امثال فارسی در گویش کرمان
 تألیف دکتر ناصر بقائی
 چاپ دوم 1381، ناشر: مرکز کرمان­شناسی- شورای اسلامی شهر کرمان
معرفی از: ابوالقاسم فقیری

یکی از جلوه­های فرهنگ مردم ضرب­المثل­هاست که بدان «زبانزد» هم می­گویند. این ضرب­المثل­ها یادگاری است از نیاکان فرزانه ما که سینه به سینه به امروز رسیده است. ضرب­المثل­ها را هم باید نزد مردم کوچه و بازار یافت. چه آنها هستند که در گفتار روزانه­اشان برای تأکید و از طرفی تبیین گفته­هایشان آنها را به کار می­گیرند.
مثلها هم مانند ترانه­های محلی زادگاه معینی ندارند. مگر آن دسته از ضرب­المثل­ها که به شکلی رنگی از محل را با خود داشته و به شکلی نشانی از فرهنگ مردم آن دیار باشند. وگرنه ضرب­المثل­ها ریشه مشترک دارند ولی اقوام ایرانی آن را با گویش محلی خود بیان می­کنند.
اخیراً دوستی که گذارش به کرمان افتاده بود کتاب ارزشمند «امثال فارسی در گویش کرمان...» را برایم سوغات آورد.
این کتاب را دکتر ناصر بقائی تألیف کرده است... با کرمان همسایه­ایم این قرابت و نزدیکی در فرهنگ مردم این دو سامان به خوبی مشاهده می­شود.
کافی است نگاهی کنید به ترانه­ها- قصه­ها و افسانه­ها و همین ضرب­المثل­ها.
مؤلف محترم تعداد 1687 مثل را در این کتاب آورده است که بیشتر قریب به اتفاق این مثل­ها را در گستره فارس بزرگ هم داریم.
شاید تعداد معدودی هستند که ویژه دیار کرمان­اند.
شباهت مضمونی بعضی از ضرب­المثل­ها با هم عجیب است.
نگاه کنید به این دو مثل که سر زبان شیرازی و کرمانی­هاست و چقدر مردم این دو شهر از این خلق و خویشان آسیب دیده­اند، مردم شیراز می­گویند:
شیرازی­ها غریب­نواز و خودی­گدازند!
[راحت بگویم شیرازی قدر شیرازی را نمی­داند.]
کرمانی­ها هم چنین­اند، آنها می­گویند:
کرمانی خود بد و غریب­پرست است.
ص 305 کتاب
و به این دو ضرب­المثل هم توجه کنید:
کرمان: چِشته خوار بتتره از میراث خواره CESTE-XAR
چشته خوار بدتر از میراث خوار است
* * *
چشته خوار «چشیده خوار» را از عادت سودجویی بازداشتن دشوار است.
در شیراز هم همین ضرب­المثل را داریم. چشته خوار
را در شیراز چِلشته خوار CELESTE-XAR می­گوئیم.
چِلِشته خوار بتتر از میراث خواره
«کسی که به مال مفت عادت کرد، نمی­توان او را از این کار بازداشت»
نویسنده در پیشگفتار کتاب چنین می­نویسد:
به نام خداوند بالا و پست
آنچه از نظر خوانندگان گرامی می­گذرد، برخی از کاری پردامنه است که بایستی در همه نقاط ایران بزرگ صورت پذیرد و سالیان دراز صرف گردآوری کار توشه آن از زبان مردم گردد تا سرانجام گنجینه­های فرهنگ و ادب ایران تاریخی که در گوشه و کنارها و اذهان و صدور ساکنان این مرز و بوم بر جای مانده از گزند نابودی و فراموشی برکنار ماند.
در این رهگذر از آنچه در هر منطقه فراهم آید نباید چشم پوشید یا به احتمال تکرار آنها را به یک سو نهاد زیرا مثال سایر کنونی جزئی از فرهنگ میهنی است که ریشه در قلمرو و جغرافیای تاریخی سرزمینها و ملل و اقوام کهن دارد و به همین دلیل نمی­توان آنها را متعلق به محدوده جغرافیایی ویژه یا مرزهای مشخص و تغییرناپذیر دانست.
