ویژه نامه نویسا 17تیر 89
ماه نرم
داشت نزدیک می شد، وقتی به خانه می رفتم،
وقتی نگاهم را بین دیوارهای شیشه ای و فولادی بالا می بردم، متوجهش شدم.
دیدمش، دیگر مثل نوری بین تمام انواری که وقت غروب می درخشند، نبود: از آن
نورهایی که وقتی در ساعت مشخصی دسته ای را در نیروگاه برق پایین می کشند،
ناگهان از بالا به روی زمین می تابند، یا انوار آسمانی که دورترند، اما
شبیه همان قبلی ها هستند، یا دست کم با بقیه ناهماهنگ نیستند ـ زمان حال
را در حرف هایم به کار می برم، اما هنوز منظورم همان زمان گذشته است ـ
دیدمش که از تمام نورهای دیگر آسمان و خیابان جدا می شد، دیگر یک نقطه
ثابت را اشغال نمی کرد، شاید از آن نورهای بزرگ بود، از نوع مریخ و زهره،
مثل حفره ای که نور از داخل آن پخش می شود، اما حالا داشت بخش بزرگی از
فضا را اشغال می کرد، داشت شکل می گرفت، البته هنوز شکلش مشخص نبود، چون
چشم آدم عادت نداشت آن را تشخیص بدهد، علاوه بر آن، حاشیه هایش
آن قدر دقیق و واضح نبود که بتوان شکل منظمی را از داخل آن تشخیص داد. به هر حال دیدم که داشت به چیزی تبدیل
می
شد و دور من می چرخید، چون یک چیزی بود که آدم نمی توانست بفهمد جنسش
چیست، یا شاید دقیقاً به همین خاطر آدم نمی فهمید که با تمام چیزهای زندگی
ما متفاوت بود، با کالاهای پلاستیکی، نایلونی، فولادیِ آب کرومی ،
رزین های مصنوعی، آلومینیومی ، رویی، آسفالت، پشم شیشه، سیمان، اشیای
قدیمی که در میان آنها به دنیا آمده ایم و بزرگ شده ایم. یک چیز ناسازگار
و نامربوط بود. دیدم طوری نزدیک می شد که انگار می خواست در حالی که از
بالای گچبری های آن راهروی آسمان شبانه می درخشد، بین آسمانخراش های
خیابان مَدیسون بلغزد (و البته منظورم خیابانی است که آن وقت ها داشتیم و
اصلاً با خیابان مدیسون امروز قابل مقایسه نیست ). پهن تر شد و نور رنگی
عجیب و غریبش را، حجمش را، وزنش را، و جسمیتِ نامتناسبش را بر چشم انداز
آشنای ما تحمیل کرد. بعد احساس کردم لرزه کوتاهی بر سراسر سطح زمین ـ بر
سطوح صفحات فلزی، داربست های آهنی، سنگفرش های لاستیکی، گنبدهای شیشه ای ـ
بر هر بخش از ما که در معرضش قرار داشت، افتاد.
تا جایی
که ترافیک اجازه می داد، با سرعت به داخل تونل، و به طرف رصدخانه رفتم.
سیبیل آنجا بود و چشم هایش را به تلسکوپ چسبانده بود. طبق قاعده، دوست
نداشت مرا در ساعت های کاری اش ببیند، و همین که مرا می دید، چهره اش در
هم می رفت. اما آن روز غروب این طور نبود: حتی به من نگاه هم نکرد، معلوم
بود منتظر آمدن من بوده. اگر می پرسیدم «آن را دیده ای؟»، سؤال احمقانه ای
بود، اما مجبور شدم زبانم را گاز بگیرم تا این سؤال را نپرسم، به شدت
بی قرار بودم که بدانم درباره این ماجرا چه فکر می کند.
پیش از اینکه از سیبیل چیزی بپرسم، گفت: «بله! سیاره ماه نزدیکتر شده است. این پدیده پیش بینی شده بود.»
کمی آرام تر شدم و پرسیدم: «پیش بینی می کنی که دوباره دور بشود؟»
هنوز یک چشمش را تنگ کرده بود و به داخل تلسکوپ نگاه می کرد. گفت: «نه! دیگر دور نمی شود.»
متوجه نشدم: «منظورت این است که زمین و ماه سیاره های دوقلو شده اند؟»
- «منظورم این است که ماه دیگر سیاره مستقلی نیست و حالا زمین برای خودش یک ماه دارد، یک قمر! »
سیبیل اغلب خیلی سرسری و بی تفاوت از کنار مسایل می گذشت و هر بار که این کار را می کرد، آزارم می داد.
اعتراض کردم: «این چه جور فکر کردنی است ؟ هر سیاره ای درست مثل سیاره های دیگر، سیاره است، مگر نه؟!»
سیبیل
گفت: «تو اسم این را می گذاری سیاره؟ منظورم سیاره است، درست همان طور که
زمین یک سیاره است. نگاه کن !» و بعد خودش را از تلسکوپ کنار کشید و به من
اشاره کرد که به آن نزدیک شوم: «ماه هیچ وقت نمی توانست سیاره ای مثل
سیاره ما بشود.»
به توضیحش گوش نمی دادم: ماه که پشت تلسکوپ
بزرگ شده بود، با تمام جزییاتش جلو چشمم ظاهر شد، یا شاید باید بگویم
بسیاری از جزییاتش ناگهان جلو چشمم ظاهر شد، و جزییاتش آن قدر در هم
آمیخته بود که هر چه بیشتر نگاه می کردم، کمتر ساختارش را می فهمیدم، و
فقط می توانستم از تأثیری که این منظره بر من گذاشته بود، مطمئن باشم:
احساس چندشی مسحور کننده.
اول نتوانستم رگه های سبزی را تشخیص
بدهم که مثل شبکه ای بر سطح آن پخش شده بود و در جاهای خاصی ضخیم تر
بود، اما صادقانه بگویم که این بی اهمیت ترین و بی جلوه ترین ریزه کاری
بود، چون چیزی که می توان خواص عمومی نامید، نگاهم را پس می زد، شاید به
خاطر درخشش لزج ملایمی که از هزاران حفره ـ یا شاید باید گفت دریچه ـ و در
نقاط خاصی از آماس های وسیع سطحش که شبیه خیارک یا بادکش بود، بیرون
می تراوید. نه! دوباره دارم بر جزییات تکیه می کنم، ظاهراً پرداختن به
جزییات، روش تصویری تری برای توصیف است، هرچند در حقیقت تأثیر خیلی
کمی دارد، چون جزییات فقط اگر در داخل یک کل در نظر گرفته شود ـ مثل تورم
خفیف در مغز کره ماه که بافت های خارجی رنگ پریده اش را بالا می کشد و اما
باعث می شود دهانه ها و فرورفتگی ها روی هم چین بخورند و شبیه جای زخم
بشوند (پس حتی ممکن است این چیز، این ماه، از فشردن قطعات گوناگون به
همدیگر و بعد چپانده شدنِ بی دقت آنها در همدیگر ساخته شده باشد) ـ بله!
