صفحه 6--11 آبان 92
ابراهیم گلستان
بخش نخست برگرفته از: نشریه وزین فراسو
ابراهیم گلستان- متولد مهرماه 1301 شیراز
داستاننویس، مترجم، فیلمساز
او را میتوان نویسندهای مدرنیست نامید و تاثیر همینگوی داستان نویس آمریکایی (1899-1961 م) و فاکنر نویسنده آمریکایی (1897-1962 م) که وی نخستین مترجم آثارشان بود- در بعضی از داستانهایش مشهود است. داستانهایش را اغلب با دیدی سینمایی میبیند و برای بازگو کردن آنها از نثری زیبا و آهنگین و گاه شعرگونه بهره میجوید، چندان که مضمون برخی از داستانها تحتالشعاع نثر صیقل خورده نویسنده قرار گرفته است. او شگردهای مختلفی را در نگارش داستانهای کوتاه و بلند آزموده و در بعضی از آنها کاملاً موفق بوده است. از تکنیک جریان سیال ذهن به وفور استفاده کرده و در این زمینه نیز کم و بیش موفق بوده است.
*مجموعه داستانها: آذرماه آخر پاییز (1328)- شکار سایه (1334)- جوی و دیوار تشنه (1346)- مدومه (1348)
*رمان: اسرار دره جنی (1353)- داستان بلند خروس- لندن و نیوجرزی
*یادداشتها و گفتگوها- نوشتن با دوربین
(فرهنگ ادبیات فارسی- محمد شریفی)
در سرداب خانه ما، سالها پیش، وقتی که بچه بودم، من چند صندوق رختدان بود با رویههای مخمل و با نقشهای بریده از برنج که کوبیده بودندشان روی مخملها، هم برای زینت و زیبایی هم برای گیردادن مخمل به چوب و حفظ مخمل از سایش. مخملهای هر صندوق رنگ دیگر داشت. گلی و سبز و آبی و عنابی. اندازههای رختدانها یک متر و خردهای در درازا بود و یک کمی کمتر از یک متر در پهنا و درهمین حدود هم بلندیشان. در هر چهار گوشه زیرشان یک پایه بود از چوب، کوتاه، گردخراطی. درهاشان از رویشان باز میشد و وقتی که باز میشدند از سمت پشت که لولا داشت میشد تکیه شان داد به دیوار که باز بماند. در صندوقها رختها را، تا کرده روی رخت میچیدند که تابستان، لباسهای زمستان بود، زمستانها لباسهای تابستان و لابهلای رختها گلهای یخ یا یاس یا بیدمشک میریختند هم تا رخت بوی خوش بگیرد و هم بوی خوش نگذارد که بید بیاید. از بوی نفتالین کسی خوشش نمیآمد.
در سرداب چیزهای دیگری هم بود. بنشن در حلبیهای خالی بنزین و نفت؛ روغن در کلوکهای بزرگ سفالی فیروزای رنگ لعابی، با ترشی در کلوکهای شیشهای، کوچک؛ و قرابههای شکمپهن آبغوره و سرکه در پوشش زمختی از پیزر؛ بطریهای آبلیمو، بطریهای شربت نارنج و سرکه شیره و سکنجبین و به لیمو؛ و همچنین عرق، سه آتشه که آن زن یهودی قامت بلند چشم آبی بسیار بسیار مهربان آبله رو، طاووس، برای پدر میکشید و میآورد و شبها پدر از آن در جام نقرهاش که یک سکه طلا چسبیده بود میانش میریخت و نوش جان میکرد. من هرگز از آن عرق نه کش رفتم نه اصلاً عرق خوردم، اما از جور دیگرش، از خوشبوهای خوشگوار بیدمشک و اترج و شاتره آنقدر دادندمان برای جلای جگر، تبرید و گاهی به زور هم حتی که دیگر نگاهشان هم نمیکردیم. مقصود از رفتن یواشکی به سردابه چیزهای دیگر بود. خرما بود و قسبک و خارک، گردو، انجیر خشک و کشمش و بادام، سوهان قم، قطاب یزد، جوزقند بوانات، گزهای اصفهان که خوابانده بودندنشان لای آرد در جعبههای تختهای کوچک کاغذپوش که رویشان عکس صاحبان قنادیهای سازندهشان بود که گاه با شریکشان بودند گاه با پسرهاشان، بزرگترهایشان ریشو، جوانها سبیل دار، تمام با پیراهنهای بی یقه، همیشه بی خنده اما همیشه پف کرده، همیشه با کلاههای استوانهای شکل از جلو نقابدار که برداشتی از کلاههای افسران ارتش فرانسه بود که اسم کلاه پهلوی رویش گذاشته بودند.
