شروه» هنر می آفرینند.
شروه در بین مردم بوشهر از منزلت و حرمت خاصی برخوردار است. بنابراین اجراکننده آن نیز از احترام ویژه ای بهره مند است. این هنرمندان برحسب اجرای اشعار شروه به نام «شروه خوان» معروفند. شروه خوانان، اغلب دل سوختگانی هستند که آوای حزین، با صلابت، اصیل و برخاسته از دل مردم بوشهر را سر می دهند. (درویشی 1373)
چو آن نخلم که بارش خورده باشند
چو آن ویران که گنجش برده باشند
چو آن پیری همی نالم در این دشت
که رودان عزیزش مرده باشند
دشتی
شیوۀ اجرای شروه در مناطق ساحل جنوبی کشور، علاوه بر پیروی از آهنگها و نغمه های محلی و اصیل که به تناسب اشعار، مورد استفاده قرار می گیرد به طور عمده از دو سبک تبعیت می کند.
نوعی از این شیوه ها و سبک اجرا به پیشکسوتان محلی مربوط می شود؛ کسانی که خود صاحب سبک بوده اند و به مرور زمان، نحوه اجرای شروه آنها به نام خودشان شهرت یافته و به وسیله سایر شروه خوانان تکرار شده است.
شیوه شروه خوانی «شریفی» که برگرفته از اجرای «محمد شریفیان» است و یا سبک «بخشو» که به نام شروه خوان شهیر بوشهر مرحوم «جهانبخش کردی زاده» نامگذاری شده و همین طور شیوه شروه خوانی به سبک «محمدحسین» که به نام «محمدحسین قائلی» معروف است از این موارد می باشد. گونۀ دیگری از شروه خوانی براساس نغمات محلی موجود در منطقه اجرا می شود.
از این دسته سبکها می توان در مناطق دشتستان، شبانکاره و برازجان اشاره نمود که اکثر شروه خوانان، آواز خود را به شیوه «دشتی، دشتستانی، شبانکاره ای و غمونه ای»
اجرا می کنند.
سحرم خوش است حالی که شنیدم از سرائی
غزلی خوش از غزالی، صنمی غزلسرایی
که ز شهر تن سفر کن، سوی ملک جان گذر کن
ز دو چشم دل نظر کن بنگر یگانه جائی
دشتی
در جمع هنرمندان هرمزگان به کسی که شروه می خواند «شروند زن» گفته
می شود. به هنگام اجرای آواز شروه معمولاً نی نوازی به نام قلم زن (QALAMZAN) شروه خوان یا شروند زن را همراهی می کند. اجرای شروه در این منطقه در دو بخش آوازی به وسیله شروندزن و سازی به وسیله قلم زن انجام می گیرد و آن هم به صورت پرسش و پاسخ بین آواز و آهنگ است.
به این ترتیب شروه در هرمزگان به این صورت اجرا می شود که یکی می خواند و دیگری می نوازد. (خطیبی زاده 1380)
رنج عشق تو به صد راحت عالم ندهم
رنج، گنجی است نهفته به دل ویرانم
حیرتم نیست از آن قوم که حیران تواند
هر که حیران رخت نیست از آن حیرانم
مرشد
هر یک از آیین های سنتی با آداب خاص در زیور هنر، زینتی دوچندان می یابد. هنرمندان در عرصه هنرهای موسیقی، نمایشی و هنرهای دستی، نقش و جایگاه ویژه ای
در کلیه آثار فرهنگی و آیینی برعهده دارند.
از جمله این هنرآفرینی ها تجلی نقش ارزنده شعر و موسیقی در گود زورخانه است. مکانی که عده ای نه تنها برای پالایش جسم از خستگی ها، بلکه برای آرامش روح و کسب آسایش روح و جان در پی کسب قدرت و توان به آن قدم می گذارند. هنگامی که ورزشکاران زورخانه گرداگرد یکدیگر می ایستند و حرکات هماهنگ و منظم انجام می دهند،
طنین ضرب مرشد و شمارش اعداد اوست که آنان را به منظم بودن وا می دارد. در هنگامه چرخش ها و نرمش ها این صدای مرشد است که روح پریشان را با پند و آواز خود گرد یک خانه به سکون و آرامش دعوت می کند.
«مرشد» یا «کهنه سوار» هنرمندی است که بی ادعا، در صبح و شام با نوای ضرب و آوای دل، هنرآفرینی می نماید. (تهرانچی، بی تا)
مرشد انسانی متقی، فردی محترم، ورزشکاری ورزیده و هنرمندی شایسته است.
چاوش خوان
ندای چاوش خوانی، خبر از سفر زیارت می دهد و مشتاقان زیارت را به بدرقه کردن و استقبال از زیارت کنندگان فرا می خواند.
اگر خیال تو سوی رضاست بسم الله
به سر هوای رضای خداست بسم الله
پریده مرغ دلم گه به سوی کربُبلا
گهی به روضه پاک رضاست بسم الله
امروزه نیز چون گذشته، آیین چاوش خوانی در پاره ای از مناطق ایران اجرا
می شود و صدای رسای چاوش خوانها در هنگامه سفر زیارت به گوش می رسد. به طوری که در روستای کورکی داریون شیراز چاوش خوانها پیشروان کاروان عشق و صفا هستند و پیش از دیگران از سفر زوار مطلع شده و آوای چاوشی را قبل از طلوع آفتاب سر می دهند و با قرار گرفتن در پشت بام خانه زایر، سایر اهالی روستا را از سفر صاحبخانه مطلع می کنند (کدخدایی 1368)
وقت بار است بار باید کرد
ترک خواب خمار باید کرد
خواهی اگر ای دل که شود مشکلات آسان
در برزخ و حشر نباشی تو هراسان
بگشای به درگاه رضا دست گدایی
بنشین به در خانه سلطان خراسان
مردم بوشهر به چاوشی اصطلاحاً «چوشی یا چوش CUS» می گویند. (شریفیان 1377)
این آواز در بوشهر علاوه بر مواقعی که زائر به زیارت می رود و گروهی از اهالی در مراسم بدرقه و استقبال از وی شعرخوانی می کنند در ایام مشخصی از سال از قبیل آیین های
مذهبی و عزاداری و همین طور در مراسم جشن و سرور هم به اجرا در می آید.
چاوش خوانهای بوشهری در سوگ سالار شهیدان، امام حسین (ع) نیز حضور دارند و در شب های ماه محرم به خصوص در شب سوم شب عاشورا و اربعین به چاوش خوانی می پردازند.
هر که دارد هوس کربُبلا بسم الله
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
مرغ دل می تپد اندر برم از شوق حسین
می روم خدمت شاه شهدا بسم الله
در مناطقی از استان خراسان چاوش خوان کسی است که در فصل مناسب زیارت در نواحی مختلف سواره و پیاده به راه می افتند و مردم را با جار زدن و خواندن اشعار مهیج و مناسب به زیارت اماکن مقدس تشویق می کند. (دهخدا)
ای شاه رضا شوم به قربان تو من
قربانی چلچراغ سوزان تو من
باز بار دگر مرا به پابوس طلب
تا جان بدهم به پای ایوان تو من
فهرست منابع:
-ابراهیمی آزاد و عزیزی، نسرین، کردستان و آذربایجان غربی، گنجینه فرهنگ مردم 1377 و 1378
-استیری محمد امیر، خراسان شمالی، گنجینه فرهنگ مردم، 1376
-اسکندری حسن، آذربایجان شرقی، تبریز، گنجینه فرهنگ مردم 1370
-اکبرزاده کریم، خراسان شمالی، شیروان، گنجینه فرهنگ مردم 1378
-اولیائی محمد، چهارمحال و بختیاری، گنجینه فرهنگ مردم 1373
-ایزدپناه بهکامه، لرستان، گنجینه فرهنگ مردم 1375
-برخوردار ایرج، کردستان، گنجینه فرهنگ مردم 1377
-پویا عبدالرحمن گلستان، ترکمن صحرا، گنجینه فرهنگ مردم 1374
-تبریزی حسین، آذربایجان شرقی، تبریز، گنجینه فرهنگ مردم 1368
-تهرانچی، پژوهشی در ورزشهای زورخانه ای، بی تا
-خطیبی زاده محمد، هرمزگان، بندرعباس، گنجینه فرهنگ مردم 1380
-درویشی، محمدرضا، موسیقی نواحی ایران 1373
-دهخدا علی اکبر، لغت نامه
-رستمی فرامرز، خراسان شمالی، شیروان 1378
-زنگویی عبدالمجید، شعر دشتی و دشتستان، تهران امیرکبیر 1364
-سفیدگر شهانقی، حمید نگاهی به ادبیات عاشیقی و تأثیرپذیری آن از اعتقادات دینی، گنجینه فرهنگ مردم 1377
-سیف زاده، سیدمحمد، پیشینه تاریخی موسیقی لرستان، خرم آباد افلاک 1377
-صالح زهی، اردشیر چهارمحال و بختیاری گنجینه فرهنگ مردم 1374
-کدخدایی رمضان، فارس کورکی، گنجینه فرهنگ مردم 1368
-محمدزاده صدیق، حسین عاشیقلار، بی تا
-وجدانی بهروز، فرهنگ موسیقی ایران، تهران سازمان میراث فرهنگی کشور 1376
* * *
منبع:
مجله نجوای فرهنگ، شماره 5 و 6، پاییز و زمستان 86
غروبی دلگیر در یک ترانه
استاد صادق همایونی
جلوه اجتماعی ترانه های محلی از شورانگیزترین و غنی ترین و قابل توجه ترین
جلوه های آن است. چه در ورای اینگونه ترانه ها از یک سو حوادث تلخ یا شیرین تاریخی و از دیگر سو بازتاب آن پیشامدها در ذهن و خاطر و احساسات مردم، به دور از هر ترس و وحشتی به دست تاریخ سپرده می شود و انعکاس آن سینه به سینه و نسل به نسل در زبان می پیچد و جاری می شود. به ویژه ترانه ها از این حیث، خود می توانند نقشی بزرگ و مثبت در نقد تاریخ و تاریخ اجتماعی هر ملتی داشته باشند که بررسی و تحلیل همه جانبه آنها بالاخص جنبه های اجتماعیشان فصلی است درخشان در این گونه پژوهش ها که فرصت و زمان طولانی می طلبد. لذا در این گفتار به عنوان نمونه به یکی از این ترانه ها
و ریشه تاریخی و اجتماعی آن می پردازد. ترانه ای درباره لطفعلی خان زند که بدواً روایت دقیق و تاریخی سرنوشت وی نقل می شود و بعد به ترانه
می پردازد.