فقط با در نظر گرفتنِ کل، همان طور که در احشای بیمار لازم است، می توان
جزییات منفرد را هم در نظر گرفت: مثلاً آدم یک جنگل انبوه را به عنوان
پوست خز سیاهی در نظر بگیرد که از داخل دره ای بیرون زده است.
سیبیل
گفت: «به نظرت درست می رسد که ماه مثل ما به گردش خودش به دور خورشید
ادامه بدهد؟ زمین خیلی قوی تر است، در آخر ماه را از مدار خودش خارج
می کند و وادارش می کند به دور زمین بگردد. بعد دیگر ما برای خودمان یک
قمر داریم.»
کاملاً مراقب بودم اضطرابی را که احساس می کردم،
بروز ندهم. می دانستم واکنش سیبیل در این جور موارد چیست: نگاه عاقل اندر
سفیه زننده ای در پیش می گرفت، حتی ممکن بود رفتارش به شدت تحقیرآمیز شود
و مثل کسی رفتار کند که هیچ وقت از هیچ چیز تعجب نمی کند. به نظر من، این
طور رفتار می کرد که مرا اذیت کند (یعنی امیدوارم این طور باشد، چون اگر
احساس می کردم که واقعاً بی تفاوت است، اضطرابم خیلی بیشتر می شد).
به
حرف در آمدم که: «و... و...»، سعی داشتم سؤالی را در ذهنم طراحی کنم که
جوابش به نوعی اضطرابم را کم کند (بنابراین هنوز به او امیدوار بودم، هنوز
اصرار داشتم که آرامش او مرا هم آرام کند): «... و همیشه همین طوری جلو
چشم مان می ماند؟»
جواب داد: «اینکه چیزی نیست. نزدیکتر هم می
آید.» و برای اولین بار لبخند زد: «ازش خوشت نمی آید؟ چرا خوشت نمی آید؟
همین طوری ببینی اش که این قدر متفاوت، این قدر متفاوت با هر شکل شناخته
شده ای باشد؟ خوشت نمی آید که بدانی مال خودمان است، که زمین آن را اسیر
کرده و همان جا نگهش داشته؟... نمی دانم، من ازش خوشم می آید، به نظر من
زیباست.»
اینجا که رسید، دیگر نتوانستم اضطرابم را پنهان کنم و پرسیدم: «اما این قضیه برای ما خطرناک نیست ؟»
سیبیل لب هایش را طبق عادتی که هیچ خوشم نمی آید، روی هم فشرد.
«ما
روی زمینیم، زمین نیرو دارد، یعنی می تواند سیاره ها را دور خودش نگه
دارد، دور خودش، مثل خورشید. ماه در مقابل زمین، از نظر جرم، میدان جاذبه،
پایداری مداری، چگالی، قوام، چه می تواند بکند؟ تو که نمی خواهی این دو تا
را با هم مقایسه کنی ؟ ماه نرم است، زمین سخت است و جامد، زمین تحمل
می کند.»
- «ماه چی ؟ اگر تحمل نکند چی ؟»
- «اوه، نیروی زمین سر جایش نگهش می دارد.»
صبر
کردم تا ساعت کار سیبیل در رصدخانه تمام شود و به خانه برسانمش. درست
بیرون شهر، تقاطعی هست که تمام آزادراه ها از آن می گذرند، روی هم پل
زده اند و مارپیچی دور هم می چرخند و ستون های سیمانی با ارتفاع های
گوناگون آنها را نگه داشته اند. وقتی آدم پیکان های سفید روی آسفالت را
دنبال می کند، هیچ وقت نمی فهمد کجا دارد می رود، و هر از گاهی، ناگهان
می بیند شهری که می خواسته ترک کند، درست روبه رویش است و دارد نزدیک
می شود و در میان ستون ها و انحناهای مارپیچی آزادراه ها و پل ها، طرحی
شطرنجی از نور ایجاد می کند. ماه درست بالای سرمان بود و شهر به نظرم
شکننده می رسید، با آن روشنایی هایش، مثل یک تار عنکبوت، زیر آن غده متورم
در آسمان، معلق بود. منظورم از «غده »، ماه است، اما باید از همین کلمه
استفاده کنم تا نکته جدیدی را که همان لحظه کشف کردم، توصیف کنم: یعنی،
غده ای که از غده ماه بیرون می زد و مثل اشک شمع به طرف زمین کش می آمد.
پرسیدم: «این چیست؟ چه اتفاقی دارد می افتد؟»، اما در همان لحظه انحنای جاده، جهت اتومبیل ما را عوض کرد و رو به تاریکی قرار داد.
سیبیل گفت: «این جاذبه زمینی است که باعث ایجاد جذرهای غلیظ بر سطح ماه می شود. مگر درباره قوامِ ماه با تو صحبت نکردم؟»
پیچ آزادراه ما را دوباره روبه روی ماه قرار داد، اشک شمع بیشتر به طرف
زمین کش آمده بود و نوک آن مثل موی سبیل فِر خورده بود، و از آنجا که نقطه
اتصالش باریک شده بود، شبیه یک قارچ شده بود.
ما در کلبه ای،
در ردیف کلبه های دیگری در طول خیابان های متعدد «کمربند سبز» وسیع زندگی
می کردیم. مثل همیشه در هشتیِ رو به حیاط پشتی، روی صندلی های ننویی
نشستیم، اما این بار به نیم جریب موزاییک نگاه نمی کردیم که سهم ما از
فضای سبز به شمار می رفت. چشم هایمان به بالا دوخته شده بود، مسحور آن
زائده هایی شده بودیم که بالای سرمان آویزان بودند، چون حالا تعداد
قطره های ماه زیاد شده بود و مثل شاخک های لزج به طرف زمین دراز شده
بودند، و به نظر می رسید هر کدام از آنها همین حالا به نوبت، مثل ماده ای
مرکب از ژلاتین و مو و کپک و آب دهان، شروع می کنند به چکیدن.
