حکایاتی از کریم خان زند
 گردآوری و پژوهش: ابوالقاسم فقیری
                                 قسمت  سوم

حکایت چهارم
می گویند زمانی که شالوده ستونهای سنگی شبستان مسجد وکیل را می کندند خان زند برای بازدید و نظارت نزدیک بر کار بنایان در ماه مبارک رمضان شخصاً به مسجد می رود. در خاتمه بازدید برای خان زند قلیان مخصوصش را که طلای مرصع بوده می آورند و مشغول کشیدن
می شود.
در این میان خبر می دهند که شیخ عبدالنبی از علمای نامدار زمان کریم خان زند به مسجد می آید. جریان به عرض کریم خان زند می رسد، وی به پاس احترام شیخ و حرمت ماه مبارک رمضان قلیان مرصع را در گودال یکی از ستونهای مسجد می اندازد. گویند این قلیان هنوز در زیر یکی از ستونها مدفون است. همچنین زمانی که کار ساختمان مسجد وکیل به اتمام می رسد، به دستور کریم خان زند شیخ عبدالنبی به اقامه نماز جماعت، مسجد وکیل را افتتاح می کند و از آن پس در این مسجد امام جماعت می شود.
مرگ شیخ عبدالنبی
شیخ بسیار مورد  توجه خان زند بوده و مردم آن زمان شیراز ارادت زیادی به شیخ داشته اند به طوری که او را منبع برکات برای شیراز می دانستند. شیخ عبدالنبی وصیت
 می کند که پس از مرگ، جسدش را در نجف اشرف در جوار حرم مطهر حضرت علی علیه السلام به خاک بسپارند.
ولی پس از وفات او کریم خان زند دستور می دهد جسد را در خاک شیراز دفن کنند و می گوید: کسی که برای شیراز منبع برکات بوده در همین خاک هم باید مدفون شود و به احترام وصیت شیخ دستور می دهد تا خاک نجف را به شیراز بیاورند لذا جسد شیخ عبدالنبی را امانت می گذارند.
به دستور کریم خان زند کاروانی مرکب از چهل بار شتر گندم به نجف فرستاده می شود. خاک ها را در قبرستان شیراز می گسترانند و جسد شیخ عبدالنبی را در میان تشییع جنازه باشکوهی که کریم خان زند هم در آن شرکت داشته به خاک می سپارند. از آن زمان به بعد دارالسلام شیراز به «صفه تربت» معروف می شود.
[نقل از مقاله خانه در سنگی - روزنامه اطلاعات جنوب - یکشنبه شش اسفند ماه 1350]
درباره «صفه تربت» نگارنده روایت دیگری از استاد حجار حاج مهدی چیزفهم شنیده که در مطلب «سیری در قبرستانهای شیراز» آن را آورده ام که در این جا هم به ذکر آن می پردازم:
می گویند در گذشته سالی در کربلا قحطی بسیار شدیدی اتفاق می افتد. خبر به گوش اهالی بیضاء
 می رسد. آنها مقدار زیادی گندم بار چند نفر شتر کرده راهی کربلا می شوند. گندم ها را به مردم قحطی زده می رسانند. مردم کربلا در مقابل این احسان چیزی ندارند که بدهند. می گویند: برای اینکه دست خالی برنگردید خاک کربلا را با خود ببرید.
چاروادارهای بیضاء همین کار را می کنند. خاک را به قبرستان شیراز می آورند و بدین ترتیب «صفه تربت» ایجاد می شود و مردم و اهالی بیضاء مرده های خود را در همین محل به خاک می سپردند.
مردم عامی شیراز به «صفه تربت» می گویند: «سفره تربت» به قبرستان دارالسلام هم می گویند: «بیرون دَرسَل» که کوچک شده دارالسلام باید باشد.
حکایت پنجم
هنگام بنای مسجد وکیل، کریم خان زند تا فرصتی پیدا می کرد به دیدار مسجد می رفت. استاد بنا با عمله هایش درگیر ساختن سر در مسجد بودند.