رختدانها برای اینکه رویشان بنشینی هم به درد میخوردند؛ یا بهشان تکیهای دهی در بعدازظهرهای تابستان که ول، راحت، روی گلیم کف سردابه مینشستی و شربت را که توی کاسه بزرگ یواشکی ساخته بودی سر میکشیدی و از لای برف توی کاسه میمکیدی و با برف میخوردی یا بعد که فهمیده بودی که در یکی از رختدانها فقط عکس است میرفتی، گاهی سراغ عکسها به عکسها نگاه میکردی. از رختدانها یکی فقط برای عکسها بود که پر بود از عکسهای چسبانده روی قابهای مقوائی که حاشیه چاپ کرده با نقشهای کمی برجسته داشتند، عکسهائی که پیشتر پدر در آن چند سال اول زناشوئیش جمع کرده بود از آشناها و دوستهایش. عکسها گاهی گروهی بود و گاه یک چند نفر را نشان میداد؛ گاهی فقط تک، بعضی تمام قد یا نیم تنه، گاهی توی یک بیضی باگرداگرد به تدریج یکرنگ شونده تا محو شونده به کلی، با چهرههای صاف بی چروک بی سایه. چون رسم بود عکس شسته رفتهتر از صاحبش باشد و برای همین شیشههای عکس منفی را پیش از چاپ اصلاح میکردند. اول با نوک نازک بسیار تیز شده یک مداد، بعد با یک لکه رنگ قرمز لاکی که میمشتند روی صورتها از آن ور شیشه که بی غشاء شیمیائی حساس عکسبرداری بود و نه روی دهان و چشمها و ابروها. با این کار
هر جور جوش و آبله و چین و سالک و موی زیادی از نوک آن مداد یا قرمزی لاک پوشیده میشد و درچاپ عکس نمیآمد. عکاسی را روی شیشه میکردند، فیلم تخت یا پیچیده دور لولهای هنوز گیر نمیآمد و به آن دوربینهای حرفهای هم که نمیخورد.
عکسها دیدنی بودند. عکسی بود که بیست سی نفر نمونههای مردم ایران از ایلی و دهاتی و شهری را در لباسهای جور به جور محلیشان نشان میداد، اما اگر درست نگاه میکردی میدیدی که با وجود این همه شکل و لباس، آدمهای عکس، تمام یکی هستند. صورتها تمام از یک کس بود. امروزه هم حتی، یک چنین عکس در آوردن از کارهای سخت مونتاژ است. این را هشتاد سال پیش از این گرفته بودند که عکس گرفتن بی روشنائی مصنوعی بر روی شیشههای کم حساس کند بود و عکس را در نور آفتاب بر کاغذهای کم حساس کند چاپ میکردند که جز این وسیله دیگر نبود. مردی که در این عکس با تکرار خود به تنهایی تمام این گروه بود امانالله نصرت اسمش بود که در سالی که این عکس را درست کرده بود صاحب منصب قشون ساخلوی شیراز بود که این بعد از عوض شدن اصطلاحها و اسمها، یعنی افسر ارتش پادگان شیراز. او دوست بوده با پدرم، و بعد
بیست سالی بعد از آن عکس را در آوردن، در وقت حمله نیروهای بریتانیا و شوروی در شهریور 1320 به ایران که او دیگر رئیس نظام وظیفه در تهران بود و ما رفتیم داوطلب شویم که بفرستندمان به جبهه برای دفاع از مام مقدس میهن، ما را دست انداخت وقتی که از اسمم مرا شناخت چون باخبر بود و ما بی خبر بودیم که جنگ در همان دو سه روزه اول به آخر رسیده بوده است و تمام است و رضاشاه ول کرده است یا ول شده است یا ولش کردهاند و رفته است. سرهنگ نصرت در همان زمان ساخلو شیراز بودنش به جای کارت تبریک عید اسکناس چاپ کرده بود با صورت خودش به جای ناصرالدین شاه که آن سالها همچنان روی اسکناسهای دوره قاجار بود که با وجود انتقال سلطنت به رضاشاه و تا سالهای اول دوران پهلوی، هنوز در گردش بود و نشر اسکناس همچنان از امتیاز و در اختیار بانک انگلیسی شاهی بود.