(ص هـ)
«... زمانی که لطفعلی خان بعد از واقعه کرمان به بم رفت و مهمان محمدعلی خان سیستانی شد. آنها چون برادر خود جهانگیرخان را با او ندیدند نگران دستگیری او به وسیله آقامحمدخان شدند و چند روزی مماشات کردند و طی این مدت اگرچه اطرافیان لطفعلی خان وی را از قصد خیانت مهماندارش مطلع ساختند و به فرار تشویق نمودند و راه خویش در پیش گرفتند.
روز پنجم ربیع الثانی سال 1209 با جمعی به اطراف اقامتگاه خان زند آمدند و آن را محاصره کردند.
لطفعلی خان به مشاهده آن جماعت از قصد ایشان آگاه شد و ناگزیر برای دست یافتن به «غُرّان»1 و فرار بر آنان حمله برد. در این حمله با رشادتی فوق العاده حلقه محاصره را در هم شکست و خود را به اسب مذکور رسانید و سیستانیان چون وضع را چنین دیدند اسب را پی کردند و با ضرباتی آن را از پای در آوردند و در نتیجه خان زند به سر در غلتید، مهاجمین با استفاده از فرصت از هر طرف بر لطفعلی خان حمله بردند و سرانجام وی را که به شدت زیر ضربات شمشیر مجروح شده بود دستگیر ساختند. خان قاجار با شنودن آن خبر، محمدعلی خان قاجار را به هزار و پانصد سوار مأمور آوردن لطفعلی خان ساخت و روانه بم نمود.
پس از تحویل گرفتن لطفعلی خان وی را به غل و زنجیر کشید و راه مخدوم خود پیش گرفت. با ورود به آنجا آقامحمدخان حکم به احضار لطفعلی خان داد در حالی که این شعر را زمزمه می کرد:
ما نداریم از رضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
در مقابل رقیب خود قرار گرفت. آقا محمدخان چون چشمش به لطفعلی خان
افتاد از شدت خشم همه موازین اخلاقی را زیر پا گذاشته به فرمان او بعد از آنکه غلامان ترک با آن اسیر از پا افتاده معامله قوم لوط نمودند و به ناشایسته ترین
و شرم آورترین وضعی مورد اهانت قرار دادند وی را حلیه بصر عاری و به تهران اعزام داشتند.»2
***
اسیر،کور و کشته شدن لطفعلی خان زند و به تبعید فرستادن خانواده وی به طبس به دستور آقامحمدخان که کلاً هم بر مبنای خدعه، نیرنگ و ناجوانمردی صورت گرفت، در میان مردم شیراز، موجی از نفرت و انزجار ایجاد کرد. چه لطفعلی خان همه خصائل انسانی را با خود داشت و جوانمردی و رشادت و مروت را با کمال و جمال و جلالی در خود جمع کرده بود.
وی آنچنان شجاعتهایی از خود بروز داده بود که او را «رستم ثانی» نیز
می خواندند و از ته قلب دوستش می داشتند و ستمی که بر او رفت آنچنان دلها را سوزاند که وی را شهید تلقی کردند و در تعزیه خوانی که تازه در شیراز باب شده و نضج گرفته بود، به یادش می نالیدند، نوحه می خواندند و می گریستند و حتی به قولی: «جماعتی از زندیان به هنگام سوگواری با سرها و سینه های برهنه در میادین و تکایا پس از مصیبت حسین علی(ع) و علی (ع) و اولادان و اصحاب، از داستانهای غم انگیز لطفعلی خان یاد می کردند.»3
توده مردم به این هم اکتفا نکرده و برای پاسداری از خوبی ها و تشفی خاطر دردمند و نفی ظلم و ستم و بیان مکنونات درونی و ابراز احساسات حقیقی و صادقانه و بیان درد دل و عقده گشایی به ساختن اشعار و ترانه هایی پرداختند که متأسفانه از بین رفته اند و جز نمونه هایی از آنها در دست نیست زیرا هیچکس آنها را ضبط نکرده است و در هیچ تاریخ و تذکره ای از آن روزگار نام و نشانی از آن اشعار برده نشده است. از جمله آنها می توان به یک رباعی اشاره کرد که زبان حال لطفعلی خان زند در اسارت و زندان است:
یارت ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به محنثی نه مردی، نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی
و ترانه ای دیگر در همین زمینه
هر دم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
لطفعلی خان کی میاد؟
روح و روانم کی میاد؟
آرام جانم روح و روانم
غران میاد شیهه زنان
چون پا یغر از آسمان 4
مانند شاهین پر زنان
چون باده چون آب روان
نعلش طلا زینش طلا
غران بود چون آسمان
لطفعلی خان روز آن5
قد سرو و ابروها کمان
شمشیر دستش خونفشان
چون وارد میدان شود
سرها فتد روی زمین
ترانه مفصل دیگری در وصف او ساخته شده که به صورت ناقص و مغلوط در دست است و در کتاب «از صبا تا نیما» بدون ذکر مأخذ آمده است ولی متن دقیق انگلیسی آن را ادوارد اسکات وارینگ در سفرنامه دقیق خود ضبط کرده است. که با مقایسه متن موجود در از صبا تا نیما، تفاوت زیاد آنها کاملاً آشکار است.
این متن انگلیسی در سال 1974 به وسیله مسعود فرزاد حافظ شناس و شاعر و دکتر تراب بصیری استاد دانشگاه شیراز ترجمه شده است که در زیر متن مذکور در کتاب «از صبا تا نیما» و برگردان متن انگلیسی آن می آید.
بالای بان اندران
قشون آمد مازندران
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
جنگی کردیم نیمه تمام
لطفعلی میره شهر کرمان
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
حاجی ترا گفتم پدر
تو ما را کردی در به در
خسرو دادی دست قجر
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
لطفعلی خان بوالهوس
زن و بچه ات بردن طبس
طبس کجا؟ تهران کجا؟
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
لطفعلی خان مرد رشید
هر کس رسید آهی کشید
مادر خواهر جامه درید
لطفعلی خان بختش خوابید
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
بالای بان دلگشا
مرده است ندارد پادشا
صبر از من داد از خدا
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
لطفعلی خان هی می کرد
گلاب نبات با می می خَورد
بختش خوابید لطفعلی خان
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
اسب نیله نوزین است
دل لطفعلی پر خون است
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
وکیل از قبر در آرد سر
بیند گردش چرخ اخضر6
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد
***
لطفعلی خان مضطر
آخر شد به کام قجر7
بازم صدای نی میاد
آواز پی در پی میاد8
برگردان شعر که در سفرنامه ادوارد اسکات وارینگ آمده:
1
هر لحظه صدای نیزه به گوش می آید
چکاچک آن پشت سر هم و به تندی به ما می رسد
کسی که سوار بر غران بود کی پیدا می شود
2
ای حاجی ابراهیم که من تو را پدر خود خواندم
چرا مرا از زادگاهم رانده ای
چرا خسرو و مرا به پادشاه غدار قاجار تسلیم کردی
ولی صدای نیزه بار دیگر به گوش تو خواهد رسید
و چکاچک آن پشت سر هم و به تندی شنیده خواهد شد
زیرا کسی که سوار بر غران می شد از بند تو آزاد شده است.
