او دیگر برای ما نمی­نویسد...
ابوالقاسم فقیری

اگر شاه و گدایی عاقبت مرگ
اگر زرین کلاهی عاقبت مرگ
اگر دستت رسد به گاو و ماهی
ز بعد از گاو و ماهی عاقبت مرگ1
«از ترانه­های محلی فارس»
با همه اهالی فرهنگ همسایه­ام، خوشحالم که در جوار آنها زندگی می­کنم، غم آنها غم من هم هست. یکشنبه 12 اردیبهشت هنوز هوا تاریک و روشن است که صدای موتور موزع روزنامه عصرمردم را می­شنوم. مدتهاست که دو زمان را با عصرمردم شروع می­کنیم. در دیدار با روزنامه ابتدا می­روم به سراغ صفحه آخر که خبرهای فرهنگی را در خود دارد ولی آن روز تصویر محمد بهمن بیگی را در صفحه اول دیدم و نگاهم روی چهره او ماند...
دریافتم که شتره کار خودش را کرده است. این نوشته را همین چند شماره پیش چاپ کردم:
قصه آن شتره!
عزیزکم غصه چرا
 لحظه­ها را به چه نیت می­شماری؟
بی خیال باش
           جنابش را که من می­شناسم
         سخت کار بلد است
                  راه خانه من و تو را              با چشم بسته هم می­شناسد.
و این شتره مدام مشغول است کار خودش را می­کند، راه خودش را می­رود و ما به صف شده­ایم.
گفتم: چه می­کنی؟
گفت: در نوبتم!
همه مان در نوبتیم و یک روز که انتظارش را نداریم با شتره روبرو می­شویم. دیر یا زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد!
من هم استاد را می­شناختم پیش از اینکه دیدارش نصیبم شود، با نام اولین کتابش «عرف و عادت در عشایر فارس» (1324) آشنا شدم، کتابی که زیاد درباره آن شنیده بودم. کتاب نایاب بود. ندیده بودمش، دلم می­خواست ببینمش. تا اینکه به همت داریوش نویدگویی کتاب درآمد. فراموش نمی­کنم پژوهشگر فاضل ایل قشقایی منوچهر کیانی کتاب را به من هدیه داد که آبی بود بر آتش اشتیاقم. دلمغشولی من هم در ایام پیری هنوز کتاب است.
اولین باری که بهمن بیگی را دیدم
معلم بودم گاهی گذارم به اداره می­افتاد، همان اداره­ای که چسبیده به باغ موزه بود. مردی را می­دیدم که پیپی زیر لب داشت و یکی دو نفر در اطرافش در حرکتند و این دیدارها دگر بار تکرار شد.
در سال 1349 گذارم به جایدشت فیروزآباد افتاد. دیده­ها و شنیده­هایم را نوشتم به نام: «گذری و نظری به جایدشت فیروزآباد» که در مجله فردوسی شماره 993- سی آذر 49 در دو صفحه چاپ شد.
آنچه در این روستا مشاهده کردم برایم جالب بود. از جمله دیدار از یک مدرسه عشایری که برای اولین بار می­دیدم هر آنچه دیدم تازه بود. جای تحسین داشت شعاری در کار نبود. فرهنگ عشایری داشت، شکلی نو به خود می­گرفت و من تنها کار را تحسین کردم.
پاره­ای از این نوشته را می­خوانید:
... اولادی گفت: مدرسه را هم می­بینید؟
که گفتیم: بله.
از مدتها پیش شنیده بودم که بچه­های عشایری استعداد فراوانی دارند ولی آن روز به چشم خودم دیدم. دریافتم که آموزگاران عشایری واقعاً زحمتکش و فعالند و چه استعدادهای جالب توجهی در نهاد کودکان عشایری نهفته است که بچه ناز پرورده شهری حتی خوابش را هم نمی­بیند.
وارد یکی از کلاس­ها شدیم... اولادی گفت: یکی از شماها درس بپرسید که گفتم: بچه­ها کی بلده شعر بخواند؟
که همه هجوم آوردند پای تخته و آ ما... آ ما... «آقا ما- آقا ما» شروع شد.
