شال گردن
نوشتۀ: ع. ا. احسانی

در زندگی آقای زرندی کارمند اداره ثبت شال گردن، نقش بزرگی داشت. وقتی هنوز شیرخواره بود، در یک چله تابستان به علت ابتلاء به خروسک، مادر و مادربزرگهایش کهنه ای دور گردنش پیچیدند و از آن پس پارچه های رنگارنگ نخی، پشمی و کاموا، در خواب و بیداری، زمستان و تابستان، همه جا و همه وقت زینت بخش بالای یقه اش شد. مثل یک عضو لاینفک خرخِره اش را می پوشانید.
در مدرسه و بعدها در اداره هم آن را باز نمی کرد. با آن بزرگ شده، انس گرفته و عادت کرده بود. حتی در حمام هم چیزی دور گردنش می انداخت. این زائده مثل علامتی برای او شده بود و برو و بچه ها اسمش را «احمد شال گردن» گذاشته بودند.
زمستانها یک شال ضخیم پشمی به دور گردن می بست. یقه پالتو را بالا آورده، لبه کلاهش را پایین می کشید و یک دستمال رنگی هم به دماغش می گرفت و در تابستان فقط پالتو از این هیئت کم می شد و شال گردن به جنس نازکتری مبدل می گشت
 و آقای زرندی صبح اول وقت، قوز کرده پشت میز اداره می نشست. به اوراق و پرونده ها چشم می دوخت و احساس کسالت و بیزاری آن چنان توی جانش می خزید که نه چای پشت بند دار آقای ریاضی مستخدم، نه ارباب رجوعی که جلو او صف کشیده و با گردن کج دستشان را بهم می مالیدند و نه لیچار پیاپی همکاران، نمی توانست او را از آن حال بیرون بکشد.
خستگی، بی حالی و بار سنگین زندگی که بر گرده اش افتاده بود او را می چلاند و کاغذهای قد و نیم قد، چاپی و دستنوشت کم کم او را می خوردند و به تحلیل می بردند.
بعدازظهرها کوفته و بی رمق به منزل می رسید. ناهار و چایش را با مادرش می خورد، چرتی می زد به خیابان
می رفت و برمی گشت. شامش را می خورد و می خوابید که باز فردا همه این بیهودگی ها تکرار شود. گویی خمودی و بطالت مثل پوست بدنش به او چسبیده و همراه او به گشت و گذار در لاهوت و ناسوت می پرداخت و آقای زرندی بی توجه به تغییر فصل و سال با  تنبلی و شال گردن سر می کرد. دوستی که نداشت، همکاران مضمون باف و مادرش که قربان صدقه اش می رفت، به این شکل و شمایل خو گرفته بودند و چرخ زندگی به آرامی یک باتلاق کند و بی نور دورادور او می گشت و او هم مثل یک مهره جا افتاده با آن همراهی می کرد. تا اینکه در یک روز قلب الاسد تابستان آقای زرندی از طرف رئیس احضار شد در اتاق رئیس بادبزن سقفی با صدای ناهمواری شلنگ می انداخت. پنجره رو به خیابان باز بود و سروصدای بیرون روی قالی کف اتاق نشست می کرد.
رئیس بی توجه با سلام مؤدبانه و دستهای عرق کرده اش به خاطر یک اشتباه بی معنی سرش داد کشید. گویا یک جمله از خلاصه معامله در دفتر جا افتاده و مستخرجه اشتباه شده بود و تقصیر همه این کارها به گردن او می افتاد و بعد فریاد زد:
-آخه این شال گردنی لعنتی رو از گردنت وا کن، بلکه باد به سروکله ات بخوره حواست جمع شه!
و آقای زرندی بدون تعقل همانجا شال گردنش را باز کرد. دفتر و پرونده زیر بغل و شال به دست از اتاق رئیس خارج شد. توی همهمه راهرو و مردمی که آنجا می پلکیدند به طرف اتاقش رفت.
به نظرش آمد که لخت و عریان توی خیابان وسط جمعیت ایستاده است.
