از افسانه های مردم بختیاری
زن زیبا و شکارچی
گردآورنده: کتایون لیموچی

در زمانهای خیلی دور در یک آبادی دو برادر با یکدیگر زندگی خوشی داشتند. برادر بزرگ کشاورز و دامدار لایقی بود و به کشاورزی و دامداری اشتغال داشت. برادر کوچکتر در شکار کردن مهارت داشت و هیچ پرنده، چرنده و درنده ای از تیر او جان سالم بدر نمی برد.
در بازگشت از شکار روی شانه اش گوزن، بز کوهی یا قوچی و در دستهایش چند کبک دیده می شد.
این برای اهالی آبادی قابل باور نبود که شکارچی بدون صید به خانه بازگردد. آنقدر شکار می کرد که همسایگان هم از گوشت شکارهایش استفاده می کردند.
یک روز که شکارچی با شتاب در تعقیب صیدی بود، ناگاه چشمش به دختری بلندقامت و زیبا با موهای طلایی و چشمانی زیبا افتاد که در کوهستان سرگردان بود. شکارچی حیران شد که این دختر زیبا چرا در کوهستان سرگردان است؟
به خود مسلط شد و دختر را صدا زد و پرسید: تو کیستی؟ تنها در این کوهستان چه می کنی؟ شکارچی که نیستی، چون تیر و کمان هم نداری. آیا نمی دانی کوه و کمر پر از حیوانات درنده است، اگر به تو حمله کنند چه خواهی کرد؟
دختر با صدای غمگینی گفت: من تک و تنها هستم و در این دنیا کسی را ندارم. آنقدر در کوهستان و دشت و دمن می گردم بلکه آشنا یا خویشی پیدا کرده و بقیه عمر را در پناه او زندگی کنم.
چشمان دختر پر از اشک بود. شکارچی بسیار متأثر شد. به دختر گفت: ما دو برادر هستیم که با هم زندگی می کنیم، اگر مایل هستی بیا و در پناه ما زندگی کن. خانه ما را خانه خود بدان و ما را دوست خود، تو هم یکی از اعضای خانواده ما خواهی شد.
دختر فوری پذیرفت گویی منتظر چنین پیشنهادی بود. با خوشحالی تمام به دنبال شکارچی به راه افتاد و به خانه آنها رفت. دو برادر دختر زیبا را تحت سرپرستی گرفتند. دختر هم به کارهای خانه و آشپزی می پرداخت. هر سه نفر زندگی گرمی  را شروع کردند.
خانه روح و حال دیگری به خود گرفت. برادرها از صبح کار می کردند و شب که به خانه برمی گشتند، بوی مطبوع غذا خانه را پر کرده بود و همه جا نظافت شده بود. دختر زیبا در خانه می چرخید و از آنها پذیرایی می کرد.
هر سه از این وضع لذت می بردند و خوشحال بودند. یک روز برادر بزرگتر برادر کوچکترش یعنی شکارچی را به گوشه ای فرا خواند و گفت: این دختر زیبا، کدبانوی لایقی است، کسی را هم در این دنیای پهناور ندارد به ما پناه آورده، بیا مردانگی کن و او را به ازدواج خود در آور.
شکارچی با دختر زیبا ازدواج کرد.
جشن بزرگی به راه انداختند. به اهالی غذا و شیرینی دادند. صدای دهل و سرنا در این چند روز قطع نمی شد.
شکارچی از این ازدواج خیلی راضی بود. شب عروسی، دختر زیبا و زیباتر شده و مثل دُرّ می درخشید.
شکارچی احساس می کرد خوشبخترین مرد دنیاست. عروسی به پایان رسید. شکارچی و دختر زیبا زندگی آرامی را شروع کردند چند ماهی گذشت.
شکارچی روز به روز ضعیف و ضعیف تر می شد و رنگش رو به زردی می رفت. برادر بزرگتر که حکم پدر را برای برادر کوچکترش داشت، نگران حال برادر خود شد.
روزی برادر بزرگتر از شکارچی پرسید: چرا این قدر ضعیف و رنجور شده ای؟ آیا مشکلی داری؟
شکارچی جواب داد: به خاطر کار زیاد است نگران من نباش.
برادر بزرگتر مشاهده کرد برادرش بهبود نیافته بلکه روز به روز حالش وخیم تر می شود. نزد ملای آبادی رفت که مردی ریش سفید و سرد و گرم چشیده روزگار بود. تمام ماجرا را برای او مو به مو گفت.
ملای پیر گفت: من به زن برادرت شک دارم به احتمال زیاد بیماری برادرت به این زن ارتباط دارد
و دستور داد وقتی زن شکارچی نان می پزد بدون آنکه بفهمد مقدار زیادی نمک را در خمیرش بریزید و شب موقع خواب کلون در را بیندازید و او را کاملاً زیر نظر بگیرید.
برادر بزرگتر دستوراتی را که ملا داده بود به شکارچی گفت.
شکارچی در خمیر زنش مقدار زیادی نمک ریخت، چندین بار چنگ زد که خمیر را به حالت اول بازگرداند سپس لگن خمیر را سر جایش گذاشت و خود به شکار رفت.
