خواستگاری های عاشقانه
«سمن ناز و جمشید جم»

حسین آزاده
اولین دختری که در تاریخ ایران از مرد دلخواهش خواستگاری کرد سمن ناز دختر کورنگ شاه زابلی است. شرح حال سمن ناز و جمشید «جم» در ملحقات شاهنامه در نهایت زیبایی آمده است.
چکیده این داستان چنین است:
پس از نام بردن کورنگ شاه، پادشاه زابل چنین می خوانیم:
یکی دخترش بود کز دلبری
پَری را به رخ کرده از دل بَری 
شبستان، گلستان ز دیدار او
دو زلفین مشکین و گلنار او
رخ روشنش آتش آبدار
سر زلف او عنبر تابدار
به کاخ اندرون بت به مجلس بهار
در ایوان نگار و به میدان سوار
مهش مشکسای و لبش می فروش
دو ابرو کمان کش بُد و درع پوش
کمند افکنان بستۀ گیسویش
کمان ابروان خستۀ ابرویش
به چهره چو زهره فرشته فریب
دل از چشم جادوی او ناشکیب
دل آشوب و دلبند آفاق بود
به خوبی چو ابروی خود طاق بود
بلا را بلندی ز بالای او
دو گیسو سر از حلقه تا پای او
به هر شست کان زلف دلخواه داشت
پریشان و شوریده پنجاه داشت
لبش مرده را باز دادی روان
ز دیدار او پیر، گشتی جوان
شده سال آن ماه آراسته
نه چار و دو از ماه نو کاسته
چنین دختری که در زیبایی بی نظیر بود در سوارکاری، تیراندازی و شمشیر زنی نیز همتا نداشت. گذشته از زیبایی و جنگجویی در رای زنی
 و درایت هم بهترین مشاور پدرش بود.
از پدر اجازه داشت که شوهرش را خود انتخاب کند. از جمله شرایطی که برای خواستگاران معین کرده بود اینکه پس از پسندیدن از همه نظر، با او در میدان هماورد شده و زورآزمایی کند.
اگر خواستگار پیروز شد آنگاه او را به شوهری بپذیرد.
با شرحی که سردار حماسه سرایان از جنگاوری سمن ناز می دهد، هیچکس را توان مقابله با او نبود. به ابیاتی محکم از میدان داری سمن ناز توجه فرمایید:
یلی بود مردانه و تیغ زن
سواری سرافراز و مردم فکن
به میدان جنگ ار برون آمدی
به مردی ز مردان فزون آمدی
ببردی به مردی و پا در رکیب
ز دلها قرار و ز جانها شکیب
چو با نیزه کردی به گردون نگاه
بخستی به نوک سنان روی ماه
به تیغ ار هماورد خارا شدی
هم از سنگ لعل آشکارا شدی
چو رومی کمان را شدی قبضه گیر
فلک را کمان پشت کردی به تیر
این شیر دختر شایسته، دایه ای داشت ستاره شناس و افسونگر. دایه به او گفته بود: شوهری گرانمایه که شاهی بزرگ است در طالع تو دیده ام، و از آن گوهر پسری در کنار تو می نشیند. از آن پسر و نژادش کارهای بزرگی سر می زند که مایه افتخار ایران زمین خواهد بود.
سمن ناز هیچ یک از خواستگاران را انتخاب نکرده بود تا این که جمشید جم که از ضحاک شکست خورده و متواری شده بود با نام مستعار ماهان کوهی و بازرگان ورشکسته به زابلستان رسید از آنجا که نمی خواست شناخته شود در هیچ شهری زیاد اقامت نمی کرد.
ضحاک تصویر جمشید را برای همه شاهان فرستاده بود تا او را زنده یا مرده تحویل دهند. از این رو به هر شهری با احتیاط وارد می شد.
   در حومه زابل به باغی بزرگ رسید که نهر آبی از کنار آن جریان داشت و درختان بید بر آن سایه انداخته بود.
جمشید کنار جوی، زیر سایه بید نشست. سر و صورت را از گرد راه شست و تکیه به دیوار باغ داده به استراحت پرداخت. صدای ساز و آواز و بانگ نوشانوش از درون باغ شنیده می شد.
یکی باغ خرم از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی
می و میوه و رود سازان به پیش
همی خورد می با کنیزان خویش
جمشید نگاهی به درون باغ انداخت که ناگهان یکی از کنیزان او را دید. خود را به جمشید رساند و از چهره و فر و برز او در شگفت ماند.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان از او فره خسروی
کنیز به جمشید گفت:
سر بانوان دخت کورنگ شاه
در این باغ بنشسته مانند ماه
نترسی که داری تماشا به باغ
که چون لاله از دل بسوزند داغ
جمشید گفت: بازرگانی ورشکسته و بخت برگشته ام. خسته و کوفته به اینجا رسیده و برای رفع خستگی نشسته ام.