در حالی که عرق می ریخت،  دور گردنش باد جریان یافت و یخ کرد و بدون اینکه سرش را بلند کند در چند دقیقه دفاتر و مستخرجه را اصلاح کرد و دیگر تا آخر وقت یک نفس به کارهای معوقه که روی میزش تلنبار شده بود چسبید. ظهر حجم اوراق و اسناد باقی مانده نصف روز قبل بود. آخر وقت همچنانکه شال گردنش را مثل مدرک جرم زیر بغل پنهان کرده بود از اداره بیرون خزید و دو کوچه آن طرف تر خجو و شتابزده، آن را به گردنش بست و اندکی آرامش و آسودگی گذشته را بازیافت.
تمام بعدازظهر و عصر به تلخی و در انتظار سرماخوردگی، زکام، سینه پهلو، دیفتری و حناق و هزاران درد و مرض بود. جرأت نکرد قضیه را به مادرش بگوید چون شیون او به آسمان می رفت و شب هم از بیم بیماری چرتهای متواتر می زد.
صبح حتی لحظه ای به این فکر افتاد که دیگر به اداره نرود و از شال گردن محبوبش جدا نشود ولی توجیه این مطلب برای مادر و بقیه اقوامش مشکل بود و آقای زرندی مثل محکومی که به محبس برود نزدیکی های اداره به قولی شال گردن را باز کرد و توی جیب بغلش چپاند و سر به زیر و شتابزده از پله ها بالا رفت و بی توجه به نیش زبان «رفقا» پشت میزش نشست و یک روند به کارش چسبید.
خنکی مطبوعی دور گردنش را قلقلک می داد و از بناگوشش سر می خورد و احساس تازه ای از کار و زندگی در او می جوشید و ضمن کار، گاهی دستش طبق عادت برای جابجا کردن شال گردن بالا می رفت و پوست لخت و نمدار و خنک به رعشه اش می انداخت و دست دیگرش فرزتر می شد.
آخر وقت میز او پس از قرنها از وجود کارهای عقب افتاده پاک شده بود. آقای زرندی در حالی که به میز، دوات، قلمدان و سایر اشیاء چوبی و شیشه ای می نگریست احساس کرد که آدم تازه ای شده است.
بعدازظهر جلو در خانه، دور گردنش را بست و داخل شد و شب پس از خوابیدن مادرش، آن را باز کرد و تا صبح احساس کمبود و راحتی نگذاشت درست بخوابد و بالاخره پس از پنج روز در میان آه و ناله و شماتتها و نصایح مادر با گردن لخت وارد خانه شد و بیرون رفت. و آن شب تا صبح مادر بیچاره پشت در اتاقش با کیسه آب گرم و جوشانده و مرهم سینه، گوش به زنگ ایستاده بود که صدای ناله اش را بشنود و همه شالها و چارقدها را دم دست گذاشته بود که دور گردنش بپیچاند و قصه جوجه نافرمان را برای ده هزارمین بار به گوشش بخواند ولی... آب از آب تکان نخورد و در مقابل چشمان وحشت زده مادر آقای زرندی مثل شاخ شمشاد بدون شال و قوز با سینه فراخ از در حیاط خارج شد و قرآن و اسفند مادرش را ندید.
در اداره هم آقای زرندی در برابر همکاران مبهوتش عوض شده بود مثل ساعت بدون وقفه کار می کرد. چای کم می خورد و از همه مهمتر گوشه کار همه رفقا را می گرفت. دفاتر عقب افتاده را می نوشت. مینوت تهیه می کرد، اندکس می زد، دنبال ارباب رجوع به بایگانی می رفت، پرونده ها را از قفسه بیرون می کشید و مثل فرفره اوراق و مطالب لازم را از آن استخراج می کرد و...
همکارانش از او مثل آدم جنی رم می کردند. وقتی به میز یکی از آنها برای یافتن نامه یا پرونده نزدیک می شد صاحب میز خشکش می زد و از کار می ماند تا به سؤال او جواب بدهد یا چیزی را که می خواهد در اختیارش بگذارد.
