نشان آئين ها در شعر مولوي
گردآوري از: هوشنگ جاويد
آئين نوبت زدن «نقاره زني»
«نوبت» عبارت است از يک مجموعه آهنگ، داراي تعدادي از «دو تا پنج» قطعه که به توالي و پشت سر هم با فاصله ­هاي اجرايي کوتاه، در سه شکل بزمي- سياسي «حکومتي» و رزمي بنا به سفارش درباريان، اميران، واليان و صاحبان مکنت و مال، توسط موسيقي دانان ساخته و اجرا مي­ شده است. در مجلس بزم آن را با ذوات ­الاوتار و در اعلام عموم و رزم با ذوات ­النفخ و ادوات کوبي به اجرا در
 مي­ آورده ­اند.
نوبت حکومتي که به عنوان ادوار سلطاني نيز مشهور بوده، بر درگاه کاخ شاهان و حاکمان و هم زمان بر دروازه ­هاي شهرهاي بزرگ نواخته مي­ شده است.
کاربرد آن، اين بوده که ضمن آنکه به مردم در آغاز روز، آگاهي براي ساعت شروع کار مي­ داده، در اوقات شرعي اعلام گاه نماز بوده و در شب کاربرد اعلام ساعت منع عبور و مرور را داشته است. مولوي هم در مثنوي، هم در غزلها و هم در دوبيتي­ هايش به اين آئين اشاره مي­ کند و نوع ادوات موسيقي آن را در زمان خودش براي ما بيان مي­ دارد و نام جزئيات اين ادوات را هم مي­ گويد مانند: «چوبک» که به دسته چوبي اطلاق مي­ شده که بر طبل ­ها مي ­نواخته­ اند:
گر چرخ زنم، گرد تو خورشيد زنم
ور «طبل» زنم «نوبت جاويد» زنم
* * *
چون «حارس چوبک زن» بام تو شوم
«چوبک» همه بر تارک ناهيد زنم
* * *
خسرو شيرين جان «نوبت» ز دست
لاجرم در شهر قند ارزان شدست
* * *
يوسفان غيب لشکر مي ­کشند
تُنگ هاي قند و شکر مي ­کشند
* * *
از اين اشعار درمي­ يابيم که نوبت زني
به عهد? نظاميان بوده که به آنان «حارس» مي­ گفتند به معناي حراست کننده، معادل نيروي انتظامي امروز. با همين دوبيتي درمي­ يابيم که در عصري که مولانا مي­زيسته، نيروي انتظامي وقت داراي ارکستر بوده که به آنان «حارس چوبک زن» مي­ گفته ­اند. از اين گذشته درمي ­يابيم که آهنگي به نام «نوبت جاويد» که به احتمال در زمان شادي­ها و جشن­ها نواخته مي­ شده نيز در آن عصر وجود داشت و اجرا مي ­شده که امروز از چگونگي آن آگاهي نداريم.
آيين ماه گرفتگي «خسوف»:
براساس انديشه ­اي کهن، ايرانيان بر اين باور بوده ­اند که هرگاه چنين پيش آيد نشان از آن است که ماه در کام اژدهاي تاريکي افتاده است و اگر آنان سروصداي بي حد و اندازه و ناموزون به راه اندازند اژدهاي تاريکي ماه را رها خواهد کرد. به همين سبب با خواندن آوازهاي ويژه با صداي بلند نعره و جيغ کشيدن و به صدا
در آوردن تشت ها و تاس هاي مسي و مفرغي و کاسه­ هاي فلزي به طور همزمان، تلاش مي­ کردند تا ماه را از کام تاريکي برهانند.
