قصه ها و افسانه هایی از گوشه و کنار ایران
گردآورنده: محمد جعفری قنواتی
ناشر: اداره کل پژوهش های رادیو - واحد فرهنگ مردم
چاپ اول - خرداد 86
نقد از ابوالقاسم فقیری
قصه و افسانه قدیمترین میراث فرهنگی بشر است. یادگاری از گذشته های دور، که سینه به سینه همراه با مردمانی ساده دل و بی کینه، گشته و گشته و به امروز رسیده اند. بدیهی است ما هم وظیفه داریم این میراث گرانقدر را به نسل های بعدی منتقل نماییم.
قصه و افسانه انعکاس دهنده تجلیات زندگی مردم است. با مطالعه  قصه ها و افسانه های هر ملتی می توان آن ملت را شناخت و به خلق و خوی آنها پی برد.
گرایش مردم به قصه و افسانه فوق العاده است. آدمی به طور کلی زن و مرد و کودک قصه را دوست دارند. رمز و راز جاودانی قصه ها و افسانه ها. همین جذابیت آنهاست. جذابیت قصه و افسانه ممکن است کم رنگ شود ولی مرگ را به خود نمی بیند.
اخیراً دفتر پژوهش های رادیو به همت محمد جعفری قنواتی پژوهشگر نام آشنای فرهنگ مردم، کتابی را درآورده به نام «قصه ها و افسانه هایی از گوشه و کنار ایران» که پنجاه و چهار قصه و افسانه را در برمی گیرد.
این قصه و افسانه ها را همکاران برنامه رادیویی «فرهنگ مردم» از گوشه و کنار ایران برای پخش از این برنامه ارسال داشته که آقای محمد جعفری براساس اصولی که در رادیو مورد نظر است تدوین نموده است. برنامه رادیویی «فرهنگ مردم» یادگاری است به جا مانده از زنده یاد استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی پدر فرهنگ مردم رادیو ایران. استاد، این برنامه مردمی را همراه با دیگر همراهانش بنیان نهاد و اولین برنامه فرهنگ مردم در فروردین ماه 1340 از رادیو پخش شد. برنامه فرهنگ مردم برنامه موفقی بود و مردم از گوشه و کنار ایران، آن را حمایت و به امروز رسانیده اند. این برنامه امروز عمری 47 ساله دارد. تشکری دارم برای همه عوامل اجرایی برنامه که سالهای سال به شکلی مطلوب این برنامه را ادامه داده و فرهنگ مردم را به گوش علاقمندانش رسانیده اند.
آقای محمد جعفری قنواتی در فرازی از مقدمه کوتاهی که بر کتاب نوشته اند چنین آورده اند:«در این مجموعه کوشش شده است که به جز حک و اصلاحات محدود که مربوط به تصحیح املای نویسندگان بوده در نثر اسناد تغییری ایجاد نشود. براساس سنت استاد انجوی نام و مشخصات راویان و ارسال کنندگان افسانه ها در پایان هر روایت آورده شده است. تا ضمن حفظ امانت و ارج گذاری زحمت های راویان و همکاران، نام و نشان آنها نیز به همراه این روایت ها ثبت، ضبط و حفظ شوند. باز هم براساس آموزه های استاد انجوی، از افسانه هایی که چند روایت موجود بوده، در صورت وجود تفاوت های قابل توجه، همه روایت ها آورده شوند و اگر دو یا چند روایت شبیه هم بوده اند، روایتی که از دقت بیشتری برخوردار بوده به طور کامل نقل شده و به مشخصات سایر روایت ها اشاره شده است. همچنین کوشش شده است در صورت وجود شباهت هایی میان این افسانه ها با منابع ادبیات مکتوب به این موارد نیز طی یادداشت هایی اشاره شود.
کار دوست فاضل آقای محمد جعفر قنواتی ستودنی است و تبریکی داریم برای دفتر پژوهش رادیو که بی سروصدا کارش را می کند.
از این مجموعه قصه ای را برایتان برگزیده ایم که می خوانید:

گردآورنده: محمد شهابی - بوشهر
پلنگ و آدمیزاد
روزی بود و روزگاری بود. یک روز گربه ای از خانه یک روستایی گوشت دزدیده بود. صاحب خانه او را دنبال کرد گربه هم فرار کرد تا به کوهستان رسید. از آن طرف پلنگی در کوهستان راه می رفت.
پلنگ گربه را دید که قیافه اش مثل خودش است. گربه از پلنگ ترسید و می خواست فرار کند.
