صفحه 7--2مهر 88
قصۀ پسر تاجر و جمع کوران
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
یکی بود و یکی نبود
جلّز خدای ما هیچکس نبود
هر که بندۀ خدان بگه یا خدا
-یا خدا
در زمان قدیم تاجری بود صاحب مال و مکنت زیاد. در امورات زندگی بسیار مقتصد و به اصطلاح نخورک بود. در دنیا تنها یک پسر داشت که معلوم بود چقدر او را دوست می داشت. تاجر در کار تجارت به درجه اجتهاد رسیده بود و خوب
می دانست که فرزندش در امور تجارت چیزی نخواهد شد. به همین خاطر روزی صد دانه اشرفی که در کیسه ای گذاشته بود به دست زنش سپرد و گفت: این بچه را که من می بینم در کار تجارت چیزی نخواهد شد. بعد از من هر زمان دیدی که کارش به افلاس کشیده است، اشرفی ها را به او بده و بگو کاری کن که از سود این اشرفی ها خرج کنی، نه از خود آنها. روزگاری سپری شد. تاجر به رحمت خدا رفت و عمرش را داد به شما. هر چه مال و دارایی داشت به پسر رسید. پسر برخلاف پدرش بخور بود و اهل عیش و نوش و ریخت و پاش. رفقا هم دورش را گرفتند. یک وقت بیدار شد و دید شب تاره! آهی در بساط نداره! دوستان جان، جانی هم یکی پس از دیگری ترکش کردند و رفتند دنبال کارشون.
مادر که فرزند خود را در چنین حالتی دید بنا به وصیت شوهرش کیسه اشرفی را آورد و به او داد و گفت: با این اشرفی ها معامله ای انجام ده که بتوانی از روی سود آن زندگی کنی. جوان کیسه اشرفی را گرفت و به راه افتاد. حالا مانده بود که چه بکند.
می گفت: خدایا چه معامله ای بکنم که سود داشته باشد. در فکر بود و کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر می گذاشت. بله، می رفت
که چشمش به مرد کوری افتاد که
می گفت: الهی هر کس یک قرآن به من بدهد صد در دنیا و هزار در آخرت از خدا بگیرد.
پسر تاجر گفت: عجب معامله خوبی، بهتر از این نمی شود یک اشرفی می دهم صد اشرفی در دنیا و هزار اشرفی در آخرت پس می گیرم!
نزدیک کور آمد. یک عدد اشرفی از کیسه در آورد و به کور داد. مرد کور چون صدای اشرفی را شنید فهمید که زیاد است. فکری کرد و گفت: ای آقا این اشرفی را که به من دادید خوب نیست عوضش کنید. پسر تاجر آن را گرفت و عوض کرد. مرد کور دستی بدان مالید و گفت: زحمتتان
نمی شود این را هم عوض کنید.
چندین بار این عمل تکرار شد. پسر تاجر که از این وضع به تنگ آمده بود کیسه اشرفی ها را جلو کور گذاشت و گفت: کُشتی منو، بگیر و هر کدام را که می خواهی بردار. کور که این را از خدا
می خواست کیسه را گرفت و زیر عبایش پنهان کرد.
پسر تاجر گفت: نفهمیدم، کیسه را چرا برداشتی؟ حالا خدمتت می رسم؟!
که مرد کور شروع کرد به داد و فریاد کردن که ای مردم برسید که این مرد می خواهد پولهایی را که از گدایی به دست آورده ام بدزدد!
مردم دور آنها جمع شدند و هر کسی حرفی می زد.
یکی گفت: پسر تاجر دروغگو نیست، من خوب می شناسمش.
دیگری گفت: آخر و عاقبت عیاشی و ولگردی همین است!
سومی گفت: این پسر تاجر را ببینید که سروکارش به جایی کشیده که می خواهد از یک گدای کور تَلَکه کند!
پسر تاجر که وضع را این چنین دید مأیوسانه به کناری رفت. تصمیم گرفت به هر نحوی که شده اشرفی ها را از گدای کور پس بگیرد. خودش را به کناری کشید و از دور کور را زیر نظر داشت. چون شب شد کور از جا بلند شد و به طرف خانه اش راه افتاد. پسر تاجر هم دور و نزدیک او را تعقیب می کرد. کور می رفت که به کاروانسرایی رسید. دق الباب کرد. از آن طرف صدایی بلند شد که چه کسی هستی؟
کور گفت: منم حسن کور.
در باز شد، حسن کور وارد شد. پسر تاجر هم یواشکی خودش را به داخل کاروانسرا انداخت. مردان کور دیگری را هم دید که یکی یکی وارد می شدند. تعداد آنها به چهل نفر رسید. خوراکی ها را که در طول روز به دست آورده بودند به میان سفره گذاشتند و شروع کردند به خوردن. هر شب همگی سیر می شدند و زیاد هم می آوردند. این برنامه هر شبشان بود. آن شب پسر تاجر هم با آنها هم خوراک شد.
