صفحه 7--24 دی 88
سنگ سیاه 
نوشته: دکتر محمدیوسف نیری 
مجموعه روایت از شیراز قدیم چاپ اول 1388، ناشر: مؤسسه فرهنگی و پژوهشی دانشنامه فارس با همکاری قطب علمی پژوهش های
فرهنگی و ادبی فارس 
معرفی از: ابوالقاسم فقیری
استاد شایسته محمد یوسف نیری را می شناسم، از نزدیک یک مرتبه ایشان را زیارت کرده ام. آن هم زمان مدیرکلی آقای محمدحسین همافر در اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس بود.
دکتر همافر در جهت نشر کتاب در فارس طرحی داشت که با رفتن ایشان آن طرح هم به دست فراموشی سپرده شد. بعدها کتاب «تحفه نیر- یادداشت های عارف آزادیخواه شیخ عبدالرسول نیر شیرازی» به کوشش استاد محمد یوسف نیری استاد دانشگاه شیراز درآمد و صاحب این قلم هم درصفحه کشکول پنجشنبه 18 فروردین 1384 مطلبی بر کتاب نوشتم که نمی دانم استاد این مطلب را دیده اند یا نه؟
تحفه نیر شایسته ستایش بود...
به ویژه نثر ساده کتاب و در فرازی از آن مختصر نوشتم: «درباره نثر روان کتاب استاد محمد یوسف نیری توضیح کاملی داده اند. نگارنده اضافه
می کند: امتیاز عمده کتاب همان نثر راحت و شیرین آن است که اگر از بعضی از واژگان به کار گرفته در آن چشم بپوشیم گوئی این نثر را همین امروز نوشته اند».
بماند همین چند روز پیش، سنگ سیاه نوشته دکتر محمد یوسف نیری را دریافت کردم. دکتر کتاب را با یاد نگارین انسان والا و میراث دار شایسته مکتب معماری شیراز استاد مرحوم عبدالعلی فصحتی» نوشته است.
     به یاد شب نشینانی که کوچیدند پیش از من 
چو شبنم هر سحر با دیده نمناک برخیزم 
استاد فصحتی هم از عزیزان دیار ما بود روحش شاد.
سنگ سیاه مجموعه روایت خوشخوانی است از دکتر محمد یوسف نیری. در ورود به سنگ سیاه پرده ای را پیش رویت حس می کنی. تنها کافی است که پرده را پس بزنی و وارد سنگ سیاه شوی. 
محله ای از محلات شیراز با مردمی ساده، صمیمی همراه با صفا و خلق و خوی شیرازی و کاسب هایی که نه تنها حبیب خدا هستند به خداوند هم نزدیک اند.
     پاره ای از صفحات 19 و 20 کتاب را با هم می خوانیم:
-  این همه روی کاغذ را سیاه کردم نه برای آن است که فقط از سپیدی سنگ سیاه بگویم و سپید کارانش را بستایم و یا اینکه زیرکانه پای حجرالاسود مقدس را در یک مشابهت اسمی به محله ای از محلات شیراز باز کنم و همه راهها را به روم خیال خویش ختم کنم. نه! هدفم این نیست. اصلاً هر کس می تواند از محل و شهر و کشورش حکایت ها و روایت ها بسازد و زیبا بر اندیشه و نظر دیگران عرضه کند، اما مقصود من چنین نیست. 
چه بسیار نوشته های زیبا که حقیقت را دفن کرده و مخاطب را فریب داده است. نه سپید نه سیاه، خاکستری؛ رنگ حقیقی عالم و نگاه راستان. من از سیاهی های سنگ سیاه همان گونه خواهم گفت که از سپیدی هایش. چرا که هنوز خارهایی به دل دارم که حتی حکیمان خارچین هم آنها را در نیاورده اند!
در این اندیشه مانده ام که آن رودخانه زندگانی که در محله سنگ سیاه جاری بود، شکل و شمایل خود را از آن محل می گرفت یا به آن محله صفت سنگ سیاهی می داد؟!