    مولانا در اشعار خود چه در دوبيتي ­ها، چه در مثنوي و چه در غزل، به اين آئين اشاره دارد و باورها را نيز به خوبي يادآور مي­ شود و از اژدها به عنوان مار ياد مي­ کند:
بهتر از «ماهي» نبود «استاره ­ام»
چون خسوف آمد چه باشد چاره ­ام
«نوبتم» گر ربّ و سلطان مي ­زنند
«مه گرفت» و خلق «پنگان» مي­ زنند
مي­ زنند آن «تاس» و غوغا مي ­کنند
مار را زان زخم رسوا مي­ کنند
در اين شعر او به زمان تولدش اشاره اي
دقيق دارد و مي­ گويد که در ماه اسفند «ماهي»
به دنيا آمده است. براساس عقيده قدما کسي که در اين ماه به دنيا مي­ آيد ستاره حضرت ابراهيم(ع) با اوست. ضمن آنکه مي ­گويد در آن زمان به هنگام ولادت ها آئين نوبت زني شادي مرسوم بوده است.
با روز بجنگيم که چون روز گذشت
چون سيل به جويبار و چون باد به دشت
   امشب بنشينيم چو آن «مه بگرفت»
تا روز همي زنيم: «تاس و لب تشت»
آئين خسوف هنوز هم در ايران اجرا مي­ شود و از تشت زني گيلانيان و مازندراني ­ها  آثار صوتي
هم به بازار عرضه شده است.
آئين باز پراندن به هنگام شکار:
در ايران بنا به شواهد بسيار تعليم و تربيت پرندگان شکاري از اهميت فراواني برخوردار بوده تا جايي که براي ترغيب پرنده جهت
اوج گيري و شکار بهتر طبل نوازي مي­ کرده­ اند و اين آئين ويژه در خراسان کهن وجود داشته است. «ابوالحسن علي بن احمد نسوي»
که اهل نسا بوده است و در فاصله قرن چهارم و پنجم مي­ زيسته، رساله ­اي دارد تحت عنوان «بازنامه» که به امر طبل زني جهت شکار اشاره کرده و مي­ نويسد:
«و آن بهتر است که اهل خراسان مي ­کنند که دست بردارند و مرغ را بنمايند «نشان دهند» و باز را پرانند و طبل زنند تا مرغ برآيد و بلند شود و باز به زير او باز شود و به آساني بگيرد.
و آنچه در فراخ آب و هرز آب رانند پيش طبل کنند، يعني که هنوز باز دور بود که طبل زنند تا بلندتر برآيد به بانگ طبل و باز به آساني وي را بگيرد و آنگاه چنان آموخته باشند باز را گويند: کش، کش
بکشد و به خشک برد و آنجا بنهد و اگر بر آب نهد يا نزديک آب چنان که سياق باز «سينه» تر شود عيب کنند.»
      مولانا در اشعار خود ضمن آنکه به اجراي آن در دوره­اي که مي­ زيسته
اشاره مي­ کند به کنايه مرسوم
در زمان خود نيز اشاره دارد که: هر که با طبل پريد باز نمي ­شود.
  اي ساقي جان برين خوش آواز برو
   ساز ازلي است، هم برين ساز برو
* * *
 اي «باز» چو «طبل باز» او بشنيدي
      شه منتظر است، سبکک باز برو
* * *
هر خانه که بي­چراغ باشد اي جان
زندان بود، آن نه باغ باشد اي جان
* * *
هر کس که به «طبل» باز شد، باز نشد
   بازش تو مخوان، که زاغ باشد اي جان
                    * * *
جمله مرغان منازع باز وار
بشنويد اين «طبل باز» شهريار
* * *
بشنيدم از هواي تو، آواز «طبل باز»
باز آمدم که: ساعد سلطانم آرزوست
* * *
باز توام، باز توام چون شنوم «طبل» ترا
  اي شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم
آئين عزاداري محرم و عاشورا:
مولوي به واقعه عاشورا  معتقد بوده و نگاهي عاشقانه و عارفانه به اين قيام بزرگ جهان هستي داشته و اين مسئله را در اشعارش به خوبي بيان داشته است:
«دل» است همچو «حسين» و «فراق» همچو يزيد
شهيد گشته دو صد ره، به دشت کرب و بلا
   شب مرد و زنده گشت، حيات است بعد مرگ
اي غم بکش مرا، که «حسينم» توئي يزيد
     همچنان که مشاهده مي­ شود مولانا غم و فراق را در چهره يزيد مي­ بيند که بر جان انسان مستولي مي ­شود.