از آن آب با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک آویخته
سه جام از خداوند این بزم خواه
به من ده رهان جانم از رنج راه
کنیزک خندان خود را به سمن ناز رساند و گفت جوانی بر در نشسته که از تو زیباتر است ولی گمانم از عقل درست بهره ای ندارد. زیرا از میوه و خوردنی نامی نبرد جز اینکه:
بدین سایه رز پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی
سمن ناز به کنیزک گفت بدانکه:
می و نقل و خوان خواست و آواز رود
رخ خوب و شادی و بزم و سرود
سمن ناز با کنیز از باغ بیرون آمد. تا چشمش به جمشید افتاد از آنجا که تصویر جمشید را پیش از آن هم دیده بود او را شناخت.
چنان با دلش مهر در جنگ شد
که در جانش جای خرد تنگ شد
به جم گفت کای خسته از رنج راه
بدین سایه گه از چه کردی پناه
بیا گر به باده دلت کرده رای
از این در بدین باغ خرم در آی
جمشید گفت: اول بگو کیستی، بازرگانی یا پیشه ور، سپاهی هستی یا کشاورز یا شاهزاده ای؟
بت زابلی گفت از این هر چهار
نیم من جز از تخمه شهریار
پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد جز از من دگر دلستان
وز او مر مرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آید هوا
«من از پدر اجازه دارم که همسرم را خودم برگزینم».
جمشید اندیشید:
بدل گفت این شاه دژخیم نیست
گر از رازم آگه شود بیم نیست
دوان رفت با دختر نامدار
سوی باغ و ایوان گوهر نگار
سمن ناز هنگام خوردن و نوشیدن جمشید را زیر نظر داشت و از طرز بیان، به بزم نشستن و حرکات او یقین کرد که مهمانش از شاهان نامدار است.
بدل گفت شاهیست این پر خرد- کزینسان نشست از شهان در خورد.
 هنگامی که از غذا خوردن دست کشیدند، یک جفت کبوتر نر و ماده روی درخت روبرو نشستند. سمن ناز تیر و کمان برگرفت و از جمشید پرسید:
از این دو کبوتر شده جفت گیر
کدامست رایت بدوزم به تیر؟
جمشید که تاکنون درس هایی از مهمان نوازی شاهانه به سمن ناز آموزش داده بود به عنوان آخرین درس به سمن ناز گفت: سزاوار این است که مرا اول در تیراندازی امتحان کنی.
به من دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی
همان گه گمان برد دختر به مهر
که این است جمشید خورشید چهر
سمن ناز ضمن پوزش، تیر و کمان را به جمشید داد. جمشید نشانه گرفت و فال زد که اگر دو بال کبوتر ماده را بهم بدوزم با دختری که دوستش دارم همسر می شوم. این جمله را به زبان آورد ولی در دل مقصودش سمن ناز بود. سمن ناز هم معنی را دریافت.
بدان در مرادِ جم آن ماه بود
همان ماه معنیش دریافت زود
این هم جواب آن چراغ سبز:
خدنگ الف از خم نون و دال
برون راند و بردوختش هر دو بال
بدانست دلدار کان ارجمند
بود پور طهمورث دیو بند
جمشید، کمان را به سمن ناز داد. کبوتر نر پرواز می کرد و بازگشت و روی درخت نشست. سمن ناز هم فال زد که اگر کبوتر نر را هدف بگیرم با کسی همسر می شوم که دوستش دارم. جمشید هم معنی را گرفت.
    گر این نر کبوتر دو بالاش راست
بدوزم شوم جفت آن کم هواست
چراغ دوم سبزتر به نظر می رسد.
خمیده کمانی چو ابروی او
همی راست آمد به بازوی او
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ
دایه از راه رسید تا چشمش به جمشید افتاد به سمن ناز گفت: این مهمان از کجا به دام تو افتاد؟ گمانم این همان شوهری است که در طالع تو دیده بودم.
بُد از مهر جم شیفته خوب چهر
فزون شد از این مژده اش مُهرِ مِهر
به دایه فرمان داد تا آن پرنیانی که چهره جمشید بر آن نقاشی شده را بیاورد.
دایه آن تصویر را آورد و روبروی جم گذاشت. جمشید که تصویر خود را با تاج و بر تخت دید، اشک در چشمانش حلقه زد.
سمن ناز گفت: چرا ناراحتی مگر در این تصویر چه دیدی که چنین غمگین و گریان شدی؟
مگر میزبانت دلارای نیست
بدیدار ما امشبت رای نیست؟
جمشید گفت: چهره جم را دیدم و از سرگذشت او گریان شدم. چنان شاه بزرگی آواره شد و چنین دیوی به جای او نشست.
سمن ناز هم گریان شد و کنیزان را مرخص کرد. تنها دایه را نزد خود نگه داشت که رازدار او بود. به جمشید گفت:
خرد در دلم راز اینسان گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به مهر هوای تو دل بسته ام
نگار تو اینک بهار من است
مر این پرنیان غمگسار من است
تو را ام کنون گر پذیری مرا
به آیین خود جفت گیری مرا
آیا این یک خواستگاری رسمی نیست.