غروب شکارچی از کوهستان برگشت. زن سفره رنگینی را پهن کرد. شکارچی از خوردن غذا و نان چشم پوشی کرد. به زن گفت خسته است بهتر است رختخوابش را پهن کند. زن بستر شکارچی را پهن کرد، او به بستر رفت و وانمود کرد خواب است.
زن زیبا شروع به خوردن غذا و نان کرد. پس از اتمام غذا سفره را جمع کرد، به بستر رفت و در کنار همسر خود آرمید. شکارچی کلون در را طوری انداخت که زن نتواند آن را بگشاید.
ساعتی گذشت زن تشنه اش شد خواست در را باز کند نتوانست. مرد را صدا کرد که در را بگشاید مرد جواب نداد و خود را به خواب زد.
زن گفت: تشنه ام آب می خواهم کلون را نمی توانم باز کنم.
گویی مرد از این دنیا رفته بود.
شکارچی از لای پلک هایش همه حرکات زن را زیر نظر داشت. ناگاه دید که زن بلند شد، دور خود چرخید، بالا رفت، پایین آمد، لرزید، لرزید و تبدیل به یک مار وحشتناک شد، از زیر در چوبی که با زمین یک وجب فاصله داشت سرید و بیرون رفت و بعد از مدتی از زیر در داخل شد. مار وحشتناک پیچ و تاب خورد، گلوله شد، خود را به این طرف و آن طرف انداخت و به شکل همان زن زیبا درآمد و کنار شکارچی در بستر خوابید. شکارچی که شاهد تمام صحنه بود تعجب کرد، ترسید، چندشش شد و لحظه شماری می کرد که سپیدۀ صبح بدمد. زمان برایش کند می گذشت. بالاخره سپید صبح دمید. شکارچی حادثه آن شب را برای برادرش تعریف کرد.
برادر همراه با شکارچی نزد ملای پیر رفتند و جریان شب گذشته را به طور کامل شرح دادند. ملا رو به شکارچی کرد و گفت: به سرنوشت بدی دچار شدی، تو در خطر بزرگی قرار داری، اگر این راز را نمی فهمیدی به زودی به هلاکت می رسیدی، طوری که کسی متوجه نمی شد یعنی مرگ تدریجی!
و اضافه کرد در افسانه های قدیم آمده مار خطرناکی به صورت دختر جوان و زیبایی سرگردان کوهها و صحراهاست و درصدد یافتن طعمه ای است. قبل از اینکه او تو را به هلاکت برساند باید نابودش کنی. ملای پیر نقشه ای طرح کرد تا شکارچی آن را انجام دهد.
غروب شکارچی به خانه برگشت. زن برای انجام کارهای خانه دور خود  می چرخید. همه جای خانه را مثل دسته گل تمیز کرده بود. جوشانده ای را مهیا و به شکارچی داد.
شکارچی به زن زیبا گفت: مدتی است احساس خستگی می کنم، نیاز به تفریح دارم اگر مایل باشی جوشانده و غذا را برداریم و به صحرا برویم.
زن پیشنهاد شکارچی را پذیرفت. شکارچی تیر و کمان و مقداری طناب برداشت و به اتفاق برادرش به صحرا رفتند و از آنجا خود را به بالای کوهی رساندند. روی کوه دو درخت کهن و تنومند بلوط بود. شکارچی با طنابی که همراه داشت هر دو شکله (تاب) درست کرد. اول برادر بزرگتر در هر دو شکله نشست و شکارچی او را هل داد. فریاد شادی برآوردند. برادر بزرگتر با هر دو شکله در هوا مشغول رفت و آمد بود. هر دو برادر آن چنان از لذت هر دو شکله داد سخن می دادند تا زن وسوسه شد. نوبت بعد شکارچی به هر دو شکله نشست و زن شروع به هل دادن او کرد. شکارچی به زن می گفت: بیشتر،  بیشتر هل بده و زن او را هل می داد.
بعد زن مشغول آماده کردن و چیدن غذا در سفره شد. زن به شکارچی و برادرش تعارف کرد که برای صرف غذا سر سفره حاضر شوند. ناهار را خوردند. آنگاه شکارچی و برادر بزرگش مقدار زیادی چوب درخت و خاشاک را بین دو درخت بلوط زیر هر دو شکله جمع کردند و آنها را افروختند تا آرام آرام شعله ور شود.
حالا نوبت زن بود که در هر دو شکله بنشیند. او نشست و شکارچی او را هل می داد. زن بالا و پایین می رفت. شکارچی با مهارت و زیرکی آرام گره طناب را باز کرد و زن در میان شعله های آتش افتاد. زن خواست فرار کند ولی نتوانست. شعله های آتش به او امان نداد. زن کمک می خواست ولی دو برادر تنها تماشایش می کردند. ناگهان زن زیبا به صورت مار مهیب و وحشتناکی در آمد که در میان گدازه های آتش که به آسمان زبانه می کشید به خود می پیچید، کم کم سوخت و از میان رفت.