گردآوری مجموعه­های امثال و حکم منطقه­ای از دیدگاه محققان علوم اجتماعی و انسانی به معنای وسیع کلمه مورد توجه خاص قرار دارد به ویژه اگر به گویش محلی نوشته شود دارای ارزشی مضاعف خواهد بود.
زیرا گذشته از این که فرهنگ امثال رایج در ایران کنونی شاید به این زودی ها فراهم نگردد، درباره گویش­های محلی ایران نیز کوششی در خور، صورت نپذیرفته و آنچه تاکنون در این زمینه گرد آمده مشتی از خروار و اندکی از بسیار است و مؤلفان مجموعه­های امثال و حکم، اصطلاحات و اشعار و داستانهای عامیانه را جزء مثال آورده و گاهی ضرب­المثل­ها و اصطلاحات و ابیات عربی را نیز بر آن افزوده­اند و حتی مجموعه امثال و حکم دهخدا که از بخشهای لغت­نامه بیرون کشیده شده و به صورت الفبایی تدوین گشته نیز از این حشو و نقص برکنار نمانده است و چون فاقد فهرست موضوعی یا واژه­نامه است پیدا کردن مثل­های مورد نیاز در آنها دشوار و صرفاً تصادفی است و کوششی دیگر لازم است تا مجموعه نامبرده پاسخگوی پژوهندگان گردد و از همین رو در مثلنامه گویش کرمانی واژه­نامه­ای جداگانه افزوده شده است تا در یافتن مثل­های مناسب راهنمای جویندگان باشد. مثلها در گویش کرمانی با آوانوشت لاتین است و همراه فارسی آن در متن آمده است تا در تلفظ درست نوشته­ها مشکلی پیش نیاید و توضیحاتی در  پانوشت افزوده شده است و اگر مجالی باشد جلد دوم نیز به همین صورت تدوین خواهد شد.
* * *
 برای آشنایی بیشتر خوانندگان به کتاب «امثال فارسی در گویش کرمان» تعدادی از این مثل­ها را برایتان برگزیده­ایم که می­خوانید:
1 -از باله کی شاخ و شونه می­کشی؟
AZ-BALE-KI-SAXE-SUNE-MIKESI
از برای کی شاخ و شانه می­کشی؟
[شاخ همان شاخ نفیر است که درویشان با خود داشتند و شانه نیز که از استخوان تهیه می­شد ابزار درویش و قلندری بود و از این دو گاهی نیز به عنوان سلاح استفاده می­شد و مثل درباره کسی است که به پشتیبانی دیگر برخاسته است که ارزش حمایت ندارد]
2 -استغونه از زخم در نمیاره
OSTEqUNE-AZ-ZAXM-DAR-NEMIARE
استخوان را از زخم در نمی­آورد
[نقل است که قصابی برای معالجه نزد چشم پزشکی رفت، ریزه استخوانی در چشم او یافت ولی به جای بیرون کشیدن استخوان هر روزه قطره­ای دوا به چشم او می­ریخت و روانه­اش می کرد. یک روز که پزشک پسرش را در مطب نشانده بود و خود به دنبال کاری رفته بود قصاب به مطب آمد و داستان را به جوان گفت. او نگاهی به چشم قصاب انداخت و استخوان را دید و با منقاش بیرون آورد و دوایی در چشم او چکانید و گفت: چشمت خوب شد و از این پس ناراحتی ندارد و همین که پدرش آمد ماجرا را با خوشحالی با او در میان گذاشت. پدر گفت: استخوان را روز اول هم می­توانستم بیرون بیاورم ولی تو که آن ریزه استخوان را دیدی چه شد که یک بار آن ران بره­ای را که هر روز به خانه می­فرستاد ندیدی؟
مثل کسی که برای سوءاستفاده نمی­خواهد ماجرایی را خاتمه دهد و قلع ماده می­کند! استخوان لای زخم می­گذارد. قلع= از ریشه کندن]
3 -تا ای آب می­ره نونی تر می­کنه
TA-I-AB-MIRE-NUNI-TAR-MIKONE
تا این آب می­رود نانی تر می­کند
[به کسی که پرخور است می­گویند و داستان آن مشهور است در کتب هم آمده است که عربی به دکان نانوایی رفت و از نانوا خواست که مبلغی از او بگیرد و او را سیر کند. نانوا دو برابر پولی که تصور می­کرد نان خواهد خورد از او گرفت. عرب هر نانی که از تنور بیرون می­آمد در جوی آبی که از جلو دکان می­گذشت خیس می­کرد و در دهان می­گذاشت تا خمیر نانوا تمام شد.
