قصۀ دختری که از دهانش گل می ریخت
گردآورنده: ابوالقاسم فقیری
به روایت: محمدجواد زارع
یکی بود و یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
هر که بنده خدان بگه یا خدا
-یاخدا
در دهی دو خواهر زندگی می کردند. هر دو شوهر داشتند.  خواهر بزرگتر وضع زندگیش روبراه بود، یک دختر کوچولو هم داشت. خواهر کوچکتر حامله بود و زندگیشان هم تعریفی نداشت.روزی خواهر بزرگتر به شهر رفت یک عدد کله پاچه و یک عدد جگر خرید و به خانه آورد و کله پاچه را بار گذاشت. بوی کله پاچه همه جا پیچید. خواهر کوچکتر بوی کله پاچه را که شنید دلش کشید. بلند شد به بهانه گرفتن آتش به خانه خواهرش رفت و امیدوار بود که خواهرش مقداری از کله پاچه را به او بدهد.در زد خواهرش در را باز کرد. وارد شد بوی کله پاچه همه جا را گرفته بود. دقیقه ای ننشسته بود که گفت: خواهر به دنبال آتش آمده ام.
ولی خواهر بزرگتر بی خبر از او دخترش را ناز می کرد و می گفت: «کله ام بار- جگرم دار- طفلم کنار»
مقصودش این بود که: کله پاچه ام را بار گذاشته ام، جگری را هم به سقف اتاق آویزان کرده ام، بچه ام هم در آغوشم است. خواهر بزرگتر می خواست دل خواهر کوچکتر را بسوزاند. خواهر کوچکتر که متوجه زخم زبان او شده بود به روی خودش نیاورد تنها گفت: کمی آتش می خواهم!
  خواهر بزرگتر گفت: آتش می خواهی برو بردار.
خواهر کوچکتر چند حبه آتش برداشت و به کوچه آمد.
    وسط کوچه حبه های آتش را به زمین ریخت. باز به خانه خواهرش برگشت. هنوز به فکر کله پاچه بود. به خواهرش گفت: آتش می خواهم...
    این بار خواهرش ابداً اعتنایی به او نکرد. ناراحت به خانه برگشت. شب که شوهرش از سر مزرعه به خانه آمد گفت: دیگر صلاح نیست که ما در این ده بمانیم و ماجرای بی محبتی خواهرش را تعریف کرد.
مرد هم قبول کرد. فردا صبح علی الطلوع بار کردند و خونه کوچ از ده رفتند. تمام روز رفتند پسین بود که به بیابانی رسیدند. تصمیم گرفتند شب را آنجا بمانند.هنوز ساعتی از شب نگذشته بود که زن دردش شروع شد دید دارد وضع حمل می کند موضوع را با شوهرش در میان گذاشت.مرد مانده بود که چه بکند از دور روشنایی را دید گفت برم و کمک بیارم و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا زنم را به تو سپردم و به طرف روشنایی راه افتاد. زن داشت می زایید و همان زمان دید که شش کبوتر بالای سرش پر پر می زنند کبوترها با بالهای خود اطرافش خیمه زدند یکی از کبوترها گفت: بیایید هر کداممان به این زن غریب حُسنی هدیه کنیم:
    کبوتر اولی گفت: اگر بچه این زن دختر باشد من این حُسن را به او هدیه می کنم که هر زمان بچه راه می رفت جای پاهایش خشتی طلا و خشتی نقره باشد.
کبوتر دومی گفت: اگر بچه این زن دختر باشد من این حُسن را به او هدیه می کنم که هر زمان این بچه خندید از دهنش گل بیرون بریزد.
کبوتر سومی گفت: اگر بچه این زن دختر باشد من این حُسن را به او هدیه می کنم که هر زمان گریه کند باران ببارد.کبوتر چهارمی گفت: اگر بچه این زن دختر باشد من این حُسن را به او هدیه می کنم که هر زمان دستش را به آب بزند، آب به صورت قالب پنیری در آید.