چنين انديشه ­اي است که او در مثنوي گزارش منظوم بسيار دقيق از برگزاري آئين عزاداري در زمان خود، در شهر حلب مي ­دهد
و مي ­گويد که شيعيان در روز عاشورا چه مي­ کنند:
    روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکيه اندر، تا به شب
گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم
ماتم آن خاندان دارد مقيم
ناله و نوحه کنند اندر بُکا
شيعه، عاشورا، براي کربلا
بشمرند آن ظلم ها و امتحان
کز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعره­هاشان مي­رود در ويل و پشت
پر همي گردد همه صحرا و دشت
و به ما مي­گويد که شيعيان چگونه روشنگرانه و منطقي با افرادي که با اين آئين آشنا نبوده ­اند برخورد مي­ کردند، مانند پاسخي که به شاعري تازه وارد در جهت چرائي آئين عزاداري مي ­دهند:
روز عاشورا نمي ­داني که هست
ماتم جاني که از قرني به است
پيش مؤمن کي بود اين غصه خوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار
پيش مؤمن ماتم آن پاک روح
شهره­تر باشد ز صد توفان نوح
به همين دليل است که برخي از مفسران آثار مولانا بر اين باورند که وي از اهل سنت نبوده، يا اگر بوده بنا به اين دلايل به شيعه گرويده است.
به هر سان هر چه که باشد، مولانا شاعري مؤمن ايراني و گرانقدر است. اينها تنها گوشه­ اي از بازنمايي فرهنگ عامه در آثار مولانا بوده تا با فوزي عميق زواياي  بيشتري از وجود فرهنگ عامه در آثار مولانا را بشناسانند.
منبع: فصلنامه پژوهشي «نجواي فرهنگ» شماره سيزده، پاييز 88


قصه ني، شب کلاه و هَمبونه
به روايت: حسين کاوه پيش قدم 
گردآورنده: محمدعلي پيش آهنگ
در روزگاران گذشته مردي بود صاحب سه پسر. يکي از آنها که نامش اکبر بود شيطان و نافرمان بود تا مي?توانست ولخرجي مي?کرد ابداً به فکر آينده اش نبود. هر چه پدرش نصيحتش مي?کرد در او اثري نداشت ولي دو پسر ديگرش کاري و اهل زندگي بودند و سرشان به کار خودشان بود.
مرد نگران آينده اکبر بود وقتي ديد به هيچ صراطي مستقيم نمي?شود فکري به خاطرش رسيد يک «ني» يک «شب کلاه» و يک «همونه= همبونه- انبان» خريد آن را در صندوقي گذاشت در صندوق را قفل بزرگي زد و گوشه اي پنهان کرد. کليد را به زنش داد و گفت: زن اين پسرمان اکبر اهل زندگي نيست مي?دانم که بعد از من روزگارش تباه مي?شود، وقتي ديدي دستش از همه جا کوتاه شده و ديگر راه به جايي ندارد صندوق را در اختيار او بگذار اين صندوق فقط مال اوست. روي صندوق هم نوشت. طولي نکشيد که مرد به رحمت خدا رفت. پسرها سر سهميه ارث پدري جر و دعواها کردند. اکبر هم سهمش را گرفت ولي خيلي زود تمام ارثيه پدري را به باد فنا داد. زن که حسابي او را درمانده ديد به فکر وصيت شوهرش افتاد. صندوق را آورد و به او داد و گفت: اين صندوق را خدا بيامرز بابات برات گذاشته توش چيه؟ خبري ندارم!
