صفحه 7--29 اردیبهشت 89
او دیگر برای ما نمینویسد...
ابوالقاسم فقیری
اگر شاه و گدایی عاقبت مرگ
اگر زرین کلاهی عاقبت مرگ
اگر دستت رسد به گاو و ماهی
ز بعد از گاو و ماهی عاقبت مرگ1
«از ترانههای محلی فارس»
با همه اهالی فرهنگ همسایهام، خوشحالم که در جوار آنها زندگی میکنم، غم آنها غم من هم هست. یکشنبه 12 اردیبهشت هنوز هوا تاریک و روشن است که صدای موتور موزع روزنامه عصرمردم را میشنوم. مدتهاست که دو زمان را با عصرمردم شروع میکنیم. در دیدار با روزنامه ابتدا میروم به سراغ صفحه آخر که خبرهای فرهنگی را در خود دارد ولی آن روز تصویر محمد بهمن بیگی را در صفحه اول دیدم و نگاهم روی چهره او ماند...
دریافتم که شتره کار خودش را کرده است. این نوشته را همین چند شماره پیش چاپ کردم:
قصه آن شتره!
عزیزکم غصه چرا
لحظهها را به چه نیت میشماری؟
بی خیال باش
جنابش را که من میشناسم
سخت کار بلد است
راه خانه من و تو را با چشم بسته هم میشناسد.
و این شتره مدام مشغول است کار خودش را میکند، راه خودش را میرود و ما به صف شدهایم.
گفتم: چه میکنی؟
گفت: در نوبتم!
همه مان در نوبتیم و یک روز که انتظارش را نداریم با شتره روبرو میشویم. دیر یا زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد!
من هم استاد را میشناختم پیش از اینکه دیدارش نصیبم شود، با نام اولین کتابش «عرف و عادت در عشایر فارس» (1324) آشنا شدم، کتابی که زیاد درباره آن شنیده بودم. کتاب نایاب بود. ندیده بودمش، دلم میخواست ببینمش. تا اینکه به همت داریوش نویدگویی کتاب درآمد. فراموش نمیکنم پژوهشگر فاضل ایل قشقایی منوچهر کیانی کتاب را به من هدیه داد که آبی بود بر آتش اشتیاقم. دلمغشولی من هم در ایام پیری هنوز کتاب است.
اولین باری که بهمن بیگی را دیدم
معلم بودم گاهی گذارم به اداره میافتاد، همان ادارهای که چسبیده به باغ موزه بود. مردی را میدیدم که پیپی زیر لب داشت و یکی دو نفر در اطرافش در حرکتند و این دیدارها دگر بار تکرار شد.
در سال 1349 گذارم به جایدشت فیروزآباد افتاد. دیدهها و شنیدههایم را نوشتم به نام: «گذری و نظری به جایدشت فیروزآباد» که در مجله فردوسی شماره 993- سی آذر 49 در دو صفحه چاپ شد.
آنچه در این روستا مشاهده کردم برایم جالب بود. از جمله دیدار از یک مدرسه عشایری که برای اولین بار میدیدم هر آنچه دیدم تازه بود. جای تحسین داشت شعاری در کار نبود. فرهنگ عشایری داشت، شکلی نو به خود میگرفت و من تنها کار را تحسین کردم.
پارهای از این نوشته را میخوانید:
... اولادی گفت: مدرسه را هم میبینید؟
که گفتیم: بله.
از مدتها پیش شنیده بودم که بچههای عشایری استعداد فراوانی دارند ولی آن روز به چشم خودم دیدم. دریافتم که آموزگاران عشایری واقعاً زحمتکش و فعالند و چه استعدادهای جالب توجهی در نهاد کودکان عشایری نهفته است که بچه ناز پرورده شهری حتی خوابش را هم نمیبیند.
وارد یکی از کلاسها شدیم... اولادی گفت: یکی از شماها درس بپرسید که گفتم: بچهها کی بلده شعر بخواند؟
که همه هجوم آوردند پای تخته و آ ما... آ ما... «آقا ما- آقا ما» شروع شد.
