تأثیر پذیری و تأثیر گذاری قصه های عامه

محمد حنیف

 

مقدمه

قصه های عامه نیز همچون بسیاری دیگر از شاخه های فرهنگ عامه، دارای تأثیر و تأثراتی هستند که شاید جز با بررسی و تحلیل دقیق آنها قابل شناسایی نباشد. این تأثیرات و تأثرات گاه در حوزه فرهنگی مشترکی اتفاق می افتند و گاه مرزهای فرهنگی را در می نوردند و در ارتباط با فرهنگ بیگانه رخ می دهند.در این مقاله دو قصه از قصه های عامه مربوط به «شاه عباس اول» با نگرش به تأثیرپذیری و تأثیرگذاری آنها بر گونه های دیگر ادبی در فرهنگ ایرانی و غیرایرانی بررسی می گردد.

تأثیرپذیری قصه معروف اندرسن از یک قصه فارسی بی شک «هانس کریستین اندرسن» برای علاقمندان به قصه های عامه نامی آشناست. این نویسنده دانمارکی در سال 1805م متولد شد و هفتاد سال بعد (1875) بدرود حیات گفت.اندرسن در زمان حیاتش یکصد و پنجاه و هفت داستان و افسانه، هشتصد قطعه شعر، شش رمان، چندین سفرنامه و زندگینامه خودش را به مخاطبان ارائه نمود. اندرسن جایگاه رفیعش را در جهان نه به خاطر رمانها و اشعار و آثار نمایشی اش که در بازآفرینی قصه های عامه برای کودکان و نوجوانان کسب نمود.بیراه نیست که دوم آوریل به مناسبت روز تولد او روز جهانی کتاب کودک نامگذاری شد و هر ساله در این روز، دست اندرکاران کتاب کودک در سراسر جهان با گرامیداشت یاد وی به فعالیت های خود در حوزه کتاب کودک شدت بیشتری می بخشند.از مهمترین و مشهورترین قصه های اندرسن می توان به قصه های «جوجه اردک زشت، لباس نو امپراتور، دختر کبریت فروش، بندانگشتی، کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ» اشاره کرد.اما از میان این قصه ها نیز «جوجه اردک زشت» و «لباس نو امپراتور» مشهورتر بوده و براساس آنها فیلم های بسیاری به زبانهای مختلف ساخته شده است.

قصه لباس نو امپراتور با نامهای دیگری از جمله «پیراهنی برای امپراتور» در ایران ترجمه شده است و اندرو لانک نیز این قصه را به همراه قصه های دیگری با عنوان «قصه های پریان» جمع آوری نموده که در ایران توسط علی اکبر خداپرست (تهران- انتشارات کاروان 1386)

 ترجمه شده است.حال اگر بشنویم که بدیل این قصه در میان قصه های سلاطینی روایت شده است آیا این نکته را باید به حساب تأثیرپذیری قصه عامه فارسی از قصه نویس دانمارکی محسوب نمود یا بالعکس،

 می توان ادعا نمود که مفهوم مشترک این دو قصه، جهانی است و می تواند در هر جای دنیا اتفاق بیفتد؟

هر چند نمی توان انکار نمود که موضوعاتی همچون عشق، مرگ، جنگ و... همواره تازگی داشته و دستمایه خلق آثار گرانقدری در سراسر جهان می شوند. اما میان قصه لباس نو امپراتور و قصه شاه عباس و شال سحرآمیز(1) چنان پیوستگی تنگاتنگی از نظر موضوع، مضمون و حتی ساختار داستانی وجود دارد که نمی توان خلق این قصه ها را بدون توجه به تأثیر و تأثر آنها بر یکدیگر مطالعه نمود.در قصه هانس کریستین اندرسن، خیاطی لباسی برای امپراتور می دوزد که براساس ادعای او، تنها کسانی قادر به دیدن آن لباس هستند که شایسته مقامشان باشند.در این میان تمام مقامات کشوری و لشکری که در حقیقت قادر به دیدن لباس امپراتور نیستند از ترس آنکه مقام خود را از دست بدهند به جای اعتراف به ندیدن لباس امپراتور، از لباس خیالی شاه تعریف می کنند. مردم کوچه و بازار هم از تعریف کردن کم نمی گذارند تا ناگهان پسرکی حقیقت را می گوید و بر باطل بودن ادعای خیاطی که گفته لباسی اسرارآمیز از نخ های طلا برای امپراتور می دوزد، صحه می گذارد.

