قصه مردی که از روباه می ترسید
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
به روایت: سید محمدعلی جلیلی
محل ضبط: روستای باب انار کوار، تاریخ ضبط 21/1/51
در زمان های بسیار قدیم مردی بود ساده که از روباه می ترسید. این مرد زنی داشت که علاقه زیادی به مرغداری داشت. زن صاحب مرغ و خروس زیادی بود. چون شوهرش هم تنبل و بیکار بود از همین راه زندگی می کردند. از قضای روزگار روباهی کُله مرغی(1) زن را پیدا کرده بود و در هر فرصتی که به دست می آورد تاک تاک(2) مرغ های زن را می خورد.
روزی زن به شوهرش گفت: تا توی خانه هستی من برم سر آب این دیگ و پاتیل را بشورم، مقداری آب هم بردارم و برگردم. پشت سرش روباه هم که مرد را واشناخته بود به سراغ کله مرغی رفت. مرد هم
بی سروصدا رفت تو کوزه(3) قایم شد.
روباه افتاد به جان مرغها، چند تایی را خورد و چند تائی را هم خفه کرد بعد هم رفت دنبال کارش. وقتی زن برگشت فهمید که کجا به کجان! خیلی ناراحت شد. کاردش می زدی خونش در نمی آمد.
شروع کرد به شیون و زاری کردن. دست آخر هم یک دسته نان و یک خاگ(4) آب پز شده را در دستمال بست به مرد داد و او را از خانه بیرون کرد. مرد هم راه بیابان را در پیش گرفت. اتفاقاً روباه مرد را دید... با خودش گفت: بهتره که برم آقا گرگه را هم بیاورم و دو تایی دلی از عزا در بیاوریم.
روباه نزد گرگ رفت. شروع کرد از این طرف و آن طرف صحبت کردن و گفت و گفت. دردسرتون
نمی دم قاپ گرگ را پیچاند(5) و او را با خودش همراه کرد. به گرگ گفت یک سر این طناب را به دم من ببند و سر دیگرش را هم به گردن خودت ببند.
گرگ گفت: که چی بشود؟
روباه گفت: بعدها همه چیز را خواهی فهمید.
همین کار را کردند می رفتند که به مرد رسیدند. مرد که دل و جرأتی به دست آورده بود یک مرتبه درآمد گفت: ای روباه مگر نگفتم دو گرگ برای من بیاور، حالا سزای نافرمانیت را خواهی دید!
گرگ هم از راهی که آمده بود برگشت شروع کرد به دویدن یک وقت نگاه پشت سرش کرد که از روباه تنها دمی باقی مانده بود. حالا گرگ را به حال خودش بگذاریم برویم به سراغ مرد.
او که خیلی تشنه شده بود به سرچشمه ای رسید که دیوی هم آنجا بود. دیو که چشمش به او افتاد گفت: بیا که به موقع آمدی.
گرسنه، گرسنه ام. بهتر از تو گیرم نمی یاد!
مرد خیلی خونسرد گفت: ببینم تو کی هستی؟
دیو گفت: من دیو آدم خوارم، آمدم آب ببرم، مشکم را ببین، این مشک پوست چهل تا گاوه.
مرد بدون اینکه ذره ای ترس به خودش راه بدهد گفت: معلومه من را نمی شناسی؟
دیو گفت: تو کی هستی؟
مرد گفت: به من میگن علی قُلنگ دیوخوار(6) تو آسمانها دنبالت می گشتم حالا روی زمین پیدایت کردم. آماده باش که می خوام بخورمت! دیو با آن هیکل شروع کرد به لرزیدن و گفت: ای علی قُلنگ دیوخوار، بیا مردانگی کن من را نخور.
در عوض به خانه ام بیا. قول می دهم که به تو خوش بگذرد.
مرد قبول کرد. دیو مشک آب را به کول کشید و با هم راه افتادند رفتند تا به خانه دیو رسیدند.