بچهها همگی در سطح خوب، نوابغ جهان را میشناختند. حساب را فوت آب بودند و کریمی انگشت به دهان که چه میکنند و ما در تهران کجای کاریم!
در کلاس دوم بودیم یک منهای پنچ رقمی که مجالمان نداد و نتیجه را زیرش دیدیم و باز فریادش بلند شد: «آ... بفرمایید»
و گفتن آ... بفرمایید عادت تمام بچههای عشایری است.
و نمایش «حسنک کجایی را دیدیم» از بچهها که با چه صفایی به نقشهای خود جان میدادند.
و اشک در چشمهایمان و آفرینی در سراسر وجودمان که نثارشان کنیم، که کردیم.
مدیر کل تعلیمات عشایری را از نزدیک نمیشناسم ولی آنچه اکنون در فارس میشود تمام از اوست. توجه میدهم عزیزان را که اکنون در فارس دارد کار میشود، آن هم در شکل بسیار خوبش... توفیقی برای او و همکارانش و تحسینی برای آموزگاران و بچههای خوب «دبستان عشایری خیام جایدشت فیروزآباد».
و توصیه من به شما که اگر به کلاسهای عشایری برخوردید، حتماً از آن دیدن کنید.2
اولین باری که با بهمن بیگی گپ زدم
درست چهل سال پیش بود آن زمان کارمند اداره کل فرهنگ و هنر فارس بودم. روزی استاد رحیم هودی «پیر تئاتر شیراز» به سراغم آمد و گفت: آقای محمد بهمنبیگی نوشته ات را در فردوسی دیده میخواهد ببیندت. در دبیرستان عشایری به دیدار زنده یاد بهمنبیگی رفتم. ساعتی گپ و گفت با هم داشتیم و محبت کرد و من شرمنده شدم. بعداً گاهگاهی ایشان را میدیدم. تا اینکه در سال 1368 روزی استاد من، امین و رحیم هودی را به ناهاری دعوت کرد. رفتیم. در این مجلس بود که ایشان دست نوشته کتاب «بخارای منایل من» (68) را از ساعت 9 صبح تا 5/5 بعدازظهر یک پشت خواند. تنها برای ناهار دست از خواندن کشید.
در همین جلسه دریافتم که بهمن بیگی شخصیتی متفاوت دارد، خستگی را کمتر میشناسد. کاری را که شروع کرد تا پایان میرود.
جلسه تمام شد. گفتگو درباره «بخارای من ایل من» شروع شد. من رو دربایستی کمتری با ایشان داشتم. درآمدم گفتم بعضی از مطالبی را که خواندید داستان نبود. گزارش و خاطره بود. گزارش و خاطره هم نوعی کار ادبی است. «ترلان» یک داستان کامل است. اگر روی بعضی از این نوشتهها مجدداً کار کنید هر کدام میتوانند یک داستان باشند. اضافه کردم خاطراتتان را بنویسید. خوانندگان زیادی خواهد داشت.
در جوابم چیزی نگفت بعدها کتاب درآمد مطالب همان بود که برایمان خوانده بود.
و من هنوز بر این باورم که: «نان را بدهید به نانوا، گرچه همه بسوزاندش. زمان گذشت کتابهای بعدی ایشان درآمد. «اگر قره قاج نبود (1377)، «به اجاقت قسم و طلای شهامت» (1387)
نثر بهمن بیگی نثری است ساده، روان، فاخر و پرداخته. نزدیک به نثر مطیع الدوله حجازی. یکمرتبه در ارتباط با یکی از کتابهایش نوشتم: نثر استاد «مخملی» است و طنزی شیرین همراه با کلام اوست زنگ زد تشکر کرد از «نثر مخملی» خوشش آمده بود.