قصه ایرانی شاه عباس و شال اسرارآمیز نیز همچون قصه اندرسن به تقابل صداقت و حماقت می پردازد و جامعه ای را به تصویر می کشد که زاویه دیدشان را دیگران تنظیم می کنند.در این قصه، شال بافی که روزگار را در فقر می گذراند با این ادعا که می تواند شالی فوق العاده برای شاه بدوزد از دربار پول زیادی دریافت

می کند ولی به جای دوختن شال شاه عباس، خوردن و خوابیدن و بیکارگی را پیشه می سازد. عاقبت شاه عباس به وزیر می گوید که: برو به خانه مرد شال باف، ببین شال را بافته یا نه.

وزیر به خانه مرد شال باف می رود. زن خانه، بر سر خود می زند و سراسیمه شوی را خبر می کند، اما شوی با اعتماد به نفس دستان خود را به سیاق شال بافان تکان می دهد. وزیر ناراحت شده و از مرد شال باف می پرسد چه می کنی؟

مرد شال باف در پاسخ... و اینک ادامه قصه: اگر کسی شال را در دست من نبیند حتماً حلال زاده نیست. خاصیت این شال این است که اگر به  نظر کسی نیاید حلال زاده نیست. حتماً شما آنطور نیستید. وزیر چیزی نگفت و برگشت و در فکر بود و به خودش می گفت: حتماً من حلال زاده نیستم که شال به نظر من

 نمی آید. وزیر به حضور شاه عباس آمد و گفت: خیلی خوب شال را بافته در ضمن شال باف گفت: یک خاصیت هم دارد و آن این است که آدمی که حلال زاده نباشد آن را نمی بیند!

بعد از یک هفته شاه عباس غلام را فرستاد به در منزل مرد شال باف و او داخل شد و دید مرد شال باف مشغول است، ولی معلوم نیست چه کار می کند. بعد در جریان کار قرار گرفت.غلام با خود گفت که خوب شال بافته و در دنیا نظیر ندارد. حتماً من حلال زاده نیستم و از شال باف خداحافظی کرد و آمد به حضور شاه عباس و گفت: قبله عالم به سلامت شال باف شالی بافته که در دنیا نظیر ندارد.

خلاصه روزی مرد بلند شد و آمد در بارگاه شاه عباس ادای احترام کرد و گفت: قبله عالم به سلامت باشند شال تمام شد. یک طبق و یک سرپوش بدهید که شال را به خدمت بیاورم. شاه عباس دستور

 می دهد که طبقی به او بدهند.

مرد شال باف برمی گردد. شاه عباس و تمام وزیرها و وکلا جمع می شوند و مجلس آراسته می کنند و منتظر مرد شال باف می نشینند. مرد شال باف همان طبق و سرپوشی را که از شاه گرفته بود به پیشگاه شاه عباس می آورد و وسط مجلس قرار می دهد.

شاه عباس سرپوش را کنار می زند و می بیند چیزی در طبق نمی باشد. غضبناک شده و در دل خود

 می گوید: نکنه من هم حلال زاده نباشم!

در این هنگام شال باف سرپوش را روی طبق می کشد و دو دستی تقدیم شاه عباس می کند و

می گوید: همگی بگویید مبارک باشد.

مرد شال باف می آید و از دست شاه انعام گرفته و اجازه مرخصی می گیرد. مرد شال باف مرخص

 می شود و می رود و همگی در این مجلس فکر می کنند که حتماً حلال زاده نیستند که شال را نمی بینند.

