این قناری خوشخوان که مدام دهن میزند در قفسی پر از آب و دانه و این طرف و آن طرف میپرد تا توجه جفت خود را جلب کند، برای تو نمیخواند که چشم بر رنگ زردش داری و گوش از چهچههاش برنمیداری، اما برای آن بیزبانی میخواند که دورترها در گوشهای آویزان است و با آن صدا دلخوش بدان روی که گاهگاهی نیم صدایی از آن گوشه، باز آوازخوان بیتاب را به وجد آورد.
و تو که در این رستوران پررفت و آمد غریبهای و به لحظاتی چند میهمان، کسی حست را میفهمد و به تو میگوید: «اگر طالبی فروشی است» و تو هنوز نمیدانی برای آنکه این آوازخوان را از آن قفس به قفس دیگری ببری چقدر باید بپردازی.
اما به زودی میفهمی که فروشنده واسطهای بیش نیست و برای آنکه قناری را به تو قالب کند، پورسانت میگیرد.
از خیرش میگذری، حالا که شکمی از عزا در آورده و از شر غرغر معده خالی خلاص شدهای در این اندیشهای برای پرداخت بخش اندکی از بدهیهایت به سراغ بانکی بروی که سفارش شده به تو وامی بدهند.
رئیس بانک با لبخندی ملیح که حکایت از رابطهای ویژه دارد به تو میفهماند که اگر فلانی سفارشت نکرده بود، به زودی پرونده وامت در اولویت قرار نمیگرفت و تو امروز دست خالی میرفتی.
به فلانی میاندیشی همانکه واسطه است برای تو و دیگران که اگر نبود بلاتکلیفی خاصی داشتی با نتیجهای بیحاصل.
وام را دریافت کرده و به طلبکار پرداخت کردهای به جای تشکر و خسته نباشی چشم در هم میکند و ابرو خم میکند که تو خیلی خوششانسی برادرم سفارشت را کرد وگرنه کنج زندان بودی، قدرش را بدان، خانم هم واسطه شد...
جز آنکه تشکر کنی و خداحافظی تا بعد که دیداری تازه شود راه گریز دیگری نداری.
در این اندیشهای که مژدگانی به خانه بری و با یک چای قندپهلو در کنار بچهها پشت به دیوار همیشگی تن خسته را دمی راحت گذاری که خانم زنگ میزند و به تو میگوید: بالاخره کار دخترمان هم بحمدالله درست شد و واسطه توانست در یک شرکت دستش را بند کند تا خدا چه خواهد.
تو هم از این واسطه به واسطهای دیگر همانند ستون به ستون که فرج است احساس گشایش میکنی. تا بعد.
روز دیگر که آفتاب زرین روی در نقاب تیره دود و غبار و آلودگیها دارد، به سختی میتوانی از پس آن همه ریزگردهای سرگردان که به واسطه، مسیر طولانی خانه همسایه جنوبی را تا به اینجا طی کرده چهره منورش را تماشا کنی و صبح را از شام تشخیص دهی، در این تردید هستی که اگر پای در رکاب چهار چرخه قدیمی گذاری و سری به مادرت بزنی، بد نیست. چرا که هم فال است و هم تماشا.
و اینک کنار مادر نشسته و به درد دلش گوش میدهی که خدا خیر دهد به این همسایه بغلی که اگر نبود چه میشد؟
تو میپرسی: چه میشد؟ و او میگوید: خانه در آتش میسوخت و چیزی از من و زندگیم باقی نمیماند.
و تو که از این خبر کلافه شدهای، حریص میشوی ببینی چه شده؟
و مادر شرح ماجرا میدهد که سیم اتصال کرد و چنین و چنان شد. تا آنکه همسایه واسطه شد سریع بیایند و رفع خطر کنند.
آب دهان تلخ را از فرط خشم از مجرای تنگ گلو قورت میدهی و به چای قندپهلو مقابلت خیره میشوی که مادر، زردآلوی تازهای تعارفت میکند و با آب و تاب میگوید: که به واسطه پسردایی مشهدی...
تلفن همراهت زنگ میزند دوستی قدیمی خبر فوت یکی از دوستان دیگر را با آب و تاب به سمعت میرساند و تو که اولین سؤالت را زیر لب زمزمه میکنی پاسخ میشنوی بیچاره سکته کرد. سفارش دکتر فلان هم راه به جایی نبرد. گفتند: «دیر آوردهاند.»
جز آه و افسوس و خدابیامرزی حرف دیگری نداری بزنی.
حالا از واسطه پنجم عبور کردهای و در اطرافت خیلی چیزها میبینی که به واسطه فراهم شده.
اخبار رادیو هم در تجزیه و تحلیلی پیرامون اختلاسهای میلیاردی سخن از واسطهها و رانتهای ریز و درشت به میان میآورد که اگر نبودند و چنین و چنان نمیکردند حالا پول بیزبان در دست آدمهای زباندار از مرزها نگذشته بود. خاوری را به باختری تحویل میدادند و همه چیز به حالت اول درمیآمد. بگذریم.
و اما بعد.
این مقدمه طولانی که با واقعیتی آشکار همراه است فقط یک حرف بیشتر ندارد و آن اینکه فرهنگ واسطهگری، توصیهنگاری، رانتخواری و تقاضاهای همراه با چانهزنی مجراهای قانونی را بسته و گلوگاههای عبور قانونستیزان را باز گذاشته است.
باید اندیشید که چگونه میتوان همه چیز را با سنگ محک قانون وزن کرد و عدالت را جاری ساخت تا افراد به اصطلاح زرنگ و بعضاً باهوش و بیمسئولیت را از راه واسطهگری بازگرداند.
والسلام