سیبیل
اصرار کرد: «حالا من از تو می پرسم، به نظرت یک جسم آسمانیِ درست و
حسابی این طوری متلاشی می شود؟ حالا باید برتری سیاره خودمان را درک کنی.
اگر ماه پایین بیاید چه؟ بگذار بیاید: به موقعش می ایستد. این یک جور
قدرتی است که میدان جاذبه زمین دارد: وقتی ماه را به بالای سر ما کشاند،
ناگهان نگهش می دارد و تا فاصله مناسبی عقب می برد و همان جا نگهش
می دارد و وادارش می کند دور ما بچرخد و بعد به شکل یک توپ متراکم درش می آورد. ماه اگر متلاشی نمی شود، باید ممنون ما باشد! »
استدلال سیبیل به نظرم متقاعدکننده آمد، چون از دید من هم ماه چیزی پست و
حقیر می نمود، اما حرف هایش باز هم نتوانست از وحشتم بکاهد. بیرون
زدگی های ماه را می دیدم که با حرکت های سینوسی در آسمان به خود
می پیچیدند: زیر جایی که می توانستیم توده نوری را مماس با سایه دندانه ای
افق ببینیم، شهر قرار داشت. آیا همان طور که سیبیل گفته بود، ماه پیش
از اینکه شاخک هایش به برج یک آسمانخراش چنگ بزند، متوقف می شد؟ اگر یکی
از این استالاکتیت هایی که مدام کش می آمد و درازتر می شد، پیش از توقف
ماه از جا کنده می شد و روی سر ما می افتاد چه ؟
پیش از آنکه چیزی بپرسم، سیبیل تأیید کرد: «ممکن است چیزی هم پایین بیاید، اما آیا این مهم است؟ زمین پوشیده از مواد
ضد آب، ضد ضربه و ضد کثافت است. اگر هم تکه ای از این قارچ های قمری روی ما بچکد، به سرعت پاکش می کنیم.»
انگار
قوت قلبی که سیبیل می داد، به من این توانایی را داد که اتفاقی را ببینم
که قطعاً از چند لحظه پیش داشت رخ می داد. فریاد زدم: «ببین، این چیز دارد
پایین می آید!» و دستم را بالا بردم و به سوسپانسیونی از قطره های غلیظ
فرنی خامه ای در هوا اشاره کردم، اما در همان لحظه لرزشی سطح زمین را فرا
گرفت، یک جور جرینگ جرینگ و در آسمان، در سمت مخالف سقوط ترشحات سیاره ای
ماه، قطعات جامدی به پرواز در آمدند، پوسته زره زمین داشت متلاشی می شد:
شیشه نشکن و صفحات فولادی و پوسته های مواد نارسانا، مثل گردبادی از
دانه های شن، توسط جاذبه ماه بالا کشیده می شد.
سیبیل گفت:
«آسیب جزیی است و فقط در سطح است. در زمان بسیار کوتاهی شکاف ها را تعمیر
می کنیم. کاملاً منطقی است که اسیر کردن یک قمر، کمی هم به ما آسیب
برساند: اما ارزشش را دارد، هیچ چیز با آن قابل مقایسه نیست ! »
در
همین لحظه صدای برخورد نخستین شهاب سنگ قمری را به زمین شنیدیم: یک «ترق
!» بسیار بلند، صدایی گوشخراش، و در همان لحظه، صدایی متمایز و اسفنجی که
متوقف نشد و به دنبال آن یک سلسله شلپ شلپ ظاهراً مفنجره به گوش رسید که
مثل تازیانه به همه طرف زمین می خورد. مدتی طول کشید تا چشم هایمان توانست
تشخیص بدهد که چه چیزی دارد سقوط می کند: راستش را بگویم، من خیلی دیر
فهمیدم، چون انتظار داشتم قطعات ماه منور باشند در حالی که سیبیل بلافاصله
آنها را دید و با لحنی تحقیرآمیز، اما به گونه نامعمولی گفت: «شهاب
سنگ های نرم، واقعاً کی تا حالا چنین چیزی دیده؟ از ماه بیشتر از این هم
بر نمی آید... البته در نوع خودش جالب است.»
یکی از قطرات به
پرچین سیمی گیر کرد و زیر وزن خودش متلاشی شد، روی زمین پخش شد و بی رنگ
با پوسته آن آمیخت، و کم کم دیدم چیست، یعنی در حقیقت احساساتی را که
اجازه می داد تصویری از آن چیزِ پیش رویم شکل بدهم، جمع بندی کردم و بعد
متوجه لکه های کوچک دیگری شدم که روی کفِ پوشیده از موزاییک پخش شده بود:
چیزی مثل لجنی از مخاط اسیدی که به درون قشر زمین نفوذ می کرد، یا شاید
مثل یک نوع انگل گیاهی هر چیزی را که لمس می کرد، جذب خودش کرده و آن را
به مغز چسبناک خودش تبدیل می کرد، یا حتی مثل یک سرم که کلنی های
میکروب های چرخان و حریص در آن به هم می چسبیدند، یا مثل لوزه المعده ای
قطعه قطعه شده که قطعاتش می خواهند دوباره به هم بچسبند و سلول های
لبه های بریده اش مثل بادکش دهان باز می کنند، یا مثل...
دلم می خواست چشم هایم را ببندم و نمی توانستم، اما وقتی صدای سیبیل را شنیدم که می گفت: «البته، به نظر من هم نفرت انگیز
است،
اما فکر وقتی را بکن که این ماجرا تثبیت شود: زمین بدون شک متفاوت و برتر
است و ما هم طرف زمینیم. وقتی فکرش را می کنم، یک لحظه به نظرم می رسد که
حتی می توانیم از غرق شدن در این صحنه لذت ببریم، چون به هر حال بعدش...»
چرخی
زدم و به طرف او برگشتم. دهانش به لبخندی باز بود که هیچ وقت ندیده بودم:
لبخندی مرطوب و وحشی صفت وقتی او را به آن شکل دیدم، احساسی به من دست داد
که با وحشت ناشی از سقوط یک قطعه ماه در همان لحظه مخلوط شد... قطعه ای که
با یک ضربه داغ، شهدآلود و خیره کننده، کلبه ما و تمام خیابان و آن منطقه
مسکونی و بخش عظیمی از حومه شهر را فرو برد و متلاشی کرد.
