صفحه 7--26 خرداد 89
بارگاه نور
امامزادگان بزرگ نی ریز
شاهزاده حسن و حسین علیهما السلام
تألیف: حاج سید میراحمد فقیه نی ریزی، چاپ اول 1388،
ناشر: انتشارات اشکذر
معرفی از: ف- جویا
در گستره ایران اسلامی امامزادگان زیادی به خاک رفته اند. این امامزادگان بعضی دارای شجره نامه هستند و بعضی شجره نامه ندارند. در هر حال مورد تکریم مردمند.
در فارس هم این امامزادگان را می بینیم که بعضی مورد توجه اهالی محلند و بعضی علاقمندان زیادی در گوشه و کنار ایران دارند که شیفتگان ایشان سالی یک مرتبه هم که شده، به زیارت تربت پاکشان می روند. روستاها و عشایر هم امامزادگان ویژه خود را دارند. از جمله ایشان: سید میراحمد فرزند امام موسی کاظم(ع) «شاهچراغ»، شب زیارتی: شب جمعه، سید میرمحمد «برادر شاهچراغ» شب زیارتی: شب جمعه، سید علاءالدین حسین(ع) برادر شاهچراغ، شب زیارتی: شب دوشنبه، شاه میرعلی ابن حمزه(ع)
امامزاده ابراهیم(ع)، بقعه سید تاج الدین غریب، شاه قیس «شهید قیس» روز زیارتی: عصر شنبه.
در نی ریز هم با امامزادگان شاهزاده حسن و حسین علیهما السلام روبروئیم که سخت مورد توجه اهالی محل می باشند. مشهور است که ایشان از فرزندزادگان حضرت باب الحوائج موسی بن جعفر(ع) می باشند. هر دو امامزاده شجره نامه نداشته و سندی در ارتباط با ایشان به دست نیامده است.
این امامزادگان در قلوب مردم جا خوش کرده اند و مردم خود از آنها حراست و نگهبانی می کنند.
این زیارتگاهها از قداستی خاص برخوردارند. محبتی که مردم نثار این امامزادگان می کنند محبتی راستین و قدیمی است که سینه به سینه به آنها رسیده. بدیهی است که امروزی ها هم این گونه محبت و دوست داشتن را بدون آنکه خود متوجه باشند به نسل های بعدی منتقل می کنند.
کتاب بارگاه نور اینک پیش روی من است.
کتاب دارای دو بخش است در بخش اول این مطالب را می خوانیم:
مصاحبه مؤلف کتاب با امام جمعه محترم نی ریز، آداب زیارت، زیارتنامه امامزادگان شاهزاده حسن(ع) و شاهزاده حسین(ع) مختصری درباره امامزادگان حسن و حسین(ع)، شجره نامه امامزادگان حسن و حسین(ع)، آخرین تجدید بنای امامزادگان بزرگ نی ریز، بعضی از کرامات شاهزاده حسن و شاهزاده حسین(ع)، خادمان آستان امامزادگان حسین و حسن(ع)، علما و روحانیون مدفون در حرم مطهر امامزادگان بزرگ نی ریز، چکیده ای از زندگی آیت الله سید محمد فقیه پیش نماز(ره)، زندگینامه حجت الاسلام والمسلمین حاج سید هدایت الله فقیه (ره)، علت مهاجرت آل علی(ع) به ایران، زیارت اهل قبور، پرسش ها و پاسخها
و در بخش دوم مفتاح الجنات ارتباط با خدا را می بینیم.
که این بخش هم شامل چند فصل است:
- سوره هایی از قرآن کریم
-زیارت و ادعیه مشهوره، نمازهای منسوب به پیشوایان دینی
-زیارت معصومین در ایام هفته، تعقیبات نمازهای یومیه
-دعاهای ایام هفته، فضیلت اعمال شب و روز جمعه
* * *
از صفحات 109 و 117 کتاب مطالبی را برایتان برگزیده ایم که می خوانید:
وقتی که به زیارت اهل قبور می رویم آنها چه احساسی دارند؟ در جواب به این سؤال به این دو حدیث توجه کنید.