استاد ویژگیهای خودش را داشت کار ناب ایشان در ارتباط به آموزش عشایر، کاری است کارستان و این قولی است که جملگی برآنند. گویی انجام این کار ردایی بود که تنها اندازه قامت او دوخته بودند. آموزش عشایر یادگار ماندگاری است از او. استاد را اینجا و آنجا میدیدم، فراموش نمیکنم قبل از بیماریش در محافل ادبی هم شرکت میکرد. یکی دوبار هم دعوت «یاران یکشنبه را پذیرفت در یکی از این جلسات «مهر مادر» را برایمان خواند که در جلد اول «یاران یکشنبه» چاپ شد.
بعد بیمار شد و وصله خانه... کاری که او نمیپسندید او دوست نداشت پیوندش با اهالی فرهنگ و مردم گسسته شود. در رویدادهای فرهنگی پیامش را میخواندند و حضور سبزش در محافل نمودی خاص داشت. آخرین بار که دیدمش در سال 1388 بود که به اتفاق امین و استاد دعوت الحق به دیدارش رفتیم. خوشحال شد که به دیدارش رفتهایم. بیماری کار خودش را کرده بود. شکسته شده بود. تکیده بود. ولی هنوز شکوه و هیبت گذشته با او بود. خوشبختانه زبان همچنان در خدمتش بود. باز هم از ایل میگفت و صفای مردمش. «آنچه را که صمیمانه دوست داشت، روی ایل قشقایی تعصبی شیرین داشت. آخرین مصاحبهاش را با فرزاد صدری میخواندم یک جا دیدم اشاره به نکتهای دارد:
- کتابهایم مورد بحث قرار گرفته و نظرات متفاوتی پیرامون آن نوشته شد. ضمن اینکه خیلی تعریف کردهاند. گاهی به نکتههایی اشاره شده که مثلاً عدهای گفتهاند اینها داستان نیست، خب داستان نیست که نیست. اینها چیزی بین داستان و خاطره است، خاطره را خیلی قشنگ کردهام و چون وسواس لفظ دارم، دلم میخواهد عبارات شیرین بنویسم.
به هر حال من افتخار میکنم که کسی مثل «زرین کوب» در مورد کتاب من نوشته «نشئه شدم، از خود بیخود شدم و تبریک میگویم» خب کتاب مرا داستان ندانند من که داستان ننوشتهام.
بلکه آنچه داشتم، دیدم و اندوخته بودم به شکل زیبایی «شبه داستان» نوشتهام. شما جوان هستی آن را بخوان اگر خوشت آمد بگو داستان.
***
در هر حال او دیگر برای ما نمینویسد. حیف و صد حیف...
بهمن بیگی از عزیزان روزگار ما بود و دیدیم که در وداع با او مردم و عشایر سنگ تمام گذاشتند و با این تجلیلشان اظهار داشتند که ما مردم محبت را فراموش نمیکنیم و قدر خدمتگزاران خود را میدانیم و هرگز آنها را فراموش نمیکنم.
در پایان این مختصر لازم میبینم یادی کنم از خاتون خانه اش که صمیمانه با او زیست. این آخریها تر و خشکش میکرد. نعمت بزرگی است بانویی داشته باشی، همراهت باشد، حرف دلت را بفهمد و اینجا و آنجا یاریت کند.
روانش شاد و یادش گرامی باد.
تو آب روان بودی و رفتی سوی دریا
ما ریگ صفت در ته این جوی بماندیم
پی نویس:
1 - یک استوره میگوید: زمین بر شاخه گاوی استوار است و این گاو بر پشت ماهی قرار دارد. سال که نو میشود گاو زمین را از این شاخش به شاخ دیگرش منتقل میکند و سال جدید آغاز میگردد. در هر حال صحبت از این است که اگر به گاو و ماهی هم برسی مرگ را پیش روی داری. تاجیکها هم نزدیک به این ترانه را دارند
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر در تخت شاهی عاقبت هیچ
گرت ملک سلیمان در نگین است
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
از ترانههای محلی تاجیکی، گردآورنده پرفسور رحیم قبادیانی
2 - اولادی مدیر دبستان خیام جایدشت فیروزآباد... بعدها شنیدم به خاطر بیماری قلبی درگذشته است که امیدوارم چنین نباشد... دو روزی که در جایدشت بودیم از مهمان نوازی کوتاهی نکرد.