تمام شب را در میان آن ماده قمری نقب زدیم تا سرانجام توانستیم آسمان را
دوباره ببینیم. سپیده دم بود؛ توفانِ شهاب سنگ ها تمام شده بود؛ دیگر
نمی توانستیم زمینِ اطرافمان را باز بشناسیم. از لایه ضخیمی از لجن پوشیده
شده بود، لایه رنگینی از
تک یاخته های سبز و بی ثبات و در حال
تکثیر. از مواد زمینی قبلی مان هیچ اثری به جا نمانده بود. ماه داشت آسمان
را ترک می کرد، رنگش پریده بود، آن را هم دیگر نمی شد باز شناخت: چشم هایم
را تنگ کردم و توانستم ببینم توده ای از سنگریزه و تکه های سخت و قطعات
تیز و تمیز آن را پوشانده اند.
ادامه ماجرا برای ما بسیار
آشناست. بعد از صدها هزار قرن، داریم سعی می کنیم به زمین شکل طبیعی خودش
را بدهیم، داریم قشر زمینی اولیه را که از پلاستیک، سیمان، فلز، شیشه،
لعاب و چرم مصنوعی بود، بازسازی می کنیم، اما چه راه درازی در پیش داریم!
چون هنوز زمان درازی محکومیم که در میان ترشحات قمری دست و پا بزنیم، در
میان ترشحات فاسد کلروفیل و شیره معده و شبنم و گازهای نیتروژنی و خامه و
اشک. هنوز کارهای زیادی باید انجام بدهیم، باید صفحات درخشان و صیقلیِ قشر
ازلی زمین را آنقدر به هم جوش بدهیم تا سرانجام اضافه های بیگانه و خارجی
و نامطلوب را پاک کنیم... یا دست کم بپوشانیم. و البته با مواد امروز باید
این کار را بکنیم که با بی نظمی سر هم شده اند و حاصل زمینی فاسد شده
هستند، و باید بیهوده سعی کنیم شبیه مواد اولیه را بسازیم، که البته قابل
مقایسه با آنها نیستند.
می گویند مواد اولیه اصلی، آنهایی که
در گذشته داشتیم، فقط بر سطح ماه وجود دارند، کثیف نشده اند و آنجا روی هم
ریخته اند، و می گویند فقط به همین دلیل، ارزشش را دارد که به آنجا برویم:
باید به ماه برویم تا این مواد را دوباره به دست بیاوریم. دلم نمی خواهد
از آن جور آدم هایی به نظر برسم که همیشه حرف های ناراحت کننده
می زنند، اما همه ما می دانیم که ماه در چه وضعی است، در معرض توفان های
کیهانی، پر از حفره، فرسوده و پوسیده. اگر به آنجا برویم، فقط ناامید
می شویم، چون می فهمیم که حتی مواد روزگار قدیم ما ـ سند و دلیل محکم
برتری زمین ـ به مواد پست و ناپایداری تبدیل شده اند که دیگر نمی توان از
آنها استفاده کرد. زمانی بود که مراقب بودم این جور شک و تردیدهایم را به
سیبیل نشان ندهم، اما حالا که سیبیل چاق، ژولیده و تنبل شده و حریصانه نان
خامه ای می خورد... حالا دیگر چه می تواند به من بگوید؟
بیدها*
منصور اوجی
برای دوست عزیزم دکتر عزیز شبانی
دست هایی که چنین طرح شگفت
نقش کرده است بر این پرده رنگ
رفته در خواب و یا مردار است؟
آنکه می بافت کجاست؟
آنکه این جنت سبز؟
در عوض بیدارند
بیدهای بیداد
-این شکم باره ترین آفتِ آیاتِ خدا-
و در آن می چرخند
بی محابا
و از آن می بلعند
از چنین باغ بهشت
از چنین سرو وُ گل وُ برگ وُ بهار
آنکه می بافت کجاست؟
قالی ترکمنی بر دار است
و نمانده است رجی جز دو، سه تا پایانش
*بید=حشره ای است آفت لوازم پشمی
...
زنده یاد سیدعلی مزارعی
چون شعله ی عشق گرمتاب آمده ای
چون وعده وصل دیریاب آمده ای
چو جلوه آرزو خیال انگیزی
در دیده تشنه چون سراب آمده ای
*
من کیستم آتشی خموش افتاده
سرچشمه روشنی ز جوش افتاده
تاری شده در آینه صبح دروغ
چون نعره خشم از خروش افتاده
*
چون آتش دل چه جانفزا می آیی
چون جلوه ی عشق با صفا می آیی
در سینه نشسته ای و در جان منی
چون اشک به چشمم آشنا می آیی
*
از باده آرزو خرابیم هنوز
پنجاه گذشته و به خوابیم هنوز
از بس که نشستیم در آغوش کویر
لب تشنه به دامن سرابیم هنوز
...
سیدمحمدرضا خالصی
در این شب بی کرانه رویایم باش
تا بام بلند واژه معنایم باش
در شوکت شام تیره، ای دوست بیا
خورشید شو و پناه فردایم باش
*
در قاب تمام واژه ها محبوسم
آرام، کنار واژه ها می پوسم
ای شعر بلند عشق، تکرارم کن
با داغ گلوی زخیمت مأنوسم
*
با چشم تو هر ستاره رازی دارد
خورشید به باورت نیازی دارد
آه ای دهن تو سجده گاه آفاق
بر حنجره ات کعبه نمازی دارد
*
خورشید نشانه ای ز لبخند شماست
دریا نمی از نمای پیوند شماست
گرچه دلتان هنوز، دور از دل ماست
اما دل ما همیشه در بند شماست
.
...
