صفحه 7--1 اسفند 87
شماره 26 فصلنامه فرهنگ مردم منتشر شد
این شماره فصلنامه فرهنگ مردم ویژه همدان است. در این شماره مطالبی می خوانیم از: استاد ایرج افشار، پرویز اذکائی، اسماعیل قدکچی، نصراله آژنگ، محمدابراهیم زارعی، هادی گروسین، عباس زند، مهدی محمدی، هوشنگ پورکریم،
اصغر کریمی، علی اشرف صادقی، دکتر مهرداد نغزگوی کهن، علی رضا ذکاوتی قراگزلو،
سیداحمد وکیلیان، سیدعلی رضا هاشمی، ایرج چراغی، سیاوش دیهیمی، محمدیوسف رجبی، نصراله عبادی، محمدجواد کبودر آهنگی، علی جهان پور،
رضا مفتول، عباس فیضی، استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی، حمید فرزانه،
ولی قیطرانی، پگاه خدیش و حمیدرضا دالوند...
همراه با گزارش ها و معرفی کتابهای: جامع التواریخ، بخارا کجاست، قصه های عاشقانه قدیمی، اسب در قلمرو پندار، چهار گفتار در مردم شناسی میبد، گویش نقوسان تفرش، ضرب المثل های شهر بابک، اسناد محکمه، سرگذشت موسیقی دانان قزوین، عروسی و ترانه های رایج در استهبان، آداب و رسوم نوروز، کولی ها یا غربتی ها و آشنایی با چند ماهنامه...
* * *
قسمتی از «سرمقاله» نوشته مدیر فصلنامه فرهنگ مردم را با هم می خوانیم:
-ایران سرزمینی است با فرهنگی والا و گونه گون که هزاران سال است بر فراز فرهنگ جهان می درخشد. چه فرهنگ رسمی و فخیم ایران و چه فرهنگ شفاهی و مردمی اش از ارزش ویژه ای برخوردار است.
اهمیت و ارزش فرهنگ رسمی ایران بر هیچکس پوشیده نیست، اما در این میان فرهنگ شفاهی مردم ایران که در برگیرنده فرهنگ بیش از سی قوم ایرانی است و قدمتی به درازای عمر انسان بر این فلات دارد، در اثر دگرگونی های جامعه نوین ایرانی دستخوش فراموشی و آسیب است.
فرهنگ مردم ایران حاصل برآیند تلاش تمام ساکنان این مرز و بوم از آغاز تا امروز است. این فرهنگ با آزمون و خطا و تجربه از صافی ها گذشته و به نسل حاضر رسیده است. وقتی به تاریخ این سرزمین به دقت بنگریم، درمی یابیم که چگونه مدام چشم طمع بدخواهان متوجه این مرز و بوم و فرهنگ آن بوده است و با چه فداکاری هایی نیاکان ما به دفع این چشم زخم ها پرداخته اند.
از این رو تمام خرده فرهنگ های اقوام و ساکنان این مرز و بوم حائز اهمیت است. حتی ثبت یک مثل یا ترانه یا قصه و محافظت از یک مادر چاه قنات و برپایی یک جشن ساده خانوادگی تا جشن فراگیر نوروز و به سوگ نشستن برای یکی از پیشوایان دینی و یاری گری مردمی و ثبت هنرهای معماری و شهرسازی ایرانی، همه و همه ارزشمند و پاسداری از آنها ضروری است. از دست دادن هر یک از این خرده فرهنگ ها به منزله قطع یکی از اندامهای پیکره بزرگ فرهنگ ایران است.
این همه، هر ایرانی متعهدی را بر آن می دارد که در اندیشه نگهبانی از فرهنگ مردم این سرزمین برآید.
از این رو دست اندرکاران فصلنامه فرهنگ مردم از همان آغاز با همت فرهیختگان در اندیشه حفظ و نگهداشت فرهنگ شفاهی اقوام ایرانی برآمدند.
پس از چند سال تجربه، آنان دریافتند در کنار پژوهش های متنوع در حوزه فرهنگ مردم لازم است، ویژه نامه هایی در حوزه های خاص فرهنگ مردم ارائه شود.
گرچه این کار به مراتب دشوارتر از شماره هایی با مقاله های متنوع بود، اما نظر خوانندگان را برانگیخت و هر شماره فصلنامه به عنوان مرجعی ماندگار شد.
