ویژه نامه 10 تیر 89
محسن دانش
ادبيات، زبان فرهنگ يک ملت است و فرهنگ هر ملتي شامل تفکرات، آيين ها و آداب و رسوم مردم آن کشور مي باشد. در دنياي پردغدغه و اضطراب کنوني که آدم ها اغلب شاعرانه زيستن را به فراموشي سپرده اند و با حسابگري متداول روزمرگي، خواب هايشان را تعبير مي کنند، ادبيات ملجا و مأواي خوبي براي دوباره متولد شدن است. به اعتقاد «ياکوبسن»، منتقد ادبي روسي، ادبيات، درهم ريختن سازمان يافته گفتار متداول است به گونه اي که زبان معمول را دگرگون کرده و قوت بخشد و به شکلي نظام مند، آن را از گفتار روزمره جدا سازد. به عبارت بهتر، زبان ادبي، مجموعه انحراف هايي از هنجارها يا نوعي طغيان زباني است که با زبان متداولي که به کار مي بريم، همسويي ندارد. امروزه ادبيات از شکل کلي خود خارج شده و «ادبي بودن» يک اثر مورد بحث و تعامل قرار گرفته است. منظور از ادبي بودن، کاربردهاي زباني خاص است که نه تنها در متون ادبي، بلکه در بسياري موارد خارج از اين متون نيز ارايه مي شود. جوهر و مايه ادبي بودن، آشنايي زدايي است که مي تواند هم در حوزه نثر و هم در حيطه نظم اتفاق بيفتد، البته منظور از نظم، نظم جوششي و استوار بر نيروي الهام است که مي تواند با پرداخت صحيح و حرفه اي و بهره گيري از ظرفيت هاي زباني، به اثري مانا و ماندگار تبديل شود؛ اثري که آرامش فکري و روحي را دربر دارد و مي تواند سايه ساري براي مسافر خسته از فراز و نشيب هاي جاده زندگي باشد. همان گونه که «سيسرو»، يکي از بنيانگذاران نقد ادبي در روم باستان، مي گويد: «شعر باعث آرامش فکري و آسودگي خيال و رهاندن جان از غوغا و مشاجره هاي خسته کننده و فرساينده روزمره و تسکين دهنده گوش به ستوه آمده آدمي از غريو و غوغاهاي ناخوشايند و سرسام آور زندگي است.» از سويي ديگر امروزه نظريه پردازان ادبي بر اين باورند که در آغاز قرن بيستم ادبيات و هنر داراي ويژگي هايي شده که در طول چند هزار سال گذشته فاقد آن بوده است. از نظرگاه «ياختين»، يکي از زبان شناسان شاخص دنيا، ادبيات و هنر تنها متأثر از شرايط درون متني نيست، بلکه متن ها با توجه به شرايط و اوضاع گوناگون اجتماعي تأثيرات متفاوتي را پذيرا مي شوند. به هر حال ادبيات قرن بيستم تفاوت هاي بسياري از نظر فرم و محتوا با ادبيات کلاسيک دارد و مي بينيم که ديگر هيچ متن و اثري ادبي به تنهايي قابل رمزگشايي و نقدپذيري نيست و هر متن به واقع يک بينامتن است که بي بهره از تأثيرات ديگر متن ها نيست؛ همچنان که انسان به عنوان خالق اين آثار، يک موجود بينامتني است و متأثر از فرهنگ هاي متفاوت ساير گروه هاي آدميان کره خاکي است. از همين روست که در اواخر قرن نوزدهم، جامعه شناسي ادبيات، به عنوان يکي از شاخه هاي تخصصي جامعه شناسي شکل مي گيرد و در قرن بيستم با انديشه ها و آثار فيلسوف مجارستاني، «جورج لوکاچ» به اوج مي رسد و بشر به اين نتيجه مي رسد که در آفرينش هنري، يک فرد به تنهايي مورد نظر نيست، بلکه اثر آفريده شده، بيان نوعي خودآگاهي جمعي است که هنرمند با شدتي بيش از اکثر افراد، در تدوين آن شرکت مي کند. به واقع مي توان چنين گفت که جامعه، مردم، تاريخ، فرهنگ و حتي خوانندگان، هر کدام به اندازه خود مؤلف در شکل گيري اثر سهم دارند و هيچ هنرمندي نيست که عناصر و مؤلفه هاي آفرينش خود را از زمانه و جامعه خويش نگرفته باشد. بنابراين درک و تأويل متن، کاري دشوار است که بر پايه هاي کاملاً تخصصي زبان شناسانه، واج شناسي، آواشناسي، دستور زبان، نشانه شناسي، معناشناسي و... استوار مي شود و نياز اساسي جامعه ادبي امروز کشور است و شاهديم که بسياري از آثار ارزشمند ادبي از بازخورد افکار نويسندگان و شاعران با منتقدان به وجود آمده است. از طرف ديگر مطبوعات همواره به عنوان جايگاهي مطمئن براي ظهور استعدادهاي جوان و بهره گيري و آشنايي آنها با اندوخته هاي گرانسنگ پيشکسوتان ادبي، محل بروز آراء و عقايد همسو و غير همسو بوده است و در اين ميان نقش ويژه نامه هاي ادبي در هدايت جريان ها و نحله هاي ادبي جامعه، غيرقابل انکار است. هم اکنون که توفيق اين را يافته ايم تا بار ديگر با ويژه نامه ادبي «نويسا» مهمان دل هاي شما باشيم، با درود بر همه دست اندرکاران صفحه «عصر شعر» و ويژه نامه ادبي «هنگام» بر خود مي باليم و اميدواريم با ياري مهربانانه همه بزرگان ادب اين خطه ادب خيز و جوانان مستعد و کوشاي آن، گام در مسيري فرا نهيم که روشناي راهمان باشد و بتوانيم در خدمت به فرهنگ و ادب جامعه، اداي دين کنيم.