بچه­ها همگی در سطح خوب، نوابغ جهان را می­شناختند. حساب را فوت آب بودند و کریمی انگشت به دهان که چه می­کنند و ما در تهران کجای کاریم!
در کلاس دوم بودیم یک منهای پنچ رقمی که مجالمان نداد و نتیجه را زیرش دیدیم و باز فریادش بلند شد: «آ... بفرمایید»
و گفتن آ... بفرمایید عادت تمام بچه­های عشایری است.
و نمایش «حسنک کجایی را دیدیم» از بچه­ها که با چه صفایی به نقش­های خود جان می­دادند.
و اشک در چشم­هایمان و آفرینی در سراسر وجودمان که نثارشان کنیم، که کردیم.
مدیر کل تعلیمات عشایری را از نزدیک نمی­شناسم ولی آنچه اکنون در فارس می­شود تمام از اوست. توجه می­دهم عزیزان را که اکنون در فارس دارد کار می­شود، آن هم در شکل بسیار خوبش... توفیقی برای او و همکارانش و تحسینی برای آموزگاران و بچه­های خوب «دبستان عشایری خیام جایدشت فیروزآباد».
و توصیه من به شما که اگر به کلاسهای عشایری برخوردید، حتماً از آن دیدن کنید.2
اولین باری که با بهمن بیگی گپ زدم
درست چهل سال پیش بود آن زمان کارمند اداره کل فرهنگ و هنر فارس بودم. روزی استاد رحیم هودی «پیر تئاتر شیراز» به سراغم آمد و گفت: آقای محمد بهمن­بیگی نوشته ات را در فردوسی دیده می­خواهد ببیندت. در دبیرستان عشایری به دیدار زنده یاد بهمن­بیگی رفتم. ساعتی گپ و گفت با هم داشتیم و محبت کرد و من شرمنده شدم. بعداً گاهگاهی ایشان را می­دیدم. تا اینکه در سال 1368 روزی استاد من، امین و رحیم هودی را به ناهاری دعوت کرد. رفتیم. در این مجلس بود که ایشان دست نوشته کتاب «بخارای منایل من» (68) را از ساعت 9 صبح تا 5/5 بعدازظهر یک پشت خواند. تنها برای ناهار دست از خواندن کشید.
در همین جلسه دریافتم که بهمن بیگی شخصیتی متفاوت دارد، خستگی را کمتر می­شناسد. کاری را که شروع کرد تا پایان می­رود.
جلسه تمام شد. گفتگو درباره «بخارای من ایل من» شروع شد. من رو دربایستی کمتری با ایشان داشتم. درآمدم گفتم بعضی از مطالبی را که خواندید داستان نبود. گزارش و خاطره بود. گزارش و خاطره هم نوعی کار ادبی است. «ترلان» یک داستان کامل است. اگر روی بعضی از این نوشته­ها مجدداً کار کنید هر کدام می­توانند یک داستان باشند. اضافه کردم خاطراتتان را بنویسید. خوانندگان زیادی خواهد داشت.
در جوابم چیزی نگفت بعدها کتاب درآمد مطالب همان بود که برایمان خوانده بود.
و من هنوز بر این باورم که: «نان را بدهید به نانوا، گرچه همه بسوزاندش. زمان گذشت کتابهای بعدی ایشان درآمد. «اگر قره قاج نبود (1377)، «به اجاقت قسم و طلای شهامت» (1387)
نثر بهمن بیگی نثری است ساده، روان، فاخر و پرداخته. نزدیک به نثر مطیع الدوله حجازی. یکمرتبه در ارتباط با یکی از کتابهایش نوشتم: نثر استاد «مخملی» است و طنزی شیرین همراه با کلام اوست زنگ زد تشکر کرد از «نثر مخملی» خوشش آمده بود.