گفتم که از عجایب آن محله این است که خیلی بزرگ است و خیلی کوچک، در مساحت محدود اما در هندسه معنوی، هندوستان دل است. در این محله کوچک نهادهایی تنگاتنگ هم به صلح و صفا و یکرنگی، بلکه بی رنگی نشسته اند که به ظاهر هیچ تناسبی ندارند؛ کلیسای قدیمی ارامنه، مسجد مشیر، خانقاه بزرگ احمدی، مسجد حاج میرزا محمد، بقعه سید صدرالدین و از این سو بقعه سید تاج الدین و در شمال آن محله قدیمی یهودیان شیراز و از هر نقطه این اماکن تا حرم مبارک شاه چراغ (ع) 
که قلب تپنده دینی و اعتقادی فارس است، کم و بیش 15 دقیقه راه است. امروز که من این کلمات را بر کاغذ نثار می کنم، هیچ یک از آن خانواده های
قدیمی شیراز در آن محل نیستند، اما سایه خوش و دلنواز بی رنگی هنوز بر سر آن محله است. بیشتر خانه های آن روزگار نیز پابرجاست و درهای آن بر پاشنه می چرخد اما صداهایی در فضای آن زنده است که به زبان خاموش سخن می گویند و گوش ها
عادت کرده اند به سخنی جز سخن های درونی خویش نیز گوش فرا دهند. آنان همه سخنی می شنوند
و بهترین آنها را به کار می بندند.نویسنده، روزگار کودکی و بخشی از نوجوانی را در این محله گذرانده است.نه ساله است که از این محل به خیابان منوچهری می روند که این خیابان هم با محله سنگ سیاه چندان مسافتی ندارد. 
دکتر نیری دیده هاو شنیده هایش را در محله سنگ سیاه ساده و صمیمی می نویسد که به دل 
می نشیند. پشت هر روایت از کتاب، دو چهره از نویسنده را مشاهده می کنیم:
چهره اول: کودکی 9-10 ساله 
چهره دوم: مردی سال دیده، دانش آموخته، استاد دانشگاه
و اگر نظر من را در ارتباط به این دو چهره بخواهید من کودکی استاد را بیشتر 
می پسندم.
چرا که نگاهش به زندگی دوست داشتنی است و در می یابی که قصه 
می خوانی رویدادهای زندگی هم
 می توانند قصه باشند و برای دقایقی هم که شده به تو آرامش بخشند.
نثر استاد نیری، نثری است امروزی، فاخر و بی تکلف. استاد هر جا لازم دیده از گویش شیرازی بهره گرفته و از واژگان اصیل شیرازی سود برده است. نویسنده به کلام خداوند توجهی ویژه دارد و از کلام الهی برای تبیین نظراتش استفاده 
می کند و دیگر آنکه نویسنده از سخنان مولانا زیاد استفاده کرده است و این خود میزان شیفتگی استاد نیری را به حضرت مولانا نشان می دهد.
* * *
در پایان راحت بگویم که از خواندن «سنگ سیاه» لذت بردم. خواندن «سنگ سیاه» تجدید خاطره ای است با شیراز قدیم. باید سپاسگزار باشیم از دکتر محمدرضا امینی که دکتر محمد یوسف نیری این همشهری عزیز ما را تشویق می کند که این رویدادهای شیرین را به روی کاغذ بیاورد و همچنین کورش کمالی سروستانی که به کوشش ایشان «سنگ سیاه» به زیور چاپ آراسته گردید. کمالی کارش را می فهمد و کارهایی که تاکنون از او دیده ایم همه آراستگی و شکوه ویِژه ای
را داشته اند.
برای نویسنده و ناشر کتاب: مؤسسه فرهنگی و پژوهشی دانشنامه فارس و قطب علمی پژوهش های
 فرهنگی و ادبی فارس، آرزوی موفقیت داریم. روایتی از کتاب را برایتان برگزیده ایم که
 می خوانید:
مردان سیاه پوش، شمع، نی...
شب یازدهم محرم یا غروب عاشورا بود.  سیاه ترین
روز عالم یا خورشیدی ترین روزی که برق از چشمان عالمیان ربوده یا آینه ای که سیاهکاری فرزندان آدم را نمایانده، رود، رود غم جاری بود. با مهدی که هم بازی ام بود و برعکس بچه های دیگر بی آزار و نازنین بود، بر لب تنوره سنگ سیاه نشسته بودیم. چند چراغ نیم مرده که از سنگ بچه ها 
در امان مانده بود، نورکی می داد. در آن تاریکی فضای محله را بسیار بزرگ می دیدم.