بي شک آنچه در اين مسير فراسويمان است، تلاشي سازنده براي معرفي جوانان شايسته فارس و انتقال تجربه هاي پربار اهل فن به آنهاست و با خودمان قرار مي گذاريم که بي هيچ تعصب و تنگ نظري، همه گروه ها و نحله هاي ادبي فارس را از منظرگاه کلاسيک، مدرنيسم، پست مدرنيسم و ... مدنظر قرار دهيم، زيرا به اعتقاد ما ظهور آثار و افکار متفاوت، زمينه ساز رشد ادبيات است. بنابراين خالصانه دست شما فرهنگوران، ادب دوستان و ادب پژوهان عزيز را به گرمي مي فشاريم و منتظر آثار خوبتان هستيم.
شما عزيزان مي توانيد آثار خود را به نشاني: شيراز، چهارراه ملاصدرا، روزنامه عصرمردم، ويژه نامه «نويسا» يا به نشاني: M_d 1968@yahoo.com ارسال کنيد. شايسته است که مطالب به شکل تايپ شده يا با خطي خوش و خوانا روي يک طرف کاغذ A4 با ذکر نام و نام خانوادگي، شماره تلفن تماس و ايميل ارسال شود.
مــــانا
سان خوزه
مترجم: منيرو رواني پور
?گفته بود که آدم آهني حرف ندارد و همه کارها را با فشار دکمه اي انجام مي دهد. هر بار باتري اش را شارژ مي کنيم، دستورات لازم را به حافظه اش مي دهيم، آن وقت او، مثل يک انسان همه کارها را طبق دستور انجام مي دهد... آدم آهني مي تواند بي آنکه خسته شود، از صد نفر پذيرايي کند، با ديدن هر مهمان جلو مي آيد، تعظيم مي کند، دست مي دهد و او را به سالن راهنمايي مي کند. مهماني که تمام شد، هر کسي را تا دم آسانسور بدرقه مي کند، دکمه آسانسور را مي زند، آسانسور که آمد، دستش را براي مهمان تکان مي دهد... آدم آهني حتي مي تواند لبخند بزند... آندرو، همه اين حرف ها را به زني مي گفت که از شرق آمده بود. زن شرقي به آندرو زل زده بود و پرسيده بود: گريه چي؟ آدم آهني مي تواند گريه کند؟ آندرو متعجب نگاهش کرده بود: گريه؟ براي چي؟
آسانسور در طبقه سي و پنجم آسمانخراشي در نيويورک مي ايستد. زن با لباسي ليمويي و بالاپوشي سبز از آن بيرون مي آيد. به ساعتش نگاه مي کند: يک ساعت تأخير! روي موکت سرخرنگ کريدور مي سرد، به شماره آپارتمان ها نگاه مي کند، مي رسد. پشت در مي ايستد. در خود به خود باز مي شود. هيچ کس به استقبالش نمي آيد. همهمه جمعيت و صداي موزيک. غريب است. با نگاهش ميان جمعيت به دنبال آندرو مي گردد و نمي يابد... مردي بالابلند، پاکيزه، با موهاي بور و گام هاي منظم از گوشه سالن به سويش مي آيد و دستش را به جانب او دراز مي کند: «عصر بخير خانم، مي توانم کمکتان کنم؟»
زن، خوشحال لبخندي مي زند و دست مرد را مي فشارد. مرد انگار جا مي خورد، به دستش مانند شيئي غريب نگاه مي کند، زن مي گويد: «دوست آندرو هستم، دير آمدم، قرارمان ساعت چهار بود...»
مرد گردن مي کشد، به انتهاي سالن نگاه مي کند و با صداي يکنواخت مي گويد: «آندرو مشغول است، کارش که تمام شد صدايش مي کنم.»
مرد ساکت به لباس هاي رنگارنگ زن نگاه مي کند و به دست زن خيره مي شود. دست راست خود را با دست ديگرش لمس مي کند و مي رود. در ميانه راه انگار پشيمان شده باشد بازمي گردد، به سوي زن مي آيد و دستش را دراز مي کند. زن با لبخندي دوباره با او دست مي دهد. به گونه هاي برآمده اش نگاه مي کند و با خودش مي انديشد: «يک سرخپوست دورگه». مرد مي پرسد: «چه مي نوشيد؟» زن روي مبلي مي نشيند و لبخند خسته اي مي زند: «آب، ليواني آب اگر باشد...» مرد با گام هايي منظم مي رود و زن مي بيند که هر از گاهي به دست راست خود نگاه مي کند...