استاد ویژگیهای خودش را داشت کار ناب ایشان در ارتباط به آموزش عشایر، کاری است کارستان و این قولی است که جملگی برآنند. گویی انجام این کار ردایی بود که تنها اندازه قامت او دوخته بودند. آموزش عشایر یادگار ماندگاری است از او. استاد را اینجا و آنجا می­دیدم، فراموش نمی­کنم قبل از بیماریش در محافل ادبی هم شرکت می­کرد. یکی دوبار هم دعوت «یاران یکشنبه را پذیرفت در یکی از این جلسات «مهر مادر» را برایمان خواند که در جلد اول «یاران یکشنبه» چاپ شد.
بعد بیمار شد و وصله خانه... کاری که او نمی­پسندید او دوست نداشت پیوندش با اهالی فرهنگ و مردم گسسته شود. در رویدادهای فرهنگی پیامش را می­خواندند و حضور سبزش در محافل نمودی خاص داشت. آخرین بار که دیدمش در سال 1388 بود که به اتفاق امین و استاد دعوت الحق به دیدارش رفتیم. خوشحال شد که به دیدارش رفته­ایم. بیماری کار خودش را کرده بود. شکسته شده بود. تکیده بود. ولی هنوز شکوه و هیبت گذشته با او بود. خوشبختانه زبان همچنان در خدمتش بود. باز هم از ایل می­گفت و صفای مردمش. «آنچه را که صمیمانه دوست داشت، روی ایل قشقایی تعصبی شیرین داشت. آخرین مصاحبه­اش را با فرزاد صدری می­خواندم یک جا دیدم اشاره به نکته­ای دارد:
- کتاب­هایم مورد بحث قرار گرفته و نظرات متفاوتی پیرامون آن نوشته شد. ضمن اینکه خیلی تعریف کرده­اند. گاهی به نکته­هایی اشاره شده که مثلاً عده­ای گفته­اند اینها داستان نیست، خب داستان نیست که نیست. اینها چیزی بین داستان و خاطره است، خاطره را خیلی قشنگ کرده­ام و چون وسواس لفظ دارم، دلم می­خواهد عبارات شیرین بنویسم.
به هر حال من افتخار می­کنم که کسی مثل «زرین کوب» در مورد کتاب من نوشته «نشئه شدم، از خود بی­خود شدم و تبریک می­گویم» خب کتاب مرا داستان ندانند من که داستان ننوشته­ام.
بلکه آنچه داشتم، دیدم و اندوخته بودم به شکل زیبایی «شبه داستان» نوشته­ام. شما جوان هستی آن را بخوان اگر خوشت آمد بگو داستان.
***
در هر حال او دیگر برای ما نمی­نویسد. حیف و صد حیف...
بهمن بیگی از عزیزان روزگار ما بود و دیدیم که در وداع با او مردم و عشایر سنگ تمام گذاشتند و با این تجلیلشان اظهار داشتند که ما مردم محبت را فراموش نمی­کنیم و قدر خدمتگزاران خود را می­دانیم و هرگز آنها را فراموش نمی­کنم.
در پایان این مختصر لازم می­بینم یادی کنم از خاتون خانه اش که صمیمانه با او زیست. این آخری­ها تر و خشکش می­کرد. نعمت بزرگی است بانویی داشته باشی، همراهت باشد، حرف دلت را بفهمد و اینجا و آنجا یاریت کند.
روانش شاد و یادش گرامی باد.
تو آب روان بودی و رفتی سوی دریا
ما ریگ صفت در ته این جوی بماندیم
پی نویس:
1 - یک استوره می­گوید: زمین بر شاخه گاوی استوار است و این گاو بر پشت ماهی قرار دارد. سال که نو می­شود گاو زمین را از این شاخش به شاخ دیگرش منتقل می­کند و سال جدید آغاز می­گردد. در هر حال صحبت از این است که اگر به گاو و ماهی هم برسی مرگ را پیش روی داری. تاجیک­ها هم نزدیک به این ترانه را دارند
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر در تخت شاهی عاقبت هیچ
گرت ملک سلیمان در نگین است
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
از ترانه­های محلی تاجیکی، گردآورنده پرفسور رحیم قبادیانی
2 - اولادی مدیر دبستان خیام جایدشت فیروزآباد... بعدها شنیدم به خاطر بیماری قلبی درگذشته است که امیدوارم چنین نباشد... دو روزی که در جایدشت بودیم از مهمان نوازی کوتاهی نکرد.
