زهره موش
لطف‌الله شفیعی سیف‌آبادی

زن‌ها ردیف کنار چشمه نشسته بودند و ظرف و رخت می‌شستند. معصومه خانم بچه‌اش را به پشت بسته بود و در آب چشمه که تا زانویش می‌رسید ایستاده بود و قد خم کرده بود و رخت‌های شسته‌اش را آب می‌کشید و در استمبلی که به روی سنگی که نیمه‌اش در آب بود می‌گذاشت و آرام برای بچه‌اش که یک ریز گریه می‌کرد لالایی می‌خواند. اکرم خانم که کنار چشمه مشغول شستن رخت بود نگاهش را به سمت معصومه خانم برگرداند و با لحنی دلسوزانه گفت:
-معصومه خانم مگه بچه‌ات چش شده، بی‌زبون بسکه گریه کرد هلاک شد؟!
معصومه خانم قد راست کرد و آهی کشید و سر تکان داد و گفت:
-چه بگم اکرم خانم دیشب تا حالا همین طور بد آرومی می‌کنه، نذاشته دیشب خودم و بواش1 شهریار چشم رو هم بذاریم، نمی‌دونم بی زبون چه درد و مرضی گرفته؟
و قد خم کرد و رخت را آب کشید.
اکرم  خانم نچ نچ کرد و سر تکان داد و دوباره گفت:
-خوب، می‌بردیش شهر دکتر، تو انگار آتش دستت بوده بچه مریض را ور داشته‌ای آورده‌ای سر چشمه؟
معصومه خانم رخت را در استمبلی گذاشت و آبی به صورتش زد و با پر روسریش صورتش را خشک کرد و گفت:
-اگه تا ظهر بد آرومی کنه بعدازظهر با بواش شهریار می‌برمش شهر دکتر و استمبلی رخت‌هایش را برداشت و از آب بیرون آمد، استمبلی را زمین گذاشت و چهار زانو نشست و بچه را از پشت باز کرد و بغل گرفت و با دستمال کوچکی که با سوزن قفلی به لباس بچه آویزان بود صورت بچه را پاک کرد و سینه‌اش را به دهان بچه گذاشت اما بچه سینه مادرش را رها کرد و دوباره گریه سر داد.
معصومه خانم دستش را بالا برد و قایم با تشر گفت:
-چه خبرته؟ انگار سر شیر2 برام آورده. می‌زنم تو صورتت تا جونت بیاد بالا ها! واخ واخ ای یه ذره بچه دیشب تا حالا آسمونا چهار انگشت آورده بالای سرم واداشته!
گل ناز خانم که مشغول شستن ظرف بود دستش را با پر پیراهنش خشک کرد و پا شد و به سمت معصومه خانم آمد و با مهربانی گفت:
-معصومه، خاله ای همه اوقات خودتو تلخ نکن دل داشته باش بچه داری همینه دیگه، به قول «نه کفشت لچه3 باشه نه رفیقت بچه باشه» و زانو زده کنار معصومه خانم نشست و بچه را از معصومه خانم گرفت و نوازش کرد و نگاه به دهان بچه انداخت و از تأسف سر تکان داد و نگاهش را به سمت معصومه خانم برگرداند و گفت:
-بی زبون بچه‌ات ملازش4 افتاده! پاشو خاله اگه آب دسته نخور بچه تو ببر پیش سوگل خانم مامای محل تا ملازشو بندازه جا.
معصومه خانم دوباره بچه را به پشت بست و پا شد استمبلی رخت‌هایش را برداشت و به خانه آمد، رخت‌ها را به طنابی که در حیاط بین درخت کنار و توت بسته بود آویزان کرد و بچه را از پشت باز کرد و بغل گرفت و به سمت خانه سوگل خانم رفت و به سوگل خانم که در حیاط نشسته بود و با دوک پشم می‌ریسید احوالپرسی کرد:
-سلام سوگل خانم.
سوگل خانم دوک را زمین گذاشت و پا شد و با مهربانی گفت:
-علیک السلام معصومه خانم، چه عجب از این طرفا، مگه بارون زده یاد ما فقیر و فقرا کرده‌ای؟
معصومه خانم لبخند نازکی زد و گفت:
-از کم سعادتی مونه سوگل خانم.
سوگل خانم سرش را پایین گرفت و گفت:
-دریای سعادت هستید معصومه خانم.