3
روزگاری محبوب همگان بودم و مرا افتخار شیراز می خواندند
افسوس که هم اکنون زن و فرزندان من مانند پرنده ای در قفس به طبس برده شده اند
مرا به طبس چه کار؟
صدای نیزه قطع نخواهد شد
ضربه پس ضربه شنیده خواهد شد
زیرا سوار غران نزدیک است
4
ای زن حاجی ابراهیم آیا به خاطر کارهای شوهر خود شرمگین نیستی؟
و ای مادر حاج ابراهیم وطن تو، تو را لعنت می فرستد
هنگامی که خانم های شرافتمند در طبس غش می کنند
تو لبخند می زنی و به بخت غدار خود اطمینان داری و تصور می کنی که در امان هستی ولی ما هنوز صدای نیزه را می شنویم
و همراه هر نسیم صدای آن بار دیگر به گوش می رسد
و سوار غران پدیدار خواهد شد.
5
قاجارهای وحشی از مازندران به حرکت در آمده اند
دریغا که لطفعلی خان هم اکنون قدرت شاهی را می طلبد
ولی صبور باش و به یاد بیاور که خداوند عادل است
زیرا صدای نیزه هنوز به ما می رسد
همراه هر نسیم آن صدا تکرار می شود
و خداوند غران پدیدار خواهد شد.
6
پادشاه دلیر در میدان جنگ است
مادرش برای فرزند خود دعا می کند و همچنین برای همسر او که خدا او را فدای شاه کند
دل هر دو آنها از غم آکنده است
و چهره آنها را اشک تر کرده است
ولی برای بم اکنون صدای نیزه شنیده می شود
و نسیم بر اثر حرکت نیزه به لرزه در می آید.
زیرا خداوند غران پدیدار شده است
7
ای لطفعلی خان دلیر تو هنرنمایی هایی از خود نشان داده ای.
تو خود را با گلاب تازه کرده و از شراب پیروزی سرمست ساخته ای
ولی افسوس که فایده ای نداشته، زیرا بخت تو به خواب بوده است
اما هنوز صدای نیزه به گوش می رسد.
و چکاچک آن با هر نسیم نزدیک می شود
و سوار غران پدیدار خواهد شد.
8
هان! مؤسس سلسله وکیل بزرگ
سر از قبر بر می آورد، افسوس، چه می بیند؟
فرزند دلیر او از تخت خود محروم شده و خائفی به جای او نشسته است.
پرده سیاه تقدیر بر قدرت زندیه کشیده شده
و صدای نیزه در خاموشی فرو رفته است.
نسیم دیگر آن صدا را تکرار نمی کند
و اسب دلیر و سوار بزرگوار آن دیگر پدیدار نمی شود.
9
ای مردان شیراز، باغهای بهشت مانندی را که دارید. به چه کسی مدیون هستید؟
زندیه بزرگوار
ای زنان شیراز، چه کسی برای شما حمام های مرمر دلگشا و چشمه های خنک فراهم ساخت؟
زندیه بزرگوار
ای دوشیزگان شیراز چه کسی در میان آن حمام ها و چشمه ها جشن گل به پا کرد؟
زندیه بزرگوار
ای مردم هیچیک از شما به کسی که سوار غران بود کمکی نکرد!!
«... از یوهان فن گوته شاعر و دانشمند نامدار آلمانی یادداشتهایی به جا مانده است که وی در اصل برای درج در دیوان غربی- شرقی فراهم آورده بود. در میان این اوراق ترجمه ترانه ای یافت می شود که گوته قصد داشته است آن را به عنوان تصنیف های محلی ایرانی در دیوان خود ثبت کند ولی به عللی در چاپ نهایی از آن استفاده نکرده است این ترانه ترجمه همان تصنیف محلی شیرازی است که مردم پس از مرگ لطفعلی خان زند در سوگ این دلاور ایرانی زمزمه می کردند و ادوارد اسکات وارینگ در سفرنامه خود به عنوان «سفر به شیراز» آن را نقل کرده.9
پی نویس:
1 - غُران= نام اسب لطفعلی خان زند است.
2 - جانشینان کریم خان زند- تألیف دکتر حسن خوب نظر
3 - جانشینان کریم خان زند، تألیف دکتر حسن خوب نظر
4 - پایغر= به گویش کرمانی به معنی رعد
5 - فارسی ها و کرمانی ها «روز» به معنی خورشید هم به کار می برند.
6 - وکیل= مراد کریم خان زند «وکیل الرعایا» است.
7 - مراد، آقامحمدخان قاجار است.
8 - به نقل از صبا تا نیما، یحیی آرین پور ج 2.
9 - به نقل از نامه خسرو ناقد نویسنده و منتقد ایرانی مقیم آلمان
منبع: کتاب یاران یکشنبه- از انتشارات نوید شیراز 1384
به روایت: زنده یاد صبحی مهتدی اولین قصه گوی رادیو ایران
قصۀ چل گیس
یکی بود و یکی نبود
در شهری پادشاهی بود بی اولاد. شب و روز در این فکر بود که چرا باید اجاق من کور بماند و بعد از من کسی نباشد که چراغ خانه مرا روشن کند؟
یک روز توی آیینه نگاه می کرد دید موهای سفید توی ریشهای سیاهش دویده. غمش یکی بر هزار شد با خودش گفت: این زندگی به چه درد من می خورد؟ خوب است دست از پادشاهی بکشم و سر به بیابان بگذارم و یا خاکسترنشین شوم و دست به دامن صافان و پاکان بزنم و آرزویم را بگیرم.
تو کش و قوس این فکرها بود که پیشخدمتش آمد و گفت: قبلۀ عالم به سلامت باشد درویشی آمده و می خواهد شما را ببیند.
پادشاه گفت: من حال و حوصله ای که با کسی حرف بزنم ندارم، تو برو ببین چه می خواهد، هر چه می خواهد به او بده و با دل خوش روانه اش کن.
غلام برگشت و گفت: ای پادشاه چیزی نمی خواهد، می خواهد شما را ببیند.
پادشاه گفت: بگو بیاید.
درویش آمد و با پادشاه صحبت کرد. وقتی از درد دلش باخبر شد، سیبی از جیبش در آورد و به پادشاه گفت: نصفی از این سیب را خودت بخور و نصف دیگرش را به حلال و همسرت بده خدا به تو پسری می دهد، اسمش را نگذار تا من بیایم و بگذارم.
پادشاه خوشحال شد و همین کار را کرد.
بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خداوند به پادشاه پسری داد. هنوز شب ششم که شب اسم گذاری باشد نرسیده بود که درویش سر رسید و بچه را خواست.
بچه را با قنداق نزد درویش بردند، قنداقش را وا کرد، پیراهنش را بالا زد، آن وقت از جیبش خنجر الماسی در آورد و به شکمش بست و به پادشاه گفت: این خنجر حامی جان این پسر است، هیچ وقت آن را از او جدا نکنید که عمرش به این تیغ بستگی دارد و اسمش هم جهان تیغ است.
درویش این کار را کرد و این حرف را زد و این اسم را گذاشت و از چشم ها ناپدید شد.
پادشاه که به آرزوی خودش رسیده بود نمی دانست از خوشحالی چه کار بکند!
شب و روز چشم و دلش پهلوی این پسر بود.
باری پسر در ناز و نعمت بزرگ شد تا به هیجده سالگی رسید. یواش، یواش در کارهای پدر دست می برد و اتاقهای قصر و خزینه ها
را وارسی می کرد. تا روزی به اتاقی رسید که یک قفل طلا به درش زده بودند.
پرسید: کلید این قفل کجا است؟
گفتند: کلید این اتاق توی جیب پادشاه است و به کسی نمی دهد
و هنوز هم کسی نفهمیده توی آن اتاق چیست.
جهان تیغ آمد پهلوی پدرش و گفت: پدرجان! کلید آن اتاق را می خواهم، می خواهم بدانم، آن تو چه خبر است؟
پادشاه گفت: این فکر را از کله ات دور کن، برای اینکه نباید جوانها توی آن اتاق بروند هر وقت پا به سن گذاشتی می روی و
می بینی، ولی حالا برات خوب نیست!
این حرفها جهان تیغ را بیشتر هوایی کرد.
شب و روز توی این فکر بود که کلید آن اتاق را به دست آورد و ببیند آن تو چه خبر است.
