صفحه 7--31 اردیبهشت 88
حکایاتی از کریم خان زند
گردآوری و پژوهش: ابوالقاسم فقیری قسمت پنجم و پایانی
حکایت سیزدهم
روزی گدایی نزد وکیل رفت و اظهار داشت که بینایی خود را با توسلی که سر قبر پدر شما داشته ام به دست آورده ام.
کریم خان با عصبانیت اظهار داشت: پدر من در طول عمر خود مردی نادرست و ستمگر بوده و نزد خدا قرب و منزلتی ندارد که به خاطر او خداوند کوری تو را شفا دهد... و گدا را از خود راند.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی ص 102]
حکایت چهاردهم
معروف است که در شهر تبریز زنی از خاندان بزرگ و قدیمی، الماس گرانبهایی داشت که می خواست آن را بفروشد. وقتی این خبر به حاکم شهر «خداداد خان» دادند آن زن را احضار نمود و به دقت الماس را نگریست و گفت:
-خریدار این الماس هستم، بگذار پیش من باشد، فردا پولش را می پردازم. زن پذیرفت و به خانه اش رفت. حاکم همان شب حکاک ماهری را فرا خواند و دستور داد تا شبیه الماس را بسازد.
حکاک بدل را آماده کرد و حاکم الماس اصل را برداشت و بدل را جای آن گذاشت وقتی فردای آن روز زن آمد حاکم الماس بدل را به او برگرداند و گفت: آن را
نمی خواهم.
زن الماس را برداشت و به خانه رفت. وقتی جعبه را باز کرد، متوجه شد که به جای الماس او بدلی شبیه آن گذاشته اند.
در تبریز ماجرا را به کسی نگفت و چون از عدالت کریم خان زند مطالب زیادی شنیده بود رهسپار شیراز شد.
وکیل به زن اظهار داشت: چند روزی در شیراز بمان چون حاکم الماس تو را به عنوان هدیه و یا بابت مالیات برای من می فرستد.
اتفاقاً همین طور شد و حاکم آن را به عنوان مالیات ارسال نمود.
خان زند الماس را به زن داد و فرمان داد تا حاکم مالیات تبریز را بپردازد.
[ کریم خان زند- نوشته عباس رمضانی - برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت تاریخی- محمود حکیمی جلد 3 ص 201-202]
حکایت پانزدهم
همۀ مورخان، ساده زیستی وکیل را مورد تأیید قرار داده اند او با طبقات پایین جامعه حشر و نشر داشت و لباسهای ساده و ارزان می پوشید.
تخت او یک نمد تا شده و ظروف غذایش از مس بود. زمانی نمایندگان بازرگانی انگلیس بشقاب چینی به او هدیه کردند. کریم خان آن را روی زمین انداخت و شکست. سپس دستور داد بشقابی از جنس مس بیاورند و آن را نیز روی زمین انداخت و چون نشکست به نمایندگان بازرگانی انگلیس گفت: مردم فقیراند و چینی به دردشان
نمی خورد در حالی که بشقاب مسی هیچ وقت نمی شکند.
[کریم خان زند- نوشته عباس رمضانی - برگرفته از کتاب کریم خان زند و زمان او - پرویز رجبی ص 138]
روایت دیگری از حکایت پانزدهم
«از یادداشت های صدرا ذوالریاستین به نقل از پدرشان»
می گویند زمانی عده ای از تجار انگلیس به خدمت کریم خان زند می رسند. ضمن گفتگو و تقدیم هدایا، مقداری بشقاب چینی را هم پیشکش می کنند. امیدوارند که با حمایت کریم خان زند بازار پررونقی را در شیراز فراهم آورند.
کریم خان پیشکشی را می گیرد، دستور می دهد از بازار مسگرهای شیراز، یک گونی ظروف مسی بیاورند بشقاب های چینی را هم در یک گونی کرده دستور
می دهد از بالای ارک کریم خانی هر دو گونی را به پایین بیاندازند. آنگاه هر دو گونی را جلو آورده به تجار انگلیسی نشان می دهد. از چینی ها چیزی سالم باقی نمانده و ظروف مسی سالم سالم اند.
کریم خان رو به تجار انگلیسی کرده، می گوید: چینی به درد مردم این دیار نمی خورد!
حکایت شانزدهم
می گویند زمانی دوازده هزار کارگر شیرازی و غیر شیرازی به فرمان کریم خان باروی شهر شیراز را می کشیدند و خندق دور آن را می کندند. کریم خان هر روز به آن سرکشی می کرد. یک روز در حضور وی دیگی پر از اشرفی در خندق پیدا شد خان دستور داد همه اشرفی ها را بین کارگرها تقسیم کنند.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی ص 101]
حکایت هفدهم
وقتی «صفی قلی خان شاملو» که کریم خان زند در زمان اقامت خود در خراسان در خدمت او بود برای عزیمت به مکه وارد شیراز شد کریم خان در حضور همه کوچک و بزرگ، مخدوم سابق خویش را تواضعی رسا نمود و گفت: من چاکر این دولتمند بودم و بار منت احسان او بر گردن من بسیار است.