 اندکی هم ترس از جن های زیر طاق تاریک محل در دلم بود. اما به روی خود 
نمی آوردم.
 صدائی سوزناک که با ناله دلنواز نی همراه بود، به سراپای وجودم چنگ زد از جا جستم تا خواننده و نوازنده را ببینم که ناگهان مردان سیاه پوشی را دیدم که هر یک شمعی در دست پشت سر آن خواننده و نوازنده حرکت کرده و با آنها هم نوائی می کردند. آنچه در خاطرم از آن شعرها مانده این بیت است:
حسین گم شده، ای رودم ای رود
نهال خم شده، ای رودم ای رود
همه تن چشم و گوش شدم و احساس کردم آنها را می شناسم و آنها هم مرا می شناسند و یکی از آنانم؛ تاب نیاوردم که از مقابلم بگذرند و در  تاریکی طاق ناپدید شوند.
هم من و هم مهدی هیچگاه از فضای محدود خانه مان دورتر نمی رفتیم.ما را از جن و بچه دزد و این که می برند و می کشندمان و روغنمان را می گیرند سخت ترسانده بودند و این ترس نگهبان دائمی ما بود.(1)
خدا کند همیشه ترسی ولو اندک در آدم باشد که اگر نباشد کار زار است و شهر خوش دلی تاریک، اما رشته ای در گردنم از کاروان پرجاذبه افتاد. ترس های کهنه ای که همیشه بر سر و دوشم سنگینی می کرد ناپدید شد و همه تن پا شدم و دنبال آنان روان.
نه خیال خانه و پدر و مادر، نه ترس از جن و بچه دزد نه بیمی از گم شدن در کوچه های دور و ناشناخته؛ رفتم  نه! مرا بردند. در رفتن سودی نیست هر خبری هست در بردن است؛ دل نیابی جز که در دل بُردگی(2) نور بود و نی و نوا برای نینواییان و من طفیلی مهمانان شام غریبان که نه پیراهنم سیاه بود و نه شمعی در کفم. اما خود را جزئی از جمع سیاه پوشان می دیدم. رسیدیم زیر آن طاق ترسناک تاریک طولانی. گر چه نمی ترسیدم، اما مهر و هیبتی بر دلم نشست.(3) این دو ضد در دیدار مردان حق در دل بینندگان جمع می آیند و چون آنها را مردان حق می دیدم، این دو حال را با هم می چشیدم.شاید آن هیبت از لباس های
سیاه بود و مهر از نور شمع.
عده ای از اهل معرفت از نور سیاه سخن گفته اند و آن را ستوده اند شاید به این سبب که همه رنگ ها و تفاوت های ظاهری در آن حضور و ظهور ندارند.
 در آموزه های اعتقادی ما آب حیات هم در سیاهی است و آفرینش ما در تاریکی های سه گانه(4) باید در این تاریکی ها آب روشنی بیابیم.  این مهر و هیبت شاهد موجی از آن آب روشن باشد. هر چه از خانه دورتر می شدم گرم تر و استوارتر می رفتم. از طاق سیاه خارج شدیم. رسیدیم به کلیسای قدیمی ارامنه، آنها را نیز از جمله این جمع روان می دیدم، چرا که کشیش آنها هم همیشه سراپا سیاه پوش بود؛ لباس بلند سیاه، کلاه شاپوی سیاه، حتی عینک درشت سیاه و کفش سیاه.
پیرمردی خدنگ و زرنگ بود؛ وقتی راه می رفت تمام اعضایش در آن جثه نسبتاً کوچک و توانمند شریک پاهایش بودند. چیزی دیگر این دو گروه را در ذهنم با هم در می آمیخت؛ صلیب عیسی(ع) و علامت صلیب گونه بزرگی که پیشاپیش مردان سیاه پوش حرکت داده می شد و چهل، پنجاه چراغ بادی از آن آویخته بود. هم چنان می رفتیم؛ رفتنی یا می بردند؛ بردنی!