شاپور پساوند
ای عشق زمان زمانه بی خردی است
عالم شده کوزه ای که لبریز بدی است
شیدایی ما نه درس این مدرسه هاست
آشفتگی من و تو رنجی ابدی است
*
ای عشق به عرش عالمت می بینم
تو جام جمی و بی جمت می بینم
نشناخته ای هنوز بیگانه ز خویش
با دشمن و دوست محرمت می بینم
*
ای عشق نماند داد و بیداد بسی
یادی ز کسی نمانده در یاد کسی
بیدار دلان شب نشین می دانند
تنها تو در این میانه فریاد رسی
*
ای عشق مرا سری ست در وادی تن
سرگشته ترین غریب در شهر وطن
چشمی است مرا هماره آیینه ی دل
می گرید او همیشه در غربت من
اتفاق صبح
عبدالحسین انصاری
خورشید با اسبی سپید از روی زین افتاد
پس اتفاقی سرخ، آری این چنین افتاد
یک مردگویی باغ سیبی بود در دشتی
هی سیب سرخ از شانه هایش بر زمین افتاد
رو کرد سمت خیمه ها با حالتی دلگیر
فریاد زد آن گونه که بر برکه چین افتاد
در بارگاه قدسیان پیچید فریادش
پرونده ها از دست اصحاب یمین افتاد
در کربلا افتاد سیبی سرخ و بالا رفت
در کربلا تردید بر پای یقین افتاد
نمی زند نبض شعر
مهسا عسکری من شاعر نمی شوم
برادرانم از لابه لای گیسوان مادرم
خواب های خوشی را دیده اند
-شاهرگ تمام مردهای دنیا
وارونه می بیند خواب را-
شاید شیر خوب بدوشم
توی دهان کودکی هایم
کوبیده اند
سکوتی طولانی را
روی خطوط پیشانی ام
که
نوشته است خدایان بالغ مرا قربانی آمون کنند
تا ستاره دنباله داری شوم
که سرنوشت تمام دخترها
توی گیسوانش موج می زند
□
این شعر برای پایان من زود پیر می شود
آنقدر که بین قصه ها آبرو زبان گاز بگیرد
مشت بکوبند گودی چشمها
□
حالا روی گیسوان مادرم برف باریده است
برادرانم شاهرگ خود را بریده اند
و من با رقص دود
دور شده ام
دود
...
مریم مقصودی (رؤیا)
هر شب
از پشت روبنده ی سربی ماه
چشمان نگران زنی
روی خوابِ ماهی ها
حباب می شود
وقتی
سرک می کشی به حاشیه ی چشمهات
توی آینه
و خودت را می فروشی به نور
تا محو شوی لای سیاهی ها
که شب
از پشت پلکهات
طلوع کند و
تا چشم روی هم می گذاری
روی سطح آب
ماهی کوچکی شناور است
...
فاطمه فاضلی
سطل هایِ جهان تبه کارند
با شکم هایِ گند وُ گندیده
سرِ آنها چقدر بسته شود؟!
سرِ آنها، کسی نفهمیده؟!
یک نفر آمد از ظرافتِ درد
در نگاهش حضورِ دلهره؟ نه
پا به پایِ تمامِ فاجعه ها
می رود تا عبورِ دلهره؟، نه
می رود تا خودِ کسی بشود
یک نفر که نه بال وُ پر دارد
یک نفر که برایِ هر لحظه
پیشِ او رفتنش خطر دارد
پیش او رفته است شاید که
زندگی را مدرن تر بکند
وَ جهان بینی اش عوض بشود
نیشِ دارویِ او اثر بکند
....
سقفِ اینجا هزاروُِ یک رنگ است
قرعه امشب به نام من اُفتاد
چقدر باید از تو پر بشوم
تا که دختر کنار وُ... زن اُفتاد
وَ زن اُفتاد در دلِ بازی
بازیِ گرگ وُ میش هر دو منم
گرگ وُ میشی که عمقِ روحِ من است
گرگ و ُ میشی که تویِ یک بدنم
...
سطل های جهان تو را دیدند
وَ جهانی که مثلِ تو بودند
وَ جنین هایِ بی پدر را که
در شکم گاهِ سطل آسودند
تجسم یک سکانس در چهار برداشت
راضیه ایمانی زاده «نگین»
دعوتت را رد نمی کنم این بار
مثل سوسک تیپا خورده
تلو تلو می روم از باجه بیرون
پیاده روها را لی لی تا اتاقم
خیس کوک شُلِ تاولهای غرورم
روی کاناپه پرتاب
فرداش
مات شطرنج تدارک دیده ات از قبل
سنگینی شب روی پلکهام
گل مژه می زند
گیتار برایم تو
دودی حصار شیشه ای چشم هات
باله می رقصد من
از تو نیشخند تجربه می چسباند به این بند
□
دعوتت را رد نمی کنم این بار
مثل سوسک تیپا خورده
تلو تلو نمی روم از باجه
بیرون از حدقه چشمهام
زانوهام
سوزن سوزنی
سوسو زنی می زند پشت پلکهات
مردی که تو
مگسانی که تو
و من...به خودم پیف پاف می زنم
مثل سوسک تیپا خورده
تلو تلو که می روم از باجه بیرون
سخاوت
سیمین آقابابایی
دلش زخمی، پرش زخمی نگاهش خیس بارانی
که می شوید گناهش را تو آگاهی و می دانی
شبیه درد می آمد پر از اندوه تنهایی
پر از ترس نبایدها و بایدهای پنهانی
خودش را شکل یک حسرت که در افسوس می میرد
و قلبش بار سنگینی پر از شک و پشیمانی
در انبوهِ هیاهوها کسی سمت تو جاری شد
و انگار از نفسهایش سرودِ تازه می خوانی
گره می زد ضریحت را به انگشتان تبدارش
و می خواهد سخاوت را تو بر دستش بتابانی
تأثیر متقابل سنت و تجدد در ادبیات کودک ایران
محسن هجری
مدرنیته (تجدد، نوگرایی) یک طرح کودتایی علیه
سنت نیست، بلکه مرحله ای است که نخست با هدف روزآمد کردن سنت های فرهنگی و
فکری، به بازنگری سنت دست می یازد و سپس به نواندیشی به عنوان یک ضرورت
می پردازد. البته بازتاب این امر در جوامع شرقی، از جمله ایران، به طور
ناقص انجام شده و نوگرایی تنها در نواندیشی و نو آوری خلاصه شده است، بی
آنکه به بازنگری سنت پرداخته باشد. از این رو وقتی به پدیده ادبیات کودک
در ایران می پردازیم، در برابر این پرسش قرار می گیریم که ادبیات کودک به
چه نسبت از فرهنگ سنتی و ایده های نوگرایی تأثیر پذیرفته است؟ آیا همان
گونه که برخی از صاحب نظران معتقدند، این سبک ادبی، سابقه تاریخی در ایران
داشته و تنها پس از مشروطیت دچار تحول ساختاری شده است یا این که ادبیات
کودک در بنیاد خود، رهاورد اندیشه نوین است و از سابقه ای طولانی
برخوردار نیست؟
صف بندی این دو نظریه در برابر یکدیگر که
البته هر یک نکات قابل تأملی در تحلیل پدیده ادبیات کودک در ایران ارایه
داده، موجب شده است که کمتر به ادبیات کودک، از دیدگاه تأثیر متقابل سنت و
نوگرایی پرداخته شود. منظور از تأثیر متقابل سنت و نوگرایی، میزان اثر
پذیری این دو دیدگاه از یکدیگر در عمل است. به عبارت دیگر، می توان بر این
واقعیت تاریخی تأکید کرد که ایده نوگرایی در ادبیات کودک ایران، مانند یک
بسته فرهنگی به این سرزمین منتقل نشده، بلکه از دغدغه های تاریخی و فرهنگی
علاقه مندان به آموزش و پرورش کودک متأثر بوده است.