در عکسها دوستان دیگر پدر که صاحب منصب قشون باشند بازهم بودند. یکی شان که دکتر بود همیشه با لباس شخصی در شیراز زندگی میکرد و صاحب زن و فرزند بود تا وقتی که درآخر دوران پهلوی به تهران رفت و شد رئیس بهداری ارتش کریم هدایت. یکی از دوستان دیگر پدر هم بود که صاحب منصب قشون بود و در قیاس با دیگران قد بلند بود و در چندین عکس دیگر هم بود و توی یکی دو سه تائی فقط او بود باپدر، دو تائی شان که این دیگر نشانه رفاقت صمیمی بود. در عکسهای گروهی که زیر تصویر هر کدامشان گاهی اسمشان را گذاشته بودند زیر عکس او نوشته بود سرتیپ فضلالله خان، یا کلنل، درست یادم نیست اما درست در یادم است که در این میان نه با آنها و نه با مرد دیگری و نه تنها، حتی، هیچ عکسی از زنی نبود و هیچ نشانی از زنی نمیدیدی. زنها هنوز روبنده و حجاب و «پیچه» داشتند که این یک نقاب بافته بود از موی سیاه دم اسب. زنها تمام چادری بودند حتی بعضی هم گاهی در چاخچور. با زنهای محرم هم رسم نبود عکس بگیرند. عکاسها را هم باخود به باغ و تفرج زن دار نمیبردند.
چندین عکس هم بود از پدر وقتی که جوانتر به چشم میآمد و بوده، تک و گاهی گروهی و چند تائی با جمع بسیاری، رج به رج نشسته یا صف به صف ایستاده، تمامشان تفنگ به دست و با قطار فشنگ حمایل و چشم انداز مسجد نو یا باغتخت را میشد پشت آنها دید. اینها از سالهایی بود که «احرار» شهر در شیراز در این جا جمع میشدند به تمرین تیراندازی و «مشق نظام» میکردند تا به ضد «اس. پی. آر»- یعنی تفنگداران ایران جنوبی- که اسم نیروی نظامی بریتانیائی بود که آمده بودند در جنوب ایران بجنگند. این جنگ پیش نیامد، تصویر تمرین ماند.