الف- شخصی از امام صادق(ع) سؤال کرد که آیا ما به زیارت اموات برویم؟
امام(ع) فرمود: آری
آن شخص پرسید: آیا وقتی به زیارتشان می رویم متوجه آمدن ما می شوند؟
امام فرمود: آری به خدا قسم آمدن شما را می فهمند و خوشحال می شوند و با شما انس می گیرند.(1)
ب- حضرت علی (ع) می فرماید:
مردگان خود را دیدار کنید پس به راستی که آنان با دیدار شما خوشحال می شوند و باید که مرد خواسته ها و حاجات خود را نزد آرامگاه پدر و مادرش از خداوند بخواهد البته پس از آنکه برای آنان دعا نمود.(2)
* * *
حکایت:
در شهر سمرقند یکی از مسلمانان بیمار شد. نذر کرد که اگر سلامتی خود را باز یابد مزد کار روز جمعه اش را به نیت پدر و مادرش که از دنیا رفته بودند، صدقه بدهد. او پس از مدتی سلامتی خود را بازیافت. به نذر خود وفا کرد و مزد کار روز جمعه اش را به نیت پدر و مادرش صدقه می داد.
تا اینکه در یکی از روزهای جمعه هر چه به دنبال کار رفت کاری پیدا نکرد. در نتیجه آن روز مزدی به دست نیاورد تا به نیت پدر و مادرش صدقه بدهد. از یکی از علمای عصر خود پرسید: این جمعه کاری برایم پیدا نشد تا مزدش را به نیت پدر و مادرم صدقه بدهم اکنون چه کنم؟
آن عالم به او گفت: از خانه بیرون رو پوست خربزه یا... را پیدا کن آن ر ابشوی و برو سر راه دهقانان که از صحرا باز می گردند بایست و آن پوست را پیش الاغ آنها بینداز و ثوابش را به روح پدر و مادرت نثار کن.
او به این دستور عمل کرد. شب شنبه پدر و مادرش را در عالم خواب دید که با شادمانی بسیار او را در آغوش محبت خود گرفتند و به او گفتند: ای فرزند برای ما آنچه لازم بود پاداش فرستادی تا این که ما به خربزه میل وافر داشتیم آن را نیز برای ما فرستادی. تو ما را خشنود ساختی خدا تو را خشنود کند.
* * *
بارگاه نور کتابی است در زمینه مذهب که باید آن را با دقت خواند. مطالعه کتاب را به همه شیفتگان خانواده عصمت و طهارت توصیه می کنیم و برای مؤلف محترم از خداوند منان سلامت و سعادت آرزو می کنیم.
پی نویس:
1 -محدث نوری، مستدرک الوسایل، ج 10، ص 457
2 -علامه مجلسی بحارالانوار، ج 100، ص 97
رؤیاهای نقره ای تو
دوستمان دکتر عبدالرحیم ثابت استاد دانشگاه آزاد اسلامی واحد جهرم اخیراً مقاله ای نوشته است تحت عنوان «واژگان و اصطلاحات نقره کاری شیرازی» که در فصلنامه فرهنگ مردم درآمد. در پیشانی این نوشته استاد مطلبی دارد به نام «رؤیاهای نقره ای تو» که پیشکش شده است به استاد مسلم نقره کاری در شیراز، «عبدالحسین اولیاء» که قسمت هایی از مقاله بلند ایشان را در یکی از شماره های آینده می خوانید و اکنون هدیه ایشان به استاد را بخوانید. با سپاس فراوان از دوستمان دکتر عبدالرحیم ثابت.
ابوالقاسم فقیری
برای عبدالحسین اولیاء، سمیع پیشکسوت هنر نقره کاری شیراز که هنوز دل شیدا به هوای کار می تپد.
عبدالرحیم ثابت
رؤیاهای نقره ای تو
کوره سرد است و خاموش. چکشها دیری است که از کوبش باز ایستاده اند. موج خیال و خاطره هر دم از ناکجای جانت برمی جوشد و تو را فرو می گیرد.