به محله سر باغ رسیدیم. چند شمع در اطراف آب انبار قدیمی آن روشن بود و چند دقیقه بعد امامزاده سید صدرالدین و آن جا هم پر از شمع چند قدم پایین تر سمت راست مسجد حاج میرزا محمد و روبروی آن سردرِ خانقاه احمدی و بر بالای در بزرگ ورودی نقش زیبای یا علی (ع)
در شمایل کشتی بر آب:
آب توده گسسته را در دو جهان سقا توئی
بار توده شکسته را پارگه وفا توئی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد 
میمنه را کُله تویی، میسره را قبا توئی(5)
نام آب حیات آمد واجب آمد طلب کردنی که هر چیزی در عالم از پی محتاج می روید و برای اهل نیاز.(6) بالاخره به مقصد کاروان رسیدیم صحن حضرت شاه چراغ علیه السلام. آن جا پر بود از سیاه پوشان شمع گردان. صدای نی قطع شده بود ترس تنهایی کم کم بر من می ریخت که چگونه تنها به خانه برگردم و از خطر بچه دزد و جن های زیر آن طاق تاریک در امان بمانم. 
به جای شمع و نوای نی که دلنواز و جذاب بود گرفتار گرسنگی و حیرت شدم.نه پای بازگشتن و نه توان توقف کردن. به درد چه کنم گرفتار و از درخت چه کنم هم ناخبردار(7) و خود کرده را تدبیر نیست. پرسه می زدم و چنان می نمودم که در شعاع نگاه و توجه پدرم هستم اما اطمینان داشتم که جن های بدجنس و آدم های 
بد راهی به شاه چراغ (ع) ندارند.هر که اینجا 
می آید امام حسین (ع) را دوست می دارد و هر که امام حسین (ع) را دوست می دارد از خوبان است. در این احوال منظره ای که هم هیبت داشت و هم دوست داشتنی بود نظر مرا به خود جلب کرد. شیر سنگی بزرگی در گوشه میدان شاه چراغ (ع) که بعدها فهمیدم بر روی قبر اکبر دائی محمد آن داش جوانمرد و شجاع شیرازی، نصب شده بود.امروز از آن شیر خبری نیست.
نزدیک شیر رفتم تنها بود و شمعی بر سرش 
می سوخت و بدنش تقریباً به سیاهی می زد. احساس می کردم که شیر به من پرخاش می کند که چرا بی خبر پدر و مادر به این جا آمده ام. کم کم صحن شاه چراغ (ع) از جمعیت خالی شد هر سیاه پوشی که می رفت یک شبح سیاه بر دلم 
می افزود. شبح باران شدم، اما یک شمع بزرگ آسمانی در آن پیله ترس و تنهایی آرامم می کرد. گنبد شاه چراغ (ع)
گنبد گویاترین پدیدۀ معماری شرقی است. «عظیم به سخن پیوسته»(8) از یک سو با مجموعه بنا متصل است و از سوئی آزاد و نمایان و پدیدار دلبری می کند. ظرف مبارک و محتشمی است که صدای سخن عشق در آن است.(9)
آیینه جلال و جمال است، زبان استواری و سترگی است و شاهنامه ای که از پیروزی و جاودانگی پاکان عالم روایت می کند. تنها و ترسان و خسته و گرسنه در کنار شیر سنگی به خواب رفتم.
نمی دانم چقدر گذشت که احساس کردم کسی شانه ام را می لرزاند. با وحشت بیدار شدم آقا نصرالله همسایه دیوار به دیوارمان بود. با خشم نگاهی پر از سرزنش و شگفتی و صدایی بلند گفت: کجا هستی؟ کجا رفتی؟ تو که همه را کشتی؟!
دست مرا گرفت و تند به سوی خانه کشانید؛ کشانیدنی! در تمام مسیر نق می زد که همه همسایه ها شیراز را برای تو زیر پا گذاشته اند تو که پسر خوبی بودی و از این حرفها و اندرزها و پس از آن باید و نبایدها...
آه از این باید و نباید، دو کلمه ای که شاید بیش از تمام کلمات عالم گوش ایرانیان را خراش
می دهند. دو لنگه در زندان نصیحت. معمولاً کسانی که از این دو کلمه بیشتر استفاده 
می کنند باید و نبایدهاشان از همه  کمتر است. 