منبع: کتاب افسانه های مردم بختیاری،
 ناشر: انتشارات پازی تیگر، به کوشش: کتایون لیموچی

واژه، اولین مجله فرهنگی و ادبی شیراز

دی ماه سال 1337 شمسی بود که اولین شماره «واژه» در شیراز به چاپ رسید. دومین شماره اسفندماه 1337 و سومین شماره تاریخ خرداد 1338 را بر پیشانی داشت...
سردبیر واژه استاد حسن گریست بود. نگارنده افتخار شاگردی او را داشت. خدایش بیامرزاد. کلاسش راحت نبود. شاید به خاطر این بود که زبان ما تعریفی نداشت نمی دانم چه شد که وسط سال ایشان عوض شد و استاد بصیری آمد... دو واحد درس ما هم پاس شد.
به طوری که عباس کشتکاران می نویسد نام «واژه» پیشنهاد نیکلا راست معلم زبانهای باستانی ایران بود.
«واژه» ضمیمه روزنامه گلستان در می آمد. به طوری که مجله «دریا» را هم که ما بعدها در آوردیم ضمیمه روزنامه «پیام آسمانی» بود. دریا هم مانند «واژه» سه شماره بیشتر چاپ نشد و بعدها دریای ما هم خشکید یا خشکانیدندش که حکایتش را جایی نوشته ام. واژه به همت عباس کشتکاران منتشر می گردید.
51 سال از چاپ واژه می گذرد همکاران واژه این عده از اهالی فرهنگ شیراز بودند:
- «حسن گریست، نورانی وصال، عباس کشتکاران، نیکلا راست، حسن سمسار، جلال چوبینه، نعیم وحیدی، فرهنگ جهانپور، هوشنگ خضرائی، محمد شفیعی، رضا شرفی، پرویز خائفی، پروین قاضی عسگر، ک. امین، کاظم عطاران و فریدون توللی... که همگی در زمینه شعر، نویسندگی و ترجمه از بهترین ها بودند. عده ای
 از ایشان روی در نقاب خاک کشیده اند، یادشان گرامی و روانشان شاد باد. واژه در قطع مجله سخن در می آمد و آن زمان در نزد اهالی فرهنگ ارزش و اعتباری خاص داشت.
چاپ واژه را از استاد عباس کشتکاران داریم. کشتکاران هم از خوبان روزگار ماست قدرش را بدانیم. کشتکاران کم می نویسد ولی زیبا و فاخر می نویسد.
استاد از دوستداران حضرت خواجه است. هر جا که بنویسد و هر زمان که به مناسبتی صحبت کند از شعر والای خواجه شیراز یاری می طلبد این دیگر از ویژگیهای اوست. آنچه در سالهای اخیر از عباس کشتکاران دیده ایم مقاله هایی است بیشتر تاریخی، با نثری سنگین و پذیرفتنی. شاید خیلی ها ندانند که عباس کشتکاران قصه هم می نویسد او را هم باید در ردیف پیشکسوتان قصه نویسی فارس به حساب آوریم. امید که روزی مجموعه قصه های او را هم ببینیم.
در سال 1383 مجموعه «واژه» مجدداً چاپ شد و به عنوان اولین نشریه دفتر موقوفه بنیاد فرهنگی خاندان شادروان زین العابدین کشتکاران به اهالی فرهنگ هدیه شد و از آن به بعد این عیدانه هر سال ادامه یافت و در سال جاری «کار ناکرده» استاد تقدیم اصحاب فرهنگ گردید. کار بنیاد فرهنگی کشتکاران قابل ستایش است و ماندگار. برای استاد عباس کشتکاران و دیگر دوستان همراهش آقایان برکت و خالصی که برای توسعه بنیاد، فکرهای خوب دارند آرزوی سلامتی و موفقیت داریم.
از شماره سوم «واژه» شعری را از استاد هاشم جاوید برایتان برگزیده ایم که می خوانید:
سایه مبارکش بر سر شیراز و شیرازی ها مستدام باشد.
بت شکن
چون مار زخم دیده به دیدار او شدم
دل پر شرنگ کینه و جان پر شرار خشم
ناسازگار و تلخ و بداندیش و کینه توز
می تافت شعله جای نگاهم ز هر دو چشم
رفتم که چون نسیم خزان تند و بی امان
نیلی کنم ز سیلی بیداد روی او
بازوی سیم رنگ به پیچانمش به درد
چنگ افکنم به حلقۀ زرین موی او
* * *
چون برق آتشم زده در خرمن امید
وانگه کشیده دامن و چون باد رفته بود
آسوده خفته بود و در آن چهره می نمود
کان خشم و قهر و تندیش از یاد رفته بود
* * *
من بت پرست خیره و بت خفته پیش روی
پولاد بازوئی که شود بت شکن کجاست؟
من مرد آرزو و نیازم نه خشم و جنگ
سنگین دلی که بشکند آن جان و تن کجاست؟
* * *
می آمدم که پای نهم بر سرش به قهر
اما نهادمش ز سر مهر سر بپای
بت ساز روزگار بسی بت شکن شناخت
کاخر به آستانه بتخانه کرد جای
هاشم جاوید- شیراز 1337