در میان عمله ها کریم خان چشمش به کاکاسیاهی افتاد که آجرهای کریم خانی را تا بالای سر در مسجد به بالا پرتاب می کرد و به دست استاد می رساند.
کریم خان پیش خود گفت: عجب زور و بازویی!
مدتی کاکاسیاه را سیل می کرد [سیل SEYL= سیر، تماشا] کنجکاویش هر لحظه بیشتر می شد. وسوسه شد درباره کاکاسیاه بیشتر بداند. یکی از ندیمان را فرا خواند و از او خواست درباره کاکاسیاه پرس و جو کند. ندیم رفت و فردا به خدمت کریم خان رسید و آنچه را که دیده و شنیده بود این چنین شرح داد:
-خان به سلامت. کاکاسیاه از مال دنیا آه در بساط ندارد، ولی در عوض زن جوان مقبولی دارد. مثل بلور بارفتن، از سر قپ هاش خون می چکد.
«قُپ qop= گونه»- گیس هاش مثل شب سیاه تا اینجا...
دو چشم های شهلا عینهو نرگس های شیراز، ناز و کرشمه، شاخ نبات خواجه اهل راز... هیچی خان، آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد. با این همه جانش که می رود و می آید برای خاطر کاکاسیاه است...
کاکاسیاه از سر کار که برمی گردد به پیشوازش می رود. آب می آورد که دست و رویش را بشوید، حوله می دهد که صورتش را خشک کند، غذاهای خوشمزه برایش می پزد. در یک کلام برای او می میرد. این عشق بی ریای زن است که به کاکاسیاه چنین نیرویی داده است.
کریم خان این حرفها را که شنید به فکر انجام نقشه ای می افتد مایل است کاکا سیاه را آزمایش کند. پیرزنی را برای انجام کارش به سراغ زن می فرستد.
پیرزن پرسون، پرسون خانه کاکاسیاه را پیدا می کند. به دیدار زن می رود از این طرف و آن طرف می گوید. از زیباییش تعریف می کند و دست آخر می گوید:
-نمک ببارت، حیف از تو نیست که با این همه زیبایی دل در گرو محبت این کاکاسیاه  بسته ای؟
با این همه قشنگی توی شیراز هزاران خاطرخواه و کشته و مرده داری!
خلاصه آنقدر پیرزن در گوش زن می خواند که او را از این رو به آن رو می کند پسین که کاکاسیاه از سر کار برمی گردد بنای بدرفتاری با او را می گذارد نه استقبالی، نه شامی، نه محبتی!
کاکاسیاه حیران می ماند که یعنی چه؟! با خودش
می گوید از من چه گناهی سر زده که مستوجب این بی محبتی هستم؟ می ماند که چه کند؟!
فردای آن روز باز گذار کریم خان به جلو مسجد
 می افتد کاکاسیاه را می بیند که دل مرده و ناتوان، حتی قادر نیست آجر را دو متری پرتاب کند. کریم خان در می یابد که کاکاسیاه واقعاً دلبسته زنش می باشد و باز هم متوجه نیروی عشق می شود. اینجاست که متوسل به پیرزن شده و  پیرزن دست به کار می گردد.
اصل  ماجرا را برای زن تعریف می کند. زن و شوهر را با هم آشتی می دهد و رشته محبت آنها را از سر نو محکم
می شود و بدین ترتیب آب رفته به جوی برمی گردد.
فردای آن روز کریم خان باز به دیدن مسجد می رود کاکاسیاه را می بیند که چون سابق آجرهای کریم خانی را به بالای سر در مسجد پرتاب کرده و به دست استاد می رساند.
این حکایت بدون حضور کریم خان زند روایت های دیگری هم دارد که شکل کازرونی آن را به روایت زنده یاد محمدمهدی مظلوم زاده در کتاب قصه های مردم فارس چاپ دوم به نام «قصه کاکاسیاه» آمده است.
حکایت ششم
روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته و از کثرت آمد و شد مردم خسته بود. چون هنگام مراجعت رسید از جا برخاست. در این موقع شخصی فریاد برآورد و دادخواهی کرد.
