«محمد گل بادام»
از افسانه های مردم آذربایجان
گردآورنده: صمد بهرنگی، بهروز دهقانی
روزی، روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته و دختر حتی روی آفتاب را هم ندیده بود فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد چیزی از دستش در رفت و شیشه پنجره را شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. بارش برف تازه تمام شده و آفتاب هم درآمده بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفش و به دایه اش گفت: من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست.
دایه اش گفت: جانم خورشید را نمی شود گرفت. دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کرده تا از پنجره به بیرون نگاه کند. شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند
 و آن طرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: خواهر ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟
دیگری جواب داد: چرا پیدا نمی شود «محمد گل بادام» از هر چیزی زیباتر است.
دختر پادشاه، ندیده و نشناخته عاشق محمد گل بادام شد و مریض گردید و روز به روز رنگش زردتر شد کسی هم درد و مرض او را نفهمید.
پادشاه وزیرش را خواند و گفت: وزیر، چهل روز مهلت به تو می دهم که علت بیماری دخترم را پیدا کنی والا می دهم سرب داغ در گلویت بریزند.
سی و نه روز گذشت و وزیر کاری نکرد. شب سی و نهم گرفته و غمگین به خانه آمد. دختر کوچکش گفت: پدر باید به من بگویی که چه شده و چرا گرفته ای!
وزیر گفت: دختر جان، تو چه کاری از دستت برمی آید. قضیه این است که دختر پادشاه مریض شده و حکیم ها نمی دانند مرضش چیست و پادشاه به من گفته اگر تا چهل روز فکری به حال دخترش نکنم سرب داغ در گلویم می ریزد. فردا روز آخر است و من از آن می ترسم و گرفته ام. دختر وزیر گفت: پدر این که کاری ندارد! بگو پادشاه یک مهمانی بدهد و دخترش را هم آن جا بفرستد، باقیش با من.
وزیر صبح زود رفت و موضوع را به پادشاه گفت. پادشاه همان روز در باغ خود مهمانی داد و زنان و دختران همه وزیرها و وکیل ها
را به باغ خواند.
دختر وزیر به پدرش گفت: پدر بگو یک قلب گوسفند را چاک، چاک بکنند و توی باغ از جایی بیاویزند.
بعد دختر پادشاه را با خودش برداشت و به گردش برد. وقتی که چشم دختر پادشاه به قلب چاک چاک افتاد آهی کشید و گفت: ای قلب! قلب من از عشق محمد گل بادام چاک چاک شده تو برای خاطر کی چاک چاک شده ای؟
دختر وزیر آمد و قضیه را به پدرش گفت. وزیر هم رفت پیش پادشاه و گفت: پادشاه، دخترت عاشق محمد گل بادام شده من دردش را پیدا کردم درمانش را خودت بکن. پادشاه غضبناک شد و گفت: من دیگر دختری به این نام و نشان ندارم.
این دختر آبروی مرا برد. هنوز در پرده بوده که عاشق محمد گل بادام شده. سپس دستور داد صندوقی بیاورند. صندوقی آوردند پادشاه دخترش را گذاشت توی صندوق و انداخت به رودی که از جلو قصر می گذشت.
محمد گل بادام داشت باغ خودش را آبیاری می کرد که دید آب بند آمد. رفت دید صندوقی جلو آب را گرفته، صندوق را در آورد و آنرا باز کرد. دید دختری توی صندوق نشسته است. دختر را ول کرد و آمد به خانه.
ننه اش پرسید: محمد گل بادام، چه بود؟
گفت: هیچ چیز، یک قوطی و توش یک دختر. درش آوردم و ولش کردم که برود پی کارش.
ننه گفت: می خواستی بیاوریش پیش ما بماند.
گفت: ول کن ننه! یک دختر بود دیگر، همین!
دختر که پشت در ایستاده بود فهمید که محمد گل بادام همین خودش است.
ننه اش دست برنمی داشت و هی می گفت: آخر پسر جان من هم تک و تنهایم، برو او را بیاور تا با هم  همدم و هم صحبت شویم.