معصومه خانم بچه‌اش را که داشت گریه می‌کرد نوازش کرد و با التماس گفت:
-سوگل خانم دستم به دامنت بچه‌م دیشب تا حالا بد آرومی می‌کنه خاله گل ناز گفت:
ملازش افتاده ببرش پیش سوگل خانم تا ملازشو بندازه جا. سوگل خانم یکی دو قدم جلو آمد و نگاه به دهان بچه انداخت و گفت:
-درسته ملازش افتاده و خم شد دوک را برداشت و با معصومه خانم به سمت دو اتاقی که در ضلع شمالی حیاط بود رفتند و به روی قالی که در یکی از اتاق‌ها گسترده شده بود نشستن، اما سوگل خانم به یاد آورد شبی که پسرش مراد مریض شده بود و شهریار حاضر نشده بود با ماشینش مراد را به بیمارستان ببرد و مراد از درد آپاندیسیت مرده بود، سوگل خانم با ناراحتی پا شد و کیسه‌ای که مقداری محتویات از قبیل چند شیشه دارو، پنبه و نخ و قیچی بود را به دست گرفت و از اتاق بیرون آمد و وارد طویله‌ای که چسبیده به اتاقها بود شد و دست کرد بین تیرک‌های سقف طویله پلاستیکی که زهره موش در آن بود را بیرون آورد  و مقداری از آن را در یکی از شیشه‌ها با دارو مخلوط کرد و شیشه را در کیسه گذاشت و از طویله بیرون آمد و وارد اتاق شد و چهار زانو کنار معصومه خانم و بچه نشست و بچه را محکم در بغل گرفت.
و انگشت به دهان بچه کرد، بچه شروع کرد به تقلا کردن تا اینکه چند لحظه بعد سوگل‌خانم انگشت از دهان بچه در آورد و دست کرد شیشه‌ای که دارو سمی در آن بود را از کیسه در آورد و قاشقی از آن دارو سمی را به دهان بچه کرد و بچه را به معصومه خانم داد. معصومه خانم از خوشحالی گفت:
-خدا عاقبتت به خیر کنه سوگل خانم، انشاءالله عمری باقی بمونه جبران می‌کنیم و مقداری پول را که پر روسریش گره زده بود در آورد و به سوگل خانم داد و پا شد و از سوگل خانم خداحافظی کرد و به سمت خانه‌اش آمد، اما در راه بچه در بغل مادرش مثل گنجشکی که در حال جان کندن است آرام گردن شکاند و چند بار دهانش باز و بسته شد و سرش که به دوار افتاده بود به روی کول مادرش جا گرفت. تا معصومه خانم به خانه رسید و بچه را در گهواره گذاشت و شمد بچه را به روی کمونک گهواره قرار داد و به آشپزخانه رفت و مشغول پختن ناهار شد، اما ساعتی بعد معصومه خانم به سمت بچه آمد و شمد بچه را پس زد، بچه در حالی که مایع زردی از دهانش بیرون آمده بود و به روی سینه بندش ریخته بود سرد و آرام در گهواره قرار گرفته بود و بوی سم در فضای گهواره پیچیده بود. معصومه خانم ناگهان دلش هری فرو ریخت و زانو زده کنار گهواره نشست و چند لحظه‌ای به بچه چشم دوخت اما یکهو مثل آتش زیر خاکستر که فوران می‌زند از جا جست و دستهایش را بر سر کوبید و جیغی کشید و فریاد زد:
-آخ بوام سوخت و دوید از اتاق بیرون آمد و شیون سر داد.
پی‌نوشت
1-باباش
2-کار مهمی برای کسی انجام دادن
3-کهنه
4-ملاج، زبان کوچک که در حلق انسان قرار دارد.