شاید یکی دو نیم جان مردنی آن دو را گهگاهی به کار گیرند. آن هم برای اینکه بتوانند صورت زنده آنها را تحویل دیگران بدهند. اگر جهان کلمه ها را همانند جهان آدم ها بدانیم که شاید چنین باشد این دو کلمه بیچاره بسیار ستمدیده اند از آن که تقریباً هیچ گاه در خانه و کاشانه خود نبوده اند. 
دانا و نادان و توانا و ناتوان و خوب و بد و... 
همه آن دو را به کار می گیرند و دوششان را به بارهای سنگین گرانبار می کنند و در کوچه های 
خیال و وهم می گردانندشان کاش چیزی مثل مرخصی استحقاقی و استعلاجی داشتند که ندارند حتی اگر به باب استفعال هم که باب بهرکشی است بیایند برای یک هدف آورده می شوند: استفراغ. بگذریم و باز گردیم بر سر حکایت یوسف گمگشته که کشان کشان می بردندش به زندان های
 نویی از بایدها و نبایدها. ده قاضی و زندان و زندانبان سختگیر در انتظار متهمی ناتوان که گناه کرده و اندکی به میراث گندم پدر اندیشیده و پا از بهشت خانه فراتر گذاشته.
 پیش از پدر و مادر صدای کل حبیب(10) بلند شد او از صِنادید(11) کفتربازان محل بود.  هر وقت در خانه کاری پیش می آمد پدرم احضارش می کرد. آن روز هم برای یافتن من آمده بود و یارانش را هم آورده بود؛ خیلی فعل و انفعال صرف کرده بود و از این که نتوانسته بود مرا بیابد و این فرصت نصیب آدم بی ادعائی مثل نصرالله شده بود، خشمگین بود.
شروع کرد به غریدن که بچه بایه «باید» چنین باشد- نبایه «نباید» چنان باشد. و بعد نوبت رسید به عمه جان که قدی کوتاه داشت و سرش اندکی به چپ و راست می لرزید. هر وقت هم دقت می کرد یا می خواست نکته به اصطلاح مهمی بگوید، نوسان شرقی و غربی سرش
 بیشتر می شد.
فرمایش هائی فرمود و بعد از آن چند نفر دیگر با نگاههای خیره و ابروان دژم بی زبان سخن ها گفتند. در آن جمع خواهر بزرگم که همیشه مادرانه بار مرا می کشید، مشتاق و مهربان و شاد به سوی من آمد و از معرکه بیرونم کشید و تنها او از من پرسید تو که جای دوری نمی رفتی چرا رفتی؟ کجا رفتی؟
گفتم: دنبال امام حسین(ع) نمی توانستم بگویم که مرا بردند؛ گرچه بردن را از بن دندان چشیده بودم. با پای مردان سیاه پوش شمع بر کف رفتم و با دست نصرالله بازگشتم.قیافه این سفر خیلی عرفانی است گرچه مسافرش کودک است. پس اجازه بدهید بگویم سفری روحانی.
پی نویس:
1 -پرورد در آتش  ابراهیم را 
ایمنی روح سازد بیم را 
«مولانا- دفتر اول، 547»
2 -ما بها و خون بها را یافتیم 
جانب جان باختن بشتافتیم 
ای حیات عاشقان در مردگی 
دل نیابی جز که در دل بردگی 
«همان 51 و 1750»
 3 -هیبتی زان خفته آمد بر رسول 
حالتی خوش کرد در جانش نزول 
مهر و هیبت هست ضد همدگر 
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
«همان 1417»
4 -«یخلقکم فی بطون امهاتکم خلقاً من بعد خلق فی ظلمات ثلاث» و خود شما را در شکم مادرانتان آفرینشی پس از آفرینشی در میان تاریکی های
سه گانه می آفریند. «زمر بخشی از آیه 6»
5 -مولانا گزیده غزلیات شمس ص 500
6 -هر چه روئید از پی محتاج رست 
تا بیابد طالبی چیزی که جست
حق تعالی کاین سماوات آفرید 
از برای رفع حاجات آفرید 
«مولانا»
7 -نام یکی از چنارهای کهن مسجد نو شیراز درخت چه کنم بود و معمولاً این را به ضم کاف و نون تلفظ می کردند. مشهور بود که هر کس گرفتار می شد و مشکلش حل نمی شد زیر این درخت می نشست گاه نیکوکاری پیدا می شد
و گره از کار فرو بسته او می گشاد.