همه از پرخوری او تعجب داشتند. نانوا از او خواست که بگوید چه قدر نان خواهد خورد تا خمیر نان را تهیه کند.
عرب جواب داد تا این آب از این جا می­گذرد نانی تر می­کنیم. نانوا پول او را پس داد و عذرش را خواست]
* * *
برای دکتر ناصر بقائی مؤلف کتاب- و مرکز کرمان­شناسی آرزوی موفقیت داریم و می­نشینیم به انتظار کتابهای بعدی ایشان.

پری کوچک دریایی...
ابوالقاسم فقیری

1
برایش جالب بود. می دید که با تمام وجود به زندگی چنگ زده است. چیزی که تا همین چند روز پیش از آن بی بهره بود. معنا و مفهوم زندگی برایش عوض شده بود. دیگر مجبور نبود شبها چون خسته از کار بیمارستان برمی گشت، با زنش مثل دو بیگانه آنقدر در خود بمانند که خواب چون نعمتی به سراغشان بیاید.
تازه درمی یافت که آنها خیلی چیزها برای گفتن دارند.
خانه با وجود پری کوچک دریایی لبریز از شادی شده بود.
-فکرش را می کردی؟
-راستش، نه! اگر اندیشه ای هم در سر داشتم پوچی و مرگ بود. گویی چیزی غیر از مرگ در زندگی ام وجود نداشت، از هر جهتی که میل می کردم، بدان می رسیدم.
حالا پری کوچک دریایی شده بود برایشان دلخوشی.
-کارش نداشته باش تازه خوابیده.
مرد وسوسه شد کودک را در آغوش بگیرد.
-گفتم که تازه خوابیده!
با اکراه خودش را کنار کشید. ولی از او چشم برنمی داشت. کودک فرشته ها را می مانست اما مگر فرشته ها هم می خوابند. آرزوی داشتن فرزند از سالها پیش در او شعله می کشید. ترانه ای عامیانه را که این روزها لحظه ای رهایش نمی کرد خواند:
پری، پری نازپری
از همه خوبان بهتری
نونت میدم، آبت میدم
تخت سلیمونت میدم
بازار رسمونت میدم(1)
ناز بیدی پیرشی(2)
ناز ندی کورشی
زن خنده بر لب گفت:
مردم چه می گویند؟
-مردم هر چه دلشان خواست بگویند. دیروز می گفتند بی بخارند، عرضه اش را ندارند و اگر کمی نسبت به ما مهربان بودند، می گفتند: بعد از عمری هنوز اجاقشان کور است!
امروز هم می گویند: نگاه کنید زن و شوهر چه می کنند، بچه ندیده ها؟! اگر چشم به دهان این مردم داری تا قیام قیامت برایت حرف می زنند.
بیست سال از بهترین روزهای زندگی ام را دادم تا به امروز رسیدم. بگذار لذت زندگی را در دهنمان مزمزه کنیم.
2
-حالا او به راستی بچۀ ماست؟
-باید  امیدوار باشیم. دیروز رفتم پیش مدیر بیمارستان. یک عالم حرف توی دلم انبار شده بود. گفتم: دکتر کمی از وقتت را به من بده.
گفت: در را پیش کن و بنشین.
دلشوره داشتم. نمی دانستم از کجا شروع کنم؟ چقدر حرف زدن برایم مشکل شده بود. فکر این را دیگر نکرده بودم.
گفت: می گفتی آقا نجات.