یک روز که پادشاه به شکار رفته بود، جهان تیغ هر طوری بود کلید را پیدا کرد و رفت در اتاق را باز کرد. گوشه اتاق یک مجری کهنه بود. در آن را باز کرد شکل دختری را دید که روی پرده ای نقاشی کرده بودند. اول به چشمش نیامد بعد که یک خرده به آن خیره شد یک دل نه صد دل عاشقش شد و به یک روایت همانجا پای آن صورت از حال و هوش رفت.
از آن اتاق او را به اتاق مادرش آوردند.
از مادر پرسید: این شکل کیست؟
مادر گفت: این شکل دختر چل گیس است.
جهان تیغ گفت: هر طور هست باید دست من به دامنش برسد باید بروم از هر جا هست پیدایش کنم وگرنه دق مرگ می شوم.
مادر جهان تیغ تفصیل را به پادشاه گفت. پادشاه هم پسر را خواست و خیلی نصیحت کرد که ای پسر، دست کسی به این دختر نمی رسد، این کار به این آسانی ها که تو خیال می کنی نیست. اصلاً دختر چل گیس را برای اینکه گیر آدمیزاد نیفتد دیوها او را حبس و بند و طلسم کرده اند که دست کسی به او نرسد. اگر عقلت منم از این کار بگذر!
جهان تیغ گفت: نه، هر طور شده من باید بروم این دختر را پیدا کنم اگر چه روی قله قاف باشد اگر چه زیر طبقه هفتم زمین باشد. هر جا هست باید گیرش بیاورم!
پادشاه وقتی دید جهان تیغ اصرار می کند و از حرفش برنمی گردد
اجازه اش داد.
جهان تیغ اسب راهواری را از اصطبل بیرون کشید. یک شمشیر جوهردار هندی هم به کمر بست و با یک خورجین، ساز و برگ سفر را مهیا کرد و راه افتاد.
نزدیکی های ظهر گرسنه اش شد تیروکمان را کشید و شکاری زد و از اسب پیاده شد که از گوشت شکار کبابی درست کند و بخورد که دید سواری سر رسید. جهان تیغ از او پرسید: کجا می روی؟
سوار گفت: دنبال نصیب و قسمتم می روم.
جهان تیغ گفت: بیا رفیق راه بشویم که من هم به درد تو گرفتارم.
سوار پیاده شد با جهان تیغ کباب را خوردند.
بعد جهان تیغ پرسید: اسمت چیست و چکاره ای؟
سوار گفت: اسم و کارم یکی است ستاره شناس.
جهان تیغ و ستاره شناس با هم به راه افتادند.
نزدیک غروب به سوار دیگری برخوردند. جهان تیغ پرسید: تو که هستی، چه کاره ای و کجا می روی؟
سوار گفت: کارم و اسمم دریانورد و دنبال نصیب و قسمت می روم.
جهان تیغ گفت: بیا با ما رفیق راه شو که ما هم به درد تو گرفتاریم. شب را در همانجا ماندند.
صبح سه تایی به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به شهری دیدند اهل شهر تماماً زرد و لاغرند. پرسیدند: چرا اهل این شهر این طور رنجورند؟
جواب شنیدند که در این شهر آب کم است برای اینکه سر چشمه اژدهایی خوابیده و نمی گذارد مردم بروند آب بردارند و شبانه روز یک دفعه بیشتر آب به شهر نمی آید آنهم به اندازه ای نیست که به درد همه بخورد، تازه در عوض آن یک ذره آب باید هر روز به نوبت یک دختر باکره جلوی او بیاندازیم که بخورد.
در این بین جهان تیغ و رفیق هایش دیدند که یک دختر خیلی خوشگل با زر و زیور توی تخت روان است و یکی جلوش فریاد
می کند: ای مردم این دختر پادشاه است و امروز نوبت او است که خوراک اژدها بشود. پادشاه گفته هر کس برود اژدها را بکشد، این دختر با زر و زیور و نصف خزینۀ من مال او است.
دیدند کسی جرأت نمی کند پا جلو بگذارد آنها رفتند پیش جهان تیغ. او شمشیر کشید و رفت جلو، دو تا رفیقش هم از عقب، دختر پادشاه هم پشت سرشان، مردم هم از دنبال آنها می رفتند تا رسیدند به سر چشمه.
جهان تیغ شمشیر کشیده رفت به طرف اژدها. هنوز اژدها دهنش را باز نکرده بود که شمشیر به دهنش خورد و تکه پاره شد. بعد شمشیر را کشید زد به کمرش و با یک ضربت از وسط دو نصفش کرد کشیدش به کنار که آب به طرف شهر سرازیر شد و نصف روز از خون اژدها آب قرمز بود.
دختر پادشاه کاری که کرد دستش را زد توی خون اژدها و زد به بازوی جهان تیغ که نقش پنجه اش روی بازوی او افتاد.
باری مردم با کمال خوشحالی به سر چشمه آمدند آب هم به شهر روان شد اما هر کس مدعی بود که اژدها را من کشتم!
ولی دختر گفت: اژدها را کسی کشته که روی بازویش با خون اژدها نقش پنجه من است.
آن وقت جهان تیغ را پیدا کردند و بردند نزد پادشاه.
پادشاه گفت: من وعده داده بودم که هر کس این جانور را از بین ببرد نصف مال خودم را، با این دختر به او می دهم حالا بیا که دختر و اموالم را به تو بدهم.
جهان تیغ گفت: ما سه برادریم و با هم کار می کنیم. دختر و اموال تو حق برادر بزرگ ما ستاره شناس است.
پادشاه گفت: خیلی خوب.
شهر را آذین بستند و بساط عروسی را راه انداختند و دختر پادشاه آن ولایت را دادند به ستاره شناس.
جهان تیغ به ستاره شناس گفت: برادر الحمدالله که تو به قسمت خودت رسیدی کاری که می کنی مواظب ستاره ما باش.
جهان تیغ ستاره شناس را اینجا گذاشت و با دریانورد از آن شهر رفت.
رفتند و رفتند تا به شهر دیگری رسیدند. وقتی وارد چار سوی شهر شدند دیدند یک دفعه دکاندارها بنا کردند دکانها را بستن و به خانه ها فرار کردن.
مردم هم همینطور همه با دست پاچگی به خانه هایشان می گریختند. از هر کس هم که می پرسیدند چه خبر است؟ چون در حال فرار بودند مجال جواب دادن نداشتند. در این بین دیدند دو تا شیر درنده می غرند و می آیند. وسط چار سوی شهر، معلوم شد مدتها است که این شیرها نزدیک ظهر می آیند و هر که دم دستشان بیاید یکی دو تا را می گیرند و برمی گردند به صحرا و آنها را می خورند.
جهان تیغ تا این دو شیر را دید به طرف آنها رفت. با دست راست یال یکی را گرفت و با دست چپ یال دیگری را و محکم پیشانی هر دو شیر را به هم زد و بعد هم آن دو تا شیر را برد به صحرا و به گاوآهن بست. مردم شهر به پادشاه خبر دادند که پهلوانی وارد شهر شد و این کار را کرد.
پادشاه جهان تیغ را خواست و گفت: ای جوان چند ماه است که اهل شهر گرفتار این دو شیر بودند و من عهد کرده بودم هر که شر این ها را از سر مردم وا کند، دخترم را با نصف داراییم به او بدهم، حالا که تو این کار را کردی دختر من به تو می رسد.
جهان تیغ گفت: من تنها نیستم، با برادرم این کارها را می کنیم و چون او از من بزرگتر است دختر را به او بدهید.
پادشاه گفت: خیلی خوب.
و بساط عروسی را راه انداختند و شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز چراغانی کردند و دختر را با نصف دارایی پادشاه به دریانورد دادند.
جهان تیغ به دریانورد گفت: الحمدالله تو هم به قسمت خودت رسیدی ولی مواظب حال من باش، ما هم رفتیم دنبال نصیب و قسمت.
جهان تیغ از آن شهر آمد بیرون و راه بیابان را در پیش گرفت.
وسط بیابان به پیری برخورد سلام کرد.
پیر سلامش را جواب داد و گفت: ای جوان اُقر بخیر! کجا
می روی، که را می خواهی؟
جهان تیغ گفت: از خدا پنهان نیست، از مرد خدا هم پنهان نباشد که من خاطر خواه دختر چل گیس شدم و به سراغ او راه افتادم اما نمی دانم کجا بروم و چه کار کنم؟
پیر گفت: بیا و از این خیال بگذر. برای اینکه کار هر کسی نیست که به کوه قاف سراغ دختر چل گیس برود.
جهان تیغ گفت: ای پیر کار دل است نمی شود نرفت!
گفت: پس حالا که می خواهی بروی برو، ولی مواظب خنجری باش که به کمرت بسته اند.
جهان تیغ تعجب کرد که او نقل خنجر را از کجا می داند؟!
گفت: خیلی خوب.
و خداحافظی کرد پیر خیر پیش گفت و از چشم ناپدید شد.