راستی این چه کسی بود که با شوقی کودکانه «سُنبل دانی سفارش داد و دیگر پیدایش نشد؟»
سعی می کنی تا نام او را به خاطر بیاوری... اکنون دیری است که همۀ چکشها، همه سندانها و سوهانها در جعبه فراموشی خفته اند. حالا در گوشه، گوشۀ شهر گلدانهای رنگ و روباخته دستهای چالاک تو را به خواب می بینند.
چشم های خسته تو سقف را می کاوند... حس می کنی که دستهایت آرام، آرام گرم می شوند. گرم کار کوبش. ناگهان از همه سوی بازار صدا برمی خیزد. چشکها می کوبند. به صدایی منظم و موزون تَ تَق تَق تَق تَ تَق تَق تَق. کوره داغ است و روشن. دل گرم می شوی بوته ها سرشارند از نقره مذاب. هزار کار داری. فرصت سر خاراندنت نیست.
این سینی، آن سُنبل دان. هزار گلاب پاش می سازی. هزار گلدان پرداخت می کنی و این همه به دم زدنی دستهایت به جنبشی مدام در کار ساخت است و پرداخت.
در شگفتی از این همه جان و جوانی و جنبش.
گرم کار انگار با خود واگویه ای هم داری: چه زحمتی دارد این کار ما! اما کار که آماده شد و صیقل خورد دیدنش حظ دارد مثل عروسی است نشسته در میان صد تا سوری*
چکش می زنی، چکش می زنی و پژواک کوبش آن تاریخ را درمی نوردد و می رود تا عصر نیاکانت.
سیمگران ساسانی و از آن پیشتر، صنعتگران هخامنشی.
از فزونی تلاش و تقلاست یا از هرم کوره تافته که چشم می گشایی باز آن دریغ تلخ بر جانت می نشیند: دریغا کوره سرد است و خاموش- چکشها دیری است که از کوبش باز ایستاده اند. دیگر بار جوشش موج خیال و خاطره از ناکجای جان. راستی این چه کسی بود که با شوقی کودکانه «سنبل دانی» سفارش داد و دیگر....
اکنون دیری است که همه چکشها، همه سندانها و سوهانها در جعبه فراموشی خفته اند.
حالا در هزار گوشه شهر، هزار گلدان رنگ و رو باخته در رؤیاهای نقره ای خویش به چرخش دستهای کار فرسود اما چالاک تو روشن و رخشان می شوند. اما دریغا دریغ که دیگر نه رؤیاهای نقره فام تو را تغییری است و نه خواب گلدانهای رنگ و رو باخته شهر را.
*در شیراز به مهمانانی که از سوی خانواده عروس یا داماد در جشن عروسی حاضر شوند سوری می گویند.
خرج خَتَک«XARJE-XATAK»
گردآورنده: محمدکریم احمدپناهی
در بیشتر روستاهایی که برنج کاری دارند مثل روستاهای کربال، بیضا، رامجرد، کامفیروز فصل پاییز را «بهار دوم» خود می دانند. در گذشته ای نه چندان دور این «بهار دوم» برای بیشتر مردم فقیر روستا نامیمون و نامبارک بود.
رسم بود که از چند روز قبل از درو برنج از طرف مالک یا مستأجر یک نفر به نام «سرکار» یا «ناظر» جهت حسابرسی و نظارت کلی بر خرمن به روستا اعزام می شد و یک راست به منزل کدخدا و به صحرا و درو زار هر روزه سرکشی می کرد. یکی از کارهای قبل از درو و خرمن ساختن کوتیک «KOTIK» بود برای استراحت «سرکار» یا «ناظر» کوتیک اتاقی بود که از چوب و نی و چم(1) ساخته می شد. کف آن را با گیاهان باتلاق و یا تاله(2) پر می کردند که از رطوبت محفوظ بماند. این سرپناه فقط مخصوص ناظر یا سرکار بود و گاهی هم کدخدا یا نایب. در گوشه این چهار دیواری وسایل خواب و خوراک به چشم می خورد.
