صفحه 7--17 دی 88
قصه درویش دوره گرد و پادشاه
گردآورنده: محمدعلی پیش آهنگ
به روایت: حاجی رضا حمزه خانی 85 ساله
یکی بود و یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
هر که بنده خداست بگه یا خدا
-یا خدا
در زمان گذشته روزی درویشی کشکول خودش را به دوش انداخت و تبرزینش را به دست گرفت یاهو گویان و مدح علی (ع) کنان به راه افتاد در راه مرتب می خواند:
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
درویش آمد و آمد تا رسید به دربار پادشاه... در آنجا رو کرد به شاه و سه بار تبرزین خود را بالا برد و پایین آورد و گفت:
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
شاه دستور داد صد تومان به درویش بدهند. وزیر جلو آمد زمین ادب بوسید و گفت: قبله عالم به سلامت! این درویش چیزی نگفت که شایسته دریافت صد تومان باشد، شاه برگشت و گفت: اشکالی ندارد صد تومان به درویش بدهید.
درویش صد تومان را گرفت و از دربار بیرون آمد. رفت در میدان شهر دید صد نفری دست ها را روی زانو گذاشته و سرها را روی دست ها نهاده اندوهگین نشسته اند. درویش آنها را صدا کرد و به هر یک از آنها یک تومان داد. چون خواستند بروند درویش رو به آنها کرد و گفت: هر یک از شما حالا یک شاهی در کشکول من بیندازید. آنهایی که پولی داشتند یک شاهی در کشکول درویش انداختند؛ هفت، هشت شاهی شد درویش با آن هفت، هشت شاهی مقداری برنج و روغن، گوشت و نان خرید و به خانه اش رفت. خانه اش در کاروانسرائی بود در حجره اش را باز کرد. غذایی درست کرد و خورد و نشست به عبادت کردن. حالا بشنوید از آن صد نفر. آنها هم نان و برنج و روغنی خریدند به طرف خانه هایشان رفتند. در راه تعدادی زن را دیدند که مشغول چیدن رووار RUVAR بودند؛ «رویه مَلکی می بافتند». یکی از زنها همسایه یکی از این صد نفر بود آن چیزها را که در دست مرد دید راستش تعجب کرد. در اولین فرصت خودش را به زن همسایه رساند و ماجرا را پرسید. زن هم جریان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد.
فردای آن روز زن به شوهرش گفت: مرد بلند شو برو در میدان شهر سر میدان بنشین شاید خدا خواست چیزی گیرت آمد.
بشنوید که این سخن به گوش عده ای رسید. آنها هم آمدند سر میدان نشستند به امید اینکه به آنها هم کمکی بشود.
فردای آن روز باز درویش تبرزینش را برداشت. کشکول را به گردنش انداخت باز شروع کرد به خواندن:
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
درویش آمد تا رسید به دربار و شروع کرد به خواندن، شاه دستور داد صد تومان به او بدهند. درویش صد تومان را گرفت آمد سر میدان. جمعیتی را دید که غمگین نشسته اند آنها را شمرد دویست نفری می شدند. به هر کدام پنج ریال داد و از آنها خواست که هر کدام یک شاهی در کشکول او بیاندازند. هشت، نه شاهی گیرش آمد مایحتاج زندگی اش را خرید و به حجره اش پناه برد.
درویش فردای آن روز هم همین کار را انجام داد سه ماهی این کارش بود در آخرین روز سهم هر یک از مردم تنها یک ریال بود. اتفاقاً آن روز وزیر هم به میدان شهر آمده بود و کاملاً در جریان کار قرار گرفت.
وزیر، درویش را دنبال کرد تا به کاروانسرا رسید. به در حجره رفت و در زد و گفت: فردا دیگر به دربار نیا!
درویش گفت: می آیم.
وزیر گفت: نیا
از وزیر اصرار که نیا و از درویش که می آیم. وزیر چون از این گفتگو نتیجه ای نگرفت به قصر بازگشت و ماجرا را برای شاه تعریف کرد.
شاه گفت: درویش کار ناصوابی که انجام نداده پولی که از ما گرفته بین مستحقین تقسیم کرده.
وزیر گفت: از زمانی که درویش این کار را انجام داده طرفداران زیادی در گوشه و کنار شهر پیدا کرده از این می ترسم که روزی، روزگاری این جمعیت علیه شما دست به اقدامی بزنند ضمناً درویش می گوید: دهن مبارک بو می دهد!
شاه این خبر را که شنید در خشم شد. میر غضب را صدا کرد و گفت: فردا آماده باش باید سر یک گناهکار را بزنی.