    شاه عباس که چهل زن داشت و هر شب در خانه یکی از آنها مهمان بود هر وقت بیرون می رفت به امید اینکه شال بر سرش هست با سر باز (سر برهنه) می رفت تا در شب چهلم در منزل کوچکترین زن که می رود

 او به شاه عباس می گوید: چرا با سر باز آمدید؟

شاه عباس می گوید: زن مگر حلال زاده نیستی که این شال را روی سر من نمی بینی و می گویی سر من چیزی نیست؟ شما اشتباه می کنید، این شالی است که همان شال باف بافته است.زن می گوید: کدام شال باف؟ شاه عباس از اول تا آخر جریان را تعریف می کند. زن جریان را می فهمد و می گوید که من از شما می خواهم دستور دهید تمام اهل دربار را دعوت کنند و مجلس برقرار کنید و دنبال مرد شال باف بفرستید و او را هم بیاورید و شاه نیز چنین می کند.

در آن روز وقتی همگی جمع می شوند زن به اهل مجلس می گوید: ای اهل مجلس شما را قسم

 می دهم به سر شاه عباس، اگر سر شاه عباس شال است بگویید و اگرهم نیست بگویید؟

چون همگی از این جریان آگاه بودند و از آن اطلاع داشتند و هم نمی توانستند دروغ بگویند همگی جواب می دهند که شال بر سر شاه نیست.

مرد شال باف را می آورند. شاه عباس به او می گوید: ای مرد این چه کاری بود که کردی؟ چرا کلاه سر پادشاه گذاشتی؟ مرد شال باف می گوید: اگر سر مردی در کوچه و بازار کلاه می گذاشتم، از دستم شکایت می کرد و آنگاه مرا می آوردند پیش شما حال که کلاه بر سر خود شما گذاشتم هر کاری خودتان می دانید انجام دهید زیرا حداقل در کوچه و بازار رسوا نشده ام.شاه عباس که چنین می شنود از مرد شال باف خوشش می آید و دستور می دهد تا از خزانه به او انعامی بدهند. اگر در نظر بگیریم که این قصه حتی در طول اولین قرن بعد از شاه عباس روایت شده باشد با توجه به تاریخ زندگی هانس کریستین اندرسن باز هم به نظر

می رسد که قصه عامه فارسی از قدمت بیشتری برخوردار است و بعید نیست که اصل این قصه اگر در

قصه های کهن تر اروپا تکرار نشده باشد از قصه های ایرانی گرفته شده باشد. فراموش نکنیم که سفرنامه نویسان حتی از سالهای قبل از دوره صفویه سفرنامه های خود را از دیده و شنیده هایشان از دیگر کشورها در اروپا منتشر می کردند. حتی دولا کروای فرانسوی در دوره صفویه قصه های هزار و یک روز را از ایرانیان گرفت و در فرانسه به چاپ رساند و بعدها ایرانی ها تنها توانستند از نسخه فرانسوی دولا کروا، به قصه هزار و یک روز دست پیدا کنند.به همین دلیل بعید نیست که تأثیر و تأثر این دو قصه در همین عصر انجام گرفته باشد. یعنی ممکن است اصل قصه از قصه های عامه کهن غربی ها بوده باشد که در این عصر، توسط سیاحان، بازرگانان و مبلغان مذهبی به ایران وارد شده و شکل ایرانی به خود گرفته و یا ممکن است در همین عصر قصه ای ایرانی توسط افرادی چون دولا کروا به غرب رفته باشد و بعدها توسط هانس کریستین اندرسن بازآفرینی شده باشند.

با توجه به زمان ضبط این قصه یعنی سال 1351 و منشاء آن یعنی دوره صفوی شکی نیست که اگر اندرسن این قصه را از گذشتگان نگرفته باشد و خود آن را خلق نموده باشد موضوع و ساختار آن را از یکی از قصه های عامه ایرانی - یعنی شاه عباس و شال سحرآمیز- گرفته باشد.

تأثیرگذاری مثنوی معنوی بر قصه های عامه فارسی

حال که به امکان تأثیرگذاری یک قصه عامه فارسی پرداختیم اشاره ای نیز به تأثیرپذیری یک قصه عامه فارسی بنماییم. لازم به ذکر نیست که بسیاری از قصه های ادب کهن، از قصه های عامه گرفته شده است. اما برخی از این قصه ها توسط ادبای بزرگ ایرانی جاودانه شدند. چنانچه پس از پرداخت آنها توسط شعرای فارسی زبان، روایت مردمی آنها به دست فراموشی سپرده شد و سایه نام بلند ادیب ایرانی قصه عامه را در محاق قرار داد.