اِبی گِنا
ندا غلامی


اول کمی ایستاد. با آستین دستش آبی را که از دهانش بیرون می‌زد پاک کرد و شروع به رقاصی کرد. تمام پسرها برایش سوت زدند. چند لحظه نگذشته بود که یک نفرشان با شیطنت رفت جلوی پایش چند ترقه انداخت. او دستپاچه شد و محکم به زمین خورد و تعادلش را از دست داد. تمام بدنش می‌لرزید. قسمتی از شلوار ورزشی قرمز کهنه‌اش پاره شد و زانویش خراش برداشت. مدتی گذشت. حالش بهتر شد. باز دست او را گرفتند و با دست زدن دوباره به رقاصی تشویقش کردند. او هم جوگیر شد و از جا بلند شد و به وسط رفت. در همین حال یکی دیگر از پسرها با خنده رفت یک اسکناس دو هزار تومانی از جیبش در آورد، پر از تف کرد و چنان محکم به پیشانی ابی گنا زد که باز تلوتلو خوران به زمین افتاد. همه جمع بی خیال فقط می‌خندیدند. بار دیگر از جا بلندش کردند و او باز هم به رقصیدن خود ادامه داد.
خاتون که در حال تماشا کردن بود به کبری گفت: این چی بود بهش دادن؟
کبری گفت: کدوم؟
-همون که تو تنگ آبیه بود. نخند جوابمو بده.
-بهش می‌گن عرق سگی.
-خیلی لوسی، ازت سؤال کردما؟
-بابا کوچولو، منم جوابتو دادم.
-وای باورم نمیشه، پس انسانیت شون کجا رفته که این چیزای مسخره رو به خورد این بیچاره میدن؟
کبری دستش را به عنوان اشاره به سمت ابی گنا برد و گفت: بی خیال، اونجا رو نگاه کن. می‌بینی چه قشنگ داره شونه‌هاشو می‌لرزونه؟ ایول، این تکه رو داشته باش. نگاه چه جالب دود سیگارو از تو سوراخای بینیش میاره بیرون! به این میگن هنر. جالبه، مگه نه؟
-نه خیرم.
-چته؟ چرا داد می‌زنی بداخلاق؟
-دست از رو دوشم بردار.
-خیلی خب، یواش ترم می‌تونی بگیا.
-واقعاً که، چه پسرای بی ادبی! نگاه کن چه جوری اونو می‌برن بالا و با تمسخر میندازنش پایین! تو دیگه چرا می‌خندی؟
-چون این چیزا طبیعیه. همیشه با اون این کارا رو می‌کنن. دور و برت نگاه کن. همه دارن براش سوت می‌زنن و می‌خندن هی دیوونه با توأما، چرا رفتی تو فکر؟ ناسلامتی اومدی عروسیا. بیا ما هم بریم پیش عروس برقصیم.
خاتون با عصبانیت گفت: تو برو، من نمیام. حوصله ندارم. در ضمن خیلی دلم می‌خواد برم یکی یه سیلی بزنم تو گوش همه‌شون، اما حیف که از دستم برنمیاد.
-نه بابا! زرنگ شدی.
-متأسفم برات که یه ذره هم احساس نداری. خوبه که چشم داری و می‌بینی که دارن چه جوری اونو مث دلقکای سیرک به بازی می‌گیرن.
-گفتم که بی خیال، میشه این قد حرص و جوش نخوری؟
-نگاه، روتو برگردون، حتی بچه‌های چهار پنج‌ساله هم قش کردن از خنده. تازه؛ بده داره همه رو می‌خندونه؟ بذار هم خودش خوش باشه، هم دیگرون.
-آه؛ این زنا اومدن جلومون. بیا بریم به
جای دیگه.
-من نمی‌یام خودت برو.
همین جور که خاتون و کبری در حال بگو مگو بودند، ناگهان صدای ارگ قطع شد.
کبری با تعجب پرسید: وای خاتون چی شد؟
-نمی‌دونم.
-بلند شو بریم رو اون لبه حوض بایستیم. اونجا بهتر می‌تونیم ببینیم. فکر کنم دعوا شده. بدو بیا. بالا دستتو بده به من.
-نه، نمی‌خواد، خودم می‌تونم.
همین جور که روی لبه حوض ایستاده بودند هر دو سر جایشان میخکوب شدند و زبانشان قفل شد.
تمام جمع به هرج و مرج درآمده بودند.
ابی گنا مثل فرفره دور خودش چرخید و افتاد زمین و یه تکه کف از دهانش بیرون آمد. حتی همان شامی هم که خورده بود بالا آورد و تشنجش به اوج رسید، انگار زده بودنش توی برق. بعد از چند لحظه شلوارش را خیس کرد. کسی دلش به حال او نسوخت که از جا بلندش کند. فقط بِر و بِر همه نگاهش می‌کردند و بلند بلند می‌خندیدند.