داستان عُزیر پیامبر که صد سال به خواب رفت
محمدعلی پیش آهنگ
عُزیر بر دراز گوش خود سوار شد و به منظور بازدید از باغ خود از خانه خارج گردید و به سمت بوستان خویش رفت. چون وارد باغ شد دید درختان سرسبز و خرم و انبوه، پر میوه اند و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آن درختان رسیده. نغمه دلکش بلبل ها و مرغان بوستانی از میان شاخسارها گوش را نوازش می دادند و لطف نسیم جان پرور، دماغ را تازه می سازد.
عُزیر پیامبر ساعتی به تماشای آن باغ و چمن و سبزه و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد.
 پس از اندکی که در بوستان بیاسود و گردش کرد آنگاه زنبیلی را که همراه داشت پر از انگور و سبدی را پر از انجیر کرد و مقداری نان که همراه داشت برداشت و بر الاغ خود سوار شد و از بوستان بیرون آمد و به سوی خانه به راه افتاد. عُزیر در راه بازگشت غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فکر فرو رفت و می اندیشید که راه را گم کرد و همچنان سرگردان می رفت تا به دهکده ویرانی رسید که جغد در زوایایش آشیانه کرده و آثار ویرانی و پراکندگی خانه ها و فرو ریختن سقف و دیوار  منزل ها نمایان بود. وجود استخوانهای پوسیده و اسکلت های متلاشی شده و از هم گسیخته، در آن سکوتی مرگبار، منظره وحشتناکی را ایجاد کرده بود. عُزیر از الاغ پیاده شد و سبد و زنبیل میوه ها را کنار خود گذاشت و افسار الاغ را بست و به دیوار خرابه ای تکیه زد تا از خستگی بیاساید و نیروی بدن و دماغش را تجدید کند.
نسیم ملایمی می وزید و سکوت فیلسوف پسندی دامن گسترده بود و « عُزیر پیامبر» را برای فکر و تأمل و ادامه رشته اندیشه کمک می داد.
« عُزیر» درباره آن مردگان فکر می کرد که چگونه زنده می شوند و آن پیوندهای گسیخته چگونه بهم می پیوندد و متصل می شوند و آن اعضای افشان که با خاک آمیخته و همراه سیل به هر سو روان شده اند و ابرهای فراوان بر آنها باریده در روز واپسین بار دیگر چگونه زنده می شوند!!
و جان می گیرند!! با ادامه این تفکر و تأمل کم کم چشم های
«حضرت عُزیر» گرم شد و پلک هایش به آرامی روی هم افتاد. عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرو رفت، آن چنانکه گویا به مردگان آن محله خاموشان ملحق شده است صد سال تمام گذشت، کودکان بزرگ و پیر شدند و عمر پیران پایان یافت. نسل ها تغییر کردند، قصرها و کوشک ها
عوض شدند ولی عُزیر همچنان به صورت جسدی بی روح در خواب بود.
 استخوان های او پراکنده و اعضایش از هم گسیخته شدند، تا اینکه پروردگار یکتای بی همتای هستی بخش گیتی اراده کرد برای مردمانی که در موضوع روز واپسین و قیامت، حیران و سرگردان و از درک آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشکار سازد تا آن را با چشم ببینند و احساس کنند تا به آن یقین پیدا کنند. خداوند استخوان های عُزیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید. ناگهان عُزیر با بدنی کامل و نیرومند از جای خود برخاست و بر روی پای خود استوار ایستاد. عُزیر با خود اندیشید که از خواب سنگینی بیدار شده است. سپس به جستجوی دراز گوش خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد. «فرشته ای» به سوی او آمد و گفت: فکر می کنی چقدر در خواب ناز بوده ای؟ « عُزیر» بدون دقت و تفکر در اوضاع خود گفت: یک روز یا کمتر از آن
 خوابیده ام.
فرشته گفت: تو صد سال است که در خواب ناز بوده ای مانند این اجساد. در این زمین آرامستان بوده ای باران های نرم و رگبارهای شدید بر بدنت باریده و بادهای بسیار تند بر تو وزیده، ولی با گذشت این سالهای طولانی و پیشامدهای گوناگون می بینی
که خوراکت و میوه هایت سالم مانده و آب آشامیدنی تو تغییر نکرده است. ای عُزیر نگاهی به استخوانهای پراکندۀ الاغ خویش بیانداز، می بینی که اعضایش از هم پاشیده و جدا شده اند
 اکنون خداوند به زودی به تو نشان خواهد دادکه چگونه این استخوانهای پراکنده و از هم جدا شده جمع و زنده می شوند و روح در آن دمیده می شود.
 اکنون شاهد این جریان باش تا به روز قیامت یقین پیدا کنی و بر ایمانت به رستاخیز بیفزایی و پروردگار تو را آیتی از قدرت خود قرار داد تا شک و تردید به رستاخیز و روز واپسین را از ذهن مردم پاک کنی و بر ایمان و اعتقاد آنها بیفزایی و آنچه را از درک آن عاجز بودند برایشان شرح دهی. عُزیر نگاه کرد و دید چگونه استخوان های متلاشی شده الاغش بهم پیوست و به همان وضع و خصوصیات سابق در آمد و خون در رگهایش جاری و جان در بدنش روان شد و روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در آن هویدا گردید و انگور و انجیر و نان از حال تازگی خارج نشده است. عُزیر پس از دیدن این منظره گفت: «می دانیم که خدا بر همه چیز قدرت دارد».