اصغر کریمی- پژوهشگر فرهنگ مردم بعدها از فرانسه دکترای مردمشناسی گرفت و اکنون استاد دانشگاه است.
شماره 31 و 32 فصلنامه فرهنگ مردم منتشر شد
این شماره فصلنامه فرهنگ مردم، اختصاص دارد به صنایع دستی ایران که متأسفانه شاهد زوال آن هستیم و اگر وضع این چنین باشد در آینده نزدیک باید سراغشان را در کتابها بگیریم...
واقعیت این است که جهت حفظ و نگهداری آنها کوششهایی میشود ولی این اقدامات به جایی نمیرسد و میبینیم که صنایع دستی ایران که گوشهای از هویت فرهنگی ما را تشکیل میدهند به تدریج از زندگی مردم بیرون میروند...
سیداحمد وکیلیان مدیر فصلنامه در «سخن سردبیر» با اخلاص مطالبی را نوشته است که با هم آن را میخوانیم:
هنر نمیخرد ایام و غیر از اینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟!
«حافظ»
پیشههای سنتی و صنایع دستی بخشی از میراث فرهنگی هر جامعهای به شمار میرود. ملتهایی که از پیشینۀ تاریخی کهنی برخوردارند در هنر و صنعت نیز پیشرو و نامآور میباشند. هنر و ادبیات چون دو بال پرندهای است برای رسیدن به تعالی... اما افسوس که در جوامع نوین به ارزش هنر و هنرمند آن چنان که باید توجه نمیشود.
یکی از شاخههای هنر صنایع دستی است. سابقه ساخت صنایع دستی به درازای عمر انسان بر این کره خاکی است. از این رو نخستین دست ساختهای انسان به همان اندازه ارزش داشته است که قیمتیترین الماس تراش خورده یا زیباترین صنعت دستساز امروز. هنر به ویژه صنایع دستی علاوه بر تأثیرات مادی و معنوی از نظر زبانشناسی حائز اهمیت است.
هر یک از صنایع دستی گنجینهای از واژگان و اصطلاحاتی است که سبب غنای زبان میشود. صدها واژه و اصطلاح و مثل برگرفته از ساخت و پرداخت صنایع دستی، زینتبخش آثار شعرا و نویسندگان است. با نگاهی گذرا به مقالههای همین شماره فصلنامه، شاهدیم که چگونه بزرگانی چون سنائی، خاقانی، مولانا، سعدی، حافظ و... از واژگان تخصصی صنایع دستی در آثارشان سود برده و به شعر و نوشتهشان
پر و بال دادهاند و سبب ماندگاری این واژگان شدهاند.
اما این حقیقت تلخ را باید پذیرفت که با سپری شدن هر روز و هر ماهی دهها واژه و اصطلاح مستتر در صنایع دستی در شرف فراموشی است از این رو وقتی مقاله پنجاه صفحهای «واژگان و اصطلاحات هنر نقره کاری در شیراز» به دستمان رسید نه تنها از حجم آن نهراسیدیم، بلکه خوشحال شدیم که با چاپ این مقاله بخشی از واژگان این هنر دیرپا ماندگار خواهد شد.
اما باز باید افسوس خورد که نهادهای مسئول در شناخت و معرفی چهرههای ماندگار هنرمندانی که در تداوم صنایع دستی این مرز و بوم سالها عمر سپری کرده و سختیها کشیدهاند، آن طور که باید توجه نکردهاند و نمونه بارز آن هنرمند شهیر استاد عبدالحسین اولیاء سمیع است که با صبوری و بردباری نه دهه از عمر عزیزش را صرف این هنر کرده و هنر نقره کاری شیراز را اعتلا بخشیده است و این مقاله تنها اثر انعکاس دهنده هنر والای اوست.