از این رو
می بینیم کسانی چون محمد بن یوسف مازندرانی، ملقب به مفتاح الملک که کتاب
تادیب الاطفال او، جزو نخستین ترجمه ها در حوزه ادبیات کودک است، به
بزرگترها و والدین هشدار می دهد که تا حد ممکن کودکان را از شنیدن و
خواندن افسانه های دور از عقل که حاصل دروغ پردازی اشخاص بی تربیت و نادان
است، بازدارند و می بینیم که این تلقی، در نقطه مقابل اندیشه «لوییس
کارول»، نویسنده کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» (١۷٦۵م) است که با نوشتن این
اثر، پیوند خود را با ادبیات آموزشی و پاک سازی اخلاق، قطع و لذت کودک را
هدف ادبیات کودک فرض می کند.
نیرومند بودن توجه آموزشی نسبت
به کودکان که از سده سوم هجری قمری تا دوران معاصر ادامه داشته است، موجب
آن گردید که با وجود ورود آثار ویژه کودک به جامعه ایران، تلقی تجدد و
نوگرایی از هدف ادبیات کودک که همانا لذت کودک و برانگیختن حس زیبایی
شناسانه او بود، توسط دست اندرکاران ادبیات کودک، مورد توجه قرار نگیرد.
در
واقع، سنت آموزشی تا همین حد اجازه داد که پدید آوردن متن های خواندنی
برای کودک، بیش از پیش در دستور کار قرار گیرد؛ آن هم به عنوان یک ابزار
آموزشی و نه با همان کارکردی که نوگرایی برای ادبیات کودک تعریف کرده بود.
به عبارت دیگر، ادبیات کودک بدون پشتوانه فلسفی خود، به ایران وارد شد،
بی آنکه کسی به طور جدی در صدد فهم مبانی آن باشد.
لطافت ادبیات کودک
با
آن که در دوران مشروطه، ادبیات کودک با پشتوانه فلسفی برخاسته از اندیشه
نوگرایی مورد توجه قرار نگرفت، اما اندیشه سنتی در زمینه آموزش و پرورش
کودک دچار تحول گردید. شکل گیری مدارس جدید و به کار گرفتن شیوه های آموزش
نوین، موجب شد تا به تدریج زبان آموزش نیز دچار دگرگونی شود. با این حال،
حاکمیت مناسبات پدرسالارانه ایجاب می کرد که کودک، همچنان گوش به فرمان
بزرگتر باشد و از ویژگی های کودکانه اش، به سود اقتدار بزرگسالان صرف نظر
کند. در غیر این صورت، کودکی بی تربیت و لاابالی شناخته می شد. از این رو،
در نظام آموزش و پرورش جدید نیز با وجود تغییر شکل و شمایل آموزگاران،
کماکان روحیه و نظام خشن آموزش گرایی، به حضور خود ادامه داد و آموزش
مستقیم و تنبیه و مؤاخذه کودک، دو رکن جدایی ناپذیر از یکدیگر تلقی
می شدند.
اما در کنار خشونت مکتبخانه ای، این اندیشه در
نظام آموزشی پا گرفت که مفاهیم را می توان با شیوه های غیرمستقیم به کودک
آموزش داد. دلپذیر کردن امر آموزش برای کودک، اگر چه در پاره ای از
سنت های مکتوب توصیه شده بود، در اندیشه نوگرایی فراتر از یک توصیه اخلاقی
بود و به عنوان یک ضرورت در دستور کار قرار داشت. در این جا ادبیات کودک،
به طور طبیعی همچون ابزاری در جهت آسان سازی کار آموزش مورد توجه قرار
گرفت.
به گفته دیگر، تلقی سنتی و پدرسالارانه از کارکرد نظام
آموزشی و تربیتی به جای خود باقی ماند، ولی زبان این ساختار، تا حدودی از
نرمی و لطافت نوگرایی متأثر گردید؛ به ویژه آنکه آموزه های دینی رایج در
جامعه، با تأکید بر معصومیت کودکان و حقوقی که آنها بر گردن والدین دارند،
توجه بیش از پیش آموزش نوین به کودکان را ممکن می ساخت.
از
این رو، اگر نتوان شیوه های لطیف ادبیات کودک در آموزش غیرمستقیم کودک را
شیوه مسلط در آن زمان تلقی کرد، اما می توان آن را به موازات آموزش های
مستقیم، هر چند گاه توام با خشونت، مشاهده کرد. در این چارچوب است که به
تدریج شاهد ظهور کسانی چون جبار باغچه بان، و عباس یمینی شریف هستیم که
درصدد اصلاح شیوه های آموزش، با بهره گیری از ادبیات کودک، بر می آیند. هر
چند حضور کسانی چون طالبوف، مفتاح الملک، مهدی قلی خان هدایت، ایرج میرزا،
بهار، نسیم شمال، محمد حسن تهرانی، یحیی دولت آبادی، صنعتی زاده کرمانی،
نیما یوشیج، پروین اعتصامی و بسیاری دیگر که مستقیم یا غیرمستقیم در اصلاح
و تلطیف نظام آموزشی با بهره گیری از ادبیات کودک بر آمدند، قابل انکار
نیست.
