صفحه 9--13 آبان 92
هنوز...
یوسف موحدنژاد (م. دارابی) شاعری است هفتاد ساله- انزواطلب از شهر خوبان- داراب
شعرهایش مدرن و پر از تصویر است. طبیعت در شعرهایش عنصر اصلی است. با ذات طبیعت یکی میشود و خود را جدا از آن نمیداند.
چهار شعر او را به امید همکاری بیشتر به چاپ میرسانیم.
اولین کتاب او مسافران آفتاب را انتشارات نوید در سال 1390 از چاپ در آورده است.
«پرچین کوتاه»
من که از دیوارها گذشته بودم
چگونه این پرچین کوتاه
از ارتفاع زانوان خستهی من
باج میگیرد
هنوز پنجرهام
معطر بوی تنی است
که بر چارچوب خم شده
بی دغدغه گیسوان خود در باد
ما را به صبح سفره صدا میزند
طعم بوسه بیگانهای از عمق من
به خوابهای لبم خیز میبرد
آخرین کشالههای تمنا
در ازدحام روزهای مانده
بیداد میکند
شاید که فانوسیام
آویخته به دیوار کلبهای
مبهوت ترس روغن و ترس باد
نه کلبه میکنم روشن
نه گذرگاهی
میکند پرواز گرد من
پروانهای سادهلوح و قربانی
خشک شاخهای دورتر از من
زیر فشار شاخهای دیگر
آهسته میشکند ترد
بی هیچ نالهای
و نگاه نمیکند به زخم خود
کز موریانه هست
یا تبرداری
* * *
«رنگین کمان»
انتهای کوچه لبخند
بگرفته است عطر یاس
بوسه گاهت شرط میبندد
تمام خستگیهایم
و چشمانت تمام
تلههای گرگ
پنهان زیر شاخ و برگ
در جنگل
در سرمای برف استخوان سوزی
دو دستت با اجاقی گرم
میبندد- جناق شرط
چنانت آرزو دارم
که گلچین خرمنی از گل
ستاره مخمل شب را
و خوابت چشمهای خسته من را
نسیم من وزیدن گیر
گونههایم داغ و خشک
نسیم سبز کشت و آبی دریا
میان شاخههایم پیچ
و بگذارم بنوشد
از رطوبت قطرهای آوندم و هر برگ
تو ای باغ پر از گل
بگذرم از نردههایت
عودم و سوزم، میپیچم
میان ساقههایت
گل، شکوفه، برگهایت
انبساط بوی جانسوزت و دود من
میرود تا آسمان آبی و پاکیزه و ابری
بسازد سازه رنگین کمان ما
و میماند
فراز شهر خوشحالی و رقص خنده آلودم
* * *
«حوله خیس»
خسته از ماسیدن شب
روی سطح لحظههایم
پریده خوابهایم
روی شاخ ترس
جای پایم میان آب گم گشته است
در انبوه برگ و برگ
نمییابم پلی تا انتهای دوردستم
یا گذرگاهی
روی استواری اشک استادم
نه شوقی یا که اندوهی
عسل از دیدگانت چکه چکه ریخت
درد نیش مژههایت لیک
مانده تا کندوست گامی بیش
بس که بگرفتم عنان مرکب
رویای چشمانت
دستها خونین چرم افزار
رویای تو سرکش تر
میکشد دنبال خود بر خاک
پایم در رکابش گیر
سکوت ابرها بر دوش باران
حوله خیسی است
آنجایی که میبارد
به روی قرص ما هست
برفهای نقرهاش را ماه بی تردید
روبروی ماه تماشای تو استادم
نگاهت یا که پندار نگاهت
بر سرم بر سینه و رویم
میریزد سفیر تیر قلماسنگ
رو پوشانده با دستم
باز میبارد ملامت
پارههای سنگ نخراشیده بر رویم
آستین خیس اشک
چرخاند فلاخن را
که میبینیم
* * *
آهنگهای کهنه
زمین بی حضور او تاریک
و ماه برده سفید شب
بیهوده میکند پاره
کفش کهنه خود را
میان روشنی و تاریکی
شفق بر اسب رهوار نشسته
سبیل تاب داده
مهمیز میزند
گردهی تکیده شب را
آن سوی خاک
غروب پیراهن سفید چرکین را
وصله میزند
و چشمان بی رونق
به یافتن سوزن تنگ میکند
میان پاره خط فرصت
غم چه تند میگذرد
و شادی تندتر از آن
آهنگهای قدیمی
با دردهای کهنه
هم آواز میشوند
یادت هست
در بازی کودکانهمان
گاه که مهمیز بسته شلاق میگرفتی
همیشه کودکی
پالان به پشت
اسب تو میشد
نمناکی دیدگان من
در غبار پرهیاهوی بازی
به چشم نمیآمد و گم میشد
ماه خسته از رفت و آمد بی مواجب خود
میل به چکیدن
در چشمهای هاله اندودش
بغض میترکاند
من گودی دستهای
جفت شدهام
در آرزوی چکهای همدردی
رو به آسمان گرفته
از انتظار لبریزم
در خلوتترین گذرگاه شب
باد، بریدهای از من
به هر کجا میبرد
چهار شعر او را به امید همکاری بیشتر به چاپ میرسانیم.