یکی از ضروریات، تأسیس بانک اطلاعات برای شناسائی و ثبت و ضبط مشخصات هنرمندان و صنعتگران است تا پیوسته از حال و روز و موفقیتهای آنان آگاه بود. ناگفته نماند در سالهای اخیر برخی از پژوهندگان و به ویژه جوانان
خوشذوق در بازشناسی صنایع دستی ایران و ثبت واژهها و اصطلاحات آنها کوشیدهاند که برخی از این آثار در همین ویژهنامه معرفی شدهاند.
جا دارد از اندیشمندان غیرایرانی اما دوستدار فرهنگ ایران که به ثبت و ضبط هنرها و صنایع دستی ایران پرداخته، یاد خیری کنیم از جمله: «پروفسور هانس.ای ولف» آلمانی که در سالهای نخستین سده پیشین برخی از صنایع کهن ایران را گرد آورد و پژوهش کرد و دکتر سیروس ابراهیمزاده آن را ترجمه کرد و سرانجام پس از سالها در سال 1372 توسط مؤسسه «انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی» به چاپ رسید.
مدیریت فصلنامه فرهنگ مردم امید دارد انجام این وظیفه خرد سرآغازی برای پژوهشی کلان نه تنها در ثبت و ضبط صنایع دستی کهن ایران بلکه در احیای فراگیر آن در سراسر ایران باشد.
* * *
در این شماره فصلنامه فرهنگ مردم این مطالب را میخوانید:
1 -واژگان و اصطلاحات نقره کاران شیرازی، از: دکتر عبدالرحیم ثابت
2 -صنعت جِیل «JEYL» سازی در دزفول، از: محمدحسن عرب
3 -برگ توت است که گشته است به تدریج اطلس، از: مینو فطوره چی
4 -چادر شببافی قاسم آباد، از: سید علی مجابی،
زهرا فنائی
5 -نمدمالی در قوچان، از: محمد معین فر
6 -ابزار و دستگاه عبابافی نائین، از: سید علی مجابی
7 -برخی از اصطلاحات صنعت قالی بافی شهرستان اراک، از: سید احمد وکیلیان
8 -فهرست رشتههای موجود صنایع دستی ایران، از: فرحناز قاضیانی
9 -گذری و نظری به برخی از صنایع دستی کهن ایران، از: فاطمه عرفانی
10 -برخی از مثلها و زبانزدهای صنایع دستی این ویژهنامه، از: حسن ذوالفغفاری
11 -«هندو» نظام سنتی بهرهبرداری فرآوردههای دامی گلپایگان، از: سمانه مسیبی- محمد مسیبی
12 -انواع نان در یزد، از: فاطمه دانش
13 -اصطلاحات و واژههای کشاورزی و باغداری در گویش قمشه «شهرضا»، از: پیمان راعی
14 -بررسی ترانههای کار در عشایر بختیاری، از: جهانگیر صفری، ابراهیم ظاهری
15 -ویدر «VIDAR« روستای من با گویشی ویژه، از: کریم شریعت
16 -آب انبار سردار بزرگ قزوین، از: نصرالله عسکری
17 -یک روز در زیارتگاه پیغمبر، از: صدیقه فاتح
18 -معرفی چند اثر در حوزه صنایع دستی
ایران
19 -معرفی چند کتاب
این شماره فصلنامه ویژگیهای خودش را دارد دست همشهری گرامی سید احمد وکیلیان را صمیمانه میفشاریم. همین اندازه باید گفت چاپ چنین مجموعه ارزشمندی کار سادهای نیست. توان میخواهد و عشقی سترگ که این هر دو را در وکیلیان سراغ داریم.
و یک پیشنهاد:
قبلاً روال کارتان بر این بود که اعلام میکردید که در شمارههای آینده به چه موضوعاتی میپردازید امیدوارم که این روش را ادامه دهید. چه سبب خواهد شد که مطالب بیشتری برای چاپ
دریافت نمایید.