کریم خان گفت: کیستی؟
آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند.
کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه
می کردی؟
مرد تاجر گفت: خوابیده بودم.
کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟
مرد تاجر گفت: به این امید که تو بیدار هستی!
کریم خان از این گفته در فکر فرو رفت، در ضمن خوشش آمد. دستور داد تا قیمت مال آن شخص را بدهند و عده ای را به تعقیب دزدان فرستاد.
[گنجینه لطایف- گردآورنده: فرداد م ص 21]
حکایت هفتم
در زمان کریم خان زند شخصی صد تومان قرض کرد و از صابونات «استهبان»  به شیراز رفت تا به کریم خان بگوید در خانه ام دوازده کلوک دیده ام.
[کُلوک Koluk کوزه های دهن گشادی است که روی آن لعابی سبز دارد و سابقاً برای نگهداری شیره، روغن و ترشی از آن استفاده می کردند از آن در گرفتن فال کلوک هم استفاده می شود ]
کریم خان پس از پرس و جو و با خبرشدن از اوضاع و احوال مردم استهبان به مرد گفت: این دویست تومان بگیر برای خودت که این همه راه را به شیراز آمده ای و دوازده کلوک هم برای خودت.
مرد به استهبان برگشت. صد تومان آن شخص را داد. سر کلوک ها را که باز کرد غیر از مقداری سا SA «تفاله خشک شده انگور» چیزی داخل کلوک ها نبود. راستی کریم خان زند از کجا فهمید که چیزی داخل کلوک ها نیست؟!
[از یادداشت های محمدرضا آل ابراهیم - پژوهشگر فرهنگ مردم]

یادداشت هایی از سر مهربانی
دخترهام دارند به راه می آیند...

نوشتۀ: ف. جویا
دخترها! کارها روی میز، کارهایتان را می بینم. نجوایی در کلاس در گرفت و باز سکوت بود که بر کلاس سایه افکند. دخترها همگی خانم محمودی را دوست می داشتند، ولی در کنار این دوستی شیطنتشان را هم داشتند. به خوبی دریافته بودند که محمودی خوبی آنها را می خواهد و دلش می خواهد که آنها چیزی یاد بگیرند. نصیحت چاشنی هر ساعت کاری بود، ولی گوش های
 دخترها یکی در بود و یکی دروازه و آنها در عالم خودشان بودند.
-بچه ها خدا را شکر امروز از نصیحت خبری نیست!
-چندان دلخوش هم نباش...!
این گفتگوی دو تا از دخترها بود که خنده ریز سایر دخترها را به دنبال داشت.
خانم محمودی تبسمی کرد و گفت: پند و نصیحت هم به چشم. از من گفتن و از شماها هم نشنیدن! آن هم به موقعش... از همین جلو شروع می کنم. پروین کارت را بیاور ببینم.
خانم محمودی کار پروین را پیش رویش نهاد و خریدارانه بدان نگریست.
گفت: خوبه داری راه می افتی... پیش از نقاشی چی؟
همه کلاس با هم یکصدا گفتند: خانم طراحی.
درسته اساس کار نقاشی طراحیه. برای رسیدن به بام موفقیت پله ها را هم باید در نظر داشت.
-خانم کو حال؟!
باز کلاس زد زیر خنده. خانم محمودی همچنان که نگاهش روی کار پروین بود، گفت: روی صحبت من با حال دارهاست نه بی حال ها. پروین بفرما بشین. دقت بیشتر، موفقیت بیشتر.
-لاله نوبت شماست.
کار لاله همان کار نیمه تمام هفته قبل بود. هفته پیش هم همین کار را آورده بود. ببین جانم با این شیوه ای که در پیش گرفتی به جایی نمی رسی. اشتباه کردی که این رشته را انتخاب کردی خوب حالا حرفی داری بزنی؟
   -نه خانم حرفی نداره... دختر توداریه! ولی نگاه ظاهرش هم نکنید به موقعش با پنبه سر می بره.