اولین کتاب او مسافران آفتاب را انتشارات نوید در سال 1390 از چاپ در آورده است.
«پرچین کوتاه»
من که از دیوارها گذشته بودم
چگونه این پرچین کوتاه
از ارتفاع زانوان خستهی من
باج میگیرد
هنوز پنجرهام
معطر بوی تنی است
که بر چارچوب خم شده
بی دغدغه گیسوان خود در باد
ما را به صبح سفره صدا میزند
طعم بوسه بیگانهای از عمق من
به خوابهای لبم خیز میبرد
آخرین کشالههای تمنا
در ازدحام روزهای مانده
بیداد میکند
شاید که فانوسیام
آویخته به دیوار کلبهای
مبهوت ترس روغن و ترس باد
نه کلبه میکنم روشن
نه گذرگاهی
میکند پرواز گرد من
پروانهای سادهلوح و قربانی
خشک شاخهای دورتر از من
زیر فشار شاخهای دیگر
آهسته میشکند ترد
بی هیچ نالهای
و نگاه نمیکند به زخم خود
کز موریانه هست
یا تبرداری
* * *
«رنگین کمان»
انتهای کوچه لبخند
بگرفته است عطر یاس
بوسه گاهت شرط میبندد
تمام خستگیهایم
و چشمانت تمام
تلههای گرگ
پنهان زیر شاخ و برگ
در جنگل
در سرمای برف استخوان سوزی
دو دستت با اجاقی گرم
میبندد- جناق شرط
چنانت آرزو دارم
که گلچین خرمنی از گل
ستاره مخمل شب را
و خوابت چشمهای خسته من را
نسیم من وزیدن گیر
گونههایم داغ و خشک
نسیم سبز کشت و آبی دریا
میان شاخههایم پیچ
و بگذارم بنوشد
از رطوبت قطرهای آوندم و هر برگ
تو ای باغ پر از گل
بگذرم از نردههایت
عودم و سوزم، میپیچم
میان ساقههایت
گل، شکوفه، برگهایت
انبساط بوی جانسوزت و دود من
میرود تا آسمان آبی و پاکیزه و ابری
بسازد سازه رنگین کمان ما
و میماند
فراز شهر خوشحالی و رقص خنده آلودم
* * *
«حوله خیس»
خسته از ماسیدن شب
روی سطح لحظههایم
پریده خوابهایم
روی شاخ ترس
جای پایم میان آب گم گشته است
در انبوه برگ و برگ
نمییابم پلی تا انتهای دوردستم
یا گذرگاهی
روی استواری اشک استادم
نه شوقی یا که اندوهی
عسل از دیدگانت چکه چکه ریخت
درد نیش مژههایت لیک
مانده تا کندوست گامی بیش
بس که بگرفتم عنان مرکب
رویای چشمانت
دستها خونین چرم افزار
رویای تو سرکش تر
میکشد دنبال خود بر خاک
پایم در رکابش گیر
سکوت ابرها بر دوش باران
حوله خیسی است
آنجایی که میبارد
به روی قرص ما هست
برفهای نقرهاش را ماه بی تردید
روبروی ماه تماشای تو استادم
نگاهت یا که پندار نگاهت
بر سرم بر سینه و رویم
میریزد سفیر تیر قلماسنگ
رو پوشانده با دستم
باز میبارد ملامت
پارههای سنگ نخراشیده بر رویم
آستین خیس اشک
چرخاند فلاخن را
که میبینیم
* * *
آهنگهای کهنه
زمین بی حضور او تاریک
و ماه برده سفید شب
بیهوده میکند پاره
کفش کهنه خود را
میان روشنی و تاریکی
شفق بر اسب رهوار نشسته
سبیل تاب داده
مهمیز میزند
گردهی تکیده شب را
آن سوی خاک
غروب پیراهن سفید چرکین را
وصله میزند
و چشمان بی رونق
به یافتن سوزن تنگ میکند
میان پاره خط فرصت
غم چه تند میگذرد
و شادی تندتر از آن
آهنگهای قدیمی
با دردهای کهنه
هم آواز میشوند
یادت هست
در بازی کودکانهمان
گاه که مهمیز بسته شلاق میگرفتی
همیشه کودکی
پالان به پشت
اسب تو میشد
نمناکی دیدگان من
در غبار پرهیاهوی بازی
به چشم نمیآمد و گم میشد
ماه خسته از رفت و آمد بی مواجب خود
میل به چکیدن
در چشمهای هاله اندودش
بغض میترکاند
من گودی دستهای
جفت شدهام
در آرزوی چکهای همدردی
رو به آسمان گرفته
از انتظار لبریزم
در خلوتترین گذرگاه شب
باد، بریدهای از من
به هر کجا میبرد
+ نوشته شده در 2013/11/4 ساعت 5:8 توسط عصرمردم
|