سفره را که جمع کردند یکی از کوران که احساس می کرد مثل هر شب سیر نشده، گفت: عمری است که سر این سفره با هم غذا خورده ایم.
در این مدت اتفاق نیفتاده که سیر نشوم ولی امشب حس می کنم هنوز گرسنه ام. دیگری هم حرف او را تأیید کرد. آن زمان بود که همگی گفتند درسته ما هم امشب خوب سیر نشدیم.
یکی گفت: ممکن است روشنی داخل ما آمده است ولی چون سابقه چنین پیشامدی را نداشتند دنباله حرف را نگرفتند. بعد شروع کردند به صحبت کردن و هر یک از درآمد آن روزشان گفتند و پول هایشان
را به رخ یکدیگر می کشیدند و هر کدام جای پولهایشان را که گوشه ای پنهان کرده بودند، آشکار می کردند. پسر تاجر هم می شنید... بشنوید از حسن کور که کیسه اشرفی را از خوشحالی بالا می انداخت و می گرفت و می گفت: این هم درآمد امروز من...
پسر تاجر کیسه اشرفیش را در هوا گرفت.
حسن کور فریاد کرد: دوستان کیسه ام نیست. در این جا کوران متوجه شدند که روشنی داخل آنهاست. جملگی به جستجو پرداختند ولی شخصی را نیافتند و چون خسته بودند همگی به خواب رفتند.
پسر تاجر هم بلند شد. توبره ای پیدا کرد و تمام هستی کوران را که از لحاظ وزن سبک و از لحاظ قیمت سنگین بود در توبره ای ریخت و در گوشه ای
منتظر صبح شد که با هر کلکی شده از کاروانسرا بیرون رود.
سرانجام صبح شد. دربان کاروانسرا جلو در آمد. در را نیمه باز کرد. دو پایش را در دو طرف در زده و هر یک از کوران اسم خود را می گفت و از زیر پای دربان می گذشت. پسر تاجر صبر کرد ده نفری گذشتند او هم در فرصتی اسمی را گفت و از کاروانسرا بیرون زد. دربان همچنان اسامی را می شمرد. به چهلمی رسید. نفر چهل و یکمی را گرفتند حالا نزن کی بزن! کور بیچاره هر چه می گفت: باباتون خوب، ننه تون خوب، من احمد کورم ولی کسی باور نمی کرد تا اینکه یکی از همسایگان سر رسید و گفت: نزنید که اشتباه گرفته اید
این احمد کور رفیقتان است. دست از سر او برداشتند فهمیدند هر که بوده فرار کرده است.
بشنوید از پسر تاجر که این ماجرا برایش سرمشق شده بود. دست از گذشته اش برداشت و با ثروتی که به دست آورده بود کار تجارت را شروع کرد و هنوز چند سالی نگذشته بود که آن چنان کارش بالا گرفت که بیا و ببین! شد ملک التجار شهر. حالا دیگر ثروتش از پارو بالا می رفت. روزی به فکر این افتاد که کوران را برای ناهار یا شامی به خانه اش دعوت کند و پول یک یک آنها را برگرداند و از آنها حلال بودی بطلبد.
همین کار را کرد و آنها دعوت را پذیرفتند. پس از صرف شام تاجر رو کرد به آنها و گفت: من فلانی هستم چون حسن کور به من ظلم کرد، ناچار شدم انتقام بگیرم.
حالا حاضرم آنچه از شما گرفتم چیزی هم روی آنها بگذارم و به شما برگردانم.
کوران از خوشحالی جابجا سکته کرده و مردند. پسر تاجر راضی به مرگ آنها نبود. از طرفی می گفت: اگر قاضی بفهمد برایم بد می شود خبر نباید به بیرون درز کند.
شب دوم تاجر حمالی را دید و گفت: مسافری در خانه من مرده او را به قبرستان ببر هر چه بخواهی می دهم البته شرطی هم دارد.
حمال گفت: چه شرطی؟
پسر تاجر گفت: به شرطی که دوباره برنگردد.
حمال قبول کرد. یکی از کوران را که در اتاقی دیگر بود تحویلش دادند. او هم جنازه را به کول کشید و به قبرستان برد. برگشت که پولش را بگیرد تاجر گفت: قرارمان این بود که جنازه برنگردد. او برگشته! باور نمی کنی بیا نگاه کن. حمال جنازه دومی را به کول کشید و برد و این برنامه تا دم صبح تکرار شد. حمال کور چهلمی را به پشت بام حمامی برد. شیشه روی بام حمام را شکست کور را لخت کرده از بالا به داخل حمام انداخت و گفت: این کار را کردم که دیگر برنگردی!