در این جا به فرضیه اصلی این نوشتار باز می گردیم و اثر
پذیری تدریجی فرهنگ سنتی و ایده های نوگرایی از یکدیگر را به عنوان بستر
تحول در نظر می گیریم. در واقع پدیده نوین ادبیات کودک، تا حدود زیادی
فرصت بازنگری نظام آموزشی برخاسته از سنت های آموزشی را فراهم آورد و دست
اندرکاران آموزش و پرورش را در ایران به این اندیشه وا داشت که آموزش
کودک را بیش از پیش تلطیف کنند و با وجود آنکه پشتوانه فلسفی پدیده نوین
ادبیات کودک که مبتنی بر لذت بخشی و زیبایی شناسی به کودک بود، مورد توجه
قرار نگرفت، اما به کارگیری شیوه های خشونت آمیز در آموزش کودک را تعدیل
نمود.
شاید در این جا گفته شودکه تلطیف فرآیند آموزش کودک
در ایران، نه نتیجه ادبیات کودک، بلکه حاصل دیدگاه های تربیتی برآمده از
نوگرایی بوده است. در پاسخ باید گفت، دیدگاه های تربیتی جدید و همچنین
ادبیات کودک، معلول دیدگاه های نوگرایی در تبیین و تعریف مجدد از انسان
است و هویت بخشیدن به نیازهای کودک، به عنوان یک انسان، ایجاب می کرد تا
در اتخاذ شیوه های تربیتی کودک، او را همانند یک موجود ناقص در نظر نگیرند
و به نیازهای او احترام بگذارند.
در فرآیند تغییر نگاه
به تربیت کودک، ادبیات کودک نیز چون ابزاری کارآمد مدنظر قرار گرفت و خلاء
ناشی از نبود روش های متناسب با ساختار جدید تربیتی را پر کرد. به عبارت
ساده تر، تحقق این ایده آل که باید با کودک همدلی کرد و او را از درون
دگرگون ساخت، نیازمند به کار گرفتن زبانی متفاوت از زبان آموزش مستقیم
بوده است که کودک بدون هیچ گونه احساس تحمیل و فشار از بیرون، با آن پیوند
برقرار کند. از این رو، علاقه مندان به شیوه های جدید آموزش و تربیت کودک،
هم زمان به ادبیات کودک اقبال نشان دادند و در عمل، ادبیات کودک در ایران،
نه چون یک ابزار بی جان و منفعل، بلکه به عنوان یک ساختار زنده و کنش مند،
تأثیراتی ژرف تر از حد تصور روی پدیدآورندگان آن برجای گذاشت.
فرهنگ عامه و نگاه استوره ای با ادبیات کودک
در
بسیاری از زمینه های فکری و فرهنگی، ساختارهای برخاسته از نوگرایی ، به
آسانی پذیرای مضامین سنتی نمی شوند و اگر آنها را دفع نکنند، دست کم به
شکلی درصدد بازنگری آن بر می آیند.
اما ادبیات کودک، به
عنوان یک دستاورد نوگرایی، نه تنها هیچ مانعی در بهره گیری از مضامین سنتی
یا غیرمدر ن برخاسته از فرهنگ عامه به وجود نیاورد، بلکه آن را برای
آسان تر کردن ارتباط با مخاطب به کار گرفت. این تأثیر متقابل از آن جا
ریشه می گیرد که ادبیات کودک، در اساس در پاسخ به موجودی خیال ورز شکل
گرفته است. بنابراین، مخاطب به سبب داشتن تخیل ناب مورد سرزنش قرار
نمی گیرد، بلکه در روندی همدلانه، بر بال خیال می نشیند و از متن لذت می
برد.
فلسفه ادبیات کودک، با به رسمیت شناختن ویژگی های خاص
مخاطب خود، با این دید که خیال پردازی کودک کمبودی برای او به شمار نمی
آید، به چالش با اندیشه های سنتی بر می خیزد و کارکرد دیگری برای فرهنگ
فولکلور و نگاه های استوره ای تعریف می کند. به عبارت دیگر، در جهان بینی
ارایه شده در ادبیات کودک، لذت بردن از متن، بر کارکرد معرفت شناسانه آن
غلبه می کند و صرف نظر از آنکه فرهنگ عامه و نگاه استوره ای چه تناقض ها و
کاستی های معرفت شناختی دارند، همچون ابزار هایی لذت آفرین به کار گرفته
می شوند.
از سده هجدهم میلادی به بعد، ادبیات کودک سبکی
دبی به شمار می آمد که با در نظر داشتن طبیعت خیال ورز کودک، او را مخاطب
قرار می داد و برانگیختن حس زیبایی شناسانه کودک و لذت بخشی به او،
هدف های مشخصی بود که رویکرد هنری به ادبیات کودک را از رویکردهای آموزشی
و تربیتی متمایز می ساخت. استقبال وسیع کودکان از آثاری همچون «آلیس در
سرزمین عجایب»،
بر این رویکرد صحه گذاشت و نشان داد که متن های خیالی، با نیاز خیال ورزی کودک هماهنگی دارد.
گردآوری
قصه های فرهنگ عامه، توسط برادران گریم در آلمان، برگزیدن قالب قصه های
پریان توسط کریستین آندرسن دانمارکی، تألیف داستان های علمی- تخیلی توسط
ژول ورن فرانسوی و آثار دیگر، بیش از هر چیز نشانگر آن بود که تلقی نوین
کارکرد ادبیات، قوه خیال کودک را هدف گرفته است. از این رو، هیچ تناقضی
نمی دید که با بهره گیری از فرهنگ عامه و نگاه استوره ای در کنار فضاهای
خیالی نوین، کودک را به لذت بردن از متن رهنمون شود. به عبارت دیگر، ویژگی
خیال ورزی کودک، استفاده از تمامی منابع فرهنگی و تاریخی اعم از فرهنگ
عامه، استوره ها و افسانه ها را نیز اجتناب ناپذیر می ساخت و بر خلاف
«رمان» که بر مبنای مفاهیم برگرفته از جامعه نوین شکل می گرفت، ادبیات
کودک با اتکا به خیال ورزی مخاطب خود، دستاوردهای کهن را نیز دستمایه خود
قرار داد.
از این رو، می توان ادبیات کودک را یک ساختار نوین
و با انعطاف تلقی کرد که با ورود به یک جامعه سنتی، نه تنها با فرهنگ عامه
و باورهای استوره ای آن ستیز نکرده، بلکه آنها را بازنگری می کند و وسیله
ارتباط با مخاطب قرار می دهد. به عبارت دیگر، اگر در هر بخش از ساختار
فرهنگی و فکری نوگرایی، کاربرد آموزه های غیرعلمی و خیالی مورد نظر است،
در چارچوب ادبیات کودک امری ضروری شمرده می شود، زیرا به نیازهای مخاطب
خود توجه دارد.
