بله، سیلویا پلات مادرم است
گفتگو با فريدا هيوز، فرزند سيلويا پلات و تد هيوز



 

دو شعر از: ادنا سنت وینست میلی
آمریکا 1950-1892
ترجمه: فریده حسن زاده

1 -«غزلواره»
عشق، همه چیز نیست
نه آب و نان
نه خور و خواب
نه سرپناهی زیر باران
و نه تیرکی شناور در آب
برای غریقی که با موج ها بالا و پایین می رود

عشق، نه هوا می دمد در ریۀ خسته
نه خون می پالاید و نه استخوان شکسته را جوش می دهد
با این همه، بسا آدمها که مرگ را ترجیح می دهند  
                                      به زیستن بی عشق
آکنده از رنجی جانکاه
در حسرت اراده از دست رفته
ای کاش می توانستم تو را ای عشق
تاخت زنم با آرامش

2 -سرباز معترض
خواهم مُرد من
و جز این کار از من ساخته نیست برای مرگ
می شنوم صدای بیرون آوردن اسبش را از آخور
و خش خش گام هایش را بر کف اصطبل
او شتابان است، بس کار دارد امروز در کوبا
در بالکان و بسیاری مناطق دیگر
بگذار زین اسبش را تنگ ببندد
من اما عنان به دست نخواهم گرفت
و او را یاری نخواهم کرد
می باید که خود به تنهایی پای در رکاب نهد

حتی اگر تازیانه اش را بر شانه ام فرود آورد
نشان نخواهم داد راهی را که مرد سرخپوست به آن سو گریخته است
حتی اگر با سُمضربه هایش سینه ام را بشکافد
نشان نخواهم داد مخفیگاه پسرک سیاهپوست را
                         که در مرداب پناه گرفته است 
خواهم مُرد من، و جز این کاری از من ساخته نیست برای مرگ
من هرگز مزدور او نخواهم شد
و از دوست و دشمن، کسی را تسلیم او نخواهم کرد
حتی اگر وعدۀ عمر جاویدم دهد
هرگز چنین انسانی را به او نخواهم فروخت
آیا در قلمرو زندگان، جاسوسم من
که انسانها را به دست مردگان بسپارم؟

برادران!
نام شب را پاس می دارم
و همۀ اسرار نظامی شهر را
مرگ برای دست یافتن به شما
می باید که از جسد من بگذرد