مرد سيني به دست برمي گردد، تعظيم کوتاهي مي کند و آن را جلوي زن مي گيرد. زن ليوان آب را برمي دارد. جرعه اي مي نوشد. لبخند مي زند: «ممنون، خيلي تشنه بودم، بفرماييد بنشينيد، اين جور خسته مي شويد...»
و براي مرد روي مبل جايي باز مي کند. مرد مي نشيند. حالا مي تواند پوست کشيده و سرخ مرد را از نزديک ببيند و گونه هاي برآمده اش که انگار دستان ماهر مجسمه سازي آن را ساخته است. زن به چشمان آبي مرد نگاه مي کند: «شما بايد دو رگه باشيد، پدر يا مادرتان حتماً سرخپوست بوده، من هم شرقي هستم و مي دانيد... اسمم ماناست...»
زن منتظر مي ماند که مرد نامش را بگويد اما در چشمان مرد چيزي نيست جز بازتاب جست و جويي نوميدوار: «شما، چيزي براي خوردن ميل داريد؟» مرد، گيج بلند مي شود. تعظيم کوتاهي
مي کند. زن دستش را مي گيرد: «نه، خواهش مي کنم بنشينيد. چيزي نمي خورم، با من حرف بزنيد. راستش اين جور تمرين زبان مي کنم. هرچند که فردا مي روم. به همين خاطر دير آمدم. رفتم بليتم را عوض کردم. سخت است، اينجا آخر دنياست، آدم در آن گم مي شود...»
مرد مي نشيند، جاي بيشتري روي مبل برايش باز مي کند و ادامه
مي دهد: «نگفتيد مال کدام ايالتيد، پدر و مادرتان و خانواده اتان کجا زندگي مي کنند؟»
زن جرعه اي آب مي نوشد و منتظر مي ماند. مرد سردرگم به اطرافش نگاه مي کند و با اشاره دست زني بلند مي شود: «ببخشيد، يک لحظه». و
مي رود. زن نگاه مي کند. گام هاي مرد ديگر استوار نيست.
لحظه اي بعد، مرد با ظرفي پر از ميوه مي آيد. پرتقالي در ميان راه
مي افتد. نوک پايش به پرتقال مي خورد. مرد با تعجب به پرتقال که به
گوشه اي قل مي خورد، نگاه مي کند. سرهايي که مي چرخند و حيرت زده به مرد و پرتقال نگاه مي کنند.
زن مي گويد: «زحمت نکشيد، بنشينيد، آندرو حتماً قرارمان را فراموش کرده و نمي داند که فردا مي روم، بنشينيد، کمي از اينجا برايم بگوييد، راستي من هنوز اسم شما را نمي دانم، اسم شما چيست؟»
مرد، گيج و گم نگاهش مي کند. لبانش آهسته تکان مي خورند، اما هيچ کلامي نمي گويد. آنگاه خنده اي، خنده اي از سر ناتواني يا پوزخندي انگار به خودش، بر لبانش مي نشيند. دست روي دو زانو بلند مي شود. حرکاتش متزلزل و بيگانه به آن فضا، غريب است انگار. مستأصل به اطرافش نگاه
مي کند. دستانش را توي هوا تکان مي دهد. به انتهاي سالن چشم مي دوزد و صدايي خش دار و ضعيف از گلويش بيرون مي آيد: «آندرو...»
آندرو از ته سالن گردن مي کشد، از ميان جمعيت راهي باز مي کند و خوشحال به جانب زن مي آيد: «کي آمدي؟»
- نيم ساعتي مي شود.
مرد با نگاهي به آندرو به طرف ميزي که پر از ميوه و نوشيدني است گام برمي دارد. زن مي گويد: «آندرو، من فردا مي روم.»
آندرو جواب مي دهد: «فردا؟ زود نيست؟» و با صداي افتادن چيزي
برمي گردد. مرد ايستاده است و به خرده ريزه هاي ليوان هاي شکسته نگاه مي کند. آندرو متعجب نيم خيز مي شود: «غير ممکن است» و با اشاره دست، مرد را به جانب خود مي خواند. مرد با گام هايي که تلاش مي کند منظم و استوار باشد به سوي آندرو مي آيد. آندرو سمت چپ پيراهن او را بالا مي زند، دکمه اي را امتحان مي کند. مرد انگار سرخورده و خجلت زده نگاهش را از زن مي دزدد و با لکنت زبان مي پرسد: «نا...نام من چيست آقا؟...» آندرو متعجب نگاهش مي کند و مي گويد: «برو ليوان هاي شکسته را جمع کن...»
مرد با گام هاي خسته مي رود.
آندرو به زن شرقي مي گويد: «فکر کردم حافظه اش جابه جا شده.» تا ديروقت شب، زن نگاه غريب آدم آهني را روي خودش حس کرد. آدم آهني دوبار ديگر هم آمد. دستش را دراز کرد تا زن آن را بفشارد... آندرو هم خنديد و هر دو ديدند که آدم آهني به دست راستش مثل يک شيئي غريب نگاه مي کند.