 

کتابشناسی تعزیه
محمدحسن رجایی زفره ای


تعزیه در خور
مرتضی هنری
تهران، مرکز مردمشناسی، 1354 ش، چاپ دوم، تهران، اطلاعات، 1381 ش
تاریخچه تعزیه و تعزیه خوانی در خور، سرایندگان تعزیه در خور، آنهایی که در اصلاح و دوباره نویسی کار کردند به علاوه 5 مجلس تعزیه
* * *
تعزیه طفلان مسلم
ملوک السادات میر فندرسکی
گرگان، مؤسسه انتشاراتی مختومقلی فراغی، 1381 ش، 70 ص
جلد 2 رقمی 101 ص
* * *
جنگ شعاع: تعزیه نامه های کتابخانه ملک (جلد اول)
محمدرضا خاکی با همکاری پریسا کرم رضایی
تهران، مؤسسه فرهنگی گسترش هنر، 1381 ش، 370 ص
12 مجلس در این جلد چاپ شده. اگر چه 53 نسخه توسط رضا خاکی و 117 نسخه توسط جمشید ملک پور تصحیح شده که به تدریج چاپ شود.
* * *
جنگ شهادت (جلد اول)
به اهتمام زهرا اقبال زیر نظر محمد محجوب
تهران، سروش، 1355 ش، 216 ص
6 مجلس در این جلد کتاب شده بقیه مجالس قرار است  در جلدهای بعد چاپ شود
* * *
جنگ تعزیه از مدینه تا مدینه
جابر عناصری
تهران، کیومرث، 1381 ش، 816 ص
نسخه هایی است که با پشتیبانی عبدالرضا زارع اشکدزی به چاپ رسیده
* * *
خورشید کاروان: تاریخچه شبیه خوانی و زندگینامه شبیه خوانان دامغان
عطاءالله میوه ای
تهران، مؤسسه انتشارات پازینه، 1381، 112 ص
* * *
خورشید کاروان
مهدی توسلی
تهران، جهان یازانه، 1380 ش، 102 ص
نمایشنامه ای است از اسیری اهل بیت امام حسین
 علیه السلام (از کربلا به شام) و دیر راهب
* * *
دفتر تعزیه
8 دفتر آن به نظر رسیده به اهتمام داود فتحعلی بیگی، گاهی با همکاری محمدحسین ناصر بخت، محمدحسن رجایی زفره ای و هاشم فیاض
در هر دفتر 4 یا چند مجلس تعزیه چاپ شده است
* * *
درباره تعزیه و تئاتر
لاله تقیان با همکاری جلال ستاری
تهران، نشر مرکز، 1374 ش، 239ص
* * *
سیر تحول در شبیه خوانی (تعزیه)
جمشید ملک پور
تهران، جهاد دانشگاهی، 1366 ش، 278 ص
* * *
مطالبی دربارۀ تعزیه و مجالس قربانی کردن اسمعیل، شهادت امام حسین (ع)، امیر تیمور والی شام، مالیات گرفتن جناب معین البکاء
* * *
سیر تاریخی تعزیه در کازرون
محمدمهدی مظلوم زاده
تهران، مرکز تحقیقات مطالعات و سنجش برنامه فرهنگ مردم، 1382، 318 ص
* * *
سلطان کربلا
جابر عناصری
تهران، زرین و سیمین، رحلی، 104 ص، مصور
با کاغذ و چاپی نفیس و زیبا
* * *
شبیه خوانی (گنجینه نمایشهای آئینی مذهبی)
گردآوری: جابر عناصری
تهران، 1372 ش، رقعی، 248 ص
مجموعه مقالات سمینار پژوهشی تعزیه
* * *
شبیه نامه حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
به کوشش جابر عناصری
تهران، اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ری، 1380، رایزن، 80 ص
* * *
شبیه خوانی (کهن الگوی نمایش های ایرانی)
جابر عناصری
تهران، 1372 ش، رقعی، 248 ص
* * *
شبیه عاشورا (بررسی هنر مردمی تعزیه و چند مجلس شبیه خوانی به زبان آذری)
محمد سیمزاری
اردبیل، 1382 ش، 192 ص
* * *
شرم خنجر
محمدعلی رجبی کیاسری
تهران، حوزه هنری، 1376 ش، 104 ص
مجلس ذبح حضرت اسمعیل است
* * *