جهان تیغ راه پر پیچ و خم کوه قاف را پیش گرفت. تا پاهایش قوت داشت و چشمش سو، رفت و رفت تا رسید به دامنه کوه قاف. در آنجا چه دید؟ خیمه و خرگاه دید که به پا کرده اند، جوانهایی را دید که در آرزوی وصال چل گیس پیر و زمین گیر شده اند.
آن قدر سر دید بی بدن و آن قدر بدن دید بی دست و پا که هوش از سرش رفت.
باری جهان تیغ رفت دم چادر پیرمردی و گفت: ای پیرمرد! من غریبم امشب مرا این جا، جا بده.
پیرمرد گفت: بدیده منت دارم.
جهان تیغ رفت توی چادر پهلوی پیرمرد نشست و بنای صحبت را گذاشت. پیرمرد گفت: ای جوان این طور معلوم است که تو را هم ریسمان عشق اینجا کشیده و به هوای دختر چل گیس آمدی. اما خبط کردی، اگر می دانستی که این کار شدنی نیست پا در این میدان نمی گذاشتی! اما دیگر گذشته، گذشته. سرنوشت تو را اینجا آورده یا باید به حال و روز بالایی ها بیفتی و سنگ بشوی و یا به روزگار ما برسی و از غصه پیر و شکسته بشوی! در هر صورت ما آنچه از مردمان باخبر شنیده ایم، برایت می گوییم کسی چه می داند شاید این دختر نصیب تو باشد.
بار این کوه را راست می گیری می روی تا می رسی به بالای قله. کله کوه قلعه ای است بیرون قلعه یک گربه سیاهی می بینی، تیر و کمان را می گیری و نشانه می روی اگر تیرت به نشانه خورد که کارت روبراه است و اگر تیرت به خطا رفت دفعه اول تا کمر سنگ می شوی، یکبار دیگر تیر می اندازی و اگر دفعه دوم هم تیرت به خطا رفت تمام بدنت سنگ می شود. مثل همانهایی که در بالای قلعه سنگ شده اند آمدیم و دفعه دوم تیرت به هدف خورد به صورت اول برمی گردی.
آن وقت در گردن گربه دسته کلیدی هست که وامی کنی و می روی توی قلعه و...
خلاصه دستور داد که چه می کنی و چه جور و با چه چیز دیوها را می کشی و دختر چل گیس را صاحب می شوی.
جهان تیغ فردا صبح زود راه افتاد تا رسید به قله کوه قاف. بیرون قلعه مجسمه های سنگی زیادی دید. فهمید اینهایی هستند که تیرشان به خطا رفته در این بین گربه سیاهی را دید فوری تیر و کمان
کشید و گربه را نشان گرفت اما از بد اقبالی تیر به خطا رفت و از کمر به پایین سنگ شد. دو مرتبه تیر را به چله کمان گذاشت و انداخت. از قضا تیر آمد و خورد به پیشانی گربه. جهان تیغ به صورت اولش برگشت.
بعضی ها می گویند تیر که به گربه خورد تمام آدم هایی که سنگ شده بودند برگشتند به شکل اولشان و پا به فرار گذاشتند و غلغله ای در کوه قاف راه انداختند که بیا و ببین!
القصه جهان تیغ آمد کلید را از گردن گربه وا کرد و رفت به سراغ قلعه و در را وا کرد. دید چهل کنیز دارند با مژه چشم زمین را جارو می کنند. فوراً به هر کدام جارویی داد آنها خوشحال شدند و صدایشان در نیامد. از آنجا وارد قلعه دوم شد، دید عمارتی بسیار عالی است و دور تا دورش اتاق است. در اتاقها را باز کرد دید اتاقها پر از جواهر و اسباب های قیمتی است. در یک اتاق شمشیر زمردنشان هندی را که پیرمرد گفته بود پیدا کرد.
خیلی خوشحال شد. آمد توی سرسرای بزرگی که از تمام اتاقها هر کدام یک در توی آن باز می شد. دید که توی این سرسرا، چهل ستون مرمر زده شده و دختری مثل ماه شب چهارده روی تخت عاج خوابیده که موهایش را چهل دسته کرده اند و هر دسته از موهایش را به یک ستون قرص و قایم بسته اند و پای هر ستونی دیوی خوابیده.
جهان تیغ شمشیر را کشید و بی سر و صدا دانه، دانه دیوها را گردن زد. آنگاه جهان تیغ دختر را بیدار کرده دختر تعجب کرد که ای جوان تو که هستی و اینجا چه می کنی؟
جهان تیغ هم تفصیل حال خودش را از اول تا آخر برای چل گیس نقل کرد بعد گفت: تو باید قول بدهی که مال من باشی، تا رهایت کنم.
چل گیس گفت: مال تو هستم.
گفت: نه این طوری نمیشود باید به شیر مادرت قسم بخوری.
چل گیس به شیر مادرش قسم خورد که زن جهان تیغ می شود.
آن وقت جهان تیغ بنا کرد موهای دختر را از ستونها واکردن.
موهای چهل گیس را که وا کرد کنیزها باخبر شدند. خوشحال وارد شدند و در همان قلعه در قله قاف اسباب زندگی راحتی را برای آنها فراهم کردند.
چند ماهی به خوبی و خوشی گذشت. از آن طرف آوازه خلاصی چل گیس به دست جهان تیغ، در همه جا پیچید. حتی به گوش پدر جهان تیغ هم رسید.
خیلی ها به طمع افتادند که دختر را از چنگ جهان تیغ در آورند.
در آن طرف کوه قاف شهری بود که پسر پادشاه آنجا هم خاطرخواه چل گیس بود. وقتی این خبر به گوشش رسید رفت پهلوی پدرش و گفت: ای پدر جان! من هر وقت می خواستم به سراغ دختر چل گیس بروم منعم می کردی که دختر چل گیس اسیر دست دیوها است و در طلسم است و کار هر کسی نیست که طلسم را بشکند و او را از چنگ دیوها در آورد حالا که طلسم شکسته و گیر آدمی زاد
افتاده می شود به چنگش آورد من دلم می خواهد هر طوری شده به او برسم.
پادشاه وزیرش را خواست و به وزیرش گفت: چهل روزه دختر چل گیس را از تو می خواهم.
وزیر گفت: اطاعت می شود.
از پهلوی پادشاه آمد بیرون و فرستاد عقب پیرزن عیاری که در آن شهر بود و تفصیل را برای او گفت که باید با هر فوت و فنی که بلدی این دختر را چهل روزه حاضرش کنی که تحویل پسر پادشاه بدهم.
پیرزن گفت: من می روم، اما باید چهل سوار هم سیاهی به سیاهی من بیایند، ولی بالای قلعه نیایند مگر وقتی که من آتش روشن کردم.
پیرزن راه افتاد. سوارها یک میدان عقب تر آمدند تا رسیدند پایین قله قاف و اردو زدند.
پیرزن گفت: شما دو سه روزی اینجا باشید هر وقت دیدید دود آتش از باروی کوه بلند شد آن وقت خودتان را به عجله به قصر برسانید.
باری پیرزن آمد بالا به در قلعه رسید. در زد، کنیزها در را به روی او باز کردند، گفت: خسته و تشنه ام بگذارید یک خرده خستگی در کنم، یک کمی آب بدهید بخورم.
کنیزها رفتند و به چل گیس گفتند: که یک پیرزنی آمده.
چل گیس گفت: بگویید بیاید تو.
پیرزن وارد شد و بنای چرب زبانی را گذاشت که من غریبم، کسی را ندارم، مرا زیر سایه خودتان بگیرید.
با آنکه جهان تیغ راضی نبود و می گفت: من از این پیرزن خاطرجمع نیستم آخرش بین من و تو جدایی می اندازد.
چل گیس اصرار کرد و او را نگه داشت. دو سه روزی که گذشت یک روز از پشت در به صحبت چل گیس و جهان تیغ گوش داد.
شنید که جهان تیغ صحبت خنجر و درویش را برای چل گیس می گوید که: درویش خنجری به کمر من بست و گفت: این خنجر جان این پسر است و هیچ وقت ازش جدا نکنید.
پیرزن این را شنید همان شب در شام آنها داروی بیهوشی ریخت و فوری آمد بیرون قلعه مقداری هیزم و بوته را آتش زد تا کنیزها آمدند ببیند چه خبر است سوارها رسیدند، چهل کنیز را کت بسته پشت اسبها نشاندند و جهان تیغ و چل گیس را انداختند روی اسب و آمدند پایین.
پیرزن گفت: برای اینکه از شر جهان تیغ برای همیشه خلاص بشویم خنجرش را که به جانش بسته از کمرش باز می کنیم و
می اندازیم توی دریا و خودش را هم می اندازیم توی چاه و همین کار را کردند.