ساعت دو و نيم زن بلند شد. با آندرو دست داد، آدم آهني هم به نوبت ايستاده بود. زن با او هم دست داد. آدم آهني آندرو را کنار زد تا بتواند زن را به سوي آسانسور ببرد. آدم آهني هر دو دکمه آسانسور را زد. آسانسور بالا آمد و ايستاد. زن داخل آسانسور رفت. آدم آهني صدايش گرفت. نتوانست بگويد: خوش آمديد. گفت: خ... خ و ديگر هيچ. در آسانسور که بسته مي شد، زن در چشمان آدم آهني چيزي ديد، چيزي غريب.
وقتي پاي زن به خيابان رسيد، صدايي شنيد. کسي خودش را از طبقه سي و پنجم آسمانخراش به خيابان پرتاب کرد.
آندرو کنار زن شرقي که مات به تکه هاي از هم جدا شده آدم آهني، نگاه مي کرد، ايستاد و گفت: «تو که رفتي پريشان شد. نمي فهميد چه شده، چند بار به دستش نگاه کرد، انگار قرار بود گلي توي دستش باشد، بعد جهت خودش را از دست داد. يک بار به طرف آسانسور دويد، با مشت به در آسانسور کوبيد و بعد مثل يک انسان غريب و بي کس و کار توي سالن آمد، مستأصل دستش را به من نشان داد که هيچ چيز در آن نبود. گفتم چيزي نيست، آرام باش. اما او بي اعتنا به حرف هاي من، درمانده به اطرافش نگاه کرد. دور خودش چرخيد. به در و ديوار خورد و سرانجام به طرف پنجره رفت... همه ايستاده بوديم و نگاه مي کرديم... من ناگهان به طرفش دويدم، اما نتوانستم به او برسم، گيج و پريشان مي رفت... رفتارش تلخ بود، خيلي تلخ...»
رهگذران جمع شده بودند. تکه پاره هاي آدم آهني دست به دست مي شد. گاهي کسي قاه قاه مي خنديد و آهن پاره اي را به جانبي پرتاب مي کرد. زن شرقي چشمانش را بست، بغضش را فرو برد و گفت: «آندرو... اين بار چيزي بساز که بتواند گريه کند.»
آئيـنـه را خـاطـره مـي آيـم
در آشوب وحشت و باد
گريزگاه را چراغي دارم
که از دهليز فرازين ياد
آئينه را خاطره مي آيم
شمشاد خرامان کن
سرو را بلنداي بياراي
و ناز را در شرب زر کشيده بخرام
تا لحظه اي به درازاي خستگي عمر
و لمحه اي گذرا از هستي ناب حيات
عطر شلال شبانه مويت را
به نرمي نسيم از توبره مرقع بهار بربايم
من هنوز کوتاه واژه اي تصويري مي جويم
که اعجاز انحناي کمرگاهت را
در سحر تماشا شعر بنويسم و به زمزمه بسپارم
کدامين ناشاعر، سعدي شاعر را
به کهنه دستاويزي ناروا
که هنوز رها نکرده پلنگان خوي پلنگي عشق را
در واژه نامه دلدادگي خط کشيد
و شاعر را در کسوت جنگجو
قبضه شمشير هديه فرمان داد
من در پستوي هراس
شعر عاشقانه مي نويسم
و با دندانه هاي حريص قلم قديم
درازناي شلال شبانه را
به سپيده دمان شانه ات
نرماي حرير نوازش رها مي کنم
من پيرانه از باختگان جدال زنده باد و مرده باد
يک روز صبح تا غروبم
و اسارت پيرمرد صبح تاريخ را
بي آنکه جهان وطني را به تداعي عادت مألوف
تاوان باختن ها را به شب
در ژرفناي خلسه اي دور مبادله کنم
در خطه هاي گدايي تکه ناني عمر
هرگز سيه چرده سخنور برآمده از مرگ آپارتايد را
فرمانده کشور دنيا و عوعو واماندگان در پوست شير را
در ترازوي دلخواه برابر نمي کنم
با پياله اي از آن زلال آتش گون
بر فراز نام
در بزم همين که هستم
با صفاي انحناي بلورين قامتش
سماع عشق را
در قونيه مي رقصم
دوبـاره سـهـرابــــــــ ؟!