اصغر کریمی- پژوهشگر فرهنگ مردم بعدها از فرانسه دکترای مردم­شناسی گرفت و اکنون استاد دانشگاه است.


شماره 31 و 32 فصلنامه فرهنگ مردم منتشر شد

این شماره فصلنامه فرهنگ مردم، اختصاص دارد به صنایع دستی ایران که متأسفانه شاهد زوال آن هستیم و اگر وضع این چنین باشد در آینده نزدیک باید سراغشان را در کتابها بگیریم...
واقعیت این است که جهت حفظ و نگهداری آنها کوششهایی می­شود ولی این اقدامات به جایی نمی­رسد و می­بینیم که صنایع دستی ایران که گوشه­ای از هویت فرهنگی ما را تشکیل می­دهند به تدریج از زندگی مردم بیرون می­روند...
سیداحمد وکیلیان مدیر فصلنامه در «سخن سردبیر» با اخلاص مطالبی را نوشته است که با هم آن را می­خوانیم:
هنر نمی­خرد ایام و غیر از اینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟!
«حافظ»
پیشه­های سنتی و صنایع دستی بخشی از میراث فرهنگی هر جامعه­ای به شمار می­رود. ملت­هایی که از پیشینۀ تاریخی کهنی برخوردارند در هنر و صنعت نیز پیشرو و نام­آور می­باشند. هنر و ادبیات چون دو بال پرنده­ای است برای رسیدن به تعالی... اما افسوس که در جوامع نوین به ارزش هنر و هنرمند آن چنان که باید توجه نمی­شود.
یکی از شاخه­های هنر صنایع دستی است. سابقه ساخت صنایع دستی به درازای عمر انسان بر این کره خاکی است. از این رو نخستین دست ساخت­های انسان به همان اندازه ارزش داشته است که قیمتی­ترین الماس تراش خورده یا زیباترین صنعت دست­ساز امروز. هنر به ویژه صنایع دستی علاوه بر تأثیرات مادی و معنوی از نظر زبان­شناسی حائز اهمیت است.
هر یک از صنایع دستی گنجینه­ای از واژگان و اصطلاحاتی است که سبب غنای زبان می­شود. صدها واژه و اصطلاح و مثل برگرفته از ساخت و پرداخت صنایع دستی، زینت­بخش آثار شعرا و نویسندگان است. با نگاهی گذرا به مقاله­های همین شماره فصلنامه، شاهدیم که چگونه بزرگانی چون سنائی، خاقانی، مولانا، سعدی، حافظ و... از واژگان تخصصی صنایع دستی در آثارشان سود برده و به شعر و  نوشته­شان
پر و بال داده­اند و سبب ماندگاری این واژگان شده­اند.
اما این حقیقت تلخ را باید پذیرفت که با سپری شدن هر روز و هر ماهی ده­ها واژه و اصطلاح مستتر در صنایع دستی در شرف فراموشی است از این رو وقتی مقاله پنجاه صفحه­ای «واژگان و اصطلاحات هنر نقره کاری در شیراز» به دستمان رسید نه تنها از حجم آن نهراسیدیم، بلکه خوشحال شدیم که با چاپ این مقاله بخشی از واژگان این هنر دیرپا  ماندگار خواهد شد.
اما باز باید افسوس خورد که نهادهای مسئول در شناخت و معرفی چهره­های ماندگار هنرمندانی که در تداوم صنایع دستی این مرز و بوم سالها عمر سپری کرده و سختی­ها کشیده­اند، آن طور که باید توجه نکرده­اند و نمونه بارز آن هنرمند شهیر استاد عبدالحسین اولیاء سمیع است که با صبوری و بردباری نه دهه از عمر عزیزش را صرف این هنر کرده و هنر نقره کاری شیراز را اعتلا بخشیده است و این مقاله تنها اثر انعکاس دهنده هنر والای اوست.