میر غضب گفت: اطاعت قبله عالم و رفت تا شمشیرش را تیز کند.
فردا درویش به عادت هر روز می خواند و می آمد:
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
تا اینکه درویش رسید به دربار... شاه که منتظرش بود با خشم گفت: ببینم درویش تو بوده ای که گفته ای دهن شاه بو می دهد؟
درویش گفت: بلی من گفتم ولی دهن شما بوی گلاب و مشک می دهد. دهن من بوی گند می دهد و برای همین است که دور از شما ایستاده ام.
وزیر که دید پاک آبرویش رفته است نزد شاه شروع کرد برای درویش سعایت کردن و تا توانست زبان بد گذاشت.
در اینجا بود که شاه نامه ای به یکی از نانوایان شهر نوشت و گفت: آورنده نامه را در تنور نانوایی بیاندازید تا بسوزد نامه را در پاکت گذاشت و به دست درویش داد و گفت به فلان نانوایی می روی و می گویی بابت گندمی که دریافت کرده ای صد تومان بده.
درویش راه افتاد باز هم شروع کرد به خواندن:
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
در بین راه گذار درویش به یک بزازی افتاد. پسر وزیر هم آنجا نشسته بود چشمش که به درویش افتاد گفت: تو هر روز صد تومان از شاه گرفتی می خواستی پنج تومانش را هم به من بدهی.
درویش گفت: هنوز هم دیر نشده این پاکت را بگیر نزد فلان نانوایی برو به جای پنج تومان صد تومان بگیر.
پسر وزیر نامه را دریافت کرد و خوشحال به طرف نانوایی رفت. نانوایی را پیدا کرد و نامه را داد و صد تومان پولش را خواست.
نانوا نامه را که خواند شاگردانش را صدا کرد دست و پای پسر وزیر را گرفتند و او را در تنور نانوایی فرو کردند. هر چه می گفت: من پسر وزیرم کسی باور نکرد و پسر وزیر در تنور سوخت. خبر به وزیر رسید دستور داد داروغه شهر درویش را دستگیر کند و به دربار آورد... شاه رو به درویش کرد و گفت: چرا چنین کردی؟
درویش گفت: قبله عالم به سلامت، من از جریان خبر نداشتم. صد تومانی را که هر روز می گرفتم بیش از چند شاهی اش را خودم برنمی داشتم. بقیه اش را بین مستحقین قسمت می کردم. اگر دیناری برداشته باشم حرامم باشد. ای پادشاه عادل، وزیر به شما دروغ گفت مکافات دروغش دامنگیر خودش شد و باز شروع کرد به خواندن:
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
پادشاه که چنین دید درویش را بخشید.
و حالا برویم به دنبال ماجرا... وزیر پسر دیگری هم داشت که از فکر برادرش بیرون نمی رفت. تصمیم گرفت هر طور شده درویش را سر به نیست کند.
پسر وزیر، خاله پیری داشت پیرزن، جادوگری را می دانست. نزد او رفت و حال و حکایت را برایش تعریف کرد. از سوختن برادرش در تنور گفت و از او خواست تا درویش را از میان بردارد. پیرزن قبول کرد. چند گل شامی درست کرد و داخل هر کدام زهر ریخت و آنها را در دسته نانی گذاشت. دسته نان را در دستمالی پیچید و برای درویش برد در راه دید درویش معرکه گرفته و عده ای دور او جمع اند.
جلو آمد و گفت: ای گل مولا من پولی ندارم که تقدیم کنم این دسته نان را با چند گل شامی برایت آورده ام.
درویش گفت: زحمت کشیدی برو بگذار تو توبره.
پیرزن همین کار را کرد. بشنوید از پسر دوم وزیر که رفته بود دنبال ولگردی و قماربازی و تا دم غروب مشغول بازی بود. حالا دیگر سخت گرسنه بود گذارش به کاروانسرا افتاد رفت پیش درویش وگفت: درویش گرسنه ام از گرسنگی دارم می میرم چیزی بده بخورم.
درویش گفت: دمپخت درست کردم بذار بپزه با هم می خوریم.
پسر وزیر گفت: دیگه طاقت ندارم یه چیزی همین جوری بده بخورم.
درویش یادش به دسته نان و شامی افتاد که پیرزن به او داده بود.
رو کرد به او و گفت: دست بکن تو توبره دسته ای نان بردار و بخور.
پسر وزیر همین کار را کرد. نان و شامی را با اشتها خورد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که زهر کار خودش را کرد. پسر روی زمین افتاد و شروع کرد به پِل پِل PEL-PEL)) کردن فریادش بلند شد: درویش کاری کن جگرم دارد می سوزد بدادم برس.