گفتم: دکتر شما که مرا خوب می شناسید. سالهای سال گم کرده ای داشتم. اکنون آن را پیدا کرده ام. کمکم کن که چون جان شیرین حفظش کنم. تازه من به آن پری دریایی قول داده ام. کنجکاو شده بود که همه چیز را بداند. ماجرا را برایش تعریف کردم.
گفت: جالب است بیشتر به قصه ها شباهت دارد.
گفتم: قصه ها از مردم جدا نیستند، قصه ها با مردم زندگی می کنند.
گفت: تمام آنچه را گفتی برای مسئولین می نویسم.
شاید دکتر توانست به نتیجه برسد. فردا را که دیده زن؟
-من که دیگر پری کوچک دریایی را به کسی نمی دهم. او پیشکشی خداوند است. پیشکشی را که نمی شود پس داد، می شود؟!
3
وقتی «نزهت» در را باز کرد شوهرش «نجات» را روبه رویش دید. با چهره ای خندان. هیچ زمان او را چنین سرحال ندیده بود. ذره ذره وجودش خوشحال بود.
-این هم چراغ خانه ما...
و پری کوچک دریایی را بسان هدیه ای به او پیشکش کرد.
-وای خدای من چه دختری؟!
-این هدیه است.
-اسمش را هم می گذاریم هدیه.
-نه او اسم دارد، اسمش را بپرس؟
-دخترک مامانی من، اسمت چیه؟
-پلی
-قربون تو دختر. قدمت روی چشم. بگذار ببوسمت عزیزکم، چراغ خانه ام.
پری کوچک بیشتر خودش را در آغوش زن جای داد. «نزهت» می دید که با وجود او دارد کامل می شود. خونی تازه در رگهایش به حرکت آمده بود. نیمه گم شده اش را یافته بود.
-زن چه می کنی مواظب دستش باش!
حالا نزهت پر اشتیاق می گریست و پری کوچک دریایی را در آغوشش می فشرد.
-خوب نیست زن، طفلکی غصه می خورد.
-دست خودم نیست، تحمل این همه سعادت را ندارم.
-باید به خود بقبولانی که صبور باشی.
-بیست سال صبوری کرده ام بسم نیست؟!
4
دخترک که سه سال داشت بغل یکی از خدمه هواپیمای سی سیصد و سی بود. با پوستی سفید، چشمهایی آبی و موهایی طلایی...
چشم «نجات» که به او افتاد یکباره قلبش فرو ریخت.
-پری دریایی!
خواب پری دریایی را دم دمهای صبح دیده بود. تا چشم کار می کرد آبی دریا بود. سکوت دلنشین دریا را صدای پرش چند بچه ماهی بازیگوش که گهگاهی از آب بیرون می زدند، در هم می شکست.
ماه نور نقره ای خود را بر سر دریا می پاشید. خنیاگر باد از دور دستها جلو می آمد و زیباترین آهنگهایش را می نواخت. یکباره سکوتی شیرین همه جا دامن گسترد.
دریا موجی آرام برداشت و پری زیبای دریا با شکوه و حشمتی تمام بر سطح آب رویید.
نگاه کردن به چشمانش تحمل می خواست. گویی هزاران چشم نافذ را یکجا جمع کرده باشی.
-به من نگاه کن؟
«نجات» سرش را بالا آورد. قادر نبود به چشمان جادویی پری دریایی بنگرد.
نالید: نمی توانم!
پری دریایی خندید. همراهش دریا هم خندید.
-سعی کن؟
-گفتم که نمی توانم!
-شنیده ام که تو به دنبال پری دریایی، هستی؟
-بله
-پری کوچکی دارم برای تو
-به دیده منتش دارم.
-ولی به یک شرط!
نجات ناگهان دلش لرزید. خدا کند بتوانم از عهده انجام خواسته اش برآیم:
-چه شرطی؟
-باید  دوستش داشته باشی، باید عاشقش باشی، هر زمان که دیدی تحملش را نداری به دریا بازش گردان. آرام به دست مهربان آبش بسپار... دریا او را برایم می آورد.