نگو که مرد باخدایی در حمام بود. چون جریان را دید از ترس برهنه پا به فرار گذاشت. حمال که داشت دیوانه می شد خیال کرد که همان جنازه است که فرار کرده، خودش را به او رساند و شروع کرد مرد را کتک زدن و گفت: فلان فلان شده تو دیشب تا حالا جان مرا به لبم رسانیدی. مُردم از بس ترا به قبرستان بردم و برگشتم. اصلاً میدانی از خیر پول حمالیم گذشتم نخواستم! نخواستم! و راهش را گرفت و رفت.
قصه ما به سر رسید غروب به پشت در رسید. کلاغه به خونش نرسید.
چند شعر از ابوالقاسم فقیری
1
پیر ما گفت:
هیچ زمان غم و اندوهت را
به نمایش نگذار
بیدار باش
که کسی به پای اندوهت
خاک به سر نمی کند
لحظات شادی را
که فراچنگ می آوری
عاشقانه قدر بدان
و دیگران را هم...
از این شادی
سهمی بچشان
که غایت زندگی
در همین است.
خرداد 88
2
شادی
سبزت را
زمانی با من تقسیم می کنی
که دیگر پر پروازم نیست
اسفند 87
3
گفتم: چگونه ای
گفت: خوبم و خندید
گفتم: غم را هم مثل شادی
نمی توان به بند کشید
چهره ات می خندد
ولی چشمهایت
حکایتی دیگر دارند
4
پیر ما گفت:
خودخواهی بی جایی است
که انتظار داشته باشی
دنیا...
همیشه بر مدار خواست تو بچرخد!
از یادداشت های استاد باستانی پاریزی
یک بالش دیگر هم بگذار...
یک وقت، یک روستایی بیرجندی، مقداری جاز «دُرمون- درمنه»
برای سوخت و تنور خانه خود بار کرده به منزل می برد.
آنها که بار جاز را دیده اند، می دانند گیاهی است سبک وزن ولی پر حجم، بار آن را طوری چاروادارها می بندند که دو متر در دو متر راه را می گیرد.
روستایی بیرجندی از ته کوچه وارد شد، با خری که بار جاز داشت و تمام پهنای کوچه را گرفته بود. از اتفاق روزگار مرحوم امیر شوکت الملک، اسب سواری خود را سوار شده، تفنگ به دوش می خواست به شکار برود و درست در وسط کوچه برخورد کرد با روستایی بیرجندی و خری که بار جاز بر او بود و سلانه سلانه قدم برمی داشت.
روستائی درمانده بود که چه کند، زیرا در کوچه تنگ امکان دور زدن خر با بار جاز نبود و خر هم که مانند ماشین دنده عقب نداشت.
ایر هم بر فراز اسب حیران مانده بود. امیر هیچ راهی ندید، جز اینکه محترمانه خودش دور بزند و برگردد و تمام کوچه طولانی را دوباره باز گردد و البته در این جا با اندکی ترشرویی خطاب به روستایی گفت:
-پدر سوخته این قدر بار خر کرده ای که مورچه ای هم از کنار خر نمی تواند بگذرد؟
روستایی ساده دل جواب داد:
-مادر بچه ها یک تنور خمیر جو دارد که ترش شده و از لگن سرریز کرده، باید این سوخت را به مادر بچه ها برسانم.
گفتگو تمام شد و امیر بازگشت و روستایی هم خر خود را به منزل رساند و پس از آنکه بار جاز را خالی کرد و به اتاق خرابه خود قدم گذاشت، خطاب به زن خود گفت:
-یک بالش بگذار.
زن به حساب اینکه شوهرش خسته شده، یک بالش گذاشت که تکیه دهد. باز روستایی گفت:
-یک بالش دیگر هم بگذار.
زن که از فرمان شوهر تعجب کرده بود، به زحمت بالش کهنه خود را از لای چادرشب در آورد و به دیوار تکیه داد. باز مرد گفت:
-یک بالش دیگر!
زن که دیگر متحیر مانده بود، خطاب به شوهرش گفت:
-مرد چت شده؟ دیوانه شده ای؟ این همه بالش برای چی؟
مرد روستایی گفت:
-آخر امروز با امیر تکلم کردم!
معلوم شد آن جمله پدر سوخته که امیر خطاب به روستایی گفته است، مورد اشاره اوست. هنوز مرد استراحت نکرده بود که کسی دم در خانه در زد و هنوز مرصد بودند بپرسند کیست؟ که تازه وارد لنگه در را به دیوار زد و یک بار گندم از روی خر پایین انداخت و خطاب به زن و شوهر زارع گفت:
-امیر فرستاده، گفته اند چند روزی هم نون گندم بخورید!
مرد نگاهی به زن کرد و گفت: نگفتم با امیر تکلم کردم، برو یک بالش دیگر هم بیار!
منبع: کتاب درخت جواهر، نوشته: استاد باستانی پاریزی، انتشارات بهنام، 1379
مدیر مسول و صاحب امتیاز : محمد عسلی