شبیه نامه دیر مکافات
جابر عناصری
تهران، نمایش، 1367 ش، رقعی، 67 ص
* * *
شیراز خواستگاه تعزیه
صادق همایونی
شیراز، بنیاد فارس شناسی، 1377 ش، 72 ص
* * *

درد شیرین عشق!
ابوالقاسم فقیری
در پگاه یک صبح بهاری
          خداوند اراده کرد
                       «درد» را
                            بین آفریدگانش تقسیم کند
هر کدام به بهانه ای
          از پذیرفتن سهم خود
                         شانه خالی کردند
تنها انسان بود
           که درد را به جان خرید
همراه با شرطی؛
    -که درد شیرین عشق
                       ویژه انسان باشد
خداوند
        پذیرفت
                   و درد عشق نزد انسان
                                       ماندگار شد!
* * *
سهم درویش
آی دووَرل(1)
      سبد به دست آبادی
              که سُرو خوانان(2)
                      به چیدن سبزی های
                                  کوهی می روید
در این روزهای بهاری
            سهم درویش را
                     فراموش نکنید؛
                     برگی پیدُن هم کافیست!(3)
* * *

مرگ باغ
سیب می فروخت
         سیب گلاب شیراز
«آب
          از پای گل خورده
                   سیب گلابی!»
مرگ باغ هایی:
           که عمری با آنها زندگی کرده بود
                            یعنی حقیقت داشت؟
«حمام رفته
          خضاب کرده
                     سیب گلابی!»(4)
در خوابش هم نمی دید
            مسجد بردی(5)
                        بدون باغ را...

با چشمانی به خون نشسته
      و دلی شکسته
               پیرمرد بود
                      که آوار شده بود
                                  بر دیوار ریخته یک باغ
 * * *
تنخواه
پیشکش به استاد پرویز خائفی
گفت:
      انبوه موههایت
                توده ای از برف را می ماند
گفتم:
      مرده ریگ
                  پدر است
گفت:
      تنخواه
                 پربهایی است
                          اهل سودا باشی
                                      خریدارم
گفتم: چند می خری؟
   گفت: 72 پیمانه زر
            به تعداد بهارهایی
                          که پشت سر گذاشته ای
گفتم: دلم راضی نیست
         پایان راه را با رفیق
                 شیرین تر می بینم.
پی نویس:
1 - دووَرَل DUVARAL = دختران
2 - سُرو SORU= آواز، بیت، واسونک
3 - پیدُن PIDON= پونه
4 - قسمتهایی که داخل گیومه است از نغمه طوافان دوره گرد شیرازی است.
5 - مسجد بردی MASJED- BARDI= نام قدیم قصردشت.