و تا چند روز که صفی قلی خان شاملو در شیراز بود، کریم خان از محبت و اظهار حق شناسی و رعایت حقوق خدمت قدیم، نسبت به وی فروگذاری نکرد.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی ص 102]
حکایت هجدهم
در دورانی که کریم خان زند در پری و کمازان و در کنار ایل و تبارش زندگی می کرد دوستی به نام خالو چهارشنبه «خالو= دایی - لرها «خ» را «ح» تلفظ
می کنند چنانکه خونه را حونه می گویند» داشت. وقتی کریم خان به حکومت رسید و خالو چهارشنبه از آن اطلاع حاصل کرد موضوع را با همسرش در میان گذاشت تا بتواند با همفکری او برای دیدار با خان زند رهسپار شیراز شوند.
همسر خالو این ماجرا را باور نکرد، ولی سرانجام در اثر اصرار شوهر خود حاضر به عزیمت به شیراز و دیدار با کریم خان شد.
خالو با همکاری همسرش وسایل سفر را آماده کرد و چوپان وار راه شیراز را در پیش گرفت. در ورود به آن شهر خود را به قصر کریم خان رساند و بدون هیچگونه سلام و علیکی قصد ورود به دیوان خانه را داشت که ناگهان فریاد زدند:
عمو کجا می روی؟
خالو چهارشنبه پاسخ داد: می خواهم بروم حالو کریم را ببینم.
نگهبانان گفتند: حالو کریم کیه، برو پی کارت!
سرانجام خالو چهارشنبه فهماند که می خواهم کریم خان را ببینم.
موضوع را به کریم اطلاع می دهند وی فوراً خالو را پذیرفت و مانند سابق که با هم دوست بودند از او پذیرایی به عمل آورد.
ابتدا وی را به حمام فرستاد و دستور داد برایش یک دست لباس نو تهیه کنند و به او بپوشانند. بعد از چند روزی که به عنوان مهمان در قصر ماند به او گفت: اگر کار و شغلی می خواهی به تو خواهم داد.
خالو چهارشنبه منصب شیخ الاسلامی لرستان را تقاضا کرد.
کریم خان فرمان داد تا حکم مذکور به نام دوستش صادر شود. پس از صدور حکم آن را به رؤیت خالو چهارشنبه رساندند تا بخواند و سپس جهت امضاء نزد کریم خان زند ببرند.
خالو گفت: من سواد ندارم.
منشی باشی موضوع را به کریم خان اطلاع داد.
کریم خان گفت: اشکالی ندارد، فرمانی هم برای سواد او بنویسید. «در اصطلاح اجتهاد - دیپلم - لیسانس و... می باشد.»
این کار هم انجام شد و خالو چهارشنبه شیخ الاسلام لرستان شد.
[کریم خان زند - نوشته عباس رمضانی - ص 102 و 103]
حکایت نوزدهم
کریم خان زند بر سر سفره ظرفی غذا موسوم به لرزانک «تر حلوا» دید [ترحلوا از خوراکهای ویژه ماه رمضان است ] دست به ظرف برد و مظروف چنانکه طبیعت آن است بلرزید.
وکیل دست بکشید و گفت: «خودش را نمی تواند نگاه دارد مرا چگونه نگاه تواند داشت!»
[امثال و حکم - علی اکبر دهخدا -جلد دوم ص 755]
حکایت بیستم
حاجی میرزا حسن فسائی در فارسنامه می نویسد کریم خان بارها این حکایت را برای دیگران بازگو کرده است:
-وقتی در اردوی نادری مردی سپاهی بودم و از فقر و احتیاج، زینی طلاکوب را از مرد زین سازی دزدیدم و این زین مال یکی از امرای افغان بود روز دیگر شنیدم که زین ساز بیچاره در زندان نادری است و حکم شده که روز دیگر اگر زین را ندهد به طناب رسد «یعنی طناب در گردنش انداخته، او را خفه کنند» دل من از این خبر بسی سوخت. زین را بردم و به جایی که برداشته بودم گذاشتم و صبر کردم که زن زین ساز رسید. چون آن را بدید نعره کشید و از فرط سرور بر زمین افتاد و دعا نمود و گفت: «خداوند به کسی که این زین را واپس آورده آنقدر عمر دهد که صد زین مرصع طلاکوب به خود ببیند و من یقین دارم که از دعای آن زن به این دولت رسیدم.»