اکبر صندوق را گرفت از شهر بيرون رفت. ظهر بود که به جوئي رسيد درختان فراواني اطراف جوي بود گوشه اي
نشست حالا ديگر خيلي هم گرسنه بود و از کرده پشيمان. به فکر افتاد که در صندوق را باز کند کليد را از جيبش بيرون آورد و در صندوق را باز کرد. در صندوق يک ني، يک شب کلاه و همبونه ديد تعجب کرد که يعني چه؟ منکه چوپون نبودم که بابام اينها را برام گذاشته  و با خودش گفت: شايد کاسه اي زير اين نيم کاسه باشد!
دلش گرفته بود بي اختيار ني را برداشت و در ني دميد يک مرتبه کاکاسياهي جلوش سبز شد چه قدي، چه بالايي!
کاکاسياه تعظيم بلند بالايي کرد و گفت: در اختيارم سرور من بفرماييد چه فرمايشي داريد؟
جوان که تعجب کرده بود، گفت: گرسنه ام مقداري غذا برايم بياور.
کاکا سياه دستي تکان داد و يک مجمعه پر از غذاهاي گوناگون پيش روي جوان نهاد.
بخار از روي غذاها بلند بود. شروع کرد به خوردن. تمام عمرش خوراکي به اين خوشمزگي نخورده بود. خوب که سير شد جوان با خودش گفت: حال که اين کاکاسياه در اختيار من است خوب است آرزوهايم را با او در ميان بگذارم.
کاکا سياه مجدداً تعظيمي?کرد و گفت: سرورم، امري فرمايشي نداريد؟
جوان گفت: شاهزاده خانم را برايم بياور.
کاکاسياه در يک چشم به هم زدن شاهزده خانم را پيش روي جوان گذاشت از آن طرف دختر شاه خودش را با جواني که هرگز نديده بود روبرو ديد. تعجب کرد رو به جوان کرد و گفت: اينجا کجاست؟ تو کي هستي؟ چي شده که من اينجا کنار تو هستم؟
جوان گفت: قصه اش طولاني است من صاحب يک ني مي?باشم اگر در اين ني فوت کني کاکا سياهي پيش رويت پيدا مي?شود که هر کاري بگي کاکا سياه برايت انجام مي?دهد.
من هم همين کار را کردم و او ترا نزد من آورد.
شاهزاده خانم گفت: ني را بده منهم امتحاني بکنم.
جوان ني را به او تقديم کرد. او هم در ني فوت کرد و کاکاسياه پيش رويش حاضر شد و گفت: سرورم در خدمتم هر امري داريد بفرماييد.
شاهزاده خانم گفت: همانطور که مرا به اينجا آوردي به قصر برگردان.
و اين چنين شد  و جوان متوجه شد که فريب خورده است. شب کلاه و همبونه را برداشت و راه افتاد. بين راه باد تندي شروع کرد به آمدن. کلاهش را با خود برد. آن زمان مردان حتماً کلاه به سر داشتند و بدون کلاه در شهر رفت و آمد نمي?کردند.
جوان داشت به شهر مي?رسيد. او هم شب کلاه را از جيبش در آورد و به سر گذاشت.
حالا در شهر مي?گشت چون گرسنه بود خواست از دکان نانوايي نان بخرد. دست در جيب کرد و سکه اي بيرون آورد. سکه را به نانوا داد و نان خواست و نانوا توجهي نکرد اينجا بود که فهميد که کسي او را نمي?بيند. ناني برداشت و رفت.
مي?رفت که به قصر پادشاه رسيد. کسي که او را نمي?ديد، وارد قصر شد و يک راست رفت به قصر شاهزاده خانم نديمه?ها داشتند براي شاهزاده خانم سفره مي?انداختند. چه خوراک?هايي! جوان ديس پلو را جلو کشيد و شروع کرد به خوردن. شاهزاده خانم کسي را نمي?ديد تنها متوجه شده بود که يکي غذاهايش را مي?خورد. تعجب کرده بود! به همين خاطر گفت: به حق اين دانه?هاي بي شمار هر که هستي خودت را به من نشان بده!