این هماهنگی تا آن جا پیش رفته است که برخی
گمان کرده اند افسانه ها، فرهنگ عامه و پاره ای از استوره ها مصداق ادبیات
کودک در گذشته بوده اند. در حالی که به جز لالایی ها و پاره ای از قصه ها
که کاربرد آنها منحصر به کودکان و در واقع ابزارهای ارتباطی مادران با
کودکان بوده است، قصه های برخاسته از فرهنگ عامه، افسانه ها و استوره ها
مخاطبان بزرگسال را در نظر داشته اند و توجه کودکان به آنها مدنظر نبوده
است. با وجود این و همان گونه که گفته شد، ساختار با انعطاف ادبیات کودک،
آن چنان فرهنگ عامه را در خود جذب و هضم کرده که گویا این ساختار نوین
ریشه در تاریخ داشته است.
این در حالی است که ادبیات کودک با
پذیرش نیازهای کودک به عنوان یک انسان خردسال، با تلقی رایج در فرهنگ سنتی
که کودک را صورت ناقصی از انسان می داند و او را مهره ای بی اراده در نظام
پدرسالار فرض می کند، متفاوت است. در ساختار ادبیات کودک، موجودیت کودک با
همه ویژگی هایش پذیرفته می شود، بدون آنکه به مقایسه او با بزرگسال
پرداخته شود. فلسفه ادبیات کودک بر پایه بیان متفاوتی از انسان و ویژگی
هایش شکل گرفته است که نشان آشکاری از آن نمی توان در جوامع سنتی، از جمله
ایران یافت و حتی در آن جا که متن های کودکانه ای وجود دارد، نه به منظور
لذت بخشی و برانگیختن حس زیبایی شناسی کودک، بلکه تنها به منزله ابزاری
آموزشی مورد توجه قرار گرفته است، بی آن که اصالتی برای نیازهای کودک قایل
باشند.
حتی پدیده هایی چون ابن سینا با آنکه در دوران کودکی و
نوجوانی به نیروی استنباط عالی دست می یابد، اندیشمندان ما را کمتر درگیر
این موضوع فلسفی کرد که چگونه موجودیت کودک را به عنوان یک انسان خردسال ـ
و نه ناقص ـ تعریف کنند و اگر این تعریف فلسفی از کودک ارایه می شد، هیچ
منعی نداشت که ما امروز ادبیات کودک را به دوران پیش از نوگرایی هم بسط
دهیم.
بنابراین، باید پذیرفت که ادبیات کودک در عصر نوگرایی،
از پشتوانه ای فلسفی سود می برد که جای آن در سنت های فکری ما خالی است و
به همین دلیل، شکل گیری قصه های پریان، افسانه ها،
استوره ها
و سایر پدیده های برخاسته از فرهنگ عامه را که به نوعی مورد استفاده کودک
نیز است، نمی توان به فلسفه ادبیات کودک نسبت داد. بر این پایه، جذب مضمون
های فولکلور توسط ساختار ادبیات کودک، به کارکرد ادبیات کودک که به مخاطب
خود توجه دارد، باز می گردد که با ارج نهادن به خیال ورزی کودک، بدون توجه
به مرزهای جغرافیایی و سیاسی و همچنین تقسیم بندی های فرهنگی و تاریخی،
عرصه فرهنگ ملل را در می نوردد و ماهیتی جهانی پیدا می کند.
نزار قبانی؛ مرثیه ای عاشقانه برای جهان
«نزار قبانی» این شاعر عرب زبان در 21 مارس
سال 1922 در دمشق بدنیا آمد.در 21 سالگی نخستین کتاب خود بنام «آن زن سبزه
به من گفت...»را منتشر کرد که چاپ این کتاب غوغایی به پا کرد و از همان
هنگام لقب شاعر زن یا شاعر طبقه مخملی را به او نسبت دادند.قبانی دلسرد
نشد و از آن پس کتابهایی مثل «سامبا»، «عشق من، نقاشی با کلمات»، «با تو
پیمان بسته ام ای آزادی»، «جمهوری در اتوبوس»، «صد نامه عاشقانه»، «شعر
چراغ سبزیست»، «نه»، «تریلوژی کودکان سنگ انداز»، «بلقیس» و چندین کتاب
دیگر را منتشر کرد. بیشتر شعرهای قبانی در ستایش عشق و دفاع از حقوق زنان
لگد مال شده عرب است. او یک تنه در مقابل دگم اندیشی جامعه عرب به پا
خاست، زبان کوچه و فاخر را با هم در آمیخت، لحنی تازه در شعر پدید آورد و
با عناصر پا برجای تمام سروده هایش یعنی زن و وطن، اشعار عاشقانه- حماسی
بی بدیلی آفرید!
سال 1981 قبانی، همسر عراقی تبارش (بلقیس
الراوی) را در حادثه بمب گذاری از دست داد. این حادثه تلخ در شعرهایش نیز
منعکس شد و تعدادی از زیباترین مرثیه های شعر عرب را پدید آورد؛ شعرهایی
چون «دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس»، «بیروت می سوزد» و «من تو را دوست می
دارم!» نزار قبانی سرانجام در سال 1988 در بیمارستانی در شهر لندن خاموش
شد، اما تا همیشه عشق، زنان، میهن و آزادی را در اشعارش فریاد می زند.
نامه هایی برای تمام زنان جهان
برگردان: مهدی سرحدی
این نامه آخر است.....
پس از آن نامه ای وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت
آخرین نامه جنون است این
... آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه سادگی کودکی را به تماشا خواهی نشست؛
نه شکوه جنون را.....
دل به تو بستم گل یاس دلپذیر....
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند
من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
.... زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس....
از این به بعد در نامه های عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها
ردّی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامه ی شعر را به در آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی
پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی.....!
عاشقانه ای دیگر
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد
*
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام
با چیزی ثابت مواجه ام
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا
*
چرا تو
چرا تنها تو
چرا تنها تو از میان زنان
هندسه حیات مرا در هم می ریزی
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی
در را می بندی
اعتراضی نمی کنم
چرا تنها ترا دوست می دارم، می خواهم
می گذارم بر مژه هایم بنشینی
و اعتراضی نمی کنم
چرا زمان را خط باطل می زنی
هر حرکتی را به سکون وا می داری
و اعتراضی نمی کنم!