یکی از ضروریات، تأسیس بانک اطلاعات برای شناسائی و ثبت و ضبط مشخصات هنرمندان و صنعتگران است تا پیوسته از حال و روز و موفقیت­های آنان آگاه بود. ناگفته نماند در سالهای اخیر برخی از پژوهندگان و به ویژه جوانان
 خوش­ذوق در بازشناسی صنایع دستی ایران و ثبت واژه­ها و اصطلاحات آنها کوشیده­اند که برخی از این آثار در همین ویژه­نامه معرفی شده­اند.
جا دارد از اندیشمندان غیرایرانی اما دوستدار فرهنگ ایران که به ثبت و ضبط هنرها و صنایع دستی ایران پرداخته، یاد خیری کنیم از جمله: «پروفسور هانس.ای ولف» آلمانی که در سالهای نخستین سده پیشین برخی از صنایع کهن ایران را گرد آورد و پژوهش کرد و دکتر سیروس ابراهیم­زاده آن را ترجمه کرد و سرانجام پس از سالها در سال 1372 توسط مؤسسه «انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی» به چاپ رسید.
مدیریت فصلنامه فرهنگ مردم امید دارد انجام این وظیفه خرد سرآغازی برای پژوهشی کلان نه تنها در ثبت و ضبط صنایع دستی کهن ایران بلکه در احیای فراگیر آن در سراسر ایران باشد.
* * *
در این شماره فصلنامه فرهنگ مردم این مطالب را می­خوانید:
1 -واژگان و اصطلاحات نقره کاران شیرازی، از: دکتر عبدالرحیم ثابت
2 -صنعت جِیل «JEYL» سازی در دزفول، از: محمدحسن عرب
3 -برگ توت است که گشته است به تدریج اطلس، از: مینو فطوره چی
4 -چادر شب­بافی قاسم آباد، از: سید علی مجابی،
زهرا فنائی
5 -نمدمالی در قوچان، از: محمد معین فر
    6 -ابزار و دستگاه عبابافی نائین، از: سید علی مجابی
7 -برخی از اصطلاحات صنعت قالی بافی شهرستان اراک، از: سید احمد وکیلیان
   8 -فهرست رشته­های موجود صنایع دستی ایران، از: فرحناز قاضیانی
9 -گذری و نظری به برخی از صنایع دستی کهن ایران، از: فاطمه عرفانی
10 -برخی از مثل­ها و زبانزدهای صنایع دستی این ویژه­نامه، از: حسن ذوالفغفاری
  11 -«هندو» نظام سنتی بهره­برداری فرآورده­های دامی گلپایگان، از: سمانه مسیبی- محمد مسیبی
12 -انواع نان در یزد، از: فاطمه دانش
13 -اصطلاحات و واژه­های کشاورزی و باغداری در گویش قمشه «شهرضا»، از: پیمان راعی
14 -بررسی ترانه­های کار در عشایر بختیاری، از: جهانگیر صفری، ابراهیم ظاهری
15 -ویدر «VIDAR« روستای من با گویشی ویژه، از: کریم شریعت
16 -آب انبار سردار بزرگ قزوین، از: نصرالله عسکری
17 -یک روز در زیارتگاه پیغمبر، از: صدیقه فاتح
18 -معرفی چند اثر در حوزه صنایع دستی
ایران
19 -معرفی چند کتاب
این شماره فصلنامه ویژگی­های خودش را دارد دست همشهری گرامی سید احمد وکیلیان را صمیمانه می­فشاریم. همین اندازه باید گفت چاپ چنین مجموعه ارزشمندی کار ساده­ای نیست. توان می­خواهد و عشقی سترگ که این هر دو را در وکیلیان سراغ داریم.
و یک پیشنهاد:
قبلاً روال کارتان بر این بود که اعلام می­کردید که در شماره­های آینده به چه موضوعاتی می­پردازید امیدوارم که این روش را ادامه دهید. چه سبب خواهد شد که مطالب بیشتری برای چاپ
دریافت نمایید.