جوان هم شب کلاه را از سرش برداشت شاهزاده خانم همان جوان را ديد از در آشتي در آمد باز توانست او را فريب دهد شب کلاه را از او گرفت آنگاه نگهبانان را صدا کرد و او را از قصر بيرون کردند.
زمستان بود و هوا هم تا بخواهي سرد بود. از سوز سرما سنگ مي?ترکيد. جوان به خودش گفت بروم چند شاخه هيمه «هيزم» پيدا کنم بريزم تو همبونه بيارم و پشت دکاني آتش کنم تا گرم شوم. همين کار را کرد. جاي دنجي پيدا کرد. هيمه?ها را از توي همبونه بيرون آورد که آتش کند ديد هيمه?ها تماماً به صورت گوهر شب چراغ در آمده از خوشحالي روي پاهايش بند نبود تا صبح کنار گوهر شب چراغ?ها ماند. صبح شد. باز به فکر اين افتاد که باز هم همبونه را امتحان کند. رو کرد به چند بچه اي که گوشه اي مشغول بازي بودند بچه?ها را صدا کرد و گفت: برويد براي من مقداري گل بياوريد بچه?ها رفتند و همبونه را گل کردند و آوردند.
جوان همبونه را خالي کرد بله ديد تماماً گوهر شب چراغ است. حالا ديگر از خوشحالي در پوست نمي?گنجيد. نشست تا گوهرهاي شب چراغ را بفروشد. چند تايي را هم در جيبش گذاشت يکي از نزديکان پادشاه که از کنار بساط او مي?گذشت گوهرها را ديد براي پادشاه خبر برد و گفت: اگر تو يک گوهر شب چراغ در خزينه داري جواني پيدا شده که يک عالمه گوهر شب چراغ دارد.
شاهزاده خانم که اين خبر را شنيد از پدر اجازه گرفت که برود و جوان گوهر شب چراغ فروش را ببيند. دختر مي?آيد و مي?بيند گوهرهاي شب چراغ مثل نور خورشيد مي?درخشند.
از چند بچه اي که مشغول بازي هستند مي?پرسد صاحب اين گوهرهاي شب چراغ کيست؟
آنها هم جوان را به او نشان مي?دهند که گوشه اي ايستاده و مردم را تماشا مي?کند. بچه?ها حال و حکايت را براي دختر تعريف مي?کنند او هم همبونه را مي?گيرد و د برو که رفتي!
جوان يک لحظه متوجه مي?شود که تمام گوهرهاي شب چراغ به صورت خاک و گل در آمده و مي?فهمد که باز هم گول شاهزاده خانم را خورده است.
درمانده و پريشان در شهر راه مي?افتد. در کوچه اي پيرزني را مي?بيند که نشسته است و پشم مي?ريسد. جوان رفت و کنار پيرزن نشست و سلامي?کرد و گفت: ننه من در اين شهر غريبم کسي را نمي?شناسم حاضرم پسرت بشوم و عمري غلاميت را بکنم.
پيرزن را ميگي اين را از خدا مي?خواست و به قولي کور از خدا چه مي?خواهد دو چشم بينا.
جوان نزد پيرزن ماندگار شد. روزي جوان به پيرزن گفت: يک اره، يک بند و يک توبره به من بده تا بروم کوه هيمه بياورم و بفروشم تا برايت کمکي باشم.