   آخر سر محمد گل بادام رفت دست دختر را گرفت و آورد سپرد به دست ننه اش. یکی دو ماه با هم زندگی کردند. ننه محمد گل بادام دختر را خوب پایید و دید که رفتار و حرکت او به دخترهای معمولی نمی ماند. روزی او را زیر پا کشی کرد و دختر تمام سرگذشتش را برای ننه محمد گل بادام گفت.
ننه هر روز که محمد گل بادام به خانه می آمد به او می گفت: محمد گل بادام، بیا این دختر را بگیر. محمد گل بادام هم
 می گفت: ول کن ننه، اگر دختر خوبی بود چرا روی آب آمد پیش ما؟! یک روز صبح وقتی که محمد گل بادام می خواست بیرون برود ننه اش گفت: محمد گل بادام امروز به کدام باغ می روی؟
محمد گل بادام گفت: به باغ گل سفید.
بعد از رفتن او ننه اش یک اسب سفید و یک دست لباس سفید به دختر داد و گفتنی ها را گفت و راه اش کرد که برود به باغ گل سفید.
از در که وارد شد دید محمد گل بادام دارد می آید،
گفت:
گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان می خواهم
صندلی آوردند خانم نشست. کمی از این جا و آنجا صحبت کردند. دختر به دور و برش نگاه کرد. محمد گل بادام گفت: خانم چه می خواهید؟
دختر گفت: آب می خواستم.
گفت: برای خانم در ظرف طلا آب بیاورید!
گفت: خیر، ما در ظرف طلا آب نمی خوریم در ظرف نقره بیاورید.
آب را خورد و پا شد که برود از هر گل یک دسته برایش چیدند و او برگشت به خانه. عصر هم محمد گل بادام به خانه آمد. ننه اش
 گفت: محمد گل بادام بیا این دختر را بگیر.
محمد گل بادام گفت: خبر نداری ننه امروز دختری آمده بود به باغمان، چه دختری! یک زیبا صنم! آدم می خواست صبح تا شام بنشیند تماشایش کند.
صبح باز وقتی که محمد گل بادام می خواست سر کار برود ننه اش
 گفت: محمد گل بادام امروز به کدام باغ می روی؟
محمد گل بادام گفت: به باغ گل زرد.
وقتی بیرون رفت ننه اش یک اسب زرد و یک دست لباس زرد به دختر داد و گفتنی ها را گفت و راهی اش کرد که برود به باغ گل زرد.
از در که وارد شد دید گل بادام دارد می آید، گفت:
گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان می خواهم
باز صندلی آوردند خانم نشست. گل بادام هم نشست. کمی از این جا و آن جا صحبت کردند. دختر به دور و برش نگاه کرد. محمد گل بادام پرسید: خانم چه می خواهید؟
گفت: آب می خواستم.
گفت: برای خانم در ظرف طلا آب بیاورید!
دختر آب را گرفت و خورد و ظرفش را پس داد. باز از هر گل یک دسته برایش چیدند و او برگشت به خانه.
عصر هم گل بادام به خانه آمد. ننه اش گفت: محمد گل بادام بیا و این دختر را بگیر.
محمد گل بادام گفت: ننه دختر ندیدی خیال می کنی این آش دهن سوزی است. امروز دختری آمده بود به باغمان، چه دختری صد بار زیباتر از دختر دیروزی، ماه بود ماه!
ننه اش چیزی نگفت. صبح باز به پسرش گفت: محمدگل بادام امروز به کدام باغ می روی؟
گل بادام گفت: به باغ گل سرخ.
ننه اش باز یک اسب سرخ و یک دست لباس سرخ به دختر داد و گفتنی ها را گفت و راهی اش کرد به طرف باغ گل سرخ.
دختر از در که وارد شد دید محمد گل بادام دارد می آید، گفت:
گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان می خواهم
باز صندلی آوردند و خانم نشست و کمی با گل بادام از این جا و آن جا صحبت کرد. بعد به دور و برش نگاه کرد. گل بادام پرسید: خانم چه می خواهید؟
دختر گفت: آب می خواستم.
گل بادام گفت: برای خانم در ظرف طلا آب بیاورید!
دختر گفت: خیر ما در ظرف طلا آب نمی خوریم در ظرف بلوری بیاورید.
