صفحه 8--22 آبان 91
چیزی مثل زندگی
سعید پرمشکانی زاده
اولش توی پیاده رو بودم، داشتم واسه خودم قدم می زدم. همین شش- هفت دقیقه
پیش بود که دوباره نزدیک بود برم زیر ماشین. این بار هم جون سالم به در بردم... چه بوی سیگاری میاد!؟ یه نفر آن جلوها داره سیگار می کشه و تندتند راه می ره، انگار ماشین می خواسته اونو له کنه، نه منو. یه جا می ایستم. بوی سیگار با یه بوی آشنا انگار مخلوط شده. اصلاً با این بوی سیگار نمی تونم تمرکز کنم. مردم تندتند از کنارم رد می شن و محل سگ هم بهم نمی ذارن. می رم کنج باغچه پیاده رو و کز می کنم، تا بوی سیگار از بین بره. یادمه چند سال پیشا هر وقت گوشه ای کز می کردم، خصوصاً گوشه باغچه پیاده رو، خیلی ها ذوقمو می کردن. اما حالا نه، نره خری شدم واسه خودم.
یواش یواش بوی سیگار کم رنگ و کم رنگ تر می شه. حدس می زدم این بوی آشنا ممکنه از تو باشه، اما یقین نداشتم. باید همین نزدیکی ها باشی. سریع خیز برمی دارم توی جوب خشک بعد از باغچه پیاده رو، آروم چپ و راستمو می پام. تو اون ته، پشتت به منو و داری چیزی می خوری. دقیقاً مثل پارسال. چقدر خال خالهای پشت گوشتو دوست دارم. می خوام بیام طرفت. اما می ترسم. می ترسم. بی معرفت هستن تمام گربه ها، خصوصاً ماده گربه ها.
آخه ما مال یه محله هستیم، از یه سطل پوست وکله مرغ کش می ریم. تازه این پسره که روی صورتش همش خال خالیه و اون طرف خیابون مغازه داره، کالباس واسه جفتمون می ریزه. البته هر بار که کالباس واسمون می ریخت تو نمی خوردی؛ آروم از کنارم رد می شدی، دست نگه می داشتم اما تو سگ محلم می کردی. چه می دونم... دو حالت بیشتر نداره: یا منو دوست نداری یا کالباسو.
حالا هم برنگرد؛ خودم راهمو می گیریم می رم. به خودم می گم: اون از کالباس بدش میاد نه من. یه جورایی خودمو گول می زنم.
می رم اون دست خیابون، کنار مغازه پسر خال خالیه...
نمی دونم چی شد؟! احتمالاً همون موقع تصادف کردم و مردم و حالا شدم شکل پسر خال خالیه و دارم خودمو می نویسم، یا شاید هم اصلاً من همون پسر خال خالیه باشم و توهم زدم که یه روز گربه بودم.
نمی دونم...
مدیر مسول و صاحب امتیاز : محمد عسلی