ولی چه کار از دست درویش برمی آید و پسر دوم وزیر هم به سزای عملش رسید.
هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بدکنی
کس نکند به کار تو، هر چه کنی به خود کنی
بالا رفتیم دوغ بود، پایین آمدیم ماست بود، قصه ما راست بود.
ماه محرم در کازرون
گردآورنده: زنده یاد محمدمهدی مظلوم زاده
1 -مراسم عزاداری پسربچه ها
تا چند سال پیش، پسر بچه های برخی محله ها در سنین پنج تا دوازده سال، در دهه آخر ذیحجه و پیش از ورود به محرم، سیاه پوش شده هر شب در کوچه های محله خود راه می افتادند و نوحه خوانی می کردند. آنان آمدن محرم را به بزرگترها اعلام می کردند. در عزاداری پسر بچه ها یکی از آنها «سرخوان» می شد و نوحه را می خواند و پسر بچه های
دیگر سَر بند (SAR-BAND) «برگردان» نوحه را با هم دم می گرفتند. گاهی هم بچه ها دو دسته می شدند و هر دسته مصراعی از نوحه را در جواب هم می خواندند و تکرار
می کردند.
-ماه محرم شد به پا آه واویلا
-پیرهن مشکی دوخته شد آه واویلا
-ماه محرم شد به پا ای عزاداران
-لباس ما گشته سیاه ای عزاداران
-از کربلا تیر میاد
-صدای شمشیر میاد
-از کربلا گذر کنید
-خاک عزا به سر کنید
-به کربلا رسیدیم
-سر بریده دیدیم
-عزا، عزای کیست؟
-حسین مظلوم
-شیون به پا ز چیست؟
-حسین مظلوم
-گریه بهر کیست؟
-حسین مظلوم
-سینه بهر کیست؟
-حسین مظلوم
-کی در کربُبلاست
-حسین مظلوم
-غریب نینواست
-حسین مظلوم
-اسیر کربلاست
-حسین مظلوم
-شهید اشقیاست
-حسین مظلوم
یادم هست پسر بچه های محله «چهابی» به سرپرستی مرحوم حاج محمدرضا سرشناس و خسروپور، دسته عزاداری مفصلی راه می انداختند. وسایل لازم عزاداری و تعزیه را هم شبیه وسایل عزاداری و تعزیه بزرگترها، اما کوچکتر از آنها، به خرج خود ساخته بودند مانند: چند دمام «طبل کوچک»، سنج، زنگ، شمشیر، سپر، کلاهخود، خنجر، زره، شلوار سرخ، دستمال مشکی سر.
آنان دسته سینه زنی راه می انداختند و در کنار مساجد محله، عزاداری، نوحه خوانی و تعزیه مختصری برپا می کردند. این عزاداری آن قدر چشم گیر بود که بزرگترها همه به تماشا می ایستادند. در مراسم عزاداری محرم بزرگترها نیز، پسر بچه های زیادی شرکت می کردند.
رسم خون ریزان در کازرون:
در کازرون از قدیم رسم بود اعیان، تجار و کسانی که وضع مالی خوبی داشتند، در آستانه محرم «یعنی در عصر روز آخر ذیحجه الحرام» که آغاز سال هجری قمری است، خون ریزان کنند و گوسفندی را ذبح و گوشت آن را بین فقرا یا همسایگان و آشنایان تقسیم و توزیع کنند. بعضی ها که دستشان به دهنشان می رسید ولی وضع مالی خوبی نداشتند خروسی را ذبح می کردند و به مستحقی می دادند. اهالی در پخش گوشت نذری و قربانی و آش های نذری و غیره، صله رحم و همسایه ها را در نظر دارند.