سمن ناز ادامه داد:
دهم جان گر از دل بمن بنگری
کنم خاک تن تا تو پی بسپری
ضمن خواستگاری، فدایت شوم می گوید و احساس حقارت و کسر شأن نمی کند. اگر جمشید همچنان شاه بود و سمن ناز شاهزاده ای کوچکتر باز جای بحث داشت.
اما سمن ناز شاهزاده ای و جمشید آواره ای است که برای سرش جایزه معین کرده اند و برای پنهان کردنش مجازات مرگ در نظر گرفته شده و از این رو در چنین موقعیتی با او ازدواج کردن، بازی با جان و خانمان است.
اما عشق... چه بگویم؟ و حال عاشق را چگونه شرح دهم که ای کاش من هم گنگی خواب دیده بودم.
جمشید گفت: اگر تو عاشق جمشیدی بدان که من جمشید نیستم، انسان های شبیه به هم بسیارند.
گمان نکو برده ای دلپذیر
ولیکن گمانت کمان شد نه تیر
سمن ناز گفت: خورشید را به گل می پوشانی یا روز را به ابر شب می کنی؟
تو را دام و دد باز داند به مهر
که هستی تو جمشید خورشید چهر
این پیرزن برای من مانند مادر است ستاره شناس، افسونگر و دانشمند است و همه راز تو را پیش از این به من گفته.
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بود پیش و مه در کنار
نگاری نخواهی بهشتی سرشت
که باروی او باشی اندر بهشت
ز خوبی و خوی و خردمندی ام
بهانه چه سازی که نپسندی ام
گویا قرار است کار به التماس بکشد.
بگفت این و گلبرگ پر ژاله کرد
ز خونین سرشک آستین لاله کرد
جریان از التماس هم گذشت و به گریه کشید.
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن
به این ترتیب آخرین تیر را به دل هدف نشاند این رسم ایرانیان باستان بوده و خواستگاران اعم از دختر یا پسر اگر اصرار می کردند ننگ نبود و احساس کسر شأن نمی کردند. در مجالس بعد خواهیم دید که مردان هم نه تنها بر دختران خواستگار، خرده نمی گرفتند بلکه افتخار می کردند که مورد پسند چنین دختری زیبا، نامدار، ادیب و بافرهنگ قرار گرفته اند.
دل جم ز بس خواهشش گشت نرم
بدو گفت کای گنج فرهنگ و شرم
از آن راز بیرون نیارم همی
که بر جان بترسم که آرم غمی
پدرت اگر از رازم آگاه شد ممکن است از ترس یا به طمع جایزه مرا به ضحاک بسپارد. اگر آواره و تهی دست ولی ایمن باشم بهتر است که با ناز و نعمت ولی در ترس و بیم زندگی کنم. سمن ناز قول داد و سوگند یاد کرد که:
چنان دارم این راز تو روز و شب
که با جان بود کو برآید ز لب
و بدین ترتیب جمشید قبول کرد.
ز بس لابه و مهر و سوگند و پند
از او ایمنی یافت شاه از گزند
بنا به گفته فردوسی، در آن زمان هود (ع) پیامبر بود و دین او رواج داشت.
چنان دان که هود اندر آن روزگار
پیمبر بُد از داور کردگار
به آیینش پیمان با او ببست
به پیوند بگرفت دستش به دست
بدین کار ما گفت یزدان گوا
همین پاک جان های فرمانروا
ببستش به آیین و سوگند خویش
گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش
نتیجه این ازدواج خجسته پسری است به نام تور و از او شید اسب، تورگ، اترط، گرشاسب، کورنگ، نریمان، سام، زال و رستم پدید می آیند.
بعد از این خواهیم دید که در این گونه ازدواج ها علاوه بر موفقیت آمیز
 و عاشقانه بودن، فرزندانی متولد شده اند که هر کدام در تاریخ و اساطیر ایران زمین نمونه ای از جوانمردی بوده و نامی بلند دارند. چنانکه بعد از نام بردن از نوادگان جمشید و سمن ناز و کارهای بزرگی که انجام داده اند به رستم رسیده و چنین می سراید:
بزرگان که از تخمه جم بدند
تمامی نیاکان رستم بدند

منبع: کتاب خواستگاری های عاشقانه، نگاهی به پیشینه خواستگاری دختران از پسران نوشته حسین آزاده
نویسنده معتقد است در فرهنگ ایران باستان پیشنهاد ازدواج از سوی دختران امری غیر عادی و ناپسند شمرده نمی شد. چنانکه در صدر اسلام نیز به گواهی متون معتبر دینی این پیشنهاد از هر دو جانب مطرح می شده است.
در این مختصر شرح حال زنان و دخترانی را که از شوهر آینده خود خواستگاری کرده اند بازگو کرده و خواهیم دید که نتایجی خوب و گاهی تاریخ ساز داشته اند.