اما چل گیس را همانطور آوردند به شهر و بردند توی قصر پسر پادشاه.
چل گیس وقتی به هوش آمد دید نه در قصر خودش است نه از جهان تیغ خبری است فقط پیرزن هست و جوانی دیگر. فهمید که هر بلایی به سرش آورده پیرزن آورده. رفت توی غم و غصه و گریه و زاری... هر چه هم پسر پادشاه آمد بالای سرش و خاطرخواهی نشان داد به او محل نگذاشت.
بشنوید از جهان تیغ، همان شبی که او را انداختند توی چاه، ستاره شناس از قضا نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد. دید ستاره جهان تیغ تاریک است دلش به شور افتاد. نگذاشت صبح بشود صد سوار زبده برداشت و مثل برق و باد آمد پهلوی دوستش دریانورد.
به دریانورد گفت: رفیقمان جهان تیغ ستاره اش خاموش شده من رمل و اصطرلاب کشیدم دیدم خنجرش را باز کرده اند و به دریا انداخته اند و خودش را هم به چاهی انداختند.
هر دوشان راه افتادند. دریانورد رفت به دریا و خنجر را در آورد و ستاره شناس جهان تیغ را از چاه بیرون کشید. خنجر را بستند به کمرش و زنده شد. چشم واکرد و آنها را دید فهمید که هر بلایی به سرش آمده از پیرزن بوده.
از ستاره شناس پرسید: زن من کجاست؟
ستاره شناس گفت: در قصر فلان پادشاه است. منتظر تو است.
به قلعه رفت و شمشیر زمرد نگار هندی را برداشت و آمد به طرف شهری که چل گیس آنجا بود. دم دروازه پیرزن را دید.
پیرزن تا چشمش به جهان تیغ خورد یکه خورد و رنگش پرید. آمد صدایش را بلند کند که جهان تیغ گفت: اگر صدا کنی گردنت را می زنم!
پیرزن ساکت نشست. بعد جهان تیغ نشانی قصر پسر پادشاه را گرفت و آخر سر پیرزن را هم کشت. نصفه های شب که شد آمد به طرف قصر با یک ضربت دربان را سر به نیست کرد. بعد آمد بالای پله ها هر که جلوش آمد از بین برد.
رفت توی اتاق دید چل گیس روی تخت دراز کشیده و چهل کنیز هم دورش نشسته اند.
از این در جهان تیغ وارد اتاق شد از در دیگر پسر پادشاه. تا چشمش به جهان تیغ خورد آمد که صدایش را بلند کند که جهان تیغ با شمشیر گردنش را زد. دختر مات و متحیر مانده بود که چه حسابی است از کجا جهان تیغ خودش را به اینجا رسانده است.
حالا دیگر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و همان زمان همگی راه افتادند تا رسیدند به قلعه. آنجا هم تمام جواهرات و اسباب های
قیمتی را بار کرده و دسته جمعی آمدند به شهر خودشان پهلوی پدرش.
پدر و مادرش خوشحال شدند. کس و کارشان همگی خوشحال شدند.
شهر را آیین بستند و هفت شبانه روز همه جا را چراغانی کردند. بعد از اتمام جشن جهان تیغ به ستاره شناس و دریانورد پیشکش های
زیادی داد و روانه شهرهای خودشان کرد. خودش با چل گیس روزگار زیادی را به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع: کتاب افسانه ها
گردآورنده: صبحی مهتدی
کتاب ارزشمند ترانه و ترانه سرایی در ایران کار خوب استاد محمد احمد پناهی «پناهی سمنانی» را می دیدم به تصنیف گرانی رسیدم. صفحات 428، 429 و 430 مضمون این تصنیف گله از گرانی است. تنها توجه شما عزیزان را به سطح قیمت ها جلب می کنم. زمان نوشتن این تصنیف باید زمانی باشد که هنوز کسبه کیلو را نمی شناختند.
دبیر صفحه کشکول
تصنیف گرانی
نون چارکی سه عباسی
پنیر سیری دو عباسی
آدمِ مُفلس چُو مَنُو
وا می داره به رقاصی
شب که میرم توی خونه
اکبری بَه بَه می کنه
نونش میدم
می خوُره اَه، اَه می کنه
از یک طرف عیالِ من
چون سگه لَه لَه می کنه
می گه تا کی سر بکنم
رخت و لباس کَرباسی
روغن سیری چار عباسی
قند سیری سه عباسی
آدمِ مُفلس چُو مَنُو
وا می داره به رقاصی
بچه میون گهواره
تِشنَشِه عَرعَر می کنه
مادر بچه ها میره
گهواره را سر می زنه
شیر چارکی چار عباسی
شکر سیری سه عباسی
بچه را توی گهواره
وا می داره به رقاصی
خوبه که بنده بروم
مدتی دکتری کنم
یا بروم تو سینما
هر شبه آکتوری کنم
نقش رژیسوری کنم
چرا خجالت بکشم
یا بکنم رو در واسی؟!
یونجه سیری یه عباسی
جُو چارکی سه عباسی
آدمِ مُفلس چُو مَنُو
وا می داره به رقاصی
کُلفتی دارم تو خونه
کُلفت نگو بلا بگو
مواجبش یک تومنه
پنج قرون هم انعامشه
هر چه به دستش می رسه
جیرنگ جیرنگی می شکنه
هر که بهش حرف بزنه
هزار تا فریاد می کشه
هر چی بخواد می لُمبونه
کلفتِ بی رو در واسی
آدمِ مُفلس چُو مَنُو
وا می داره به رقاصی
کبریت یکی یه عباسی
روغن سیری چار عباسی
هیزم منی پنج عباسی
کالَک منی شش عباسی
آدم پیر وسواسی
حموم میره ده عباسی
آدم لاتُو راس، راسی
وا می داره به رقاصی
پی نویس:
چارک= یک چهارم من = معادل ده سیر
عباسی= منسوب به عباس - واحد پول که در زمان شاه عباس بزرگ ایجاد شد.
یک عباسی = معادلِ چهار شاهی
سیر= واحدی برای وزن، طبق قانون مصوب 1304 ه.ش، یک سیر= 75 گرم = 16 مثقال = 24/74 گرم
رژیسور= آن که اجرای نمایشنامه را رهبری کند- صحنه گردان
رودرواسی= رودر بایستی - مأخوذ به حیا شدن
می لُمبونِه= لمباندن - غذایی نرم را با عجله و حرص نیم جویده فرو دادن
کالک = هر میوه کال- خربزه نارسیده
تأثیر پذیری و تأثیر گذاری قصه های عامه
محمد حنیف
مقدمه
قصه های عامه نیز همچون بسیاری دیگر از شاخه های فرهنگ عامه، دارای تأثیر و تأثراتی هستند که شاید جز با بررسی و تحلیل دقیق آنها قابل شناسایی نباشد. این تأثیرات و تأثرات گاه در حوزه فرهنگی مشترکی اتفاق می افتند و گاه مرزهای فرهنگی را در می نوردند و در ارتباط با فرهنگ بیگانه رخ می دهند.در این مقاله دو قصه از قصه های عامه مربوط به «شاه عباس اول» با نگرش به تأثیرپذیری و تأثیرگذاری آنها بر گونه های دیگر ادبی در فرهنگ ایرانی و غیرایرانی بررسی می گردد.
تأثیرپذیری قصه معروف اندرسن از یک قصه فارسی بی شک «هانس کریستین اندرسن» برای علاقمندان به قصه های عامه نامی آشناست. این نویسنده دانمارکی در سال 1805م متولد شد و هفتاد سال بعد (1875) بدرود حیات گفت.اندرسن در زمان حیاتش یکصد و پنجاه و هفت داستان و افسانه، هشتصد قطعه شعر، شش رمان، چندین سفرنامه و زندگینامه خودش را به مخاطبان ارائه نمود. اندرسن جایگاه رفیعش را در جهان نه به خاطر رمانها و اشعار و آثار نمایشی اش که در بازآفرینی قصه های عامه برای کودکان و نوجوانان کسب نمود.بیراه نیست که دوم آوریل به مناسبت روز تولد او روز جهانی کتاب کودک نامگذاری شد و هر ساله در این روز، دست اندرکاران کتاب کودک در سراسر جهان با گرامیداشت یاد وی به فعالیت های خود در حوزه کتاب کودک شدت بیشتری می بخشند.از مهمترین و مشهورترین قصه های اندرسن می توان به قصه های «جوجه اردک زشت، لباس نو امپراتور، دختر کبریت فروش، بندانگشتی، کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ» اشاره کرد.اما از میان این قصه ها نیز «جوجه اردک زشت» و «لباس نو امپراتور» مشهورتر بوده و براساس آنها فیلم های بسیاری به زبانهای مختلف ساخته شده است.