پلنگ گربه را صدا کرد: آهای، صبر کن تا ببینم!
گربه گفت: میو، میو.
پلنگ گفت: اِهه، صدای نازکش را ببین! بگو ببینم مگر تو از خانواده ما نیستی؟ پس یال و کوپالت کو؟ چرا رَمق نداری حرف بزنی، چرا
می ترسی؟ و چرا این قدر زار و نزار و رنجور هستی؟ افراد فامیل ما باید خیلی یغورتر از این باشند.
گربه وقتی دید کسی پیدا شده که از او دلجویی می کند بغضش ترکید و شروع به گریه کرد و گفت:
-نمی دانی ما به چه مصیبتی گرفتار شده ایم.
پلنگ گفت: خوب حالا گریه نکن، گریه کار بچه شیرخواره است حرفت را بزن، چه مصیبتی؟ مگر دشمنی داری که زورت به او نمی رسد؟
گربه گفت: کاشکی دشمن داشتیم، دشمن که چیزی نیست می دانی که سگ دشمن است از او فرار می کنی، ولی ما هر چه می کشیم از دست دوست می کشیم.
پلنگ گفت: نمی فهمم، دوست تو کیست؟
گربه گفت: آدم
پلنگ گفت: آدم؟ آدم دیگر چه موجودی است؟ تا حالا اسمش را نشنیده ام اصلاً چرا با آدم دوستی می کنید؟
گربه گفت: والله، چاره ای نداریم، ماها دیگر از صحرا آواره شده ایم توی ده و شهر عادت کرده ایم که با آدمیزاد زندگی کنیم. اما این آدم هاخیلی وحشتناکند. دوستی و دشمنی شان حساب ندارد. یک روز ما را نوازش می کنند یک روز کتک می زنند ما را به خانه می برند تا موش بگیریم، ولی وقتی موش پیدا نمی شود و چیز دیگری برمی داریم که بخوریم با ما بد می شوند.
تازه بچه های این آدم ها هم بچه های ما را اذیت می کنند. وقتی بچه دار می شویم در هیچ خانه ای آسوده نیستیم. نمی دانم چه بگویم! رحم و انصاف سرشان نمی شود. ما داریم از دست این آدم ها دق
 می کنیم. باور کن اگر شما پلنگ ها گیر آدمیزاد می افتادید از ما بدبخت تر می شدید. پلنگ گفت: اینها حرف است تقصیر خودتان است که به گدایی عادت کرده اید وگرنه آدم نباشد جد آدم باشد. چرا کسی مرا اذیت نمی کند. اگر من به جای تو باشم وقتی کسی بخواهد به من فخر بفروشد پوست از کله اش می کنم. حالا هم تا مرا داری غصه نخور. ببینم آیا می توانی آدمیزاد را به من نشان بدهی تا به حسابش برسم و انتقام ترا ازش بگیرم؟
گربه گفت: البته که می توانم اما آدمیزاد خیلی خطرناک است و هیچ کس حریفش نمی شود.
پلنگ گفت: تو کاری نداشته باش، جلو بیفت و این جنس آدمیزاد را پیدا کن و به من نشان بده تا دمار از روزگارش در بیاورم.
گربه گفت: بفرما برویم، اما خیلی مواظب خودت باش.
گربه از پیش و پلنگ از دنبال راه افتادند. آمدند و آمدند تا به کشتزاری رسیدند که یک مرد روستایی مشغول بریدن شاخه های خشک درختی بود. گربه پلنگ را آورد نزدیک مرد روستایی و گفت: آدمیزاد این است.
و خود با ترس و لرز در گوشه ای ایستاد. پلنگ غرشی کرد و به روستایی گفت: ای شیطان ملعون که اسمت را آدمیزاد گذاشته ای تویی که این هم جنسان ما را اسیر و ذلیل کرده ای؟
مرد روستایی گفت: بله خودمم، فرمایشی بود؟
پلنگ گفت: به چه حق در حق گربه ها ظلم و بی انصافی می کنی و خود را بزرگ حساب می کنی؟
روستایی گفت: بزرگی حق ماست گربه که سهل است ما تمام حیوانات را اگر بخواهیم اسیر و ذلیل می کنیم. گربه نباشد پلنگ باشد، هر چه می خواهد باشد ولی ما بی انصاف نیستیم و بی خود و بی جهت به کسی کاری نداریم.