عمل خونریزان در آستانه محرم بدان جهت است که محرم را ماه حرام و پر نحوستی می دانند که نحوست آن دامن امام و اهل بیت (ع) را در کربلا گرفت، به طوری که به شهادت رسیدند یا به اسارت رفتند. از این رو اهالی برای اینکه خون کسی در این ماه بر زمین نریزد یا کسی دچار نحوست نشود حیوانی را پیش مرگ خود و دیگران می کنند. آنان در مورد ماههای محرم و صفر می گویند: «محرم زر است و صفر آینه» یعنی با مشاهده هلال ماه محرم به زینت آلات طلا می نگرند و با دیدن هلال ماه صفر، در آینه نگاه می کنند.*
* راوی: مرحومه بیگم شمشیری
منبع: کتاب سیر تاریخی تعزیه در کازرون
چیستانی عامیانه با چند روایت
چیستانهای عامیانه گاهی درباره یک چیز معین در بیشتر شهرها به یک صورت یا با جزئی دگرگونی گفته می آید مانند چیستان
«سر و روی»
پایین سنگ و بالا سنگ
بالا دو لوله تنگ
بالا دو خیگ روغن
بالا دو شمع روشن
بالا کمان هندی
بالا تخت سلیمان
بالا بازار ریسمان
بالا گله گوسفند
«روایت تهران»
حُقه را بَر حُقه زدم
میان آن نقره زدم
بالاترش دو سر ناچی
بالاترش دو سیب سرخ
بالاترش آینه کاری
بالاترش دو تیرکمان
بالاترش تخت روان
بالاترش گله چران
«روایت قم»
پایین سنگ و بالا سنگ
بالا دو لوله تنگ
بالا دو سیب قرمز
بالا دو شمع روشن
بالا کمان رستم
بالا تخت سلیمان
بالا باغ دلیجان
«روایت دیگری از قم»
زرگری به زرگری
بالاترش روغن کاری
بالاترش آینه کاری
بالاترش تخت روان
بالاترش کوه سیاه
بالاترش گله چران
«روایت دیگری از تهران»
سنگ بالا سنگ چی چیه؟
آسیاب چارسنگ چی چیه؟
دو خیگ روغن چی چیه؟
دو شمع روشن چی چیه؟
کمون هندی چی چیه؟
تخت سلیمون چی چیه؟
بازار رسمون چی چیه؟
گله گوسفند چی چیه؟
«روایت شیراز»
سنگک بالا سنگک
بالاتر دو قلو پلنگک
بالاتر چشمه حیون
بالاتر تخت سلیمون
بالاتر بازار رسمون
«روایت دیگری از شیراز»
بالایش سنگ و بالایش سنگ
بالایش آسیاب چارسنگ
بالایش دو لوله تفنگ
بالایش دو شمع روشن
بالایش دو دانه کمند
بالایش تخت سلیمان
بالایش بازار ریسمان
بالایش گودال چلمان
«روایت اصفهان»
سنگ بالا سنگ
دو لوله تفنگ
دو سیب سرخ
دو تیر کمان
تخت روان
اجول و مجول
«روایت دامغان»
جواب این چیستان به ترتیب: دندان، بینی، چشم، ابروها، پیشانی، موی سر= سر و روی
منبع: کتاب هفته، شماره 11، یکشنبه 26 آذر 1340
فتنه...
ابوالقاسم فقیری
برای: دکتر محمدرضا خشنود
شکوه گلهای سرخ شیراز را داشت
از هر سرزمینی حُسنی را به یغما برده بود
بر فرشی از مخمل سبز، مستانه می چمید
از برکت حضورش
فضا بوی گل نسترن می داد
به شاخ نبات خواجه شیراز می مانست؛
همه ناز بود و ناز بود و ناز
* * *
در یک لحظه
اندیشه ای در من بارور گردید:
-«این پری فتنه ای را می ماند
توانائی این را دارد
که شیراز را به آشوب کشد!»
زیر نفوذ این اندیشه بودم
که پری دل آزرده
رخساره از من برگرفت
محزون نالید:
انصافت را کجا گم کرده ای مرد؟!
همه نازم نامیدی
همه ناز نمی تواند از اهالی آشوب باشد
و من ناباورانه
کوچِ نابهنگامش را
همراه با نسیم صبحگاهی
از دفتر هزار مرگ کاهیم
با چشم دل دیدم
مهرماه 88
* * *
جوانی
دیر زمانی
پرنده ای بودم
که خستگی را نمی شناختم
تن به پروازهای بلند می دادم
همراه با شیرینی های شباب
دربست در خدمت جوانی بودم
خاطره خوش آن روزها را
این زمان
حتی در خواب هم نمی بینم
اکنون دیرزمانی است
که جوانیام را گم کرده ام
شما عابرین کوچه های زندگی
جوانی من را ندیده اید؟
20 شهریور ماه 88
سه ترانه از علی ترکی
گریه
به سر اندیشه ای بالنده دارم
به لب پیغامی از آینده دارم
یک امشب از دو چشمان تر من
برو گریه که میل خنده دارم
* * *
ویرانه ای کو؟
رسیده جان به لب جانانه ای کو؟
گریزانم ز شهر ویرانه ای کو؟
از این غوغا به تنگ آمد دل من
سکوت خلوت فرزانه ای کو؟
* * *
صدای همدلی
صدای همدلی و هم زبانی
که باشد مظهری از مهربانی
مشو از مردمان نومید ترکی
هنوز از معرفت باشد نشانی