خانم محمودی گفت: وکیل و وصی نمی خواد!
باز لاله ساکت بود و سر به زیر کف کلاس را نگاه می کرد. معلوم نبود در چه اندیشه ای است.
-ببین جانم! سکوت چاره کار تو نیست، حالا بشین.
به همین ترتیب خانم محمودی کارهای هنرجویان کلاس را می دید، در ارتباط با کار آنها تذکراتی می داد و معایب کارها را بازگو می کرد. در هر حال سعی می کرد به شکلی بچه ها را به راه بیاورد، ولی بعضی اهل نبودند و دل به کار نمی دادند. برای آنها تنها کلاس درس راهی برای گریز از خانه بود.
گیسو! کارت را بیاور ببینم. کار گیسو را که می دید می توانست به دنبال درس مبانی بپردازد.
-گیسو شما را صدا کردم ها!
-شنیدم خانم.
گیسو خودش را به میز خانم محمودی رساند. کاری در دستش نبود.
گیسو از بچه های خوب کلاس بود. خانم محمودی روی آینده اش حسابی ویژه باز کرده بود. می دانست که اگر کارش را رها نکند به یقین از نقاشان خوب آینده خواهد بود.
-دست خالی می بینمت؟!
گیسو حرفی نزد. زد زیر گریه. اکنون به پهنای صورتش می گریست.
چی شده بود؟ ماجرا چه بود که آن چنان دخترک را آشفته کرده بود.
-گریه نکن به من بگو چی شده؟
-خانم ما بگیم؟ ما همه چی رو می دونیم. باباش کارش را پاره پاره کرده؟!
-درسته؟
گیسو گفت: بله خانم این هم کارم.
دست در جیبش کرد. پلاستیکی از آن بیرون آورد که پر از خرده های کاغذ بود.
    -این چیه؟
خانم کارم است.
و باز زد زیر گریه. از آن کلاس شاد دیگر خبری نبود. دخترها همه مغموم گیسو را می نگریستند.
-تعریف کن ببینم چی شده؟
-خانم دیشب با بابام حرفم شد. بحثمان درباره یک فیلم تلویزیونی بود. اول گفتگوی آرامی داشتیم ولی بعد بحثمان بالا گرفت. همه می دانستند که حق با من است، ولی بابام حرف خودش را می زد. دست آخر وقتی دید نمی تواند مرا مجاب کند عصبانی شد، کارم را برداشت و ریز ریز کرد.
بعدش هم گفت: نقاشی ات را پاره می کنم که دیگر روی حرف بابات حرفی نزنی.
همه تعجب کرده و ناراحت شده بودند. خانم محمودی مانده بود که چه عکس العملی نشان دهد. سرانجام گفت: همین امروز به بابات تلفن می کنم. بابات در حق تو ظلم کرده است.
-نه خانم خواهش می کنم بهش تلفن نکنید. من او را خوب می شناسم اگر فهمید که من موضوع را با شما در میان نهاده ام جری تر می شود. می ترسم دست رویم بلند کند. آخر می دانید بابام دستِ زدن دارد. خانم من طاقت کتک خوردن را ندارم!
خانم محمودی گفت: استدلال تو را قبول ندارم، اما  به خاطر تو فعلاً تسلیم هستم ولی روزی باید جواب او را بدهم.
  -امروز بقیه وقت کلاس را همگی به یک کار دسته جمعی می پردازیم. پاره های نقاشی گیسو را کنار هم
 می چینیم و از نو بدان شکل می دهیم. درست مثل دانه های
 پازل. حالا گیسو برو صورتت را بشوی و برگرد.
اکنون همه کلاس کنار هم مشغول انجام کار بودند.
خانم محمودی گفت: این زنگ راحت هم بیرون نمی رویم، می ایستیم و کار را ادامه می دهیم. خانم محمودی منتظر مخالفت بچه ها بود، ولی کسی مخالفتی نکرد.
خوشحال شد این را به فال نیک گرفت و با خود اندیشید: دخترهام دارند به راه می آیند.