    کبوتر پنجمی گفت: اگر بچه این زن دختر باشد من این حُسن را به او هدیه می کنم که هر زمان خواست خوراکی را بپزد یا مرغی را بریان کند دستهای خود را که بدان بمالد فوراً غذا آماده خوردن گردد.
کبوتر ششمی گفت: اگر بچه این زن دختر باشد من این حُسن را به او هدیه می کنم که دستش را روی چشم هر کوری بمالد بینا شود.و همان زمان بود که زن فارغ شد و دختری به دنیا آورد. کبوترها هم پرواز کردند و رفتند.حالا بشنوید از مرد که هر چه رفت به جایی نرسید دست از پا درازتر برگشت حالا دیگر صبح شده بود.
مرد از دیدن دخترش خوشحال شد و خدا را شکر کرد. همانجا ماندگار شدند کم کم بچه بزرگ شد
حالا می توانست تاتی تاتی کند اینجا بود که متوجه
 شدند چون راه می رود زیر پایش خشتی طلا و خشتی نقره به وجود می آید. حالا دیگر چقدر خوشحال شده بودند آن را دیگر خدا می داند!
همانجا عمارتی ساختند به چه بزرگی! از دور عمارت می درخشید و نظر همه را به خود جلب می کرد دختر هم بزرگ و بزرگ می شد حالا چهارده سالش بود مثل ماه شب چهارده... به ماه می گفت در نیا که من در آمدم!
روزی پسر پادشاه به اتفاق غلامش به شکار آمده بودند. چشم شاهزاده به عمارت افتاد. تعجب کرد این همه زیبایی جایی ندیده بود. کبکی را که زده بود به غلامش داد و گفت: این کبک را ببر بده بریان کنند در ضمن سر گوشی آب بده ببین چه خبره؟
غلام رفت و در زد دختر از پشت در گفت: کیه؟
غلام گفت: شاهزاده فرمایش کرد این کبک را براش بریان کنید.دختر اسم شاهزاده را که شنید در را باز کرد. چون چشمش به غلام سیاه افتاد از ترس شروع کرد به گریه کردن که یک مرتبه باران هیچ جا نبوده ای شروع شد. مادرش گفت: دختر جان چی شده چرا گریه می کنی؟
دختر غلام را به مادرش نشان داد. مادر گفت اینکه گریه نداره نترس در را باز کن ببینم چه می گوید. دختر در را باز کرد غلام را دید که سر تاپاش خیس شده خنده اش
گرفت که دسته های گل از دهانش شروع کردند به بیرون ریختن! اینجا بود که باران هم بند آمد.
غلام که متوجه دختر شد هوش از سرش پرید.
 بی اختیار گفت: تبارک الله! مادر رو به غلام کرد و گفت: چه می خواهی؟
غلام گفت: شاهزاده فرمایش کرد که این کبک را برایش بریان کنید.دختر کبک را گرفت کف دستش گذاشت با دست دیگرش روی آن کشید کبک بریان شد. غلام تعجب کرد از دختر لیوان آبی خواست.
دختر لیوان آبی آورد خواست لیوان آب را به غلام بدهد که انگشت کوچکش به آب خورد و آب به صورت قالب پنیری در آمد.
غلام گفت: محبت کنید لیوانی دیگر برایم بیاورید.
دختر آب را آورد و با احتیاط به غلام داد. چون خواست برگردد غلام چشمش به جای پای او افتاد که یک خشت طلا و یک خشت نقره بود.
غلام به نزد شاهزاده برگشت و همه چیز را تعریف کرد. شاهزاده ندیده عاشق دختر شد و چون از شکار برگشت به حضور پادشاه رسید و همه ماجرا را تعریف کرد و گفت: این دختر را برای من خواستگاری کنید.
پادشاه گفت: پسر جان مگر چنین چیزی ممکن است بر فرض هم که حرفهای تو راست باشد کدام پدر چنین دختری را شوهر می دهد!؟
شاهزاده فوراً دست در جیب کرد دسته گلی را که غلام برای او آورده بود تقدیم پادشاه کرد. چشم پادشاه که به آن گلهای زیبا افتاد گل ها را بویید، حرف شاهزاده را باور کرد و رو کرد به شاهزاده و گفت: چند روزی صبر کن تا دوباره این خانواده تحقیق کنم.