پلنگ گفت: خیلی به خودت مغروری، اگر راست می گویی همین الان جواب من یکی را بده، تا به دیگران برسد. یالله بجنگ تا بجنگیم، بگرد تا بگردیم الان بلایی به سرت بیاورم که پدربزرگت را یاد کنی.
مرد روستایی که دید کار به جاهای باریک، باریک می کشد و نمی تواند با زور با پلنگ برابری کند فکری کرد و گفت:
-بسیار خوب می جنگیم ولی شنیده ام که تو خیلی شجاعی و بین حیوانات کسی مثل پلنگ نیست.
پلنگ از این تعریف خوشش آمد و گفت:
-البته من هیچ کس را از خودم بالاتر نمی دانم.
مرد روستایی گفت: خوب اگر حرف حسابی سرت می شود، باید بدانی که تو برای جنگ، چنگ و دندان همراه آورده ای ولی من زورم را همراه ندارم و از انصاف دور است که یکی با اسلحه و یکی بی اسلحه
 با هم زورآزمایی کنند.
پلنگ گفت: درست ولی تو زورت را کجا گذاشته ای؟
روستایی گفت: زورم در خانه است.
پلنگ گفت: خوب من همین جا هستم. برو زورت را بردار بیار.
مرد روستایی قهقهه ای زد و گفت: عجب حیوان خوشمزه ای هستی تو با این همه هارت و پورت آمدی اینجا و حالا که فهمیده ای با یک آدم دل و جرأت دار طرفی، می خواهی حقه بزنی و تا من بروم زورم را بیاورم فرار کنی، خیال می کنی من نمی فهمم؟ تو می خواهی فرار کنی، من تجربه دارم.
پلنگ گفت: ما اهل فرار نیستیم.
مرد روستایی گفت: چرا من حیوانات را خوب می شناسم.
 همه شان دروغگو هستند همه شان به ضعیف حمله می کنند و از قوی فرار می کنند. مخصوصاً تو که با گربه قوم و خویشی... گربه ها هم دزدی می کنند بعد فرار می کنند اصلاً حیوانات هیچ کدامشان غیرت و تعصب ندارند.
پلنگ به غیرتش برخورد و اوقاتش تلخ شد و گفت:
-چرا بی خود تهمت می زنی؟ من که اینجا هستم، می خواهی قسم بخورم که فرار نمی کنم؟ می خواهی عهد و پیمان ببندم و هر طور که تو قبول داری رفتار کنم.
مرد روستایی گفت: قسم لازم نیست. عهد و پیمان حیوانات هم یک جو ارزش ندارد. اگر راست می گویی و از مردانگی نشان داری و نمی ترسی و نمی خواهی فرار کنی، بیا تا گردنت را با طناب به این درخت ببندم که فرار نکنی من هم می روم و زورم را می آورم و آن وقت معلوم می شود که بزرگی و بزرگواری حق کیست؟
پلنگ گفت: قبول دارم.
رفت پهلوی درخت ایستاد و مرد روستایی گردنش را به درخت بست و بعد هم بیل آبیاری را برداشت آمد جلو پلنگ ایستاد و گفت:
-حالا فهمیدی؟
پلنگ گفت: چه چیز را فهمیدم؟
مرد روستایی گفت: این را بفهمی که اسیر و ذلیل یعنی چه؟ حالا تا زنده ای این طناب را به گردن داری اگر مثل گربه بی آزارتر بودی آسوده تر هم می شدی، ولی چون آمدی زورت را نشان بدهی، بدبخت شدی!
پلنگ گفت: تو می خواستی زورت را بیاوری؟!
مرد گفت: زور من همین زبان من است، همین طناب و همین بیل است. اگر بخواهم تو را بکشم با این بیل کارت را می سازم ولی کاری می کنم بدتر از کشتن، تو را می برم توی قفس می گذارم تا مردم بیایند و تماشایت کنند و بخندند.
پلنگ گفت: تو حیله به کار بردی، این از انصاف دور بود.
مرد گفت: من که به سراغ تو نفرستاده بودم، تو خودت آمدی با من بجنگی، در جنگ هم حلوا خیرات نمی کنند. جنگ همین است، این کار هم اسمش حیله نیست تدبیر است.
مرد روستایی این را گفت و بعد رفت که دوستانش را خبر کند تا بیایند و پلنگ را زنده زنده به ده ببرند و به تماشا بگذارند.