بسیاری از منظومه هایی که توسط نظامی گنجوی و فردوسی سروده شده اند از این دست هستند. برخی از قصه های بزرگانی چون مولوی، سنائی و عطار نیز این گونه اند. از آن میان قصه ای است از همراه شدن سلطان محمود غزنوی با دزدان که در مثنوی معنوی آمده است. براساس نسخه قونیه 677 به تصحیح، مقدمه و کشف الابیات قوام الدین خرمشاهی (تهران دوستان،  ج پنجم، 1380، ج ششم ص 917)

 این قصه چنین آغاز می شود:

شب چو شه محمود بر می گشت فرد

با گروهی قوم دزدان باز خورد

پس بگفتندش کیی ای بوالوفا؟

گفت شه:  من هم یکی ام از شما

آن یکی گفت ای گروه مکر کیش

تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش

آن یکی گفت ای گروه فن فروش

هست خاصیت مرا اندر دو گوش

که بدانم سگ چه می گوید به بانگ

قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

آن دگر گفت ای گروه زرپرست

جمله خاصیت مرا چشم اندر است

هر که را شب بینم اندر قیروان

روز بشناسم من او را بی گمان

دزد سوم می گوید: زوری در بازوی من است که می توانم با آن زمین را نقب بزنم.

دزد چهارم ادعا می کند که حس بویایی او آنقدر قوی است که می تواند حمل زر را در زیرزمین و یا پشت دیوارها تشخیص دهد.

دزد پنجم رو به سلطان نموده و می گوید: خاصیتی در پنجه من است که می توانم آن را بزرگ و کوچک کنم و از آن کمندی بسازم که با یاری اش دیوارهای بلند را در نوردم.

آنگاه پنج دزد از مهمانشان که سلطان محمود است، ولی آنها وی را نمی شناسند می پرسند:

   تو چه خاصیتی داری؟

سلطان محمود پاسخ می دهد که خاصیت من در ریش من قرار گرفته است و آن بدین صورت است که چون ریشم را بجنبانم مجرمان را از دست جلاد رهایی می بخشم.

پنج دزد می گویند:  در این صورت تو رئیس ما هستی، زیرا می توانی در روز سختی ما را رهایی بخشی!

       سپس گروه دزدان به همراه رئیس تازه خود به طرف قصر پادشاه می روند. پشت دیوار قصر سگی بانگ می زند و آن که زبان سگان را می فهمد می گوید: سگ گفت سلطان با شماست.

     دیگران که نمی توانند باور کنند می خندند.

استاد کمند، کمند می اندازد و همه به آن سوی دیوار می روند و کسی که قدرت بویایی قوی دارد زمین را می پوید و محل گنجهای سلطان را پیدا  می کند.

نقب زن زمین را می کند و خلاصه دزدان گنجهای پادشاه را به مخفیگاهشان می برند و در همین محل شاه به بهانه ای از دزدان جدا می شود.

باقی ماجرا پرهیجان تر است زیرا سلطان محمود غزنوی وقتی به قصر خود می رسد دستور بازداشت دزدان را صادر می کند. دزدان که حسابی ترسیده اند به قصر سلطان احضار می شوند. جلاد آماده است تا سرهای دزدان را بزند، زیرا سلطان دستور قتل همگی را صادر کرده است.

    در اینجا «مولوی» مقصود نهایی خویش را از گفتن داستان بیان می نماید و پس از طرح مباحثی فلسفی، از زبان دزدی که توانایی خارق العاده اش در شناخت افراد است می گوید که آفتاب جان ما توئی، بر ما بتاب.