حتی رئیس اداره هم گیج  و منگ، این دگردیسی سریع را می پایید. آقای زرندی دیگر به مجرد ورود به اداره کتش را در می آورد و پشت صندلی می انداخت. دکمه یقه و سر آستین را باز می کرد. آستین ها را بالا می زد و مثل یک آدم مکانیکی عجول از این میز به آن میز و از این اتاق به آن اتاق می پرید و سیل دعای ارباب رجوع را که چند تا چند تا دنبالش راه می افتادند و قربان صدقه اش می رفتند یدک می کشید.
کم کم چون آتشی که به خرمن بیافتد همه را به کار انداخته بود. نه تنها سرعت بلکه حافظه، دقت و معلومات اداریش هم عوض شده بود. کودک دوباره زاده ای بود که با لبخند با همه مردم بقال، قصاب، روزنامه فروش، شاگرد شوفر و عابرین آشتی کرده، می جوشید و هوای زنده را میان سینه فراخش می کشید و از زندگی با تمام جانش لذت می برد.
پرده ای از جلو چشمانش کنار رفته و تازه تازه رنگها را می دید.
اصوات را می شنید و مزه خوراکی ها را جذب می کرد.
این تغییر ماهیت آقای زرندی در کار اداره هم اثر کرده و اوضاع عوض شد.
ارباب رجوع یک آدم سریع العمل و درست کار و ساده لوح گیر آورده بودند که از وارد کردن نامه ها، تنظیم سند تا پلمپ کردن آن را یکسره انجام می داد و در نتیجه دکان «رفقا» تخته شد.هر کس کارش هر جا گیر می کرد یکسره سراغ او می آمد و او هم مثل فرشته نجات چه بسا حق تمبر را از جیب می داد،  یک تنه اداره را می گرداند. وقتی دفاتر یا اسناد را زیر بغل می زد و به اتاق رئیس می برد رئیس اداره مثل برق گرفته ها بی نگاهی به مضمون مکاتبات ولی خشمگین آن را امضاء می کرد. کار اداری در مجرای جدیدی افتاده بود ولی این وضع نمی توانست ادامه یابد و یک روز که چند تا از رؤسای ادارات شهر  در اتاق رئیس جمع بودند ورق برگشت.
آقای زرندی با یقه باز و آستین بالا زده و خاک گرفته یک نامه را برای کسب دستور نزد رئیس برد. بدون سلام و عجولانه یکسره کنار میز دولا شد و تند و تند توضیحاتی سرهم کرد. هنوز حرفش تمام نشده بود که رئیس فریاد زد:
--آقا... این چه وضعشه؟ مگه اینجا طویله اس؟ مثل حمالا آستینتو بالا زدی؟ چرا شئونات اداری رو رعایت نمی کنین؟ اگه یک دفعه دیگه با این ریخت  تو اداره دیده بشین دستور می دم شما را یکسره به محکمه بفرستن! چیز غریبیه آقا!!
آقای زرندی مثل  اینکه آب یخ رویش ریخته باشند، وارفت نفهمید. چند کلمه تپق زد قوز کرد نامه به دست عرق ریزان و عقب عقب از اتاق خارج شد و شنید که رئیس به مستخدم می گوید:
-آقای ریاضی، دیگه کسی حق نداره بی اجازه وارد اتاق من بشه به آقای معاون بگو اخطار اداری بنویسن که اولاً همه کارمندا با سر و وضع مرتب در اداره کار کنن ثانیاً با کسب اجازه... مثل موش آبکشیده به اتاقش برگشت. لباسش را مرتب کرد و کتش را پوشید. دنبال شال گردن دست توی جیبش برد ولی پیدا نکرد. احساس تنهایی و بی پناهی به جانش نشست می خواست گریه کند. چشمش چیزی نمی دید. عرق سرد از تمام بدنش راه افتاده بود. و همه اصوات، رنگها، آدم ها و کارها با آن از وجودش خارج می شدند.