قصه لباس نو امپراتور با نامهای دیگری از جمله «پیراهنی برای امپراتور» در ایران ترجمه شده است و اندرو لانک نیز این قصه را به همراه قصه های دیگری با عنوان «قصه های پریان» جمع آوری نموده که در ایران توسط علی اکبر خداپرست (تهران- انتشارات کاروان 1386)
ترجمه شده است.حال اگر بشنویم که بدیل این قصه در میان قصه های سلاطینی روایت شده است آیا این نکته را باید به حساب تأثیرپذیری قصه عامه فارسی از قصه نویس دانمارکی محسوب نمود یا بالعکس،
می توان ادعا نمود که مفهوم مشترک این دو قصه، جهانی است و می تواند در هر جای دنیا اتفاق بیفتد؟
هر چند نمی توان انکار نمود که موضوعاتی همچون عشق، مرگ، جنگ و... همواره تازگی داشته و دستمایه خلق آثار گرانقدری در سراسر جهان می شوند. اما میان قصه لباس نو امپراتور و قصه شاه عباس و شال سحرآمیز(1) چنان پیوستگی تنگاتنگی از نظر موضوع، مضمون و حتی ساختار داستانی وجود دارد که نمی توان خلق این قصه ها را بدون توجه به تأثیر و تأثر آنها بر یکدیگر مطالعه نمود.در قصه هانس کریستین اندرسن، خیاطی لباسی برای امپراتور می دوزد که براساس ادعای او، تنها کسانی قادر به دیدن آن لباس هستند که شایسته مقامشان باشند.در این میان تمام مقامات کشوری و لشکری که در حقیقت قادر به دیدن لباس امپراتور نیستند از ترس آنکه مقام خود را از دست بدهند به جای اعتراف به ندیدن لباس امپراتور، از لباس خیالی شاه تعریف می کنند. مردم کوچه و بازار هم از تعریف کردن کم نمی گذارند تا ناگهان پسرکی حقیقت را می گوید و بر باطل بودن ادعای خیاطی که گفته لباسی اسرارآمیز از نخ های طلا برای امپراتور می دوزد، صحه می گذارد.
قصه ایرانی شاه عباس و شال اسرارآمیز نیز همچون قصه اندرسن به تقابل صداقت و حماقت می پردازد و جامعه ای را به تصویر می کشد که زاویه دیدشان را دیگران تنظیم می کنند.در این قصه، شال بافی که روزگار را در فقر می گذراند با این ادعا که می تواند شالی فوق العاده برای شاه بدوزد از دربار پول زیادی دریافت
می کند ولی به جای دوختن شال شاه عباس، خوردن و خوابیدن و بیکارگی را پیشه می سازد. عاقبت شاه عباس به وزیر می گوید که: برو به خانه مرد شال باف، ببین شال را بافته یا نه.
وزیر به خانه مرد شال باف می رود. زن خانه، بر سر خود می زند و سراسیمه شوی را خبر می کند، اما شوی با اعتماد به نفس دستان خود را به سیاق شال بافان تکان می دهد. وزیر ناراحت شده و از مرد شال باف می پرسد چه می کنی؟
مرد شال باف در پاسخ... و اینک ادامه قصه: اگر کسی شال را در دست من نبیند حتماً حلال زاده نیست. خاصیت این شال این است که اگر به نظر کسی نیاید حلال زاده نیست. حتماً شما آنطور نیستید. وزیر چیزی نگفت و برگشت و در فکر بود و به خودش می گفت: حتماً من حلال زاده نیستم که شال به نظر من
نمی آید. وزیر به حضور شاه عباس آمد و گفت: خیلی خوب شال را بافته در ضمن شال باف گفت: یک خاصیت هم دارد و آن این است که آدمی که حلال زاده نباشد آن را نمی بیند!
بعد از یک هفته شاه عباس غلام را فرستاد به در منزل مرد شال باف و او داخل شد و دید مرد شال باف مشغول است، ولی معلوم نیست چه کار می کند. بعد در جریان کار قرار گرفت.غلام با خود گفت که خوب شال بافته و در دنیا نظیر ندارد. حتماً من حلال زاده نیستم و از شال باف خداحافظی کرد و آمد به حضور شاه عباس و گفت: قبله عالم به سلامت شال باف شالی بافته که در دنیا نظیر ندارد.
خلاصه روزی مرد بلند شد و آمد در بارگاه شاه عباس ادای احترام کرد و گفت: قبله عالم به سلامت باشند شال تمام شد. یک طبق و یک سرپوش بدهید که شال را به خدمت بیاورم. شاه عباس دستور
می دهد که طبقی به او بدهند.
مرد شال باف برمی گردد. شاه عباس و تمام وزیرها و وکلا جمع می شوند و مجلس آراسته می کنند و منتظر مرد شال باف می نشینند. مرد شال باف همان طبق و سرپوشی را که از شاه گرفته بود به پیشگاه شاه عباس می آورد و وسط مجلس قرار می دهد.
شاه عباس سرپوش را کنار می زند و می بیند چیزی در طبق نمی باشد. غضبناک شده و در دل خود
می گوید: نکنه من هم حلال زاده نباشم!
در این هنگام شال باف سرپوش را روی طبق می کشد و دو دستی تقدیم شاه عباس می کند و
می گوید: همگی بگویید مبارک باشد.
مرد شال باف می آید و از دست شاه انعام گرفته و اجازه مرخصی می گیرد. مرد شال باف مرخص
می شود و می رود و همگی در این مجلس فکر می کنند که حتماً حلال زاده نیستند که شال را نمی بینند.
شاه عباس که چهل زن داشت و هر شب در خانه یکی از آنها مهمان بود هر وقت بیرون می رفت به امید اینکه شال بر سرش هست با سر باز (سر برهنه) می رفت تا در شب چهلم در منزل کوچکترین زن که می رود
او به شاه عباس می گوید: چرا با سر باز آمدید؟
شاه عباس می گوید: زن مگر حلال زاده نیستی که این شال را روی سر من نمی بینی و می گویی سر من چیزی نیست؟ شما اشتباه می کنید، این شالی است که همان شال باف بافته است.زن می گوید: کدام شال باف؟ شاه عباس از اول تا آخر جریان را تعریف می کند. زن جریان را می فهمد و می گوید که من از شما می خواهم دستور دهید تمام اهل دربار را دعوت کنند و مجلس برقرار کنید و دنبال مرد شال باف بفرستید و او را هم بیاورید و شاه نیز چنین می کند.
در آن روز وقتی همگی جمع می شوند زن به اهل مجلس می گوید: ای اهل مجلس شما را قسم
می دهم به سر شاه عباس، اگر سر شاه عباس شال است بگویید و اگرهم نیست بگویید؟
چون همگی از این جریان آگاه بودند و از آن اطلاع داشتند و هم نمی توانستند دروغ بگویند همگی جواب می دهند که شال بر سر شاه نیست.
مرد شال باف را می آورند. شاه عباس به او می گوید: ای مرد این چه کاری بود که کردی؟ چرا کلاه سر پادشاه گذاشتی؟ مرد شال باف می گوید: اگر سر مردی در کوچه و بازار کلاه می گذاشتم، از دستم شکایت می کرد و آنگاه مرا می آوردند پیش شما حال که کلاه بر سر خود شما گذاشتم هر کاری خودتان می دانید انجام دهید زیرا حداقل در کوچه و بازار رسوا نشده ام.شاه عباس که چنین می شنود از مرد شال باف خوشش می آید و دستور می دهد تا از خزانه به او انعامی بدهند. اگر در نظر بگیریم که این قصه حتی در طول اولین قرن بعد از شاه عباس روایت شده باشد با توجه به تاریخ زندگی هانس کریستین اندرسن باز هم به نظر
می رسد که قصه عامه فارسی از قدمت بیشتری برخوردار است و بعید نیست که اصل این قصه اگر در
قصه های کهن تر اروپا تکرار نشده باشد از قصه های ایرانی گرفته شده باشد. فراموش نکنیم که سفرنامه نویسان حتی از سالهای قبل از دوره صفویه سفرنامه های خود را از دیده و شنیده هایشان از دیگر کشورها در اروپا منتشر می کردند. حتی دولا کروای فرانسوی در دوره صفویه قصه های هزار و یک روز را از ایرانیان گرفت و در فرانسه به چاپ رساند و بعدها ایرانی ها تنها توانستند از نسخه فرانسوی دولا کروا، به قصه هزار و یک روز دست پیدا کنند.به همین دلیل بعید نیست که تأثیر و تأثر این دو قصه در همین عصر انجام گرفته باشد. یعنی ممکن است اصل قصه از قصه های عامه کهن غربی ها بوده باشد که در این عصر، توسط سیاحان، بازرگانان و مبلغان مذهبی به ایران وارد شده و شکل ایرانی به خود گرفته و یا ممکن است در همین عصر قصه ای ایرانی توسط افرادی چون دولا کروا به غرب رفته باشد و بعدها توسط هانس کریستین اندرسن بازآفرینی شده باشند.