در ظرف بلوری آب آوردند. آب را که خورد ظرف را از دستش انداخت و ظرف افتاد روی پایش و شکست  و پایش زخمی شد.
محمد گل بادام دست کرد و دستمالش را از جیبش در آورد و زخم پای دختر را بست. باز از هر گل یک دسته برایش چیدند و او برگشت به خانه.
عصر هم محمد گل بادام به خانه آمد. ننه اش گفت: محمد گل بادام بیا این دختر را بگیر!
محمد گل بادام گفت: آخر ننه تو چه دیده ای! امروز هم دختری آمده بود به باغمان، چه دختری! صد بار زیباتر از دخترهای روز پیش، آدم از تماشایش سیر نمی شود.
ننه به دختر یاد داده بود که برود لب حوض جایش را بیندازد و بخوابد.
    گل بادام رفت وضو بگیرد. دید دختری پشت سر هم ناله
می کند و می گوید:
به عشق تو ای جام طلا
جان و دل من افتاد تو بلا
بسوزی ای باغ گل سرخ
همه ش خار شدی برای من
آخ پای من!
آخ پای من!
محمد گل بادام این طرف و آن طرف نگاه کرد ببیند فرد دیگری آن طرف ها هست یا نه. وقتی که یقین کرد صدا از شخص دیگری نیست رفت پای دختر را نگاه کرد. دستمال خودش را دید که به پای دختر سرخ پوش بسته بود. آمد پیش ننه اش
و گفت: ننه این دفعه می خواهم این دختر را بگیرم.
ننه اش گفت: پسر این دختر فلان پادشاه است پی عشق تو آمده این جا.
همان دختری است که سه روز است می آید پیش تو.
محمد گل بادام دختر را گرفت، هفت شبانه روز جشن گرفتند و شادی کردند.

منبع: کتاب افسانه های آذربایجان، ناشر: انتشارات مجید

دو غزل از غلامحسین سالمی
به احترام ابوالقاسم ایرانی
ستایش 6
سپیده سر زد از شرق جاودانه دوباره
دلم هوای تو کرده است ای یگانه دوباره
ز تو به خیر ندیدیم و عمر ما سپری شد
خوشا شراب و خوشا مستی شبانه دوباره
کجاست گوشه دنجی که مست و بی خبر از خود
رها شوم ز هیاهوی این زمانه دوباره
به غیر دوست کسی قدر دوست را نشناسد
خوش آنکه دوست بگیرد ز من نشانه دوباره
زپا فتاده ام ای مهربان من مددی کن
ببین که آتش دل می کشد زبانه دوباره
دلم گرفته از این روزگار و خسته ام از خود
خوش آنکه دیده نبیند چنین زمانه دوباره
بیا که وارهم از این سکوت و هم سخنی کن
برای من تو بخوان شعر عاشقانه دوباره
به لطف توست که آید بهار و سبزه زند سر
به یمن توست که گل می دهد جوانه دوباره
به شوق توست که این شعر عاشقانه سرودم
به یاد  توست که می خوانم این ترانه دوباره
سپیده سر زد از شرق جاودانه دوباره
دلم هوای تو کرده است ای یگانه دوباره

* * *
ستایش 7
اگر که باز دهد فرصت این زمانه دوباره
سرود وصل بخوانیم عاشقانه دوباره
برای شستن زنگار غم ز خاطره هامان
روان شویم به سوی شرابخانه دوباره
به روی غصه ببندیم در به همت باده
برآوریم ز دل بانگ شادمانه دوباره
سزاست گر که بسائیم سر به درگه ساقی
که بی اثر کند افسون هر فسانه دوباره
چو عکس چهرۀ ساقی به جام باده در افتد
به نور غرقه شود شام بی کرانه دوباره
فسرده سردی ایام گرچه جان و دل ما
زدیده آتش دل می کشد زبانه دوباره
به قول خواجه شیراز دل به غصه مبندیم
که بوی یوسف کنعان رسد به خانه دوباره
چو بلبل از ستم زاغ گرچه گوشه نشینیم
به یاد  دوست بخوانیم این ترانه دوباره
سپیده سر زد از شرق جاودانه دوباره
دلم هوای تو کرده است ای یگانه دوباره