پيرزن آنچه جوان مي?خواست برايش تهيه کرد و جوان صبح اول وقت عازم کوهستان شد. کوه پر بود از درخت?هاي بنه BENE- کَهکُم KAHKOM و بارشيک «بارچين». جوان همانطور که درخت?ها را تماشا مي?کرد چشمش به درخت انجيري افتاد که انجيرهايش درشت و رسيده بودند. چون گرسنه بود، جلو رفت دو تا انجير چيد و خورد به محض خوردن دو طرف سرش دو تا شاخ به چه بزرگي سبز شد حالا ديگر وحشت کرده بود فوراً اره را بيرون آورد و شروع کرد شاخها را بريدن ولي هر چه مي?بريد باز جاي آن شاخ ديگري در مي?آمد. واقعاً مستأصل شده بود.
مانده بود که چه خاکي به سرش بکند که چشمش به درخت انجير ديگري افتاد. اين درخت انجير انجيرهاي ريزي داشت هوس کرد از اين انجيرها هم بخورد دو تا
انجير چيد و خورد. فوراً شاخ?هايش افتاد خوشحال شد. رفت مقداري شاخه باريک بارچين چيد و نشست و گيره اي
بافت گيره را پر از انجيرهاي درشت کرد با برگ روي انجيرها را پوشاند. تعدادي از انجيرهاي ريز را هم چيد آنها را در توبره اش
ريخت و عازم شهر شد. يک راست پيش ننه پيرزن رفت و گفت: ننه بلند شو که وقت انتقام است. گيره انجير را به قصر ببر بگو انجير نوبره بار خاطر داشتم که شما هم ميل کنيد. برايتان تعارف آوردم. هديه را که تقديم داشتي لحظه اي توقف نمي?کني و برمي?گردي اگر توقف کني کشته خواهي شد.
پيرزن گيره انجير را به قصر برد. شروع کرد از انجير تعريف کردن، محسنات انجير را گفت و انعامي?گرفت و برگشت. ظهر شد در قصر سفره انداختند همگي حضور داشتند و جملگي از انجير خوردند و به ناگهان روي سرشان شاخ?هاي بلندي سبز شد.
شاه دستور داد تمام حکيم?هاي شهر را به کاخ دعوت کردند ولي هيچکدام نتوانستند شاخ?ها را از بين ببرند. وزير که چنين ديد گفت: بايد همه حکيم?ها را به دست جلاد بسپاريم وگرنه آنها راز ما را فاش خواهند کرد. شاه هم پيشنهاد وزير را پذيرفت و همه حکيم?ها را به دست جلاد سپرد.
بشنويد از جوان قصه ما که دراز گوش سفيدي را پيدا کرد، سوار بر آن شد و آمد در اطراف قصر و به نگهبانان خبر داد من حکيم هستم و آمدم بيماري شاه و اطرافيانش را درمان کنم.
نگهبانان گفتند: تمام حکيم?هاي بزرگ شهر نتوانستند کاري انجام دهند تو مي?تواني؟ يقين از جان خودت گذشته اي، جوان تا دير نشده راهت را بگير و برو.
ولي جوان دست بردار نبود و مرتب اصرار مي?کرد سرانجام يکي از نگهبانان ماجرا را براي شاه تعريف کرد.
      شاه گفت: بگو بيايد
جوان الاغ را گوشه اي بست و وارد قصر شد.
شاه نگاهي به او کرد و ديد جوان زيبا و خوش قد و بالايي است. دلش براي او سوخت و گفت: جوان تا  دير نشده مي?تواني برگردي حيف نيست جواني مثل تو کشته شود؟
      جوان گفت: نگران جان من نباشيد من مي?دانم چه مي?کنم!
    براي آخرين بار شاه دستور داد او را ببرند و سر بريده حکيم?ها را ببيند. سرهاي بريده را ديد ولي اصرارش بيشتر شد.
شاه گفت: تو خودت خواستي?ها؟ هر بلايي به سرت آمد مقصر خودت هستي!
جوان گفت: هر بلايي به سرم بيايد مي?پذيرم ولي اگر شماها را مداوا کردم به من چه مي?دهي؟
شاه گفت: هر چه بخواهي از جمله دخترم را به زني به تو مي?دهم.