دیو صدا کرد دیوها بیایید کمک که مهمان دارم.
دیوها از خانه بیرون آمدند. دیو گفت: این علی قلنگ دیوخوار است من از ترس او را به خانه آوردم. از این به بعد او سرور همه ماست.
ماها همگی وظیفه داریم مطیع او باشیم و حرمت او را نگاهداریم.
فوراً دیوها دست به کار شدند و پذیرایی مفصلی از او کردند.
فردای آن روز علی قلنگ گفت: مشک را به من بدهید تا بروم آب بیاورم.
هر چه گفتند شما زحمت نکشید مگر ما مرده ایم. شما سرور ما هستید، قرار نیست کاری کنید! ولی او قبول نکرد. مشک را برداشت و رفت سر چشمه و با خیال راحت گرفت و خوابید. بعد هم بلند شد. دید از دور دیوی می آید. با چوبی شروع کرد زمین را کندن دیو از راه رسید و گفت: ارباب چه می کنی؟ چرا دیر کردی؟
علی قلنگ گفت: می خواهم جویی بکنم که آب چشمه مستقیماً بیاید به خانه.
دیو گفت: ارباب این کار نشدنی است. ما خودمان آب لازم را به خانه می آوریم.
بعد دیو مشک را از آب پر کرد و با هم به خانه برگشتند. چند روزی گذشت علی قلنگ می خورد و می خوابید. روزی چشمش به طنابی افتاد که چهل متری
 بود. طناب را برداشت و گفت: می خواهم بروم هیزم بیاورم. گفتند: نه نمی شود ارباب ما شرمنده
 می شویم. قرار نیست شما کاری بکنید.
علی قلنگ قبول نکرد. طناب رو برداشت و به کوه زد. چون خیلی خسته بود در پناه درختی گرفت و خوابید. حوالی غروب بود که از خواب برخاست. دید دیوی از دور دارد می آید. فوراً مقداری سقز از درخت بنه ای جمع کرد. سقز را کف دستهایش مالید و دستهایش را دور تنه درختی حلقه کرد.
دیو از راه رسید و گفت: ارباب داری چه می کنی؟ ما نگران شدیم. گفتیم: خدای نخواسته نکند بلائی به سرتان آمده!
علی قلنگ گفت: می خواستم این درخت را بکنم تا مجبور نشویم هر روز برای هیزم به کوه بیاییم.
دیو کمک کرد، دستهای سقزی ارباب را از درخت جدا کرد. کوله ای هیزم تهیه کرد و با هم به خانه برگشتند.
همان شب وقتی علی قلنگ به ظاهر خوابیده بود نشستند با هم گپ زدن. بزرگ دیوها گفت: راستش از این می ترسم ارباب روزی سر یک، یک ما را زیر آب کند. بیایید تا مجال داریم خودمان از این جا برویم و جانمان را نجات دهیم.
همگی قبول کردند. خانه را به جا گذاشتند و رفتند. علی قلنگ که شاهد همه ماجرا بود گرفت و تخت خوابید. صبح بلند شد ناشتایی مفصلی خورد. بعد قسمتی از مشک را برید. همه دار و ندار دیوها یعنی تمام طلا و جواهرات آنها را در مشک ریخت. هفت، هشت مرغ گل باقلائی به درد بخور را هم گرفت و به طرف آبادیشان راه افتاد.
وارد خانه اشان شد. دید هنوز زنش از هجر مرغ ها گریه و زاری می کند، گفت: ای زن گریه نکن تمام مرغ ها را که روباه خورده بود از توی شکمش بیرون کشیدم. تاوان مرغهایی را هم که خفه کرده بود ازش طلا و جواهر گرفتم. زن خوشحال شد با شادی نشستند به زندگی کردن.
پی نویس:
1 -کله مرغی= کلبه مرغی، لانه مرغ
2 - تاک، تاک= یکی، یکی
3 -کوزه= محفظه ای گلین که برای نگهداری گندم و جو در روستاها از آن استفاده می کنند. به آن تاپو
( TAPU )هم می گویند.