در آستانه سال ششم انتشار فصلنامه، تجربه دیگری را آزمودیم و آن انتشار ویژه نامه های فرهنگ مردم شهرها و مناطقی بود با فرهنگهای کهن، اما در شرف دگرگونی، شماره نخست به شهر کاشان اختصاص یافت و از جهات مختلف به معرفی فرهنگ مردم کاشان پرداخته شد. این ویژه نامه توجه تمام فرهیختگان به ویژه کسانی که جویای مآخذ کاشان شناخت بودند و دانشجویانی که پایان نامه های
خود را به فرهنگ و هنر کاشان اختصاص داده بودند، جلب کرد و خستگی را از تن دست اندرکاران زدود.
اینک دومین ویژه نامه منطقه ای به شهر همدان، نخستین جامعه مدنی و دروازه تمدن ایران اختصاص یافته است.
* * *
ویژه نامه همدان، با نظارت و سرپرستی دکتر پرویز اذکائی فراهم آمده است. پرویز اذکائی خود از محققان و پژوهشگران بنام فرهنگ عامه می باشد که تاکنون بیش از 400 عنوان اثر در زمینه های گوناگون از وی طبع و نشر شده است.
* * *
چاپ فصلنامه فرهنگ مردم ویژه همدان را به دوستانمان سید احمد وکیلیان و دکتر پرویز اذکائی تبریک گفته و برای ایشان دست مریزاد داریم. به یقین این شماره فصلنامه فرهنگ مردم، مرجعی خواهد بود برای دوستداران فرهنگ مردم به ویژه دانشجویانی که می خواهند کاری را در زمینه فرهنگ مردم همدان انجام دهند کاری که مانا و مطمئن باشد.
* * *
در پایان این مختصر به نکته ای اشاره کرده و می گذرم. فصلنامه فرهنگ مردم به همت سید احمد وکیلیان و خاتون خانه اش «زهره زنگنه» به دست من و شما می رسد. بدون هیچگونه حمایتی بارها نوشته ام این کار نیاز به ایثار و از خودگذشتگی دارد و تاکنون که این فداکاری را از ایشان دیده ایم.
راستش همشهری گرامی، سید احمد وکیلیان علاقه مند است که یک شماره فصلنامه را به شیراز اختصاص دهد.پژوهشگران فرهنگ مردم در این ولایت همگی در خدمت این تصمیم هستند. می ماند یاری مادی این طرح که آرزو دارم کسانی که توانایی مالی دارند از سر مهربانی قدم پیش گذاشته، این مهم را حمایت کنند. هستند کسانی که دستشان به دهنشان می رسد و عشق به شیراز را در
سینه هایشان دارند.
قصۀ زن خارکن و دیو
گردآورنده: محمدعلی پیش آهنگ
به روایت: خاور خانم دلشاد نی ریزی
یکی بود و یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
هر که بندۀ خداست بگه یا خدا
-یا خدا
زیر آسمون کبود در روستای بِشنه ( BESNE) زن و شوهری بودند که پای هم پیر شده بودند. در خانه کوچکی زندگی می کردند. زن کارهای خانه را انجام
می داد و در فرصتی که به دست می آورد، پشم می ریسید. مرد هم خارکنی می کرد. روزها به صحرا می رفت و با تیشه پشته ای خار فراهم می کرد سپس خارها را به شهر می آورد و می فروخت. پولی به اندازه بخور نمیری گیرشان می آمد. خوشحال بودند که دستشان جلو در و همسایه دراز نیست. گاه و بیگاه خداوند را شکر می کردند که محتاج خلق روزگار نیستند.
در یکی از روزها که خارکن به بیابان رفت باد تندی می آمد. خارکن هر چه خار می کند باد، خارها را با خود می برد. خارکن تعجب کرده بود که یعنی چه؟ در عمرش چنین روزی را به خاطر نداشت. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا شاهد باش که امروز چه می کشم؟! در همین فکرها بود که چشمش به بوته خار خیلی بزرگی افتاد. با خودش گفت:
-این بوته خار را می زنم همین را به کول می کشم و به شهر می برم و
می فروشم. فردا هم خدا کریم است. رفت کنار بوته تیشه را بالا برد و خدا را یاد کرد وقتی تیشه را پایین آورد صدایی شنید درست صدای جِلِنگی ( JELENGI) بود مثل اینکه سر تیشه به آهنی خورده بود. خم شد و زیر بوته را نگاه کرد. سر زنجیری را دید. سر زنجیر را گرفت و کشید. دید زنجیر جلو می رود. زنجیر را گرفت و جلو رفت. به سوراخی رسید. داخل سوراخ شد. آنجا دری را دید. در را باز کرد و جلو رفت. باز هم به دری رسید. جلو رفت. هفت در را پشت سر گذاشت. در آخری را که باز کرد به خانه بزرگی رسید.