چند ترانه محلی از زاهدان فسا
گردآورندگان: اسداله سیار – محمود نوردیان –
صفدر بنازاده – کرمی زاده
فلک آلوده دردم تو کردی
مثال کَهرُبا زردم تو کردی
مثالِ کهربای دست دلبر
اسیرِ پیشِ نامردم تو کردی«1»
***
وِلم از در، در اومد گل به دستش
کِرشمه می کُنه چشمون مستش
برات آورده تا خونم بریزه
مسلمونون بگیرین هر دو دستش «2»
***
شُو شنبه برفتم کدخدائی
دو دستم پر گل و شستم حنایی
بگوش خود شنیدم گفت: نمی دم!
همه ش من می کشم از بی نوائی «3»
***
قبای زرد زنگاری ببر کن
در کوچه ی مادرزن گذر کن
اگر خواهی که نومزادت ببینی
توی کوچه نشین، آبی طلب کن
***
دو تا دستمال زاغی داره دلبر
دو تا چشم غزالی داره دلبر
نیت کردم دو دستش را بگیرم
صد و سی تا مُوَدی داره دلبر«4»
***
وِلم از سر گُدار اومد خوش اومد
غزال بره دار اومد خوش اومد
شنیدم بر سرم لشکر کشیدی
وِلِ لشکر کشم اومد خوش اومد«5»
پی نویس:
1 - کهربا Kahroba= کهربا ماده صمغی زرد رنگ و شکننده و شفاف است و برخی انواع قرمز رنگ شفاف نیز دارد و به مقدار کم به رنگ سفید کدر یافت می شود. خاصیت کهربا آن است که اگر به پارچه پشمی مالش داده شود خاصیت الکتریسیته می یابد و ذرات کاه و خرده های کاغذ را جذب می کند، ضمناً بوی معطری از آن استشمام می شود. در صنعت کهربا را جهت ساختن تسبیح و گردن بند و ابزار زینتی دیگر به کار می برند.
2 - وِلُم Velom – یارم – محبوبم
3 - کدخدائی = در اینجا یعنی خواستگاری
4 - دستمال زاغی = دستمال آبی رنگ، دستمال مشکی به رنگ پر زاغ هم می گویند.
مُوَدی Movadi = صاحب کار، کسی که بدون ارتباط داشتن کاری بدو در آن دخالت کند، من با فلانی مرافعه دارم تو چرا مودی شدی؟ این کلمه را گاهی صاحب مودی هم می گویند «فرهنگ لغات عامیانه، محمد علی جمالزاده»
5 - گُدار Godar= محلی از رودخانه که می توان از آن عبور کرد.

چند ترانه از محمدصادق رحمانیان
شکایت
نمی­آئی مگه بیزاری از مُو
مگه بازم شکایت داری از مُو
همی ترسم که بعد از عمری ای غم
خدا ناکرده دَس وَرداری از مُو
* * *
آشتی
تو این کوچه نمی­پیچه نسیمی
پرستو نیس با شبنم صمیمی
بیا ای عشق یک صبح آشتی ده
دل ما را به دل­های قدیمی
* * *
پرستو
دلا از رخوت تردید، برگرد
از این پاییز بی­امید، برگرد
قسم بر بال احساست، پرستو!
به هر جا می­روی تا عید، برگرد
* * *
دل
تو پرسیدی که ما اهل کجائیم
سحر زادیم و با شب آشنائیم
بیابان گردهائی صاف و ساده
من و مهتاب و دل هم­روستائیم
* * *
ای عشق
دل خود را ز دست غم گرفتم
به زیر سایه­ای مبهم گرفتم
زپا افتاده­ام، بر من ببخشا
تو را ای عشق، دستِ کم گرفتم
* * *
سرگذشت
نسیمی هست در صحرا و دشتم
و مثل فرصتی بی بازگشتم
شرار عشق تو بر جانم افتاد
همه خاکستری شد سرگذشتم
منبع: از دفتر شعر «در این شب آهسته»