شاهزاده که صبر و آرام نداشت گفت: همین امروز باید از دختر خواستگاری کرد. پادشاه که تحمل ناراحتی تنها پسرش را نداشت دستور داد اسب ها را آماده کرده به اتفاق وزیر و شاهزاده به خواستگاری رفتند.
چشم پادشاه که به عمارت افتاد مانده بود که چه بگوید؟ عمارتی به این زیبایی یک خشت طلا و یک خشت نقره هرگز ندیده بود.
رفتند و در زدند. خود دختر در را بر روی آنها گشود. وارد شدند. از این طرف و آن طرف صحبت کردند، تا اینکه موضوع به خواستگاری کشید. پدر دختر راضی نمی شد دختر را شوهر دهد ولی پادشاه سرانجام او را راضی کرد و در همان جسله وزیر دختر را برای شاهزاده عقد کرد. قرار شد مراسم عروسی هفته بعد انجام شود و همگی پذیرفتند.اینجا بود که زن رو به شوهرش کرد و گفت: درست است که خواهر من در حق من بدی کرد ولی من نباید جواب او را با بدی بدهم فرصت خوبی است که با او آشتی کنیم و آنها را هم به عروسی دعوت کنیم.مرد پذیرفت و به خانه خواهر زنش رفت و آنها را هم به عروسی دعوت کرد.
    خواهر بدجنس و حسود به ظاهر پذیرفت و وقتی از ماجرا بااطلاع شد گفت: بلایی به سر دختر بیاورم که دیگر هوس عروسی با پسر پادشاه را نکند.
   و دخترش را صدا کرد به اتفاق به خانه خواهرش رفتند. از دیدن آنها اظهار خوشحالی کرد و در پی فرصتی بود که زهرش را به خواهرش بریزد. از خواهرش خواست که آنها را هم با عروس هم سفر کنند خواهرش هم که زن خوش قلبی بود پذیرفت.و آنها را هم سوار گالسکه ای کرد که مخصوص عروس بود. می رفتند که خاله بدجنس مقداری گوشت را که با آب نمک سرخ کرده بود به دختر داد و گفت:این گوشت را برای تو پخته ام که در راه گرسنه نمانی.دختر گوشت را گرفت و خورد و خیلی زود احساس تشنگی کرد و از خاله اش آب خواست. خاله هم گفت: چشکی، آبکی! CESAKI-ABAKI
یعنی اگر آب می خواهی باید یکی از چشمهایت را بدهی آب بگیری.دختر بیچاره که طاقت تشنگی را نداشت قبول کرد.مسافتی نرفتند که باز دختر احساس تشنگی کرد از
خاله اش آب خواست. باز خاله بدجنس گفت: چشکی، آبکی!
   دختر ناچاراً پذیرفت. در بین راه خاله سنگدل دختر را در چاهی انداخت و دختر خودش را به جای او نشاند.
شب عروسی، عروس و داماد را به حجله کردند. شاهزاده که از خوشحالی روی پا بند نبود بنا کرد به خندیدن. به این نیت که عروس بخندد تا از دهانش گل بریزد.اما هر چه خندید گلی از دهنش بیرون نریخت. در غضب شد چکی به صورت عروس نواخت عروس زد زیر گریه داماد هر چه انتظار نشست دید باران هم نمی بارد.
رو به عروس کرد و گفت: پس کو آن دسته های
گل که موقع خندیدن از دهانت بیرون می ریخت و موقعی که گریه می کردی باران می بارید.عروس هم به خاطر اینکه مشتشان باز نشود حرفی نزد. شاهزاده از آنکه می دید در تعجب بود با خودش گفت: دروغ نگم باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد؟! حالا برویم به سراغ عروس واقعی. دخترک که هر دو چشمش را از دست داده بود یک ریز گریه و ناله و زاری می کرد گذار چوپانی به سر چاه افتاد. صدای گریه دختر را که شنید بندی به کمر بست وارد چاه شد و دختر را بیرون کشید.