به در و دیوار آن دوربین و تفنگ های شکاری آویزان بود. نظافت، حفظ و حراست و آوردن غذا به عهده دشتبان بود. گاهی جربزه و قدرت اجرائی ناظر از مالک و مستأجر، کدخدا و نایب هم بیشتر بود. به اصطلاح «کاسه گرم تر از آش». مستمندان بدون اجازه «سرکار» اجازه ورود به مزرعه و خوشه چینی
را نداشتند.
درو که شروع می شد بافه های شلتوک را از صحرا با اسب و رُهن(3) به جا خرمنی منتقل می کردند. هر مزرعه یا هر روستا از چند حراسه(4) تشکیل می شد. هر حراسه را پنج تا شش نفر که با هم کار می کردند، تشکیل می داد. به هر نفر یک بندگاو می گفتند.
برای مثال می گفتند روستای قوام آباد پنجاه بندگاو، روستای خارستان چهل بند گاو، روستای سجل آباد صد بند گاو که هر نفر هم با دو گاو در مزرعه کار می کرد.
تهیه سه وعده خوراک ناظر یا سرکار به عهده زارعین بود که روی بند گاو حساب می شد و به نوبت انجام می گرفت که بدان خرج ختک می گفتند. دشتبان وظیفه داشت فردی را که نوبت اوست روزانه با اطلاع سازد. معمولاً دشتبان می گفت: فلانی فردا خرج شماست (نوبت خرج با شماست) این خبر هر زارعی را نگران می کرد. چون خانواده ای که خود قادر نبود یک وعده غذای گرم بخورد مجبور بود سه وعده از ناظر جورکشی کند. تخم مرغ تازه، کره تازه، ماست تازه، مرغ و پلو چرب و نرم. مرغی که پخته یک جا برای ناظر فرستاده می شد و کسی جرأت نداشت به مرغ نگاه چپ کند.
تازه اگر چنین تخلفی انجام می شد دشتبان این شهامت را در خود نمی دید که مرغ یک پا یا بی بال را برای ناظر ببرد.
این خرج ختک آن چنان وحشتی در کانون خانواده های روستایی ایجاد کرده بود که زارعین از ماهها قبل به فکر تهیه مرغ و روغن و نان گندم می افتادند.
این خرج ختک آن چنان بد یمن و غیرعادلانه بود که بعضی خوردن آن را حرام دانسته و از ناهار و شامی که تهیه می شد، نمی خوردند.
پی نوشت:
1 -چَم «CAM»= برشی از زمین های باتلاقی مخصوصاً چمنزارهای کناره باتلاقها و جاهای مرطوب که به شکل مکعب با بیل می بریدند، در آفتاب خشک می کردند و با آن خانه و دیوار می ساختند. در حقیقت چم نوعی خشت می باشد.
2 -تاله «TALE»= «ساقه برنج»
3 -رُهن «ROHN»= توری که با گیاهان یا ریسمان می بافند و در جمع آوری زراعت یا کاه کشیدن از آن استفاده می کنند.
4 -حراسه HERASE = گروه، دسته
قصه شغال
راوی: سبزعلی نوری زاده
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
در زمانهای گذشته مرد ساده دلی زندگی می کرد که از مال دنیا هیچ بهره ای نداشت. تنها دارائیش یک کلبه کوچک در دامنه یک کوه بود. روزی باران دم اسبی سختی شروع به باریدن کرد. از آن بارانهای هیچ جا نبوده... هم زمان طایفه ای از عشایر از کنار کلبه می گذشتند. سه بز که نای راه رفتن نداشتند از دست باران به کلبه مرد پناه بردند. ساعتی بعد باران تمام شد چند روزی گذشت مرد موقعی که خوب مطمئن شد که صاحب گله دیگر به سراغشان نمی آید خوشحال شد و بزها را مال خود دانست و به پرورش آنها پرداخت.