با توجه به زمان ضبط این قصه یعنی سال 1351 و منشاء آن یعنی دوره صفوی شکی نیست که اگر اندرسن این قصه را از گذشتگان نگرفته باشد و خود آن را خلق نموده باشد موضوع و ساختار آن را از یکی از قصه های عامه ایرانی - یعنی شاه عباس و شال سحرآمیز- گرفته باشد.
تأثیرگذاری مثنوی معنوی بر قصه های عامه فارسی
حال که به امکان تأثیرگذاری یک قصه عامه فارسی پرداختیم اشاره ای نیز به تأثیرپذیری یک قصه عامه فارسی بنماییم. لازم به ذکر نیست که بسیاری از قصه های ادب کهن، از قصه های عامه گرفته شده است. اما برخی از این قصه ها توسط ادبای بزرگ ایرانی جاودانه شدند. چنانچه پس از پرداخت آنها توسط شعرای فارسی زبان، روایت مردمی آنها به دست فراموشی سپرده شد و سایه نام بلند ادیب ایرانی قصه عامه را در محاق قرار داد.
بسیاری از منظومه هایی که توسط نظامی گنجوی و فردوسی سروده شده اند از این دست هستند. برخی از قصه های بزرگانی چون مولوی، سنائی و عطار نیز این گونه اند. از آن میان قصه ای است از همراه شدن سلطان محمود غزنوی با دزدان که در مثنوی معنوی آمده است. براساس نسخه قونیه 677 به تصحیح، مقدمه و کشف الابیات قوام الدین خرمشاهی (تهران دوستان، ج پنجم، 1380، ج ششم ص 917)
این قصه چنین آغاز می شود:
شب چو شه محمود بر می گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا؟
گفت شه: من هم یکی ام از شما
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
آن یکی گفت ای گروه فن فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش
که بدانم سگ چه می گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندر است
هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی گمان
دزد سوم می گوید: زوری در بازوی من است که می توانم با آن زمین را نقب بزنم.
دزد چهارم ادعا می کند که حس بویایی او آنقدر قوی است که می تواند حمل زر را در زیرزمین و یا پشت دیوارها تشخیص دهد.
دزد پنجم رو به سلطان نموده و می گوید: خاصیتی در پنجه من است که می توانم آن را بزرگ و کوچک کنم و از آن کمندی بسازم که با یاری اش دیوارهای بلند را در نوردم.
آنگاه پنج دزد از مهمانشان که سلطان محمود است، ولی آنها وی را نمی شناسند می پرسند:
تو چه خاصیتی داری؟
سلطان محمود پاسخ می دهد که خاصیت من در ریش من قرار گرفته است و آن بدین صورت است که چون ریشم را بجنبانم مجرمان را از دست جلاد رهایی می بخشم.
پنج دزد می گویند: در این صورت تو رئیس ما هستی، زیرا می توانی در روز سختی ما را رهایی بخشی!
سپس گروه دزدان به همراه رئیس تازه خود به طرف قصر پادشاه می روند. پشت دیوار قصر سگی بانگ می زند و آن که زبان سگان را می فهمد می گوید: سگ گفت سلطان با شماست.
دیگران که نمی توانند باور کنند می خندند.
استاد کمند، کمند می اندازد و همه به آن سوی دیوار می روند و کسی که قدرت بویایی قوی دارد زمین را می پوید و محل گنجهای سلطان را پیدا می کند.
نقب زن زمین را می کند و خلاصه دزدان گنجهای پادشاه را به مخفیگاهشان می برند و در همین محل شاه به بهانه ای از دزدان جدا می شود.
باقی ماجرا پرهیجان تر است زیرا سلطان محمود غزنوی وقتی به قصر خود می رسد دستور بازداشت دزدان را صادر می کند. دزدان که حسابی ترسیده اند به قصر سلطان احضار می شوند. جلاد آماده است تا سرهای دزدان را بزند، زیرا سلطان دستور قتل همگی را صادر کرده است.
در اینجا «مولوی» مقصود نهایی خویش را از گفتن داستان بیان می نماید و پس از طرح مباحثی فلسفی، از زبان دزدی که توانایی خارق العاده اش در شناخت افراد است می گوید که آفتاب جان ما توئی، بر ما بتاب.
وقت آن شد ای شه مکتوم سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سرنگون سازیم و پست
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
شاه را نرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار
البته مراد مولوی از طرح این قصه ها، بیان مفاهیمی پیچیده است که با بررسی محتوایی و شناخت نمادهای قصه می توان بدان دست یافت و قصه های عامه چنین ژرف نیستند. مراد نگارنده نیز تنها تأثیرپذیری قصه های عامه از ادب کهن است. بدین منظور قصه دستبرد به خزانه شاه عباس در ارتباط با قصه فوق بررسی می شود.در قصه عام دستبرد به خزانه
شاه عباس(2) هم شاه عباس شبی لباس درویشی می پوشد و از خانه بیرون می رود. در قصه های دیگر معلوم می شود که هرگاه شاه عباس دریابد که فردی در سرزمینش گرسنه خوابیده و یا به او ظلمی شده دچار دل درد می شود و کشکول خود را پر از غذا نموده و با لباس درویشی از قصر بیرون می رود. در این قصه از علت بیرون رفتن شاه عباس، سخنی به میان نمی آید ولی به هر حال شاه عباس در دیدار مخفیانه اش از مردم به چند دزد برخورد می کند. دزدان هر یک توانایی خود را بیان می کنند و شاه عباس نیز با آنان همراه می شود و سپس ایشان را به سوی قصر هدایت می کند و باقی ماجرا همان است که در مثنوی مولوی آمده است. در انتها نیز عامه این بیت پایانی را بیان می کنند:
ما که کردیم هر سه کار خویش را
تو هم بجنبان ریش خیراندیش را
هر چند بیت دارای اشکالات واضحی است اما فارغ از فنون شعری، محتوای این بیت پایانی با یکی از بیت های پایانی مثنوی یکی است، زیرا در این جا راوی از شاه عباس می خواهد که ریش خیراندیش خویش را بجنباند.(3)البته از این قصه عامه، همچون قصه های دیگر عامه نیز روایت های متعددی وجود دارد که برخی از آن قصه ها، نوعی توانایی دزدان را به گونه های دیگری بیان نموده است اما در مجموع درونمایه، محتوا و ساختار کلی قصه ها یکی است.
کلام آخر:
در خاتمه این نکته قابل ذکر است که تأثیرپذیری یا تأثیرگذاری قصه های عامه بر یکدیگر یا بر قصه های ادب کهن، خصوصاً تأثیر قصه های عامه فرهنگی بر فرهنگ بیگانه نیاز به دقت و تتبع فراوان دارد و با پیدا نمودن یک یا دو قصه، نمی توان بر غنای ادبیات عامه قومی و بر ضعف تأثیرپذیری قصه های قومی دیگر اذعان نمود. این امر حتی در عناصر و شخصیت قصه های عامه فارسی نیز وارد است. چنانچه قهرمان هایی همچون کچل کفترباز و یا کچل تنوری در قصه های اقوام مختلف ایرانی نقش آفرینی
می کنند و معلوم نیست که آیا ریشه تمامی این قصه ها یکی است یا یکی از این اقوام سرچشمه قصه های فوق محسوب می شود؟
و کلام آخر اینکه مهم نیست که قصه های عامه کدام قوم، مادر قصه های عامه اقوام دیگر بوده است مهم این است که این تأثیر و تأثرات نشان دهنده مراودات فرهنگی اقوام مختلف و ملل گوناگون جهان است و امید که همواره ایدون باد.(4)
پی نویس:
1 - به روایت صفیه سامی زاده همدانی، 14/6/1351 ارسالی توسط صفدر محمدی، آرشیو اسناد واحد فرهنگ مردم، مرکز تحقیقات صدا و سیما
2 - به روایت سعید سعیدی، قریه کهکران اردکان، استان یزد، آرشیو اسناد واحد فرهنگ مردم
3 - روشن است که ریش نمی تواند خیراندیش یا شراندیش باشد، منظور راوی جنبانیدن ریش بوده احتمالاً اصل این مصراع نیز چنین بوده است که: «تو بجنبانی نیز ریش خویش را» و به مرور تغییر کرده است.
4 - ما که کردیم هر سه کار خویش را - تو هم بجنبان ریش خیر اندیش خویش را
زنده یاد امیرقلی امینی در داستانهای امثال این بیت را این چنین آورده است:
ما سه تن کردیم کار خویش را
ای به قربانت بجنبان ریش را
منبع: فصلنامه نجوای فرهنگ شماره 5 و 6