چند تائی هم عکس پدربزرگ بود که او را جوانتر نشان میداد از وقتی که برای اول و آخر بار که من دیدمش، چند سالی بعد، که در تهران در تبعید و زیر حکم حبس نظر بود بی داشتن اجازه که از خانهاش بود بیرون مگر برای خواندن نماز ظهر در مسجد نزدیک خانهاش در کوچهای در کمرکش خیابان ری- شاه عبدالعظیم. در عکس دیگر او نشسته بود سر جانماز یا روی تشکچه و با انگشت لای کتاب کلفتی را به نیمه باز نگه میداشت تا شاید جایی را که پیش از گرفتن آن عکس میخوانده است باز نگه دارد تا پس از پایان کار عکس مطالعهاش را راه بیندازد؛ یا شاید فقط وانمود کرده باشد که مشغول خواندن کتاب بوده است. عمامه بزرگ آیتاللهی و تحت الحنک هم در تمام عکسها داشت. در چند تائی هم نشسته بود روی صندلی میان چند تا از پسرهایش، پسرها، تمام عمامه دار و عباپوش. و او تکیه داده به چوبدستی که چماق کله درشتی بود. چماق را گاهی به کار میبرده بود وقتی هنوز در شیراز زندگی میکرد. از جمله سالی یکی دو بار میرفته است سراغ محله یهودیها و حمله میبرده است در خانههاشان به خمرههای شرابشان با ضرب قاطع چماق. شاید همان چماق میگفتند. چه جور از ترشح شراب خمرههای درهم شکسته دور میمانده است نمیدانم.
عکسی هم بود که با تمام اینها تفاوت داشت و تنها همان یکی بود که مردی را نشان میداد که پیشانی بلند گردی داشت که تا فرق کلهاش میرفت و پشت میز کار بزرگی نشسته بود و روزنامهای میخواند که عنوانش با حروف ناشناسی بود. مرد ریشی به روی چانه داشت و پیدا بود فرنگی است و خارجی است. هر چیز عکس نشان میداد خارجی است، از حروف روزنامه و شکل اتاق توی عکس و ریش و لباس مرد و رنگ عکس هم حتی. مرد ننشسته بود هم جوری که بگوئی برای عکس گرفتن قیافه گرفته است. در کنج عکس هم بالا، کج، خطی نوشته میدیدی که گرچه با حروف فارسی بود اما هم نمیشد درست بخوانیش هم با رسم الخط گوشه داری بود که مرسوم نوشتن زبان فارسی نبود، نیست و اسم سبک را بعدها شنیدم که گفتند «رقعی» است که مرسوم در عثمانی بوده است پیش از آن که آنجا را بگویند ترکیه و خطشان را عوض کنند به لاتینی.
عکسهای روی هم ریخته در رختدان ترتیبی نداشتند. ترتیبی نمیشد به آنها داد. با درهم در آوردن و در هم نگاهشان کردن و بعد باز آنها را توی رختدان ریختن ترتیبی هم اگر از اول بود دوام نمیآورد. وقتی هم بیرونشان میآوردی انگار فال انگار لاتار، انگار قرعهکشی چیزی بیرون میآوردی که پیش از در آوردنش ازش بی خبر بودی و بیرون که میکشیدیشان هم، تصادفی میدیدی ربطی نداشتند به عکسی که پیش بود یا بعد میآمد. واحدهای منفرد بودند که در جمع خاطرات پدر بودند. ترتیب و ربطشان فقط این بود. صندوق انباری بود بی رهنما و بی تشخیص و هر چه بود همان بود، بی نظم، بی تأکید و بیطرفداری از چیزهائی که عکسها نشان میداد. آدم، وضع، روحیه، رویداد گاهی هم یک لحظه خودپسندی و طنازی. اما نشانه فضای روزگار هم بودند. وقتی به عکسها یکی بعد از دیگری پشت هم نگاه میکردی، وقت پیش و پس میرفت و فاصلههای گذشته از میان میرفت. در عکسها زمانه بُرمیخورد. دیروز از سالها پیش کهنهتر میشد و پارسال و سالهای از آن پس تر انگار زنده بود و حاضر بود. بُعد زمانیشان در حال حل میشد. صندوق یک جور محفظه یادبود بود که مانند حافظه آنها که داشتندش سراغش نمیرفتند تا وقتی که حادثهای یادبوها را بجنباند و در جابهجا شدن هایشان یکیشان را بیاورد رو، بیاورد بیرون. تا آن وقت شاید بدانستند هست و این برایشان بس بود. شاید از یادشان میرفت که این هم هست. از یاد رفته بود که این هم بود.