8 -سخن معروف سلطان ولد است درباره پدرش مولانا: «حضرت مولانا عظیم به سخن پیوسته است»
9 -از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر 
یادگاری که در این گنبد دوار بمان
«حافظ»
10 -کل= کربلائی 
11 -صِنا دید: ج صندیه به کسر اول مهتر و سرور. اگر کلمه صندیه را نمی آوردم
مجال حاشیه نویسی تنگ می شد و باب افاده و استفاده مسدود می گشت.
چند واژه محلی مربوط به سیوند
گردآورنده: جواد قاسمی 
به چشم می گویند: چَش CAS
به مو می گویند: می Mi
به بینی می گویند: پِت PET
به دهان می گویند: کَپ KAP
به دندان می گویند: دِندان DENDAN
به گردن می گویند: مُل MOL
به پیراهن می گویند: هَلا HALA
به کوچه می گویند: کیچا KiCA
به مرد می گویند: میرد MiRD
به زن می گویند: ژِن ZEN
به دختر می گویند: دِت DET
به پسر می گویند: کُر KOR
به شوهر می گویند: شی Si
به گاو می گویند: گا GA
به بز می گویند: بِز BEZ
به گربه می گویند: تی تا TiTA
به مرغ می گویند: مِر MER
به جوجه می گویند: جیک JiK
به برنج می گویند: بِرج BERJ
به عدس می گویند: نیجو NiJU
به گندم می گویند: گَنِم GANEM
به جو می گویند: یُو YO
به انگور می گویند: اَنگیر ANGiR
به خانه می گویند: دیه DiYE
به حیاط می گویند: اوُشا OVSA
به چوب می گویند: چو CU
به بالا می گویند: وِراز VERAZ
به پایین می گویند: دامِن DAMEN
به بزرگ می گویند: گوُتو GOTU
به کوچک می گویند: چیلو CiLU
به چغندر می گویند: چُندر CONDOR
به بادام می گویند: وُیام VOYAM
به گردو می گویند: گوردو GORDU
به بنشین می گویند: برشین BERSiN
به بلند شو می گویند: بُلن گِن BOLN GEN
به کوه می گویند: کُ KO
به عروس می گویند: عاریس ARiS
به کلاغ می گویند: قَلا qALA
به سه پایه می گویند: کانمانی KANMANi
به آتش می گویند: اُیر OYR
به شکار می گویند: اِشکال ESKAL
به ابر می گویند: اُور OVR
به دود می گویند: دید DiD
به درخت بید می گویند: درخت وی Vi
به درخت سفیددار می گویند: درخت اسپیدار ESPiDAR
به هندوانه می گویند: خیار سرد XiYar SARD
به خربزه می گویند: خیار XiYar
به خیار می گویند: بالنگ BALANG
به سفید می گویند: اِسپید ESPiD
به سیاه می گویند: سیَّه SiYa
به قرمز می گویند: سیر SiR
به دَرِ اتاق می گویند: بَرتا BARTA
به نان گردان می گویند: نوکر NOVKAR
به رفت می گویند: شی Si
به آمد می گویند: آمی Ami
به نَزن می گویند: وین نده ViN NADE
به بِزن می گویند: وین ده ViN De
به صورت می گویند: دیم DiM
به روغن می گویند: رَوَن RAVAN
می خواهم بروم: مُگام بِشی MOGAM BESi
به پُل می گویند: پِرد PERD
به بچه ها می گویند: اِیال گَر E YAL GAR
بیا تا با هم برویم: بِرِه تا با هم بِشیمه BERE-TA-BAHAM BESiME
به پول می گویند: پیل PiL
به سنگ می گویند: وَرد VARD
به پدر می گویند: با BA
به مادر می گویند: دُوا DOVA
 مدیر مسول و صاحب امتیاز : محمد عسلی
	  مدیر مسول و صاحب امتیاز : محمد عسلی