-مواظب دستش باش، طفلکی دستش شکسته است. این را خدمه هواپیما که جوانی سیه چرده بود گفت:
-سفارش کن مواظب دستش باشند. دختر مامانی است. او هم قربانی زلزله است تنهای تنهاست تمام خانواده اش را از دست داده است. راستی اسمش را هم می داند... می توانی اسمش را بپرسی؟
در جلو را باز کرد. او را کنار دستش خوابانید. آمبولانس پر از مصدوم بود. در را بست. آمبولانس را روشن کرد. از دل جمعیت که اطراف هواپیما را گرفته بودند بیرون آمد- ولی دلش پیش دخترک بود.
ناچار کناری توقف کرد. دخترک نگاهش می کرد و آرام می خندید به نیلوفری می ماند که بر روی آب بخندد.
-اسمت چیه گلکم؟
-پَلی...
-بگو پری
-پَلی
-خوب باشد تو پری دریایی منی
و صدای پری دریایی مادر در گوشش بود
-باید دوستش داشته باشی - هر زمان که دیدی....
پی نوشت:
1 -بازار رسمون= بازار ریسمان-بازاری بود در محله سردزک شیراز
2 -نازبیدی= ناز بدهی...

 

چند دوبیتی از علی ترکی
شنیدیم علی ترکی دوبیتی سرای دوست داشتنی فارس برآنست که در یک مجموعه گزیده­ای از دوبیتی­هایش را همراه با تعدادی از سروده­های تازه­اش به نام «در خلوت باغ» به دست چاپ بسپارد.
پیش از این، از این شاعر مردمی این دفترهای شعر را دیده بودیم:
نوای دل، همراهان دل، هم نوای دل، کاروان دل، ارمغان دل، هم زبان دل، گلبرگ­های دل، ردپای عشق و دلسروده­های ترکی...
علی ترکی به خود می­بالد که شاعری است روستایی، زاده دشت مرغاب و هوادار مردم کوچه و بازار، عشایر و روستائیان پاک نهاد...
در ترانه­های زیبایش سرسپردگی به فارس بزرگ و مردم این سامان را روشن می­بینم. عشق به مردم دلمشغولی همیشگی اوست. بارها اینجا و آنجا نوشته­ام که ترانه­های «علی ترکی» در دشت سینه­های مردم می ماند و به یقین به نسل­های بعدی هم منتقل خواهد شد...
چند دوبیتی از آخرین کارهایش را می­خوانید.
ابوالقاسم فقیری
جوانیم کجا شد؟
بگو پیری جوانیم کجا شد؟
توان من چرا از تن جدا شد
دگر تاب و توانی در تنم نیست
که دست از دامن هستی رها شد
* * *
چشم دل
از آن روزی که چشم دل گشودم
کج­اندیش و زیاده­گو نبودم
هر آن بیتی که آمد بر زبانم
به نام نامی مردم سرودم
* * *
خلوت دل
پر و بال سخن را باز کردم
سخن از هر دری آغاز کردم
نشستم با قلم در خلوت دل
دوبیتی را به دل همراز کردم
* * *
آهوی دل
سرت نازم که بیرون از کمند است
دلت آئینه صافی پسند است
کمند گیسوی مسکین رها کن
که آهوی دلم مشتاق بند است
* * *
حلقه گوش
چه می­شد مست و مدهوش تو باشم
غزلخوان لب نوش تو باشم
چه می­شد تا شود افزون بهایم
نگین حلقه گوش تو باشم
* * *
مقدم نوروز
من و طبع گهربار و روانم
دوبیتی­های شیرین­تر ز جانم
نثار مقدم نوروز پیروز
فدای شادی هم­میهنانم

دو ترانه از محمدصادق رحمانیان
باران
شکوه راز زیبایی­ست باران
دلا رمز شکوفائی­ست باران
ز چشمانش طراوت می­تراود
تماشا کن تماشائی­ست باران
* * *
بهار
نسیم سبزه­زاری، سبز در سبز
نگاهی پاک داری سبز در سبز
تو را مانند گل­ها  دوست دارم
که لبریز از بهاری، سبز در سبز