در آن سپيده کسي قصه از تبر مي کرد
و روي تيره شب را سياه تر مي کرد
کسي که چهره شب را سياه تر مي خواست
و ديگري سفري با پر سحر مي کرد
و اين کسي که پر از آرزوي ديدن بود
و آن کسي که از اين قصه ها حذر مي کرد
و اين کسي که در اين ناکجاي بي بالي
هميشه قصه ز پرواز و بال و پر مي کرد
و در نهايت دلگير مرگ عاطفه ها
«به مويه هاي غريبانه» قصه سر مي کرد
منم پرنده آواز شاخه هاي غريب
که باغ خاطره را در خزان سفر مي کرد
منم دوباره سهراب و داغ تهمينه
که زير تيغ پدر سينه را سپر مي کرد
?چند رباعي از ايرج زبردست (تنها)
اي صبح نه آبي نه سپيديم هنوز
در شهر اميد نا اميديم هنوز
ديدي که چه کرد دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال کليديم هنوز
***
ما خلوت رخوت زده مردابيم
تصوير سراب تشنگي در آبيم
عالم کفني به وسعت بي خبري است
اي خواب! تو بيداري و ما در خوابيم
***
باران: تب هر طرف ببارم دارم
دهقان: غم تا به کي بکارم دارم
درويش نگاهي به خود انداخت و گفت:
من هرچه که دارم از ندارم دارم
***
ما ريشه لحظه هاي بي بنياديم
ما خاک عبور ناکجا آباديم
ما فلسفه گذشتن از خويشتنيم
باديم و اسير هرچه بادا باديم
... ندا هدايتي فر
تو... حافظيه... مردم از گل ها بغل ها را...
تکرار کردي بار ديگر هم، ازل ها را
دوري، ولي از دل نرفتي، سبک اشعارت
دارد به هم مي ريزد اين ضرب المثل ها را
گم مي شدم در کوچه هاي شعر، دور از تو
دستان تو دادند يادم، راه حل ها را
دنيا به دامانم مي افتاد، اين که کاري نيست!
با دست هايت مي توانستم زحل ها را
روي کمربند زمين لرزه است شعرم بي...
چيزي بگو تا پر کند عمق گسل ها را
هي فکر مي کردم که با تو شاعر خوبي...
دنيا ولي نگذاشت، تا با تو غزل ها را...
محمد مرادي بي تو هنوز
شاعر که مُرد قافيه هم کم مي آورد
اين بيت هاي عاريه هم کم مي آورد
مجنون نبوده اي که ببيني در عشق تو
آهوي تيز باديه هم کم مي آورد
در مصر روي رأس هرم ها نوشته اند
فرعون باش آسيه هم کم مي آورد
اي تيک تاک گرم تپش هاي قلب من
بي تو هنوز ثانيه هم کم مي آورد
ديگر زمان از تو نوشتن تمام شد
شاعر که مرد قافيه هم کم مي آورد
سـمنـدر عباس عسلي
شاعر عشق شدي قافيه را باخته اي
در رو از پنجره تا خانه نپرداخته اي
تا ابد ورد زبان مژه اي خونريز است
غزلي را که به ژرفاي دلت ساخته اي
همت دوست بلند است بلرزد همه عمر
بيرق دل که بر اين قله بيفراخته اي
اي سمندر تو ز پروانه ملامت مشنو
آي پروانه تو اين سوخته نشناخته اي
لحظه اي بال بر آتش زده و جان دادي
زير خورشيد و عطش پوست نينداخته اي
برف پيري به سر اي کبک مخوان بانگ خروس
در چه خويش نهان شو نه دگر فاخته اي
نيست خوان دگري پيش، مگر چاه شغاد
تو که تا سينه ي سهراب جوان تاخته اي
کوره عشق، آب چو جوهر، دل عاشق شمشير
زير باران برو آنگاه که بگداخته اي
مجيد کوهکن کوچه پشتي
من کوچه پشتي ام
عادت دارم به کودکان کيف به کول
خسته از معلم و عشق
و کارمندي که بايد سيگارش را
در من دود کند
هر صبح
دهانم را مسواک مي زنم
رفتگر
قراري اگر بگذاري
من مي توانم ساکت باشم
قدمي اگر بگذاري
مي بيني چه پنجره هايي که به سمت من باز شده اند
من کوچه پشتي ام
فقط خواستم گفته باشم
با ديدن تو غلامعلي مهديخاني(مجرد)
گم مي کنم با ديدن تو دست و پايم را
مي گيري از من فرصت چون و چرايم را
در سينه مي گردم به دنبال نفس هايم
شايد به گوشت آشنا سازم صدايم را
وقتي تو را مي بينم از خود مي شوم بيخود
غير از خودم گم مي کنم حتي خدايم را
تفريق بايد کرد از تقويم عمر من
يک روز از ارديبهشت سال هايم را
آن روز خوب آشنايي را که در چشمت
جستم بهشتم را بهشت باصفايم را
آنجا که دل بايد به دريا داد چشم توست
اين کشتي سرگشته بي ناخدايم را
اين چندمين بار است وقتي مي رسي از راه
گم مي کنم با ديدن تو دست و پايم را
حمد مرادي بي تو هنوز
شاعر که مُرد قافيه هم کم مي آورد
اين بيت هاي عاريه هم کم مي آورد
مجنون نبوده اي که ببيني در عشق تو
آهوي تيز باديه هم کم مي آورد
در مصر روي رأس هرم ها نوشته اند
فرعون باش آسيه هم کم مي آورد
اي تيک تاک گرم تپش هاي قلب من
بي تو هنوز ثانيه هم کم مي آورد
ديگر زمان از تو نوشتن تمام شد
شاعر که مرد قافيه هم کم مي آورد
خار... جعفر فروزش فر«سمر»
خارم اما پاسدار گل منم
دولت ام بس، همجوار گل منم
چون خورد بر دست گلچين خنجرم
تا قيامت خوار و زار گل منم
سر زند بلبل به گل وقت خوشي
روز و شب سر در کنار گل منم
ژاله بر من اشک مي ريزد سحر
چون که داند غمگسار گل منم
چون خزان بر بوستان زد دستبرد
بلبل آسا داغدار گل منم
هست بلبل مست گل فصل بهار
آنکه شد همواره يار گل منم
تا تو گل باشي «سمر» خاري است خوار
خارم اما پاسدار گل منم
ايمان
ديروز...