از صدقه سر بزها کار مرد گرفت. بزها زاد و ولد کردند. مرد زمانی به خود آمد که دید صاحب گله ای بز شده. آنقدر به مالش افزوده شد که تعدادی از آنها را فروخت. اسب و شتر خرید حالا دیگر مرد حساب مال و مکنتش را هم نداشت.
مرد زندگیش را می کرد تا اینکه روزی درویشی به سراغش آمد. چون وضع او را دید، گفت: ای مرد حالا وقتش رسیده که به مکه بروی و حاجی شوی. چون با این ثروت حج به تو واجب است.
مرد قبول کرد حالا مانده بود که گله و رمه اش را به دست چه کسی بسپارد.
راستش به کسی اعتماد نداشت می ترسید گله اش سر به نیست شود.
تا اینکه شغالی به نزد او آمد و گفت: من حاضرم از مال تو نگهداری کنم.
مرد با خودش فکری کرد و گفت: این دیگر آدمیزاد نیست که بتواند مالم را خراب کند پس تمام دار و ندارش را به دست شغال سپرد و عازم مکه شد.
شغال هم که دوران را به کامش می دید و دو به دستش افتاده بود گرگی را که از بچگی با هم بزرگ شده بودند خبر کرد و افتادند به جان گله و همه را کشتند و خوردند.
وقتی حاجی برگشت دید آه در بساط ندارد ناراحت شد. شغال را به محاکمه کشید و گفت: من به تو اعتماد کردم اما تو مرا به روز سیاه نشاندی... بدبختم کردی.
شغال گفت: من نافرمانی نکردم. سه بار خبر مردن حاجی ها را به من دادند. ولی بعداً فهمیدم که شما سالم هستید.
من گردن شکسته هم به خاطر سلامتی شما صدقه سرتان تعدادی از گوسفندان را به فقرا بخشیدم. یک وقت بیدار شدم که دیدم از گوسفندان چیزی باقی نمانده!
حاجی گفت: تو گفتی و من هم باور کردم. خدمتی بهت بکنم که حظ کنی. حالا بهت ثابت می کنم که نمی تونی سر من کلاه بیذاری!
شغال را گرفت و کشان، کشان برد پای درخت بید بلندی و دمش را به درخت بست و حالا نزن و کی بزن! و گفت: تا راستش را نگوئی دست از سرت برنمی دارم.
هر چه زد شغال چیزی نگفت.
حاجی گفت: شب را بخواب خوب فکرهاتو بکن فردا صبح گاگمون برمی گردم، باید حقیقت را بگی.
فردا صبح حاجی با چوب دستی به سراغش رفت. شغال که از دور حاجی را دید تقلا کرد که فرار کند. دمش کنده شد و د برو که رفتی.
حاجی گفت: کور خواندی باز هم همدیگر را می بینیم.
بشنوید از شغال که بی دمی بدجوری کلافه اش کرده بود باید کاری می کرد فکری به خاطرش رسید. روزی دسته ای از شغالها را جمع کرد و گفت: باغی پیدا کردم پر از انگور آنهم چه انگورهایی!
شغالها را به باغ برد و گفت: حالا دم هاتون به درخت ببندید. بیفتید به جان درختها.
شغال ها خوشحال همین کار را کردند. او هم در فرصتی به سراغ صاحب باغ رفت و او را با خبر کرد. صاحب باغ سر رسید. شغال ها از ترس جان دمهاشونو جا گذاشتند و در رفتند.
مدتها گذشت تا روزی حاجی شغال را دید و گفت: خوب گیرت انداختم الان پدرت را در می آرم تا بفهمی با چه کسی طرفی؟
شغال گفت: عوضی گرفتی... ما طایفه ای از شغال ها هستیم که همگی مادرزاد بی دمیم. باور نمی کنی، الان نشانت می دهم. زوزه ای کشید تمام شغال ها جمع شدند حاجی که چنین دید، گفت: ببخشید من نمی دانستم که شماها مادرزاد بی دمید! شغالی به میان پرید و گفت: کدام مادرزاد این بلا را همین به سر ما آورده و حاجی با کمک شغال ها ریختند رویش و با چوبدستی آنقدر زدنش که مرد.