پلنگ به گربه گفت: بدجوری گیر افتادم. معلوم می شود تو آدمیزاد را بهتر می شناختی حالا بگو ببینم وقتی این مرد برمی گردد اگر من برخلاف طبیعت پلنگی، خودم را کوچک کنم و التماس کنم و مثل تو میو میو کنم ممکن است دست از سرم بردارد؟
گربه گفت: خیلی متأسفم اگر از اول پلنگی نمی کردی و از زبان بازی آدمیزاد گول نمی خوردی شاید فایده ای داشت اما حالا دیگر دیر شده و اگر از موش هم کوچکتر شوی و اگر به جای میو میو، جیک جیک هم کنی فایده ای ندارد.

آداب و رسوم ماه مبارک رمضان در روستای گُرگُنای کازرون

بیش از پنجاه سال است که کار جمع آوری فرهنگ مردم فارس را شروع کرده ام. از خرمن دانش گروهی از پیشکسوتان در این زمینه بهره ها گرفته ام.
عمری شاگردی کرده ام و اکنون هم شاگردی می کنم. از کارم راضیم و به داشته هایم می بالم.
در طول این پنجاه سال دوستانی در فارس پیدا کرده ام که به جملگی ایشان افتخار می کنم از آنان خاطراتی دارم که فراموش شدنی نیستند. از جمله ایشان زنده یاد ابراهیم ابونصری است. ابراهیم هنوز جوان بود که با قلب نامهربانش روبرو شد و سرانجام با مرگ روبرو گردید.
راهی که همه باید برویم. خدایش بیامرزاد
او زاده روستای گُرگُنای کازرون بود. گرچه مدتها شهری شده بود ولی به زادگاهش صمیمانه عشق می ورزید. مجموعه یادداشتهای او درباره این روستا خواندنی است. کارش را با دقت و امانت انجام می داد یادش را گرامی داشته و یکی از کارهایش را در ارتباط با ماه مبارک رمضان را با هم می خوانیم.
ابوالقاسم فقیری
برادر دین پیغمبر بپا کن
نماز و روزه و ذکر خدا کن
اگر خواهی که جنت را ببینی
دمی ذکر و کمی شکر خدا کن
از ترانه های محلی فارس
در روستای گُرگُنای کازرون از چند روز قبل از فرارسیدن ماه مبارک رمضان همانند دیگر هموطنان ایران اسلامیان اهالی برای گرفتن روزه یکماهه خود را آماده می کنند وعلاوه بر تهیه مایحتاج این ماه از جمله قند، چای، برنج، روغن، شکر، خرما، کشمش و غیره به خانه تکانی می پردازند. استحمام همه اهالی خانه الزامی است. رسم است که عده ای قبل از رؤیت هلال ماه به پیشواز ماه مبارک می روند و روزه می گیرند.
اهالی برای دیدن هلال ماه به پشت بامها رفته و به محض دیدن هلال ماه به آینه، ظرفی پر از آب، درخت سبز و یا به چهره آدم خوش قلب و نیت صاف نگاه می کنند.1
به ماه شعبان ماه بجکو BEJEKU یا ماه دُو، دُوَکDO-DOVAK «زودگذر» می گویند برعکس ماه رمضان را درازترین ماه لقب داده اند. شاید به خاطر این که این ماه از نظر کسانی که روزه دارند کند می گذرد.
مردم این روستا علاقه دارند کودکان را از همان ابتدا به روزه داری
عادت دهند و به کودکانی که روزه گرفتن را شروع می کنند جوایزی از قبیل: بز- گوساله و بزغاله هدیه می کنند و بر این باورند کودکانی که به سن تکلیف نرسیده و روزه می گیرند ثوابش برای والدین آنها خواهد بود. بچه ها و نوجوانان برای اینکه بفهمند دوستانشان روزه می گیرند یا نه، به زبانشان نگاه می کنند. اگر زبانی سفید رنگ و خشک بود می فهمند که طرف روزه است. اگر زبان قرمز رنگ و شاداب بود معلوم می گردد که طرف روزه نیست و با شوخی به وی می گویند: فهمیدم تو روزه پس تویزه ای TEVIZE2 اغلب کودکان روزه نصفه
 می گیرند که همان روزه کله گنجشکی می باشد.
در این روستا از شب اول ماه رمضان در مسجد محل یا منزل افراد نیت دار3 توسط قاریان یا افراد باسواد قرآن کریم تلاوت می شود که بدان دوره می گویند. چون تلاوت قرآن به پایان رسید توسط شخص یا اشخاصی که نذر ختم قرآن را داشته باشند گوسفندی را ذبح می کنند و گوشتش را بین خانواده های نیازمند تقسیم می نمایند که بدان خونریزی «سی پاره» می گویند.