در خود پل ترديد را ويران نمودم
مؤمن شدم بر هستي خويش
زيرا...
احساس کردم اختر عشق
در آسمان سينه سردم درخشيد
در من فروزان گشت اميد
انگار حرفي روي لب هاي تو لغزيد
باز نمود رنـگ سرخ
در شاهنامه فردوسي
بازنمود رنگ سرخ در شاهنامه فردوسي بخشي خلاصه شده از پژوهش دکتر کاووس حسن لي و خانم ليلا احمديان است که در زير مي خوانيد:
رنگ سرخ يکي از رنگ هايي است که در شاهنامه کاربرد وسيع دارد و از نظر ميزان کاربرد پس از سياه و سپيد در بالاترين مرتبه قرار گرفته است. رنگ سرخ در شاهنامه نيز مانند بسياري از استوره هاي ملل ديگر، نماد مرگ و زندگي است.
نماد مرگ، با شعله هاي سوزان و شراره هاي گدازان که همه چيز را در خود ذوب مي کند و از بين مي برد و نماد زندگي با تب و تاب و التهابي پرسوز که شور عشق و شوق در دل مي ريزد.
در شاهنامه فردوسي مفهوم رنگ سرخ 468 بار جلوه نموده است. اين مفهوم 88 بار با واژه سرخ و بقيه با واژه هايي چون: بيجاده، ياقوت، گل، لعل، ارغوان، لاله، گلبرگ، خون، بسّد، مل، بور، ميستان و... به کار رفته است.
در بسياري از هدايا، رنگ سرخ به گونه اي نمود پيدا مي کند تا فرخندگي آن را باز نمايد، هديه سرخ نمود اظهار عشق است. در داستان زال و رودابه هدايا سرخ رنگ هستند، و شتران بارکش نيز سرخ مو. حتي سپرهاي جنگجويان به پيشواز آمده سرخ است. آميختگي رنگ سرخ با سرآغاز يک زندگي در جاي جاي شاهنامه ديده مي شود. در ماجراي خسرو و شيرين رنگ لباس، ديباي سرخ است. در داستان مالکه و شاپور، شاپور تاجي از ياقوت سرخ دارد. جهيزيه فرنگيس بر شتران سرخ موي نهاده شده است و گستردني هاي او نيز به رنگ سرخ است، هداياي تولد شيرويه را با اشتران سرخ موي مي آورند و... اين همه نشان از دقتي است که در نمادپردازي رنگ سرخ صورت پذيرفته است.
زال و رودابه:
همه پيکرش سرخ ياقوت و زر
شده زر همه ناپديد از گهر
(ج 1، ص183، ب74)
صد اشتر همه ماده سرخ موي
صد اشتر همه بارکش، راه جوي
(ج1، ص209، ب114)
حمايل يکي دشنه اندر برش
ز ياقوت سرخ افسري بر سرش
(ج1، ص173، ب570)
سياوش و فرنگيس:
همه پيکرش سرخ کرده به زر
بر او بافته چند گونه گهر
(ج3، ص100، ب1527)
هزار اشتر بختي سرخ موي
بنه بر نهادند با رنگ و بوي
(ج3، ص111، ب1721)
شاپور و مالکه:
ز ياقوت سرخ افسري بر سرش
درخشان ز زربفت چيني برش
(ج7، ص225، ب108)
خسرو پرويز و شيرين:
يکي از برش سرخ ديباي روم
همه پيکرش گوهر و زر بوم
(ج9، ص213، ب3412)
هداياي تولد شيرويه:
بياورد سي صد شتر سرخ موي
سيه چشم و آراسته راه جوي
(ج9، ص209، ب3353)
از سويي ديگر رنگ سرخ با سرخ فامي خون در پيوسته است. کشت و کشتار آوردگاه و شمشيرهاي خونين رزم آوران، ارمغاني جز مرگ ندارد. تصويرگري هاي فردوسي، از اين رنگ بي نظير است. به ويژه آنجا که موج لرزان خون، رزمگاه را مي پوشاند، همه فرم ها (شکل ها) از بين مي رود و رنگ، رنگ محض همه جا را پر کرده و احساس شاعر با همه توان، صحنه ها را نگارگري مي کند:
هوا گشت چون چادر نيلگون
زمين شد به کردار درياي خون
(ج5، ص332، ب1640)
زمين لاله گون شد هوا نيلگون
برآورد همي موج، درياي خون
(ج5، ص169، ب1679)
گرفته فش و يال اسب سياه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
(ج6، ص304، ب1390)
سرخ نماد مرگ و زندگي است، چه در ميان جنگ و چه در رنگ به کار رفته در گور مردگان. سردخمه ها را گاه سرخ مي کردند تا همچون باور يونانيان اين رنگ خون، مرگ را به زندگي تبديل کند.