جوان گفت: بردار و بنويس.
شاه همين کار را کرد باز جوان گفت: حالا قاضي و قائد شهر را خبر کن که دختر را برايم عقد کنند همين کار را هم کردند او هم قباله عقد را گرفت و در جيب گذاشت.
    آن وقت جوان انجيرها را از جيب در آورد و به شاه و اطرافيانش داد و گفت: بخوريد.
شاه گفت: انجير خورديم که به چنين سرنوشتي گرفتار شديم!
جوان گفت: نگران نباشيد اين انجيرهاي ريز دواي درد شماست.
اول از همه شاه انجيرها را خورد که شاخ?هايش افتاد. بدين ترتيب همگي شاخ?هايشان از بين رفت تنها دختر مانده بود.
شاه گفت: چرا به دخترم نمي?دهي؟
جوان گفت: من مدتها دنبال زني مي?گشتم که شاخ داشته باشد حالا به آرزويم رسيده ام من دلم مي?خواهد زنم شاخ داشته باشد. بلند شد دست دختر را گرفت و برد. وقتي تنها شدند، گفت: ني، شب کلاه و همبونه را به من برگردان تا شاخ?هايت را بردارم دختر با شرمندگي اطاعت کرد. ني، شب کلاه و همبونه را پيش روي او نهاد.
اينجا بود که جوان دست زنش را گرفت و نزد شاه آورد و گفت: مي?خواهم با زنم عروسي کنم.
شاه يک مرتبه زد زير قول و قرارهايش و دستور داد که جوان را از قصر بيرون کنند.
جوان در گوشه اي ني را به لب برد که کاکا سياه حاضر شد.
    کاکاسياه گفت: در خدمتم ارباب امر بفرماييد.
جوان گفت: برايم قصري بساز که از قصر شاه زيباتر باشد. يک خشت طلا هم بگذار روي قصر که هر چشمي?را خيره کند.
قصر دلخواه جوان آماده شد آدم کور که واردش مي?شد بينا خارج مي?شد. مجدداً جوان نزد پادشاه آمد و گفت: قصري ساخته ام از قصر شما بزرگتر، شيک تر و زيباتر.
خشتي طلا هم روي آن است مي?خواهم با زنم عروسي کنم. پادشاه باز پاسخ منفي داد و به دستور او جوان را از کاخ بيرون کردند.
جوان که ديد چاره اي ندارد شب کلاه را به سر گذاشت وارد قصر شد کسي او را نمي?ديد يک راست به قصر شاهزاده خانم رفت ابتدا در قصر را از داخل قفل کرد و با او حرف زد. فرداي آن روز دختر را واداشت که نزد شاه برود و او را راضي کند و به اين ترتيب جوان قصه ما هم به آرزويش رسيد و عاقبت به خير شد.

 

بيا جانا مگير از من بهانه
که بستم لب نمي­خوانم ترانه
يقين دانم که بعد از من در عالم
به لبها مي­زند شعرم جوانه
* * *
مرا طبعي است فارغ از چه و چون
نه قيد کم بود، نه فکر افزون
بنازم لطف هستي بخش گل را
که با طبع لطيفم گشته موزون
* * *
از آن روزي که چشم دل گشودم
کج­ انديش و زياده­ گو نبودم
هر آن بيتي که آمد بر زبانم
به نام، نامي مردم سرودم
* * *
ز يک گل قطره نوشيدم يمي را
کم از دريا نديدم شبنمي را
ز کم گوئي به بيشي ره گشودم
که گنجاندم به بيتي عالمي را
* * *
به ايمان و به معناي عدالت
نگفتم آنچه بار آرد خجالت
ز پا تا سر زبان گشتم چو سوسن
زباني که ز دل دارد حکايت
* * *
نبستم هيچگه بر روي کس در
نکردم خاطري از خود مکدر
هر آنکس که به سويم گام برداشت
به هر گامي نهادم در رهش سر