چای سرد جلوش را هورت کشید و دستمالش را نوک دماغش گرفت. تا آخر وقت جان کند ولی همه چیز اشتباه و درهم برهم می شد... بعدازظهر خمیده، نالان و سرفه زنان به خانه رفت. شال گردنش را بست و خوابید. عصر تب کرد و تا صبح هذیان گفت. جوشانده گل گاوزبان، به دانه، قدومه،  چهار گل و شیر خشت را از دست مادرش گرفت و به حلقش ریخت. فردا نتوانست به اداره برود و پس فردا تکیده و لاغر و شال به گردن پشت میزش نشست. همه جوانی و نشاط و نیرو از وجودش رخت بربست و بدین ترتیب به جلد اولش برگشت. خلاف مقررات و مقررات خلاف، شئونات اداری و رعایت نظم و... جلو چشمش صف بستند. در تنظیم چند سند اشتباه کرد و کارش را گذاشت کنار و چرت زد و باران متلک «رفقا» را بدوش کشید و درباره کارهای خلافش فکر کرد. یادش افتاد که خود رئیس هم هر روز کتش را در می آورد، کراواتش را شل می کرد و گاهی آستینش را بالا می زند. ولی دیگر حال و حوصله اظهارنظر و مباحثه نداشت.چند روز بعد باز در یک مستخرجه اشتباه شده بود و رئیس هم یادداشتی روی آن گذاشته بود. اندکی بعد دستوری برای تنظیم یک سند از مقام ریاست صادر شده بود که آقای زرندی با کمال تعجب متوجه شد این دستور خلاف است. با معاونت مشورت کرد ولی چیزی دستگیرش نشد. ذیل دستور محتاطانه نوشت: به عرض برسد در مورد قسمتی از مورد تقاضا و پلاک مرقوم برابر محتویات پرونده قبلاً تنظیم شده و سند حاضر معارض می باشد و برای رئیس فرستاد.
آقای ریاضی اندکی بعد آن را برگرداند. همه نوشته های او خط خورده و رئیس صریحاً دستور داده بود که سند صادر گردد.
مستخدم در گوشی گفت:
-آقای رئیس دستور داد که فوراً و بدون اشکال تراشی سند تهیه بشه. آخه حاجی عبداله، خر کریمو نعل کرده تو هم دیگه معطلش نکن والا باز اون روی سگش بالا میاد!
آقای زرندی کله اش سوت کشید و شروع به نوشتن کرد ولی ناگهان دوباره خلاف مقررات و مقررات خلاف به یادش آمد. اندکی خیره، پرونده و اوراق روی میزش را نگاه کرد و پیش خود تصور کرد که از یک مراجع که به نظرش آدم فهمیده ای می آید سؤال می کند:
-به نظر شما اگه من این اداره را ول کنم از گشنگی می میرم؟
-نه بابا، میری واسۀ خودت آدم میشی!
-حالا مثل چیم؟
-بدتون نیاد... مثل لاک پشت، شترمرغ، مثل سگ خونگی!
آقای زرندی برخاست. شال گردنش را باز کرد و رو زمین انداخت. گره کراواتش را شل کرد. دستور رئیس و پرونده را به دست گرفت. چند تقه به در زد و مثل شیر وارد اتاق شد. دید رئیس کتش را در آورده با یقه باز چای می خورد و با حاجی عبدالله خوش و بش می کند!
اندکی بعد صدای داد و فریاد و شکستن میز و شیشه به گوش رسید و قبل از اینکه کارمندان اداره بتوانند وارد اتاق شوند حیرت زده دیدند آقای زرندی کتش را سر شانه انداخته، یقه باز و عرق کرده در را به هم کوبید و غرش کنان راهرو را طی کرد و از اداره خارج شد و شال گردنش مثل طناب درازی تاب خورده افتاده بود گویی می خواست دنبال او بخزد.
ولی آقای زرندی دعوا را آغاز کرده و برای همیشه از شر شال گردن خلاص شده بود.

منبع: مجله خوشه شماره 3، یکشنبه 18 تا 25 اسفند 1347