مردم در سحرگاه با صدای گرم و دلنشین مناجات خوانان و مؤذنان، بیدار می شوند و خود را برای خوردن سحری آماده
می کنند. بعضی هم با نشانه کردن ستاره های آسمانی و آوازخوانی خروس ها از خواب بیدار می شوند. خروس ها معمولاً سه نوبت بانگ سر می دهند، پاس اول معروف است به کنیز آزاد کن یا بی بی بلندشو غذا بپز.
پاس دوم معروف است به آقا بلندشو غذا بخور.
پاس سوم معروف است به اذان صبح و شروع کار روزانه.
چون پانزده روز از ماه مبارک رمضان گذشت می گویند: سربالایی ماه که تمام شد، سرازیری ماه هم که چیزی نیست.
سابقاً اگر در این روستا نوزادی در ماه مبارک رمضان به دنیا می آمد، نام او را رمضان می گذاشتند و اگر نوزاد دختر بود او را «سبک پا» می نامیدند.4
در شب های 19-21-22-23و27 ماه مبارک رمضان به یاد مولاعلی (ع) شب زنده داری می کنند و در این شب به دعا و نیایش و عزاداری می پردازند.
صبح عید فطر همه اهالی در مسجد محل تجمع کرده و نماز عید را برگزار می کنند. در پایان نماز اگر مشکلی در میان اهالی محل وجود داشته باشد با یکدیگر در میان گذاشته و نسبت به حل آن اقدام می کنند.
اگر دو نفر با هم قهر باشند با توصیه ریش سفیدان محل با هم آشتی می کنند و در پایان جملگی صلوات فرستاده و با چای و شیرینی و گردو و بادام از یکدیگر پذیرایی می کنند.
این چند نکته هم درباره روزه خواندنی است:
1 - فلانی روزه مریم گرفته، اشاره به کسانی است که بیش از اندازه ساکت و صبورند و به حرف کشیدن آنها مشکل است.
2 - نماز خواندنشان را ندیده ام، اما روزه خوردنشان چرا! اشاره ای است به باطل بودن امری، یا رد کامل شخص یا چیزی.
3 - روزه بی نماز، عروس بی جهاز، قورمه بی پیاز، مثل عامیانه، اشاره ای است به عیب داشتن شخص یا امری.
4 - روزه شک گرفتن، اشاره ای است به کاری که آدمی در انجام آن دو دل است.
5 - روزه شک مگیر، دودل نباش، چرا روزه شک بگیرم.

پی نویس:
1 - این رسم در اکثر نقاط فارس بین مردم متداول است.
2 - تویزه TEVIZE= نان دانی است که از ساقه گندم درست می کنند و جزء صنایع دستی روستاییان به حساب می آید.
     3 - نیت دار= به کسی گفته می شود که برای امر خیری نیت داشته باشد.
 4 - سبک پا= خوش قلب- رئوف و مهربان

 

دنیا وفا نداره!
این شعر عامیانه را در انبوه یادداشت هایم پیدا کردم. مضمون آن حکایت از بی وفایی دنیا است، آن هم از زبان یک روستایی ساده دل و پاک نهاد. این شعر، تا آنجا که می دانم روایت های متعددی دارد که این روایت باید کامل ترین آنها باشد. استاد صادق همایونی در کتاب «ترانه های محلی فارس» دو گونه از این شعر را به روایت از دکتر جمشید صداقت کیش در صفحات 505 تا 507 آورده است.
شما هم اگر روایتی از این شعر عامیانه سراغ دارید بنویسید و بفرستید که چاپ کنیم تا به عنوان یادگار از شما باقی بماند.