چند ترانه محلی از زاهدان فسا
گردآورندگان: اسداله سیار – محمود نوردیان –
صفدر بنازاده – کرمی زاده
فلک آلوده دردم تو کردی
مثال کَهرُبا زردم تو کردی
مثالِ کهربای دست دلبر
اسیرِ پیشِ نامردم تو کردی«1»
***
وِلم از در، در اومد گل به دستش
کِرشمه می کُنه چشمون مستش
برات آورده تا خونم بریزه
مسلمونون بگیرین هر دو دستش «2»
***
شُو شنبه برفتم کدخدائی
دو دستم پر گل و شستم حنایی
بگوش خود شنیدم گفت: نمی دم!
همه ش من می کشم از بی نوائی «3»
***
قبای زرد زنگاری ببر کن
در کوچه ی مادرزن گذر کن
اگر خواهی که نومزادت ببینی
توی کوچه نشین، آبی طلب کن
***
دو تا دستمال زاغی داره دلبر
دو تا چشم غزالی داره دلبر
نیت کردم دو دستش را بگیرم
صد و سی تا مُوَدی داره دلبر«4»
***
وِلم از سر گُدار اومد خوش اومد
غزال بره دار اومد خوش اومد
شنیدم بر سرم لشکر کشیدی
وِلِ لشکر کشم اومد خوش اومد«5»
پی نویس:
1 - کهربا Kahroba= کهربا ماده صمغی زرد رنگ و شکننده و شفاف است و برخی انواع قرمز رنگ شفاف نیز دارد و به مقدار کم به رنگ سفید کدر یافت می شود. خاصیت کهربا آن است که اگر به پارچه پشمی مالش داده شود خاصیت الکتریسیته می یابد و ذرات کاه و خرده های کاغذ را جذب می کند، ضمناً بوی معطری از آن استشمام می شود. در صنعت کهربا را جهت ساختن تسبیح و گردن بند و ابزار زینتی دیگر به کار می برند.
2 - وِلُم Velom – یارم – محبوبم
3 - کدخدائی = در اینجا یعنی خواستگاری
4 - دستمال زاغی = دستمال آبی رنگ، دستمال مشکی به رنگ پر زاغ هم می گویند.
مُوَدی Movadi = صاحب کار، کسی که بدون ارتباط داشتن کاری بدو در آن دخالت کند، من با فلانی مرافعه دارم تو چرا مودی شدی؟ این کلمه را گاهی صاحب مودی هم می گویند «فرهنگ لغات عامیانه، محمد علی جمالزاده»
5 - گُدار Godar= محلی از رودخانه که می توان از آن عبور کرد.
چند ترانه از محمدصادق رحمانیان
شکایت
نمیآئی مگه بیزاری از مُو
مگه بازم شکایت داری از مُو
همی ترسم که بعد از عمری ای غم
خدا ناکرده دَس وَرداری از مُو
* * *
آشتی
تو این کوچه نمیپیچه نسیمی
پرستو نیس با شبنم صمیمی
بیا ای عشق یک صبح آشتی ده
دل ما را به دلهای قدیمی
* * *
پرستو
دلا از رخوت تردید، برگرد
از این پاییز بیامید، برگرد
قسم بر بال احساست، پرستو!
به هر جا میروی تا عید، برگرد
* * *
دل
تو پرسیدی که ما اهل کجائیم
سحر زادیم و با شب آشنائیم
بیابان گردهائی صاف و ساده
من و مهتاب و دل همروستائیم
* * *
ای عشق
دل خود را ز دست غم گرفتم
به زیر سایهای مبهم گرفتم
زپا افتادهام، بر من ببخشا
تو را ای عشق، دستِ کم گرفتم
* * *
سرگذشت
نسیمی هست در صحرا و دشتم
و مثل فرصتی بی بازگشتم
شرار عشق تو بر جانم افتاد
همه خاکستری شد سرگذشتم
منبع: از دفتر شعر «در این شب آهسته»