   دختر به چوپان گفت: حالا من را کجا می بری؟
چوپان گفت: من شش تا دختر کور دارم تو را هم پهلوی آنها می برم تا بشوید هفت تا و همین کار را کرد. اینجا بود که دختر قصه زندگیش از اول تعرف کرد بعد دستی به روی چشم دخترها کشید و همه بینا شدند. مدتی گذشت و درد چشم دختر خوب شد.
روزی دختر گفت: امروز هر طور شده مرا بخندانید.
دخترها از آنچه می دانستند مطالبی بیان کردند و او هم شروع کرد به خندیدن و دسته های گل از دهنش بیرون ریخت. آنگاه گل ها را به چوپان داد و گفت گل ها را به شهر ببر و بفروش. صدا بزن آی گل می فروشم- گلکی چشکی! یک دسته گل می دهم یک چشم می ستانم.
زنی هست که به این گل احتیاج دارد یقین بدان که این زن برای خرید گل ها به سراغت می آید.
چوپان را گل به دست به شهر فرستاد. خاله بدجنس صدای گل فروش را که شنید گفت: گل ها را
چند می فروشی؟
چوپان گفت: گلکی، چشکی!
خاله چشم ها را برداشت و رفت از چوپان گل را خرید، جلدی گل ها را نزد شاهزاده برد و گفت: امروز دخترم قدری خندید واین گل ها از دهانش بیرون ریخت. شاهزاده گل را که دید علاقه اش به زنش کمی بهتر شد.و اما از چوپان بشنوید. چشم ها را به دختر رساند. دختر چشم ها را سر جایشان گذاشت دستی روی آنها کشید چشم ها از روز اولشان هم بهتر شدند دختر شکر خدا را کرد. بشنوید از اینکه روزی دختر رو به چوپان کرد و گفت: خواهشی دارم.
چوپان گفت: تو جان بخواه.
دختر گفت: یکی از گوسفندانت را برای من بکش و از پوست آن چند چارق «نوعی کفش پا» برای من درست کن. کُم KOM «شکمبه گوسفند» آن را به من بده تا به سرم بکشم قصد دارم کارهایی انجام دهم که نمی خواهم کسی مرا بشناسد.چوپان همین کار را کرد دختر چارق ها را به پا کرد. شکمبه گوسفند را هم به سرش کشید حالا شده بود درست مثل یک کچل و به طرف شهر راه افتاد.
   رفت و رفت تا به باغی رسید که نزدیک شهر بود. از راه آب وارد باغ شد.عکس خود را در آب دید از دیدن سر و وضعش خنده اش گرفت دسته های
گل از دهنش شروع کردند بیرون ریختن. با خود گفت بد نیست در آب کمی مَلَح MALAH کنم. «ملح از ملاح می آید یعنی شنا کردن» لباسش را در آورد وارد جوی آب شد شروع کرد با آب بازی کردن.