وارد خانه شد. دید خدا داده برکت، هر نوع خوراکی که می خواهی موجود است. وارد آشپزخانه شد هفت تا دیگ دید توی هر دیگ یک رنگ پلو. خارکن هم گرسنه بود و هم خسته. سینی بزرگی جلو کشید، آن را از پلو پر کرد و سیر خورد. خلاصه دلی از عزا در آورد. آن وقت در خانه را بست و از همان راهی که آمده بود برگشت و از آن به بعد هر روز که به خارکنی می آمد سری به خانه می زد و تا می توانست
می خورد. بعد هم کوله خاری آماده می کرد و به شهر برمی گشت. خارها را می فروخت و پولش را به زنش تقدیم می کرد.
روزی چند دانه از برنج ها توی ریشش گیر کرد. خارکن به شهر آمد. خارهایش را فروخت و به خانه آمد. داشت پول خارهای آن روز را به زنش می داد که چشم زنش به برنج ها در ریشش افتاد.
زن گفت: خوشم باشد این برنج ها در ریشت چکار می کند؟
خارکن دست به ریشش برد دید بله درسته.
زن گفت: راستش را بگو پلو از کجا آوردی؟
خارکن گفت: مال همسایه هاست.
زن گفت: میری برای من هم پلو میاری وگرنه جات توی خانه نیست.
خارکن گفت: پلوشان تمام شده.
زن گفت: پلوشان تمام شده یا نشده، من حالیم نیست. من هم پلو می خواهم. زن پاش را کرده بود توی یک کفش و مرتباً اصرار می کرد.
خارکن مانده بود که چه بکند. زن دست بردار نبود. دست آخر مجبور شد، اصل ماجرا را برای زن تعریف کند.
-اگر قول بدی به کسی نگویی و حرفی جلو کسی نزنی همه چیز را برات تعریف می کنم و می برمت که یک شکم سیر پلو بخوری.
زن گفت: قول می دهم.
خارکن به اتفاق زنش به بیابان رفتند. وارد خانه شدند. زن چشمش که به خوراکهای جورواجور افتاد نمی دانست چکار بکند. رفت نشست سر دیگ شکرپلو و حالا نخور و کی بخور!
سیر که خورد از خوشحالی شروع کرد به آواز خواندن.
هر چه خارکن می گفت زن دست بردار ممکن است صدایت را یکی بشنود زن زیر بار نمی رفت. می گفت: خوشحالم چرا آواز نخوانم.
نگو که آن خانه، خانه دیو بود. ناگهان صدایی شنیدند که می گفت: بو میاد، بو آدمیزاد میاد، آمدم بخورمتان؟!
زن و شوهری از ترس شروع کردند به لرزیدن. باز هم صدای دیو بلند شد:
-بو میاد، بو آدمیزاد میاد، آمدم بخورمتان؟!
آنها مانده بودند که چه بکنند. ناگهان چشمشان به خمره ای افتاد که گوشه آشپزخانه بود. زن گفت: بریم توی همین خمره پنهان شویم. هر دو دویدند رفتند توی خمره قایم شدند. دیو نعره زنان وارد شد. این طرف و آن طرف را گشت. کسی را ندید از قضا رفت روی آن خمره نشست.
زن هم پرید و ران دیو را به دندان گرفت و جوید که فریاد دیو بلند شد. دیو افتاد به التماس کردن و گفت: ولم کن، مردم، جونم به لبم رسید. هر چی دارم مال شما. ولی زن دست بردار نبود. حالا دیو به گریه افتاده بود. خوب که دیو درمانده شد زن رهایش کرد و دیو دوان دوان از آنجا فرار کرد و تمام دار وندارش به خارکن و زن رسید.
خارکن در اینجا رو به زنش کرد و گفت: عجب از مکر شما زنان، ای داد از دست شما زنان؟!
و زن و شوهری نشستند به زندگی کردن.
بالا رفتیم دوغ بود- قصۀ ما دروغ بود
پایین آمدیم ماست بود- قصۀ ما راست بود.