وقت آن شد ای شه مکتوم سیر

کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

هر یکی خاصیت خود را نمود

آن هنرها جمله بدبختی فزود

آن هنرها گردن ما را ببست

زآن مناصب سرنگون سازیم و پست

آن هنرها جمله غول راه بود

غیر چشمی کو ز شه آگاه بود

شاه را نرم از وی آمد روز بار

که به شب بر روی شه بودش نظار

البته مراد مولوی از طرح این قصه ها، بیان مفاهیمی پیچیده است که با بررسی محتوایی و شناخت نمادهای قصه می توان بدان دست یافت و قصه های عامه چنین ژرف نیستند. مراد نگارنده نیز تنها تأثیرپذیری قصه های عامه از ادب کهن است. بدین منظور قصه دستبرد به خزانه شاه عباس در ارتباط با قصه فوق بررسی می شود.در قصه عام دستبرد به خزانه

شاه عباس(2) هم شاه عباس شبی لباس درویشی می پوشد و از خانه بیرون می رود. در قصه های دیگر معلوم می شود که هرگاه شاه عباس دریابد که فردی در سرزمینش گرسنه خوابیده و یا به او ظلمی شده دچار دل درد می شود و کشکول خود را پر از غذا نموده و با لباس درویشی از قصر بیرون می رود. در این قصه از علت بیرون رفتن شاه عباس، سخنی به میان نمی آید ولی به هر حال شاه عباس در دیدار مخفیانه اش از مردم به چند دزد برخورد می کند. دزدان هر یک توانایی خود را بیان می کنند و شاه عباس نیز با آنان همراه می شود و سپس ایشان را به سوی قصر هدایت می کند و باقی ماجرا همان است که در مثنوی مولوی آمده است. در انتها نیز عامه این بیت پایانی را بیان می کنند:

ما که کردیم هر سه کار خویش را

تو هم بجنبان ریش خیراندیش را

هر چند بیت دارای اشکالات واضحی است اما فارغ از فنون شعری، محتوای این بیت پایانی با یکی از بیت های پایانی مثنوی یکی است، زیرا در این جا راوی از شاه عباس می خواهد که ریش خیراندیش خویش را بجنباند.(3)البته از این قصه عامه، همچون قصه های دیگر عامه نیز روایت های متعددی وجود دارد که برخی از آن قصه ها، نوعی توانایی دزدان را به گونه های دیگری بیان نموده است اما در مجموع درونمایه، محتوا و ساختار کلی قصه ها یکی است.

کلام آخر:

در خاتمه این نکته قابل ذکر است که تأثیرپذیری یا تأثیرگذاری قصه های عامه بر یکدیگر یا بر قصه های ادب کهن، خصوصاً تأثیر قصه های عامه فرهنگی بر فرهنگ بیگانه نیاز به دقت و تتبع فراوان دارد و با پیدا نمودن یک یا دو قصه، نمی توان بر غنای ادبیات عامه قومی و بر ضعف تأثیرپذیری قصه های قومی دیگر اذعان نمود. این امر حتی در عناصر و شخصیت قصه های عامه فارسی نیز وارد است. چنانچه قهرمان هایی همچون کچل کفترباز و یا کچل تنوری در قصه های اقوام مختلف ایرانی نقش آفرینی

 می کنند و معلوم نیست که آیا ریشه تمامی این قصه ها یکی است یا یکی از این اقوام سرچشمه قصه های فوق محسوب می شود؟

و کلام آخر اینکه مهم نیست که قصه های عامه کدام قوم، مادر قصه های عامه اقوام دیگر بوده است مهم این است که این تأثیر و تأثرات نشان دهنده مراودات فرهنگی اقوام مختلف و ملل گوناگون جهان است و امید که همواره ایدون باد.(4)

پی نویس:

1 - به روایت صفیه سامی زاده همدانی، 14/6/1351 ارسالی توسط صفدر محمدی، آرشیو اسناد واحد فرهنگ مردم، مرکز تحقیقات صدا و سیما 

2 - به روایت سعید سعیدی،  قریه کهکران اردکان،  استان یزد،  آرشیو اسناد واحد فرهنگ مردم

3 - روشن است که ریش نمی تواند خیراندیش یا شراندیش باشد، منظور راوی جنبانیدن ریش بوده احتمالاً اصل این مصراع نیز چنین بوده است که: «تو بجنبانی نیز ریش خویش را» و به مرور تغییر کرده است.

   4 - ما که کردیم هر سه کار خویش را - تو هم بجنبان ریش خیر اندیش خویش را

زنده یاد امیرقلی امینی در داستانهای امثال این بیت را این چنین آورده است:

ما سه تن کردیم کار خویش را

ای به قربانت بجنبان ریش را

 

منبع: فصلنامه نجوای فرهنگ شماره 5 و 6