به آيين شاهان يکي دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
(ج1، ص134، ب894)
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گويي که بهرام هرگز نبود
(ج4، ص112، ب1610)
زنار سرخ بستن نيز نشانه عزاست و در ضمن آن کمر به خون خواهي بستن نيز بازنموده مي شود.
فرنگيس بشنيد و رخ را بخست
ميان را به زنار خونين ببست
(ج3، ص149، ب2292)
منوچهر بنهاد تاج کيان
به زنار خونين ببستش ميان
(ج1، ص134، ب893)
ميان را به زنار خونين ببست
فکند آتش اندر سراي نشست
(ج1، ص106، ب453)
همه کوه پر خون گودرزيان
به زنار خونين ببسته ميان
(ج4، ص121، ب82)
رخش رستم بور و رخشان است. همرنگي اسب رستم و اسب ايندره در استورهاي هند و نيز همساني رفتار آنان، آن قدر هست که چنانچه اين دو شخصيت استوره اي يکي پنداشته شوند گماني بر گزاف نخواهد بود. «ايندره» ايزدي است دلير و جنگاور. مهمترين پيشکار «ورونه» به شمار مي رود. اوست که زمين را به اريّه (آريايي ها) مي بخشد و آب هاي خروشان را هدايت مي کند. او هماره «سوم» مي نوشد و دژهاي نود و نه گانه خشکسالي را نابود مي کند...
«شهرياري نيکو و ايزدي زرين فام، پرتاب گر سنگ ها، کشنده ي اژدها، پشتيبان پهلوانان و رزمجويان و... خورشيد، اسب گلگون اوست که با روشني بي کران در آسمان مي درخشد و پيوسته در حرکت است. اسبي دلخواه و سرخ رنگ که با نشاطي خاص شيهه مي کشد و گردونه اش را مي راند. ايندره در سپيده دمي شيرين از پهلوي مادر زاده مي شود... او شکست ناپذير، ژوبين انداز و تندرآساست.» (اسماعيل پور، 1377، ص66)
رستم، پهلوان نامدار ايراني نيز همين ويژگي را به گونه هايي ديگر دارد: زايش او از پهلوي مادر است. کشتن اژدها و نبرد با اکوان ديو و ديوان مازندران کار اوست. اوست که ايران را بارها و بارها به ايرانيان
مي بخشد. مي خواره اي شگرف، گرزافکني کمندانداز، دارنده رخش رخشان، اسبي سرخ فام و بورابرش و همواره در جنبش و تکاپو...
فردوسي در شاهنامه بيش از 120 بار از مفهوم رنگ سرخ براي توصيف زيبايي بهره برده است. سرخي رخسار اغلب به گل، گلنار، گلبرگ، لاله و ارغوان مانند شده و سرخي لب ها به بيجاده، ياقوت، بسّد، لعل و عقيق.
گاه نيز ترکيباتي همچون به مي رخ شستن،
مي چکيدن از رخ، چون گل بر شکفتن، رنگ سرخ به مي دادن و... براي بيان زيبايي به کار رفته است. بيش از 80 بار از مفهوم رنگ سرخ براي توصيف ميدان جنگ استفاده شده است. تصويرگري هنري فردوسي از رزمگاه و کشت و کشتار دشت جنگ، بيشتر با تشبيهات و تصويرهايي متنوع همچون موارد زير صورت مي پذيرد:
ميستان شدن زمين، لاله رستن بر زمين، جوي خون شدن روي صحرا، به رنگ ديبا شدن زمين، چون لعل بدخشان شدن زمين، شنگرف بر آفتاب باريدن، لاله بر زعفران کشتن، چون ارغوان شدن خاک، آلوده کردن ستاره به خون، چو کرباس آهار داده به خون و...
به خنجر زمين را ميستان کنيم
به نيزه هوا را نيستان کنيم
(ج1، ص86، ب114)
درخشيدن تيغ الماس گون
سنان هاي آهار داده به خون
(ج3، ص178، ب 2717)
تو آني که گويي به روز نبرد
به خنجر کنم لاله بر کوه زرد
(ج5، ص116، ب547)
چو تير اسپري شد، سوي نيزه گشت
چو درياي خون شد همه کوه و دشت
(ج4، ص108، ب1543)
زمين کان آهن شد از ميخ نعل
همه آب دريا شد از خون لعل
(ج5، ص212، ب966)
بيش از 60 بار از اين رنگ واژه براي بيان رنگ اشياي گوناگون همچون: درفش، جامه، سپر، سراپرده، جام، تاج، دينار و... استفاده شده است. سرخ از رنگ هاي اصلي درفش کاويان است. هرجا ويژگي ظاهري درفش کاويان مورد توجه قرار مي گيرد، رنگ سرخ نيز حضور دارد. سرخ رنگ عشرت و شادماني است و اغلب در ماجراهايي که با ازدواج و تولد مناسبت دارد رنگ سرخ به گونه اي وجود دارد: گاهي در رنگ تاج، گاهي در رنگ جامه، گاهي در رنگ شتران بارکش، گاهي در رنگ هدايا و...