صد سال دوری و فراق!
عُزیر میوه ها و غذایش را برداشت و بر الاغش سوار شد و به سراغ خانه خویش روان گردید و در راه می دید که  اوضاع کوچه ها و خانه ها دگرگون شده و تغییر کرده است و صورت گذشته مانند بقایای رؤیا و خیالی در ذهنش منعکس می شود... تا سرانجام به خانه خود رسید و بیرون در، پیرزنی فرتوت و فرسوده با کمری خمیده و اندامی لاغر را دید که گذشت زمان پوست بدنش را چروکیده و بینایی چشمانش را فرو کاسته است. ولی با این حال در برابر گذران شب و روز و جریان ماه و سال باقی مانده است. این پیرزن «مادر عُزیر»* است که او را در بهار زندگانی و رونق جوانی واگذاشته بود. عُزیر از پیرزن پرسید: این خانه عُزیر است؟ پیرزن گفت: آری، این خانه عُزیر است، آنگاه باران اشک از دیدگان بیفشاند و گفت عُزیر رفت و مردم او را فراموش کردند، و این اولین باری است که پس از روزگاری دراز می بینم که کسی نام عُزیر را می برد و از او و خانه اش سراغ می گیرد. عُزیر خود را معرفی کرد و گفت: من « عُزیرم»
خدا صد سال مرا از این گیتی به وادی مردگان برد و اکنون بار دیگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است تا راز آفرینش را برای مردم بیان کنم و بگویم روز واپسینی وجود دارد.