4 -خاگ= تخم مرغ
5 - قاپ گرگ را پیچاند= گرگ را با زبان بازی فریب داد.
6 - قلنگ (qOLANG)= لک لک

ترانه های ویژه کار
گردآورنده: جانباز آزادی
محل ضبط: قریه مادر سلیمان
در بعضی از روستاها و عشایر هنگام زدن مشک ترانه های وِیژه ای می خوانند که جالب و شنیدنی است. گوشه ای از این ترانه ها را در زیر می آوریم:
مشکی زدم سحر شد
ایل بالای خبر شد
گله رفته جا شیری
بره مرده بی شیری
گله رفته رودخونه
چوپون ترکی می خونه
چوق(1) مشکم رنگینه
بهره مشکم مسکینه(2)
آب مشکم آب چاه
بهره مشکم سنگ شاه
هایلا مشکم زودی باش- گله اومد سر قاش(3)
دیگی دارم چهار گوشه
چهار بُر(4) گله میدوشه
حلقه دیگم شکسه
زرگر بالاش نشسه
زرگر نبود بلا بود
حلقه دیگم طلا بود
هایلا مشکم زودی باش - گله اومد سر قاش
مشکی زدم هفت و هشت
کره ش هشتم توی تشت(5)
غوغک(6) زدم سه پایه
مادر میشم کرد مایه
امشو تا صبح میزایه
یکیش بور و یکیش کُر(7)
باقی دیگه ش دونه در
هایلا مشکم زودی باش - گله اومد سر قاش
مادر میشم حنائی
از باغ گل می آئی
عرق کردی نچائی(8)
کُرد صبور(9) می خواهی
هایلا مشکم زودی باش - گله اومد سر قاش
میش آمد و میش آمد
میش آمد و میش آمد
پاشین میش بدوشین
اطلس کنید بپوشین
هایلا مشکم زودی باش - گله اومد سر قاش
پی نویس:
1 -چوق= چوب 2 - مسکه ( MASKE) = کره
3 -قاش (qAS)= محلی که گوسفندان را آنجا جمع می کنند.
    4 - بُر (BOR)= دسته 5 - هشتم (HESTOM)= گذاشتم
       6 -غوغک (qUqAK)= مشک بزرگ 7-کُر (KOR)= بره تازه زائی که گوشهای کوچک دارد.8- نچایی= سرما نخوری 9-کرد صبور= نوعی علف صحرایی


شش دوبیتی از علی ترکی


اسیری همچو مُو در این قفس نی
کِشم فریاد و کس فریادرس نی
چنان در خویشتن زندونیم مو
که یک ذره مجال پیش و پس نی(1)
* * *
درازی شُو، اِمشُو بی حد آ بو
مگر با روز محشر هم قد آ بو
نه شو، جنبه زجا نه روز آیه
مگر در بین روز و شو سد آبو(2)
* * *
چرا آشفته و حیران نباشم
به غم بنشسته و نالان نباشم
مگر که من از این مردم جدایم
که از اندوهشان گریان نباشم
* * *
برآنم تا که از روی محبت
بسازم سوزنی بی رنج و زحمت
ز پای مردمان پابرهنه
برون آرم به هر جا خار محنت
* * *
کجا شد ساقی و پیمانه امشب
صفای باطن میخانه امشب
کجا شد مست بی پروا که گوید
حقیقت را به ما مستانه امشب
* * *
زدم بر ساز پرسوز دلم چنگ
چنان چنگی کز او برخیزد آهنگ
که تا زیر و بمش در هر زمانی
گشاید عقده ها را از دل تنگ
پی نویس:
1 - مُو (MO)= من- نی (NI)= نیست
2 -شُو= شب- امشو= امشب- بو (BU)= باشد-
آیه= آید