حمايل يکي دشنه اندر برش
ز ياقوت سرخ افسري بر سرش
(ج1، ص172، ب570)
همه پيکرش سرخ کرده به زر
بر او بافته چند گونه گهر
(ج3، ص100، ب1572)
بسي زر سرخ اندرو ريخته
عقيق و زبرجد برآويخته
(ج6، ص355، ب26)
زبرجد طبق ها و پيروزه جام
چه از زر سرخ و چه از سيم خام
(ج1، ص150، ب220)
در شاهنامه از مفهوم رنگ سرخ، همچنين، بارها براي بيان رنگ اشک، رنگ حيوانات مختلف، به ويژه شتر و اسب (اسب هاي پهلوانان معمولاً سرخ است تا تأثير رواني جنگ و خونريزي تشديد شود)، براي توصيف طلوع و غروب خورشيد و مواردي مانند آن استفاده شده است. بيش از ده بار از مفهوم رنگ سرخ براي توصيف نمادهاي اهريمني استفاده شده که اين سرخي بيشتر در چشم آنان پديدار است؛ در موجوداتي چون: اژدها، جادوگر، گرگ، قوم يآجوج و مآجوج و...
دو دندان او چون دو دندان پيل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نيل
(ج6، ص29، ب351)
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همي آتش آمد ز کامش برون
(ج6، ص175، ب155)
همه روي هاشان چو روي هيون
زبان ها سيه، ديده ها پر ز خون
(ج7، ص84، ب1431)
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همي آتش آمد ز کامش برون
(ج7، ص73، ب214)
تنش سرخ و بيني کژ و روي زشت
همان دوزخي روي دور از بهشت
(ج9، ص191، ب3063)
در شاهنامه چهار بار هم به اسم خاص «سرخه» اشاره شده است. سرخه پسر افراسياب است و در ماجراي نبرد ايرانيان، به خونخواهي سياووش، به دست رستم کشته مي شود.
ويسلاوا شيمبورسکا؛ شـاعـر واژه هـاي انـسـانـي
ويسلاوا شيمبورسکا (Wislawa Szymborska) شاعر، مترجم (از زبان فرانسوي به لهستاني) و مقاله نويس لهستاني، متولد دوم جولاي 1923 ميلادي در شهر «بنين» که در سال 1996 موفق به دريافت جايزه ادبي نوبل شد. اولين دفتر شعر او «من واژه را مي جويم» در سال 1945 به چاپ رسيد. در فاصله سال هاي 1945 تا 1948 به تحصيل زبان لهستاني و جامعه شناسي مشغول بود. در سالهاي 1953 تا 1981 براي فصلنامه «زندگي ادبي» مقاله مي نوشت و از سال 1981 تا 1983 سردبير مجله «پيسمو» بود.
در سال 1996 آکادمي سوئد هنگام اعلام نام شيمبورسکا به عنوان برنده جايزه نوبل گفت: «...به خاطر شعري که با طنزي ظريف، تاريخ و بيولوژي را به صورت ذراتي از واقعيت هاي بشري به نمايش مي آورد.»
شعر شيمبورسکا شعر يک انسان کامل است. او هم بازيگوش است هم جدي. با واژه ها بازي مي کند و به معناهايش وسعت مي بخشد. با زبان طنز حرف مي زند و خود مي گويد که او شاعري شکاک است. مشاهده مي کند و مي پرسد. از جزء در مي گذرد و به کل نظر دارد. شعرهاي شيمبورسکا هميشه حاوي يک پيام است.
«تومي الوفسون» در مقاله اي به مناسبت ترجمه تازه اي از اشعار شيمبورسکا به زبان سوئدي، در دوم مي سال 2008 درباره جايزه نوبل گرفتن اين شاعر مي نويسد: «پيروزي اخلاق و نوعدوستي. شعر شيمبورسکا تمجيد زندگي روزمره انسان و نوعدوستي است.»
?هر چيز فقط يک بار اتفاق مي افتد
فقط يک بار اتفاق مي افتد هر چيز،
نه بيشتر هرگز،
به دنيا آمديم، پس نوآموزيم
مي ميريم بي آنکه کلام بدانيم.
حتي اگر تنبل ترين باشيم
ميان شاگردان جهان
مي رويم به کلاس بالاتر
بي ياري کسي، در اين سفر.
هيچ روزي روز بعد نمي شود
و نو مي شود زمان همه شب ها،
هر بوسه بوسه تازه اي ست
و تازه اند هر بار نگاه ها.
ديروز وقتي شنيدم ناگهان
کسي تو را صدا مي زند بنام
انگار گل رزي از پنجره
يکراست در دامنم افتاد.
حالا که تو با مني
مي چرخم ناگهان
گل رز! به راستي گل رزي؟
يا سنگي ميان ديگر سنگ ها؟
تو، اي زمان زبان نفهم
مي ترساني و مي رنجاني چرا؟
هستي همين که مي گذري
و همين زيباست همين.
خونگرم با لبخندي خجول
مي کوشيم اين جا يکي شويم
هرچند مثل هم نيستيم
مثل دو نيمه سيب.