[کریم خان زند - عبدالحسین نوایی ص 254]
حکایت بیست و یکم
صاحب رستم التواریخ می نویسد: تاجری هندی در شیراز مرد و ثروتی در حدود صد هزار تومان از خود برجای گذاشت، بی آنکه وارثی داشته باشد. بزرگان دولت بدو گفتند که این تاجر در ایران وارثی ندارد و طبق روش سلاطین می باید اموالش را به ضبط «خزانه» دهند.
کریم خان که چنین عملی را شایسته مقام سلطنت نمی دانست بلکه چنین پیشنهادی را نیز توهین آمیز تلقی می کرد خشمگین شد فریاد برآورد: «که ما مرده شور نیستیم، اموالش را نگهدارید و تحقیق کنید و به وارثش سپارید.»
[کریم خان زند- عبدالحسین نوائی ص 272-273]
حکایت بیست و دوم
وقتی مردی به کریم خان شکایت برد که زنی را به شرط بکارت گرفته ام، ولی در شب عروسی متوجه شدم که دختر نیست. می خواهم او را رسوا کنم تا دیگر مردم چنین گندم نمایی و جوفروشی نکنند و دیگران را فریب ندهند.
کریم خان از روی محبت مشت زری به وی داد و گفت: از مروت و جوانمردی به دور است که آن زن و خانواده اش را بی آبرو کنی!
مرد از این محبت خان متأثر شد و او را سپاس گفت و برفت.
مرد دیگری که این داستان را شنیده بود خود را به کریم خان رسانید و گفت:
-دختری در عقد ازدواج در آورده ام ولی غیرباکره درآمده است کریم خان که منظور او را فهمیده بود با مهربانی بدو گفت: فرزند، امسال همه عروس ها در شب زفاف بیوه از کار در آمده اند، صلاح در آن است که با وی بسازی.
[کریم خان زند- عبدالحسین نوایی ص 277-278]
حکایت بیست و سوم
وقتی دیگر که در خارج از شیراز کریم خان به ساختن تکایا اشتغال داشت، درویشی نزد او آمد که برای من هم تکیه ای بسازید که فقرا و غربا شب در آنجا بیاسایند وکیل پذیرفت و به ساختن آن امر داد.
یکی از حاضران گفت: این درویش مردی بنگی و باده خواره است.
برای این طایفه چه تکیه ای باید ساخت؟!
خان بلند نظر انعامی به درویش داد و گفت: اکنون که چنین مخارجی دارد باید وظیفه ای
«حقوق مرتب» به او داده شود تا چنانکه خواهد معیشت نماید و در پیش مهمانان خود شرمگین نماند. بدین دستور هم وظیفه ای برای آن مرد تعیین گردید و هم تکیه ای برایش ساخته شد.
[ کریم خان زند- عبدالحسین نوایی ص 278]
از خواندن این حکایات به این نتایج می رسیم:
1 - کریم خان زند مردم اطرافش را می شناسد و دوست دارد.
2 - فقر و نداری را می فهمد.
3 - ساده زندگی می کند و سادگی را دوست دارد.
4 - در عین بزرگی، گذشته اش را فراموش نکرده و خودش را گم نمی کند.
5 - اقتصاد را در حد خود می شناسد.
6 - به عمران و آبادی نظر دارد بناهایی که در شیراز و دیگر شهرها احداث می نماید نشانه ایست از این عشق و علاقه او به عمران و آبادی.
7 - با شکار میانه ای ندارد، در حالی که شاهان یکی از دلمشغولی هایشان شکار است.
8 - شیراز و شیرازی ها را دوست دارد.
پی نویس:
*صحت این روایات بعید نیست زیرا این آقا محمدخان کسی است که از فرط کینه دستور داد عمارت دیوانخانه وکیل را در شیراز خراب کردند و دو ستون مرمر جلو تالار را پیاده کرد و به تهران برد. راجع به آقا محمد گلسرخی و سرنوشت او نیز به نای هفت بند ص 405 مراجعه شود و راجع به سوختن ناخن هایش به اژدهای هفت سر ص 177- حماسه کویر ص 608-609-610
منابع:
1 - بناهای تاریخی و آثار هنری جلگه شیراز-بهروزی علی نقی
2 - داستان امثال - امینی، امیرقلی
3 - امثال و حکم - دهخدا، علی اکبر
4 - فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی - خضرائی، امین
5 - کریم خان زند - رمضانی، عباس
6 - کریم خان زند - نوائی، عبدالحسین
7 - قند و نمک - شهری، جعفر
8 - گنجینه لطایف - فرداد - م