صفحه 7--1مرداد88
عجب دنیای کجی است!
گردآورنده: محمدعلی پیش آهنگ
به روایت: حاجیه خانم نسرین
یکی بود و یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
هر که بندۀ خدان بگه یا خدا
-یا خدا...
پادشاهی بود که در طول زندگیش تنها صاحب یک دختر شده بود. دختره از دخترهای همه چیز تمام بود، مقبول و تودل برو و کم و کسری نداشت.
به ماه می گفت تو در نیا که من درآمدم. خدائیش را بخواهید از نظر فهم و کمالات هم چیزی کم نداشت. شاهزاده خانم خواستگارهای فراوانی داشت. خواستگارها از طبقات مختلف بودند از پسرهای وزیر وزراء گرفته تا پسرهای ملک التجار شهر... آن پایین پایین ها هم که کسی جرأت نمی کرد راسته قصر سلطنتی پیدایش شود.
ولی دختره دست رد به سینه همه زده و برای هر یک عیبی تراشیده بود. پادشاه را میگی ناراحت بود مانده بود که چه کار کند؟
تا اینکه روزی پادشاه دخترش را در خلوت به حضور خواند و علت را از او جویا شد؟
شاهزاده خانم گفت: به یک شرط حاضرم ازدواج کنم.
پادشاه با خوشحالی گفت: چه شرطی دخترم؟
شاهزاده خانم گفت: داماد را خودم انتخاب
می کنم و هر که باشد باید شما بپذیرید وگرنه تصمیم گرفته ام که تا پایان عمر رخت عروسی را نپوشم!
پادشاه گفت: تو شوهر بکن هر که باشد قبول می کنم. شاهزاده خانم گفت: من «عزیزا» غلام مخصوصم را می خواهم. چون جوانی است مهربان، باادب، بلند قد، خوش هیکل، خوش اندام، برازنده در زیبایی هم عینهو یوسف...
حالا شاه بابا نظرتان چیست؟
شاه چه داشت که بگوید از طرفی قول داده بود نمی توانست زیر قولش بزند از طرفی می دید سلیقه دخترش هم بد نیست!
«عزیزا» همه خوبی ها را با هم داشت. به همین خاطر گفت: دخترم مبارک است انشاءالله پای هم پیر شوید از آن طرف عزیزا را خواست. موضوع را با او در میان گذاشت. عزیزا از خوشحالی در پوست نمی گنجید داشت به آسمانها پرواز می کرد.
شاه دستور داد شهر را آذین بستند، ساز و نقاره گذاشتند و تدارک عروسی مفصلی دید و آنها را برای هم عقد کرد، بزن و بکوبی در گرفته بود که بیا و ببین! مردم شهر هم در شادی این عروسی شرکت داشتند و هفت روز و هفت شب خوردند و رقصیدند و زدند و خوشحالی کردند.
شب هنگام عروس و داماد را دست به دست دادند و عروس و داماد به اتفاق وارد قصر شاهزاده خانم شدند چه قصری از زیبایی همتا نداشت.
همه جا آئینه کاری بود همراه با گل و مرغ... عزیزا که تاکنون قصری به این زیبایی را ندیده بود حیران شده بود نمی دانست چه کند؟ تحمل این همه شادی را نداشت مثل اینکه خواب می دید و مرتب می گفت: عجب دنیای کجی است؟!
شاهزاده خانم که فکر اینجایش را دیگر نکرده بود مرتب عزیزا را دلداری می داد که تو خواب نیستی! تو بیداری... تو شوهر منی... خواست خدا بوده که ما به هم رسیدیم به یقین تو لایق این محبت خدایی بوده ای همای سعادت آمده روی سرت نشسته قدرش را بدان!
ولی عزیزا همان حرفش را تکرار می کرد عجب دنیای کجی است؟!
فکرش را هم نمی کردم این همه شادی مگر ممکنه؟ می دانم همه چیز در دست خداست
می دانم خداوند هر کاری بخواهد بکند می کند با این همه من حیران و درمانده ام خدایا شکرت! ولی عجب دنیای کجی است؟!