عُزیر آزمایش شد
پیرزن نخست از گفته عُزیر مضطرب شده و تعجب و انکار کرد، سپس  گفت: « عُزیر» مردی صالح و مستجاب الدعوه و شایسته بود و دعایش همواره مستجاب می شد و چیزی از خدا نمی خواست جز آنکه حاجتش را برمی آورد، و برای بیماری دعا نمی کرد مگر آنکه خدا او را شفا می داد. پس اگر تو همان « عُزیری» از پروردگار بخواه تا مرا از بیماری ها شفا بخشد و دیدگانم را بینا سازد. عُزیر دعا کرد و بی درنگ سلامتی و شادابی و بینایی پیرزن به او بازگشت. پیرزن عُزیر را دعا کرد! پس دست و پای او را بوسید و به سوی «بنی اسرائیل» رفت و اولاد و خویشانش را که به سن پیری رسیده و آب و رنگ و صفا و رونق جوانیشان را از دست داده بودند از ماجرا باخبر ساخت و فریاد زد که عُزیر را که صد سال است گم کرده بودید اکنون خدا او را باز گردانده و در سن جوانی و خرمی به سوی شما
فرستاده است.
پس عُزیر به صورت مردی نیرومند و سخت پی، نزد ایشان آمده ولی قوم دعوی او را انکار کردند و آن را دروغی عظیم شمردند و خواستند او را در معرض آزمایش در آورند. پس یکی از فرزندانش گفت: عُزیر روی کتفش خالی داشت که به وسیله آن خال از دیگران ممتاز بود.
 آنگاه کتفش را باز کردند و دیدند که همان خال در جای خود باقی است. ولی یکی از اولادش برای اطمینان خاطر خود و برای رفع هرگونه شک و شبهه ای گفت: به ما خبر دادند زمانی که «بخت النصر» به سمت بیت المقدس هجوم آورد و تورات را سوزاند تنها افراد انگشت شماری و از آن جمله عُزیر تورات را از بر و حفظ بودند، اگر تو « عُزیری» آنچه از تورات محفوظ داری برای ما بخوان. عُزیر تورات را بدون هرگونه تغییر و انحراف و کم و زیادی از بر خواند، در این هنگام بود که بنی اسرائیل با این سه نشانه ادعای او را تصدیق و تکریم کردند و با او پیمان بستند و به وی تبریک گفتند و با او به مصافحه پرداختند و مقدمش را محترم داشتند. ولی گروهی از ایشان از روی کمال بدبختی ای که داشتند، ایمان به حق نیاوردند، بلکه بر کفر خود بیفزودند و گفتند: « عُزیر پسر خداست»
سوره توبه آیه 30
و یهود گفتند: « عُزیر» و نصاری گفتند «مسیح» پسر خداست. این سخنان را که اینها بر زبان می رانند خود را به کیش کافران مشرک پیشین (که اصلاً به نبی و کتب آسمانی معتقد نبودند) نزدیک و مشابه می کنند خدا آنها را هلاک و نابود کند چرا آنها باز به خدا نسبت دروغ بستند؟»
سوره بقره آیه 259
«یا بمانند آن که (برخی از مفسرین گفته اند
 مراد عُزیر بوده) به دهکده ای گذر کرد که خراب و ویران شده بود گفت به حیرتم که خدا چگونه باز این مردگان را زنده خواهد کرد. پس خداوند او را صد سال می میراند. سپس زنده اش برانگیخت و بدو فرمود که چه مدت درنگ نمودی جواب داد یک روز یا پاره ای از یک روز خداوند فرمود نه چنین است بلکه صد سال است (که به خواب مرگ افتادی) نظر در طعام و شراب خود بنما (مفسرین گفتند طعامش انگور و انجیر  و شرابش آب انگور یا شیر بود) که هنوز تغییر ننموده و الاغ خود را نیز بنگر تا احوال بر تو معلوم شود و ما تو را حجت برای خلق قرار دهیم که امر بعثت ]برانگیختن[ را انکار نکنند و بنگر در استخوانهای آن که چگونه درهمش پیوسته و گوشت بر آن پوشاندیم چون این کار بر او روشن و آشکار گردید، گفت همانا اکنون به حقیقت و یقین می دانم که «خداوند بر همه چیز تواناست»

منابع:
1 - قرآن کریم سوره های البقره آیه 259 و سوره توبه آیه 30
2 -قصه های قرآن از تولد آدم تا رحلت خاتم (ص) تألیف معصومه بیگم آزرمی
3 -قصه های قرآن تألیف علی شیروانی
4 -قصه های قرآن نوشته محمداحمد جادالمولی، محمد ابوالفضل، علی محمد البجاوی، السید شحانه ترجمه سید رضا هاشمی
*معصومه بیگم آزرمی می نویسد: پیرزنی که با عُزیر گفتگو کرد مادر عُزیر بود و علی شیروانی و  سید رضا هاشمی مترجم می نویسند آن پیرزن کنیز عُزیر بوده است.