از قضای روزگار این باغ مال شاهزاده بود. گلها را روی آب دید پرید و آنها را گرفت و بوئید خوشحال شد. جوی آب را گرفت و بالا آمد.آمد و آمد تا رسید به آنجایی که دختر آبتنی می کرد و به چشم خودش دید هنگامی که دختر می خندد از دهنش گل بیرون می ریزد و با خودش گفت این همان گم کرده من است.آهسته از درختی بالا رفت و خودش را لابلای برگها پنهان کرد.دختر را دید که از آب بیرون آمد. لباسهایش را پوشید کُم گوسفند را به سرش کشید. شاهزاده فوراً ترکه بلندی از درخت کند آن را زیر کُم کرد و کُم را به طرفی پرتاب کرد. دختر هر چه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید گریه اش گرفت که باران شروع کرد به باریدن. شاهزاده خیس خیس شد صدا کرد ای دختر کیستی؟ چرا گریه می کنی؟ اگر به خاطر این کُم گوسفند است این هم کُم. اینجا بود که دختر شاهزاده را شناخت و حال و حکایت را برای او تعریف کرد. شاهزاده گفت: فردا مراسم لعل و مرواری بندکنان است دختری که به جای تو نشسته حامله است. جمعی از دختران شهر در حضور شاه و ملکه این مراسم را جشن
می گیرند. دخترها هنگام مرواری بندکنان هر کدام قصه ای
می گویند. تو هم بیا چون نوبت به تو رسید ضمن اینکه مرواریدها را بند می کنی قصه زندگیت را بگو. هر چه خواستند مانع کار تو شوند به حرف آنها گوش نده باید مشت آنها باز شود. خواهی دید که سزای آنها را کف دستشان می گذارم. فردا همه دختران شهر در قصر حضور داشتند. مراسم شروع شد. شاهزاده گفت: صبر کنید دختری کچل هم در باغ است او را هم بیاورید شاید قصه اش شنیدنی باشد.دخترها به نوبت قصه می گفتند و مرواریدها را بند می کردند. تا اینکه نوبت به دختر رسید و او قصه زندگیش را این چنین شروع کرد:
-یک لعل و دو مرواری، پادشاه تو می دانی دختر حال و حکایت را آن چنان که اتفاق افتاده بود شروع کرد با آب و تاب بیان کردن.خاله بدجنس که دید الان است که مشتش باز شود، گفت: قبله عالم به سلامت، این دختره کچل را از قصر بیرون کنید نکبتش همه را می گیرد!
شاهزاده گفت: زن واقعی من این است نه این زن دروغگو؟!
   باز دختر گفت: یک لعل و دو مرواری پادشاه تو
 می دانی باز هم گفت و گفت تا قصه اش به پایان رسید آنگاه از جا بلند شد شکمبه را از سرش برداشت انبوه موهایش ریخت به اطرافش، شروع کرد به خندیدن که دسته های گل از دهنش ریختند بیرون، راه رفت زیر پایش خشتی طلا و خشتی نقره پیدا شد.در این موقع بود که شاهزاده رو به زن و مادر زن دروغینش کرد و گفت: ای نمک به حرامها حالا بگویید: شمشیر تیز می خواهید یا اسب تور!
     خاله بدجنس در آمد و گفت: شمشیر تیز برای دشمنان ما، اسب تور می خواهیم. شاهزاده دستور داد اسب تور بیاورند گیسوی هر دو را به دم اسب ها بستند و در بیابان رها کردند. ساز و نقاره گذاشتند و شاهزاده با دختر عروسی کرد.ایشاءا... همانطور که آنها به مراد دلشان رسیدند شما هم اگر مرادی دارید به مراد دلتان برسید.

دعاهای منظوم و عامیانه در کازرون
گردآورنده: زنده یاد محمدمهدی مظلوم زاده
به روایت: بانو عصمت مظلوم زاده

خدا دارم چه غم دارم
محــــــمد رهنــــــما دارم
علی مشکل گشا دارم
به دریــــــای غم افتادم
به سوز سینه حیدر
به اشک چشم پیغمبر
مرادم ده همیــــن زودی
دگر طاقـــــــت نمی آرم
* * *
یا اله العالمین در واز کن
یا امیرالمؤمنین پرواز کن
مشکلی افتاده اندر کار ما
با دو انگشت مبارک باز کن
* * *
خدایا جمله ایمانم عطا کن