ا- فقیری


دنیا وفا نداره
به روایت: عبدالرضا زارع
مادر خودت می دونی- تخم خوبی نشونی-
بلکه به جُوی رسونی دنیا وفا نداره(1)
دور مرا جوشیدن - شیرینی مرا نوشیدن-
رخت مرا پوشیدن - دنیا وفا نداره
شش ماهگی نِشَستُم - خارک دادن به دستُم-
مِلچ، مِلچ می لَستُم - دنیا وفا نداره(2)
یک سالگی گاگوله- مثل گو و گوساله- دنیا وفا نداره(3)
دو سالگی به سر شد- سر شیرم گذشتم -
از ته دل نوشتم - دنیا وفا نداره
سه سالگی تلاشُم - تلاش نون و آشُم -
نه در بندِ معاشُم - دنیا وفا نداره(4)
چارسالگی گُلاله - رفتم به خونۀ خاله -
خاله دادم نِواله- دنیا وفا نداره(5)
پنج سال هنوز گدایُم- از کام دل روایُم -
هر چه بینم می خوایُم- دنیا وفا نداره(6)
شش سالگی کُتُو بودم - چو شاطری جلو بودم-
ئی تا، او تا می دویدم - دنیا وفا نداره(7)
هفت ساله کَندم دندون -طریق رسم مَردُم -
دنیا وفا نداره(8)
هشت سالگی نمازم - تو خلق سرفرازم -
یقین که پاک بازم - دنیا وفا نداره
نه ساله هوش دارم - پندی به گوش دارم -
لفظ خموش دارم - دنیا وفا نداره
ده ساله بال گیرم - قبا و شال گیرم -
آب زلال گیرم - دنیا وفا نداره
حالا اول بدبختی ین: (9)
بیست ساله خونه دارم - کاری به شونه دارم -
بهر زنونه دارم -دنیا وفا نداره
سی ساله زورمندم - از ته دل می خندم -
چی یوُی خوب می پسندم - دنیا وفا نداره(10)
چِل که چِلُ وِله-خنده از تهِ دِلِ-دنیا وفا نداره(11)
پنجاه هنوز نه پیرم - زن خوبی می گیرم - دنیا وفا نداره
شص سالگی همونم - رُسّم داستونم-
کارم اصلاً نتونم - دنیا وفا نداره(12)
هفتاد افتاد پایم - کاشکی مادر نَزُیدُم - دنیا وفا نداره(13)
هشتاد اَُشُتلُم نیس- مَجُم که جای جُم نیس -
گرمی اصلاً تو کُم نیس - دنیا وفا نداره(14)
نود میون دردُم - عمر خودم شمردُم -
یقین بدون که مُردُم - دنیا وفا نداره
صد سالگی به سَر شد- چیر و لیکشون بُلَن شد
به هر حال - به هر کار - به هر بار ما را دادند کولۀ حمال -
 حمال برد تو غسال - سموری و سموری - پاشِ بکشین تو گوری، خوراک مار و موری... دنیا وفا نداره(15)

پی نویس:
1 - بلکه به جُوی رسونی (BE-JOY)  = شاید به جایی رسانی
2 -خارک( XARAK)= خرمایی که پخته و خشک کرده باشند- مِلِچ مِلِچ (MELEC)= صدای دهن  می لَستُم
( MILASTOM)=می لیسیدم
3 -گاگوله همان گاگله است(GAGELE)= راه رفتن ابتدایی بچه ها،  سینه مال کردن
4 -در روستاهای فارس به هر نوع پلوی آش می گویند. در مراسم جمع کردن شادباش هم می گویند «هر کی خورده آش بیاد بیله( BEYLE) جاش»: هر که پلو خورده  بیاید به جایش هدیه ای بدهد.
5 -نواله (NEVALE)= در اینجا یعنی گرده نان
6 -می خوایم (MI-XWYOM)= می خواهم
7 -کُتو (KOTOV)= مکتب خانه - شاطر= مردی چست و چالاک که با لباس مخصوص پیشاپیش شاهان و امیران می رود یا نامه ای را به سرعت به مقصد رساند.
ئی تا او تا (ITA-UTA)= این طرف و آن طرف
8 -در هفت سالگی به رسم کودکان دندانهایم ریخت.
9 -اول بدبختی ین
( AVALE-BADBAXTIYAN)= ابتدای بدبختی است.
10 -چی یوی (CIYOY)= چیزهای
11 -چل - چهل می گویند مرد که به چهل سالگی رسید تازه اول زندگیش می باشد. تازه درمی یابد که زندگی دست کیست.
12 -رُسّم داستون= رستم داستان
13 - از پا افتادم - ای کاش مادر نزاییده بود مرا
14 -کُم KOM))= شکم - اُشتُلُم
( OSTOLOM)= تندی، خشونت، لاف پهلوانی زدن -
مَجُم (MAJOM)= حرکت نکن
15 - صد سالگی ام تمام شد= صدای داد و فریاد و گریه و زاری اطرافیانم بلند گردید - سمورها سر برسید که سرانجام تن آدمی خوراک مار و مورچه ها خواهد شد.