شیراز از گل بهترو
شعر شیرازی
سروده: دکتر بیژن سمندر، ویرایش دوم 1388
ناشر: انتشارات نوید شیراز
معرفی از: ابوالقاسم فقیری
نام شعر شیرازی را که بشنوی بی اختیار نام «بیژن سمندر»، قافله سالار این نوع شعر برایت تداعی می شود. شعر شیرازی امروزه روز طرفداران بی شماری دارد و شاعرانی را می شناسیم که به شعر شیرازی گرویده و می کوشند در این گونه ادبی صاحب نام، نشان و اعتباری گردند.
آنانکه بعد از بیژن سمندر راه و روش او را در پیش گرفته اند به جرأت می گویم همگی تحت تأثیر وی می باشند و می توان رگه های ناب شعری سمندر را پیدا کرد که در سروده های شاعران بعد از او تکرار شده است.
باید بپذیریم که شعر شیرازی با حضور «سمندر» در زمان حاضر شکوهی تازه به خود دید و پیروانی یافت که راه او را دنبال کردند.
شعر شیرازی گیرائی و حلاوتی خاص دارد که در دل مردم این شهر خوش نشسته است. جوانان ممکن است شعر شیرازی و زیبایی خاص آن را نشناسند ولی آنهایی که سن و سالی را پشت سر گذاشته، بدان آشنایند و به لحظات خوش آن آگاهی دارند می دانند که خواندن و شنیدن شعر شیرازی آدمی را به وجد می آورد و نوعی انبساط خاطر به مخاطبینش پیشکش می کند و گاهی هم لبخندی شیرین به سراغشان می آید.
می توان برای شعرهای شیرازی استاد سمندر ویژگی هایی را قایل شد که اجمالاً بدان پرداخته می شود:
1 - شعر سمندر ساده و روان است.
2 - شعرش با نوعی موسیقی همراه است، چون خود از اهالی موسیقی است.
3 -فرهنگ مردم شیراز در شعرهای شیرازی او جاری است.
4 - شعرش آدمی را به شیراز قدیم می برد، شیرازی که مردمش کشته و مرده مهربانی و صفا بودند.
5 - سمندر در شعرش که مکنونات قلبی اوست، تعصب شیرینی روی شیراز دارد. دوری از این شهر و مردم مهربانش سبب نشد که شیراز را فراموش کند و هنوز از سر مهربانی از شیراز و شیرازی یاد می کند. در شعرش به گوشه، گوشه این شهر عشق می ورزد و هنوز هم شیراز برایش زیباترین شهرهاست.
6 - شعرهای شیرازی سمندر نوعی حراست و پاسداری از فرهنگ مردم این ولایت است.
7 - سمندر از وزن های عامیانه در شعرش بهره می گیرد و این گونه اشعارش تأثیرپذیری بیشتری دارند.
8 - سمندر در طنز هم دستی دارد و جا به جا در سروده هایش از طنز هم استفاده می کند.
* * *
ویرایش تازه ای از کتاب «شیراز از گل بهترو» پیش روی من است.
اشعار تازه ای به متن کتاب اضافه شده و تصاویری از شیراز قدیم می بینیم که با شعرهای سمندر همخوانی دارد.
برای تک، تک سروده های بیژن سمندر
 می توان مطلب نوشت.
از این مجموعه دو شعر را برگزیده ایم که هر دو از «آرزو» سخن می گویند. یکی شعر تأثیرگذار «یا شاچراغ» است که سالها پیش در همین صفحه به اهالی فرهنگ شیراز معرفی گردید.
ای شاه نور و چلچراغ، آقوی آقام، یا شاچراغ
یه کش دیگه جارم بزن، بکن صدام، یا شاچراغ
در این شعر ماندگار وایه های یک شیرازی دور از وطن را می بینیم که سخت آرزو دارد یکبار دیگر به دیدار شیراز و زیارت آقا حضرت شاه چراغ نائل گردد.
و شعر دوم «آرزو» نام دارد که باز صحبت از یک ایرانی دور از وطن است که تمنا دارد باز موفق شود به سرزمین مادری اش برسد، هوای دیارش را تنفس کند و با مردمی گپ و گفت داشته باشد که آنها را هم زبان و هم وطن می داند.
* * *
کتاب «شیراز از گل بهترو» از انتشارات نوید شیراز است. داریوش نویدگوئی را در چاپ این کتاب تنها ناشر نمی بینیم بلکه او را هم از هواخواهان شعر شیرازی می بینیم. دیده و شنیده می شود که داریوش همه جا با صمیمیت از این شاعر نام آشنای شیرازی صحبت کرده و از خدمت ارزشمندش به فرهنگ این شهر یاد کرده است. پیش گفتارهای کتاب از دکتر سیاوش سمندر، برادر شاعر است که باید از زحمات ایشان در شکل گرفتن کتاب سپاسگزار بود.
از این عزیزان سپاسگزاریم و برای شاعر مردمی شهرمان بیژن سمندر آرزوی سلامتی داریم از این مجموعه شعر «آرزو» را می خوانید:

آرزو
باز هوای وطنم آرزوست
بوسه به یاران زدنم آرزوست
ملک جهان پیشکش دیگران
ذره خاک وطنم آرزوست
دیدن بیگانه مرا خسته کرد
هموطن خویشتنم آرزوست
با که بنالم به زبان غریب
هم نفس خوش سخنم آرزوست
خسته شدم از سخن دیگران
یک سخن از آن دهنم آرزوست
بوی وطن می رسد از راه دور
نرگس و یاس و سمنم آرزوست
من که در این باغ دلم شاد نیست
برگ گلی زان چمنم آرزوست
نام وطن باد و سمندر مباد
بهر وطن مرگ تنم آرزوست

 