محمد را شفاعت خواه ما کن
همان وقتی که در قبرم گذارند
محمد با علی همراه ما کن
* * *
یا علــــــی ای کَننده خیبر
یا علــــــی ابن عم پیغمبر
یا علـــــی مایه نجاتی تو
زآنکه حلال مشکلاتی تو
رفت در چاه غم فرو پایم
دست من گیر تا برون آیم
* * *
الله، الله به جــــــــــانم
ذکــــرت ســــر زبـــــــانم
خدای هــــــر دو عــــــــالم
بنگر ببیــــن چه حــــالم؟
مــــرغ شکســــته بـــــــالم
تــــاب قفـــــــس نــــــدارم
یا جلیــــــل و یا جبـــــار
یا خضــــــر امانــــــــت دار
هــــر غمـــــــی به دل دارم
از روی دلــــــــم بـــــردار
* * *
الله تـــــــو خــــــــــدای ما
ایمــــــان و عــــــطای ما
بشـــنو تــــــو دعـــای ما
ما بنــــــــده دلـــــــــخسته
دل با کرمــــــت بســــــته
شـــــر ظالمـــــــون کوتاه
زبــــون دشـــــمنون بسته
* * *
الله من، ســــــبحــــان من
رحمی بکن بر حال من
وقتی که جان بر لب رسید
ایمان بکن همراه من
* * *
الله تـــــــــو را دارم
چون تو خالقــــی دارم
درمانــــــده چــــرا باشم؟
بیچــــــاره چـــــرا باشم؟
* * *
امیرالمؤمنین دردم دوا کن
امیرالمؤمنین صبرم عطا کن
امیرالمؤمنین یا شاه مردون
نصیب و قسمتم شاه رضا کن

نفس حادثه
هادی منوری
تب فرود آمد و توفان به هیاهو برخاست
موج هفتاد و دو عشق، از شب گیسو برخاست
صبح، از پنجره چشم سحر بیرون شد
هفت صحرا متلاطم شد و دریا خون شد
رنگ در مرتبه گنبد گردون پیچید
ماه در ظلمت و تنهائی هامون پیچید
کاروان غزل از صبح منا می آمد
دشت در دشت ز هر گوشه صدا می آمد
می رسید از تپش قافله، ماهی دیگر
که بیندازی اش از دور، نگاهی دیگر
می چکید از دل صحرا سکناتی تازه
هر که رقصید به موج حرکاتی تازه
شیعه از دامن این برکه به دریا می زد
آسمان دست سر شانه مولا می زد
دست بالا ببر این نازک خورشیدی را
به مریدان اولوالعزم بده عیدی را
این چه روزی است که مستان به نوا آمده اند؟
همه تا بندگی ذات خدا آمده اند
همگی آمده تا گوش به فرمان باشند
شیعه تشنه تر از بوذر و سلمان باشند
بعد از این شیعه به نام تو زجا برخیزد
یا علی (ع) گوید و با نام شما برخیزد
یا علی گوید و هر ثانیه یاهو بزند
در شط حیرت گیسوی تو پارو بزند
کاروان از تب صحرای غدیر آمده بود
دل پا خورده ما بود که دیر آمده بود
ای شکوه غزل از صبح مدارا برخیز
در بزن پشت در خانه مولا برخیز
زود برخیز که هنگام نماز آمده است
رونق رفته به این قافله باز آمده است
شب در آیینه گیش ماه عیان تر می شد
صبح از حوصله چشم شما تر می شد
آه ای تیغ مدارا قدمی تند بیا
تیزبین باش ولی وقت زدن کند بیا
ها! بیا باز که لبهای تو تر خواهد شد
بعد از این روی جهان زیر و زبر خواهد شد
موج ها در پی آرامش جان می چرخند
تیغ ها در پی فصد شریان می چرخند
ها! نباشد که دمی اهل مدارا باشیم
شیعه کور و کر حضرت مولا باشیم
بعد از این ها نکند پنجره ها را ببرند
عده ای بی خبر آئین خدا را ببرند
عده ای کافر چشمان غزل پوش شوند
عده ای از نفس حادثه خاموش شوند
عده ای از تب این واقعه سر برگیرند
عده ای تیغ گذارند و سپر برگیرند
آه! پیغمبر این قوم! گلوئی تر کن
ای زمین! محض خدا حرف مرا باور کن
ها! ببین دست علی (ع) بود که بالا می رفت
هفت خورشید به پابوسی مولا می رفت
این علی (ع) بود که هم دوش پیمبر آمد
پله تا پله به لب خوانی منبر آمد
منبع: کتاب کوچه های بی تقویم، گزیده شعر، نشر تکا «توسعه کتاب ایران»