شاهزاده خانم راستی راستی در کارش مانده بود که چه خاکی به سرش کند!
پیش خودش می گفت: نکند عزیزا دیوانه شده باشد! چه شانسی داشتم من؟! و با خود می نالید و می گفت:
خداوندا، چه خاکی بر سرم شد
عزیزا نوکرم بود شووَرم «شوهرم» شد!
حدیث پیرزن و دزد
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
به روایت: حسن حسن زاده
پیرزنی بود که کارش پشم ریسی بود و در خانه کوچکی زندگی می کرد. شبی دزدی وارد حیاط او شد. پیرزن متوجه شد که دزد وارد حیاط شده است. پیرزن فکری به خاطرش رسید و همین فکر را به کار بست. با خودش بلند، بلند گفت:
- این گُله پشم را بِریسُم- بِرُم خونۀ بِرارُم (BERAROM = برادرم)
- تُوه( TOVE= تاوه) گِلی بیارم- یه من گندم بِبِرشونُم (BEBR SUNOM = برشته کنم) - یکی یکی بُکُر چونُم (خوردن در حالی که زیر دندان صدا کند) - آن وقت بگیرم بخوابم.
دزد با خودش گفت: تا پیرزن بخواهد این کارها را بکند صبح شده، بروم تا فردا شب.
شب بعد باز دزد به سراغ پیرزن رفت. پیرزن بیدار بود باز شروع کرد به خواندن:
- این گُله پشم را بریسم- بِرُم خونۀ بِرارُم - تُوه گِلی بیارم- یه من گندم بِبِرشونم- یکی یکی بُکُر چونُم- آن وقت بگیرم بخوابم.
باز هم دزد کاردش به سنگ خورد و دست از پا درازتر برگشت. شب سوم باز دزد به سر وقت پیرزن رفت. پیرزن هم که آماده بود شروع کرد به خواندن:
- این گله پشم را بریسم- ببرم خونۀ برارم- تُوه گلی بیارم- یه من گندم ببرشونم- یکی یکی بکرچونم- آن وقت بگیرم بخوابم.
دزد که این حرفها را شنید دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد. در را باز کرد وارد اتاق پیرزن شد و گفت: ننه سلام، دلم هوات کرده بود، ننه جون حال و احوالت چطوره؟
پیرزن گفت: دل به دل راه داره. من هم دلم واست تنگ شده بود. بنشین استکانی چای دم کنم بخور. معلومه که خیلی خسته ای.
می خواهم دست و پایت را حنا ببندم.
دزد گفت: نه ننه زحمتت میشه!
پیرزن گفت: نه ننه چه زحمتی، راحته...
دزد توی دلش گفت: خیال کردی، دست و پام را هم اگر حنا ببندی باز کار خودم را می کنم حالا می بینی؟
پیرزن دست و پای دزد را حنا بست و گفت: برم قلیان زن همسایه را بگیرم و بیاورم. قلیان کشیدن این وقت شب
می چسبه، لذت داره. پیرزن از اتاق بیرون آمد و در اتاق را قفل کرد. همسایه ها را خبر کرد. آنها هم سر رسیدند و دزد را تحویل داروغه دادند. این داستان مربوط می شود به روستای گرسکان قرباغ...
گفته های پیرزن بدین شکل هم سر زبانهاست؛ هنگامی که پیرزن با دزد روبرو می شود در حالی که خود را خواب آلود نشان می دهد، می گوید:
دلم می خواهد جوان می شدم- خوشگل می شدم- شوهر می کردم- پسری گیرم می آمد - اسمش را می گذاشتم جمشید. وقتی کارش داشتم صداش می کردم ننه جمشید، های ننه جمشید، تن صدایش را بالا می آورد: های جمشید.... های جمع شید! های جمع شید... های جمع شید...
از صدای پیرزن همسایه ها جمع شدند و دزد را گرفتند.