این هم شعری درباره ماه مبارک رمضان پیشکش به میهمانان ضیافت الهی. این شعر سروده زنده یاد«احمد ملائی» شاعر نام آشنای نی ریزی است. برای شما سلامتی و برای شاعر، غفران الهی را آرزو می کنیم.
ف- جویا
رمضان باز هم به میل بیا
رمضان ای حضور دیرینه
روشنی بخش آب و آئینه
به حلول آی و با هلال بیا
باز هم مثل پارسال بیا
عجبا، به چه پارسالی بود
چه مهی و چه شور و حالی بود
هر که با عشق روبرو می شد
مثل محراب سرخ رو می شد
روی بوم معرق کاشی
بود رخسار عشق نقاشی
نیم شب در هوای بارانی
بود برپا بساط هم خوانی
قاریان گرم ربنا بودند
همه یک رنگ با خدا بودند
سینه ها جایگاه طاعت بود
پر ز اکسیژن عبادت بود
گفتگوها طراوت از گل داشت
لذت بکر یک تغزل داشت
ندبه در انتظار آمین بود
همچو «امن یجیب» خوشبین بود
اسب رهوار عشق زین می شد
لحظه ای فارغ از زمین می شد
صبحدم ندبه های دیرینه
می چکید از نگاه آدینه
دلمان پای بند الا بود
مثل «الغوث» فارغ از لا بود
تا به آن سوی بدر می رفتیم
در پی کشف قدر می رفتیم
هر دو جوشن خمار حق بودند
یک نفس دوستدار حق بودند
لیله القدر پر ز احیاء بود
معبر قرب هم مهیا بود
بود دستان سبز یا قدوس
باصفای گریستن مأنوس
سبحه حول مدار می چرخید
دم به دم بی قرار می چرخید
سینه ها بود فارغ از کینه
همچو ترکیب آب و آئینه
صحن مسجد ز فرط مدهوشی
می گرایید اگر به خاموشی
باز هم مثل روز روشن بود
روشن از بازتاب جوشن بود
تو بیا ای صمیمی و ساده
باز بنشین کنار سجاده
زین سبب اشک شوق می باریم
که صمیمانه دوستت داریم
مثل شبهای تا سحر بیدار
گوهر دیده را به دل بسپار
ساز کن نغمه بلالی را
ورد بو حمزه ثمالی را
پای بر فرش سینه ها بگذار
بنشین پای سفره افطار
رمضان باز هم به میل بیا
با ابوحمزه و کمیل بیا
ما مقیمان خطه سحریم
قامتت را ز دور می نگریم
منبع= کتاب «صدای سبز باران»، ناشر: مؤسسه فرهنگی کوثر نور- نی ریز.


دو غزل از زنده یاد ابوالحسن ورزی
1 - باز آن چشم فسون بار به یادم آمد
باز آن چشم فسون بار به یادم آمد
نرگسی دیدم و شیراز به یادم آمد
یک گل ناز در این گوشۀ گلشن دیدم
آنکه می ریخت از او ناز به یادم آمد
آشیان سوخته مرغی به چمن می نالید
عشق آن خانه برانداز به یادم آمد
هر کجا غنچۀ پژمرده به شاخی دیدم
آرزوهای دلم باز به یادم آمد
بر لب لاله و گل خندۀ شادی دیدم
غنچۀ دل که نشد باز به یادم آمد
چنگ بشکستۀ دل دیدم و حسرت خوردم
نغمۀ دلکش این ساز به یادم آمد
از قفس نغمۀ مرغان چمن می شنوم
صحبت یار هم آواز به یادم آمد
می زنم بال و پری در قفس بستۀ خویش
چه کنم؟ حسرت پرواز به یادم آمد
خواب مرگ آمد و کوتاه شد افسانۀ عمر
قصۀ عشق از آغاز به یادم آمد
* * *
2 -بنفشه­ای تو و فرزند نوبهار منی
بنفشه­ای تو و فرزند نوبهار منی
از آن بهار دل افروز یادگار منی
چو آفتاب دمیدی به صبح زندگیم
گل شباب من و غنچۀ بهار منی
به باغ عمر که هر گلبنی گلی آرد
تو ای شکوفه خندان! ز شاخسار منی
فروغ صبح امیدم نگاه روشن توست
ستارۀ سحری در شبان تار منی
به آشکار و نهانم به غیر عشق تو نیست
که آرزوی نهان، عشق آشکار منی
چو شبنمی که بغلتد به برگ تازۀ گل
به هر کجا بنشینم تو در کنار منی
به راه عمر فکندم کمند عشق و امید
در این کمند تو زیباترین شکار منی
چو نوبهار بخندی! که نوبهار دلی
به روزگار بمانی! که روزگار منی

منبع: کتاب سخن عشق، سرودۀ ابوالحسن ورزی، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران 1358